اول از همه بگویم که من آدم خوب و پاک و درستکاری هستم، و اگر فکر میکنید که بد آمدنِ من از خانهی هنرمندان از سر بدطینتی است، باید بگویم که کور خواندهاید.
من از تمام مکانهایی که بوی انسان میدهد بدم میآید. من از هرجایی که در آن انسانها را تقسیم میکنند بیزارم. من از همهی کسانی که فکر میکنند میفهمند، حالم به هم میخورد، من از همهی کسانی که فکر میکنند نمیفهمند، متنفرم، و این قبیل آدمها درست جاهایی سر و کلهشان پیدا میشود که من از آن جاها هم بیزارم ....
این طور نمیشود. ببینید دوستِ عزیز! طبق قاعده، من اول باید به خودم فحش بدهم، تا بعد بتوانم به در و دیوار و هر رقم چیزی که دلم خواست ناسزا بگویم. چراکه من تنها میتوانم خودم را ببینم. من از دیدن شما عاجزم (قاعدهی خودزنی). بنابراین شروع میکنم:
من ِ عوضی از هرچیزی که بخواهم بدم بیاید، بدم میآید. من حالم از خانهی هنرمندان بهم میخورد، درست به این دلیل که حالم از خودم هم بهم میخورد. من درست نمیدانم که چرا از آنجا بیزارم، و درست به همین دلیل از آنجا بیزارم. من از جایی که ندانم چرا از آن بدم میآید، بیزارم.
کجای زمین را سراغ دارید که آدم جرأت کند تمام هستیاش را تقدیم کند، بدون آنکه احساس کند عجب غلطی کرده؟
وقتی در یک کافه مینشینم، گویی احاطه شدهام. نیرویی روحانی و عجیب ذهنم را میفشارد. دخترکانی هستند زیبا و سیگار به دست، با ناخونها و لبهایی برّاق و سرخ. و پسرکانی، اغلب با موهایی ژولیده و چشمانی مبهوت و بیتفاوت، همه به غایت بیخویش. من از دخترکانِ سیگار به دست میترسم و در کار پسرکانِ ژولیده و مبهوت، حیرانم.
من دخترانی که سیگار میکشند را دوست دارم. دوست داشتنی از جنس دوست داشتن، از جنس پرستیدن، از جنس شوق، جذبهی شکوهمندِ تفاوت.
من پسرانی که ژولیده و مبهوتاند را میستایم. ستایش از جنس ستایش، از جنس یکی شدن، بارقهی نابِ اصالت.
کور باشید و دور باشید پسران و دخترانم. وجود بیارزشتان را در پنجهی دستانم میفشارم. شما را دوست ندارم.
شمال بوی عطر میدهد، بوی خوراکهای خوشطعم، بوی قهوه، بوی هوای تازه، بوی لباسهای خوشدوخت، بوی انسانهای زیبا، بوی ماشینهای گرانقیمت، بوی صورتهای بزکشده، بوی روشنفکریِ گند گرفته، بوی شکمهای برآمده، بوی بدنهای خوشتراش، بوی گندِ تفرعن.
جنوب بوی عرق میدهد، بوی گرسنگی، بوی جویهای انباشته از آشغال، بوی هوای دمکرده و دودگرفته، بوی چهرههای چروک و زشت، بوی کود و دستهای پینهبسته، بوی انسانهای کودن، بوی توحش ِ خشن ِ سنت، بوی بدنهایی که هرچقدر خوشتراش باشدْ نافرم است، بوی صفای فقر، بوی مروت، بوی کلههای پوک، شکمهای خالی، سادگی ِ احمقانه.
شمال! جنوب! خانهی هنرمندان! کافیشاپ! گالری! موزه! ...! آی که چه حالی با شما میکنم. آی که چه عرصههای بکری برای تجربه کردنید. وه که لذتی را در جان من نشاندهاید. من هرگز نمیتوانستم بودنم را اینگونه معنی ببخشم، که شما معنی بخشیدید. من، سرشار ِ بودن و نبودن، سرشار ِ هستی؛ کاش بودید و میدید.
---
*پن1: من اتفاقا از خانهی هنرمندان و کافی شاپها و همهی مکانهایی که از آنها بدم میآید، بسیار هم خوشم میآید. روزهایی که احتمالا قرار است به این مکانها بروم، بسیار هیجانزده و مشعوفم. من در و دیوار این فضاها را میخورم.
*پن2: من شوخی نمیکنم، فقط احتمالا دارم چیزی را میگویم که مطمئن نیستم بشود گفت. امیدوارم با حقیقتِ عریانم، شما را نفریفته باشم.
۱۳۸۴/۹/۱۶
دعوتنامه (بیانیهی انترراسیونال چندم)
بیایید استیلای اسامی را بشکنیم. اندیشهها را عریانِ عریان و به دور از متن زندگینامهها بخوانیم.
سودای شکستن ِ مرزها را از سرمان بدر کنیم، که من عمیقا اعتقاد دارم، آنگاه که به وحشیانهترین و دیوانهوارترین وضع، قصد امحای مرزها و زدودنشان را میکنی، درونِ آنها جای داری.
بیایید اندیشه را با پرسشهای کودکانه و سرخوش بنوازیم. من در قریحهی کودکانه چیزی یافتهام که فرزانگانِ خروارخوان از آن بیبهرهاند.
نترسیم از اینکه سؤالمان سطحی است، یا حرفمان عمق و ظرافت ندارد، بترسیم که مبادا لایههای صلبِ تعصب، و بیمایگی ِ لفّاظِ دانستن ِ متجسد، بر ما چیره شود.
شما را به خدا از نامها نهراسید. از نفهمیدنِ آنچه نفهمیدید شرمگین نباشید. خدایگانِ اشرافیت و بردهپروری همه جا در کمین ِ ما نشستهاند، حتی در کوچهباغهای فرهیختگی. به حیلههای گوناگون، صفای زیستن ِ مردّد و اندیشناک را با تفرعن ِ نهادیشدهی خردورزی پس میزنند. نزد ایشان اندیشیدن حرفه است.
بر آنانکه یک بار برای همیشه اندیشیدهاند بغرّید. برج و باروی آنانکه جان خود را به شیطانِ دانستن تسلیم کردهاند برهم زنید. آنکه نامی از او میشنوید مرده است. زیستن، اکنون پیش چشمانِ شماست.
آی عامیانِ جهان! بشکنید بتهای اشرافیتِ فکری را. به دور ریزید سنتهای ناشاد و ناکامْ زیستن را. باید بیاندیشید و به سادهترین و شیواترین راه که میتوانید سخن بگویید، من خود، جاودانی ِ جانتان را ضمانت میکنم.
هرگز از پرسیدن و شکآوری بازنایستید، که به تجربه بارها یافتهام، حتی آنجا که با آزادجانیتان، در ظاهر به مسخرهترین و سخیفترین و یاوهترین اندیشهها رسیدهاید، خیل عظیمی از اسامی ِ بزرگِ اشرافیتِ فکری به تأییدتان، پیشاپیش قیام کردهاند. اما هنر ِ شما، برادران و خواهران، ریشخندِ اسامی ِ بزرگ است.
سخن ِ واپسین ِ من همانا این باد: هرچه را فریفتید بفریبید، اما با جان خود این معامله نکنید.
سودای شکستن ِ مرزها را از سرمان بدر کنیم، که من عمیقا اعتقاد دارم، آنگاه که به وحشیانهترین و دیوانهوارترین وضع، قصد امحای مرزها و زدودنشان را میکنی، درونِ آنها جای داری.
بیایید اندیشه را با پرسشهای کودکانه و سرخوش بنوازیم. من در قریحهی کودکانه چیزی یافتهام که فرزانگانِ خروارخوان از آن بیبهرهاند.
نترسیم از اینکه سؤالمان سطحی است، یا حرفمان عمق و ظرافت ندارد، بترسیم که مبادا لایههای صلبِ تعصب، و بیمایگی ِ لفّاظِ دانستن ِ متجسد، بر ما چیره شود.
شما را به خدا از نامها نهراسید. از نفهمیدنِ آنچه نفهمیدید شرمگین نباشید. خدایگانِ اشرافیت و بردهپروری همه جا در کمین ِ ما نشستهاند، حتی در کوچهباغهای فرهیختگی. به حیلههای گوناگون، صفای زیستن ِ مردّد و اندیشناک را با تفرعن ِ نهادیشدهی خردورزی پس میزنند. نزد ایشان اندیشیدن حرفه است.
بر آنانکه یک بار برای همیشه اندیشیدهاند بغرّید. برج و باروی آنانکه جان خود را به شیطانِ دانستن تسلیم کردهاند برهم زنید. آنکه نامی از او میشنوید مرده است. زیستن، اکنون پیش چشمانِ شماست.
آی عامیانِ جهان! بشکنید بتهای اشرافیتِ فکری را. به دور ریزید سنتهای ناشاد و ناکامْ زیستن را. باید بیاندیشید و به سادهترین و شیواترین راه که میتوانید سخن بگویید، من خود، جاودانی ِ جانتان را ضمانت میکنم.
هرگز از پرسیدن و شکآوری بازنایستید، که به تجربه بارها یافتهام، حتی آنجا که با آزادجانیتان، در ظاهر به مسخرهترین و سخیفترین و یاوهترین اندیشهها رسیدهاید، خیل عظیمی از اسامی ِ بزرگِ اشرافیتِ فکری به تأییدتان، پیشاپیش قیام کردهاند. اما هنر ِ شما، برادران و خواهران، ریشخندِ اسامی ِ بزرگ است.
سخن ِ واپسین ِ من همانا این باد: هرچه را فریفتید بفریبید، اما با جان خود این معامله نکنید.
اشتراک در:
پستها (Atom)