۱۳۸۴/۱۰/۲۸

چه کسی گم می‌شود؟

من همیشه گم می‌شوم؛ در شهر، در کوچه و خیابان‌ها، در لابلای کتاب‌ها و مفاهیم. چون همه‌ی جاها را شبیه به هم می‌بینم و این در حالی است که همه‌ی جاها شبیه به هم نیستند. ذهنم، گستاخانه، تمرکز عجیبی می‌کند تا از پس ِ تفاوت‌هایی که بسیارند و بسیار، شباهت‌ها را بخواند و دریابد.

همه‌ی کوه‌ها نزد من یک کوه‌اند. من شجاعتِ نامیدنِ کوه‌‎ها را ندارم. همه‌ی رودها نزد من یک ‌رودند که به یک دریا می‌ریزند. من توانِ شمردنِ رودها و دریاها را ندارم. پیش هرکدامشان که بایستم، گویی پیش ِ آن دیگری است.

اینگونه است که من همیشه گم می‌شوم و طول می‌کشد تا پیدا شوم، چراکه جوهر لازم برای خواندنِ تمایزها را از دست داده‌ام. جهانْ نزدِ من یک چیز است و خواندنِ آن هربار، خواندنِ همان متن؛ دلزده‌ام می‌کند. مانندِ گناهکاران و شرمساران، از یافتن ِ تفاوت‌ها خجالت‌زده و معذب می‌شوم، گویا وظیفه‌ی آسمانی من وحدت دادن به جهان است. من همیشه گم می‌شوم، گم و گور.

«هگل»


۱۳۸۴/۱۰/۱۳

اسلام و ایمان

چندی پیش، آیت الله جعفر سبحانی در پاسخ به دکتر سروش مطلبی نوشتند که من آن را [اینجا] دیدم. حقیقت اینکه مطالب بسیاری به ذهنم رسید و پیش خود گفتم که بد نیست درباره­ی بعضی­شان اینجا بنویسم. یکی از این مطالب مربوط به بخشی از نوشته­ی آیت الله سبحانی است که حکایتی را نقل می­کنند و از آن طریق استدلال می­کنند که کار امامان فهم و استنباط از کتاب خدا بوده. کاری که دیگران را یارای آن نبوده است. آن حکایت این است:

***
در دوران متوكل عباسى يك مرد مسيحى با زن مسلمانى مرتكب عمل خلافى شد، از آنجا كه اين شخص بر خلاف موازين ذمه عمل كرده بود خونش هدر و قتلش واجب بود. آنگاه كه خواستند حكم را جارى كنند او اسلام آورد تا به حكم «الإسلام يجبّ ما قبله» جان به سلامت ببرد. در اين شرايط فقيهان دربار عباسى به چند گروه تقسيم شدند: گروهى گفتند: او به حكم اين كه اسلام آورد، پيوند او از گذشته قطع گرديد، و حد از او ساقط شد و گروهى ديگر گفتند: سه بار حد بايد در مورد او جارى شود و گروه سوم فتواى ديگرى دادند.
متوكل عباسى ناگزير، پاسخ اين مسأله را از امام هادى پرسيد ، امام هادي عليه السَّلام فرمود: اين فرد محكوم به مرگ است و علت آن اين است كه چنين ايمانى در هنگام تنگنا و خوف و ترس فاقد ارزش است به گواه اين آيه:
«فلَمّا رأوا بأسنا قالوا آمنّا باللّه وحده وكفرنا بما كنّا به مشركين *فلم يك ينفعهم ايمانهم لما رأوا بأسنا سنت اللّه التي قد خلتْ في عباده وخسر هنالك الكافرون» (سوره غافر/85ـ84).
[معنی آیه:] «هنگامى كه عذاب شديد ما را ديدند گفتند هم اكنون به خداوند يگانه ايمان آورديم و به معبودهايى كه همتاى او مى شمرديم كافر شديم، امّا هنگامى كه عذاب ما را مشاهده كردند ايمان آنها براى آنها سود نداشت اين سنت خداوند است كه همواره در ميان بندگانش اجرا شده و آنجا كه كافران زيان كار شدند».

در اين آيه خداوند منان بى ثمر بودن ايمان حاصل از خوف عذاب را، از سنت هاى الهى شمرده است، سنت هايى كه در آن تبدل و تغييرى رخ نمى دهد.
همه فقيهان و مفسران، اين آيه را خوانده و تفسير كرده اند ولى موفق به چنين فهمى از آيه نبوده اند اين برداشت هاى عميقانه و واقع گرايانه يكى از مواهب الهى است كه به ائمه اهل بيت داده شده و بخشى از علوم آنان را تشكيل مى دهد.


***
اولین نکته­ای که بعد از خواندن حکایت فوق به ذهنم رسید این بود؛ من بارها شنیده­ام که فرق است میان «اسلام آوردن» و «ایمان آوردن». گویا اینگونه بود که اسلام شهر وسیعی است (مانند مدینه) که همه می­توانند تنها با گفتن ِ شهادتین به آن وارد شوند، اما ایمان بخش کوچکی از شهر است (مانند مسجد النبی)، که تنها عده­ی محدودی از اهل اسلام به آن قدم می­گذارند. شاهدش هم این آیه از سوره­ی حجرات است که؛ «قالت الاعراب آمنا قل لم تومنوا ولکن قولوا اسلمنا ولما یدخل الایمان فی قلوبکم وان تطیعوا الله ورسوله لا یلتکم من اعمالکم شیئا ان الله غفور رحیم». (اعراب گفتن ایمان آوردیم، بگو به ایشان که ایمان نیاورده­اید، بلکه بگویید اسلام آوردیم و ایمان هنوز به قلب­هایتان وارد نشده است و ...) بنابراین هیچ دلیلی ندارد که به صرف اینکه شخصی ایمان ندارد، اسلام نیز نداشته باشد و به گمانم اسلام آوردن همچنان به سادگی ِ یک شهادتین گفتن است.

من نمی­دانم حکایتی که آیت الله سبحانی از تاریخ عباسیان نقل کرده­اند چقدر قابل اعتناست (این در حیطه­ی تخصص ایشان است)، اما می­دانم که برداشت امام هادی آنچنان که آقای سبحانی نقل کرده­اند، برداشتِ قطعی و کاملی نمی­تواند باشد. من اعتقاد دارم که امامان در مواردی دشوارتر و صعب­تر، بسیار رحیمانه­تر برخورد کرده­اند و هرگز به این آسانی کشته شدن یک انسانی را تفسیر نکرده­اند (تفسیری که به نظر من سراسر ایراد و اشکال است).

از طرف دیگر اعتقاد دارم که یکی از طرق بسیار شایع و رایج در مسلمان شدن، اسلام آوردن از سر استیصال و خوف و ترس بوده است. هرگز در تاریخ ایران، ایرانیانِ به زور ِ شمشیر مسلمان شده را غیرمسلمان نمی­دانیم. و نیز اسلام ِ بسیاری از فقرا و ضعیفان و محرومان که به طمع رسیدن به شرایط بهتر و فرار از نکبت و بدبختی حاصل شده را، مردود و باطل نمی­شماریم. اینها همه بدان سبب است که اسلام تنها ظاهر است و ما را توانِ قضاوتِ فراتر از ظاهر نیست. بنابراین حتی اگر آن مرد مسیحی صرفا به سبب رهیدن از مرگ و مجازات اسلام آورده باشد، حتی اگر مستحق مرگ نیز باشد، مسلمانی است که مستحق مرگ است. نمی­توان گفت چون از سر ناچاری و اضطرار مسلمان شده، اسلامش قبول نیست. قبول و رد اسلام وظیفه­ی بشر نیست. ما جز در ظاهر امور بصیرتی نداریم.

باری، اشکالِ دیگر این است که، آیا اگر فردی خونخوار و غارتگر بعد از مدتی در اوج قدرت اسلام بیاورد، همه­ی اعمال پیشینش پاک می­شود و مسلمان قلمداد خواهد شد؟ آیا او که دیگر از سر اضطرار ِ ظاهری ایمان نیاورده را باید مسلمان دانست و از همه­ی اعمال زشتش چشم پوشید؟

به نظر من مشکل ِ اساسی در این روایت جای دیگر است. اشکال اینجاست که ما عبارت «الاسلام یجبّ ما قبله» را بدون کوچکترین تامل و دقت، به تمامی اعمال انسان تسری داده­ایم. (در حقیقت این عبارت را اصل گرفته و باقی امور را حول آن تفسیر می­کنیم) اما باید دانست که بسیاری چیزها پاک شدن و نشدن­شان ربطی به اسلام ندارد. انسانیت دایره­ی وسیعی است که اسلام را نیز در بر می­گیرد. جرایمی هستند که فهم ِ زشت بودنشان نیازی به مسلمان بودن ندارد. اسلام تنها آن گناهانی را پاک می­کند و می­پوشاند که فرد نسبت به قبح آن اعمال بینش اسلامی نداشته است. و اصولا نمی­توان از اسلام توقع داشت که مانند دوایی معجزه­گر فرد را کلا پاک و مطهر کند و گناهانش را ببخشاید.


۱۳۸۴/۱۰/۱۱

فرانسیس بیکن حکایت جالبی نقل می­کند؛
روزی خدمه­ی یک معبد، مردی که با کشتی قصد مسافرت داشته را به درون اطاقی می­برند و به او می­گویند: "عکس­هایی که روی دیوار می­بینی، عکس ِ کسانی است که نذر معبد کرده­اند و طوفانِ دریا به آنها آسیبی نرسانده است. تو هم می­توانی جزء این دسته باشی و با خیال راحت سفر کنی." مسافر نگاهی به عکس­ها می­کند و با برانداز کردنشان می­گوید: "بسیار خب، اما عکس کسانی که نذر معبد کرده­اند و طوفان غرق­شان کرده را کجا زده­اید؟"

به گمانم ما همیشه، هرگاه که فکر می­کنیم چنین می­کنیم. همواره در اثر غفلت است که احکام متولد می­شوند (این جانِ کلام همه­ی متفکرانی است که به رابطه­ی دانش و قدرت اشاره می­کنند). نمی­توان در علوم انسانی، از حقیقتِ چیزها پرسید، به این دلیل که حقیقت و معنا یک برساخته­ی اجتماعی است. ساخته­های اجتماعی دائما یک سری از واقعیات را سانسور می­کنند (کاری که خدمه­ی معبد برای آن مسافر کردند)، تا بتوانند حقیقتی منسجم و مقبول را ارائه کنند. میزان و نحوه­ی این سانسور و حذف، بسته به سامانه­ی دانایی (episteme) تغییر و تحول می­یابد. ابدا هم نباید انتظاری معصومانه داشت؛ نباید انتظار داشت که در دانش چیزی سانسور نشود. حذف دقیقا بخشی از استدلال است، وگرنه کلام ظاهری متناقض و از هم­پاشیده می­یابد.

خیال خودتان را راحت کنید؛ در علوم انسانی حقیقتِ ذاتی نمی­توان یافت (دیگر نپرسید «حقیقت چیست؟»، دیگر سوال از ذات نپرسید. پاسخ این سوال را جز خودتان کس دیگری نمی­داند). هر دانشی در باب انسان از آنجا که از زبان فراتر نمی­رود، دانشی است ناقص و توتالیتر؛ ناقص به این دلیل که شواهد را حذف و دسته­بندی می­کند و توتالیتر به این دلیل که مجال نفس کشیدن برای دیگر اندیشه­ها باقی نمی­گذارد.

***
نتیجه­ی منطقی (1): هرگاه خواستید حرف خود را ثابت کنید و حقیقتِ سخنتان را بر دیگری آشکار کنید، لازم نیست جان بکنید و لباس از قرآن بپوشید و شیخ­الرئیس دهر شوید، تنها کافی است بدانید که سخنتان زمانی معقول خواهد بود که پیش از هر حرفی، عقل را برای دیگران تعریف کرده باشید. و تعریفِ عقل، از راهی بجز زندگی و عمل ممکن نیست.
نتیجه­ی منطقی (2): اول زندگی کنید، بعد سعی کنید که بیاندیشید (یه چیزی تو مایه­های؛ برو کار می­کن مگو چیست کار).