دوستی یک انقلاب است، بخصوص اگر در جایی مثل دانشگاه باشد. انقلابی مدام که میتواند همه چیز انسان را زیر و رو کند. دوستان دانشگاهی خیلی شبیه هم میشوند. بخشی از یک لایهی سرمدی، که نرم و لطیف آنها را احاطه کرده، در برشان میگیرد. زندگیشان حول سوالاتی خاص موج میگیرد و فرو مینشیند. دوستیها به زودی عمق مییابند. انسانها یکدیگر را بهتر میشناسند.
این قضیه بسیار شبیه به همان رابطهای است که ما با آسمان داریم. در این عظمتِ جاودانی، در پی ِ آشنائیم. احساسی که نسبت به کهکشان راه شیری داریم در کل ِ آسمان منحصر به فرد است. آرام و غلتان از کهکشان به منظومهی دوّار خودمان میرسیم. وه! چه نسبت نزدیکی با تیر و مریخ و مشتری داریم. روشنایی خورشید را میفهمیم ... حالا در زمینایم، در سیارهی پهناور خودمان. خاکش طعم و بوی بهشت میدهد. چه الفتی با زمین یافتهایم! در زمین است که جُستنمان آغاز شده، و ما دوباره در زمینایم. حالا به یک آشنا، به یک دوست نگاه کنید. آشنا برای ما پایگاهی است که با تکیه بر آن به فتح غریبهها میرویم، و باز، هر بار که حقارتِ خویشتن، شکوهِ غریبه بودن را بر سرمان خراب میکند، به دامن آشنا باز میگردیم. چنین است که از کل منظومهی طویل دانشگاه، به کلاس درسی که با آشنایی داری، دل شاد میکنی. اینجا تنها کلاس نیست، سکوی اتصال تو با دنیایی است که روزگار به آن پرتابات کرده.
۱۳۸۴/۱۲/۷
۱۳۸۴/۱۱/۲۳
تاسوعا و عاشورا (کاشان)
ما هفت نفر بودیم که به کاشان رفتیم و شش نفر شدیم و برگشتیم (چون یکیمان در کاشان ماند)، و در فاصلهی رفت و برگشتمان، هشتنفره؛) خوردیم و خوابیدیم و حرف زدیم و شنیدیم و دیدیم و خندیدیم و راه رفتیم. از میانِ همهی «...یم»ها، من به بخش دیدمهایش میپردازم و از میان همهی آنها نیز آنچه برایم خواندنی بود را برایتان میخوانم:
1.9
تو شهر گاو میکشتند. همین که شروع کردیم به راه رفتن، اولین منظره نعش یک گاو بود که از یک پا به چرثقیل آویزان بود. گویا قبلا با جرثقیلها هماهنگ شده بود یا همچنین چیزی. شاید هم همینجوری سطح شهر را دور میزدند و هرجا که احتیاج میشد کمک میدادند و نعش قربانیها را جابجا میکردند و پشت یک نیسان میگذاشتند. اغلب هم مسیرهای اصلی قُرُق میشد. مردم ازدحام میکردند و خون کف خیابان را میپوشاند. خونها را نمیشستند و ماشینها انگار تعمد داشتند که عدل از روی خونها رد شوند. شهر تقریبا دو رنگ داشت؛ قرمز و سیاه، اما وحشتناک نبود. آخر همیشه تجانس این دو رنگ وحشتناک میشود، اما خاطرنشان میکنم که شهر وحشتناک نبود، عجیب و رازآلود شاید.
به هر قربانی که میرسیدیم، نقطهی تمرکز نگاهها بود. جایی که سری بیتردید بریده میشد و خون با فشار بیرون میجهید و قرابت انسان و حیوان به شیواترین وجه ذوق آدم را کور میکرد؛ راستی، تفسیر ِ حیوان از درد و رنجی که میبرد چیست؟ (خِشانت بازی ؛).
البته یوسف هم در این قضیه بیتقصیر نبود، و با شرح یک مراسم قربانی کردنِ ناموفق، پاک زانوهایم را سُست کرد. خلاصه معرکهای بود این بازتولید نمادها؛ خون، سربریدن، ذبیح، ابراهیم، اسماعیل، حسین، علیاصغر و تمام آنها که کشتن و کشته شدن را تعالی دادهاند، خون آدم را به جوش میآورد.
2.9
پشتبام کاشان همیشه انگار تازه است. البته من که از پشت بام خانهی اصفهانیان حیات خانههای اطراف را ندیدم (ای تو روح ِ آدم دروغگو :)، ولی آنها که دیدند میگفتند که حیات خانهها و سقفشان و کنار هم نشستن آنها و امتدادشان تا افق ِ آسمان، منظرهی بینظیری درست میکند. هر چند به نظر من راست میگفتند، ولی به هر حال راست و دروغش باشد گردنِ خودشان. میدانید که آدم خوب نیست تو این قبیل چیزها مسئولیتی، چیزی قبول کند. راستی مهندس، نظر شما چیه؟
3.9
عزاداری کاری مردانه است. این را وقتی فهمیدیم که تلاش کردیم به مرکز شهر (بازار ِ اطراف میدان کمالالملک) برویم و مأموران اجازهی ورود همراهانِ خانم را نمیدادند. داخل بازار پر بود از مرد. مردهایی که حضورشان از دو حالت خارج نبود؛ یا تو دستههای عزاداری حرکت میکردند، یا تماشاکنان، مسیر خیابان را طی میکردند. در عوض تمام کوچه-پسکوچههای اطراف خیابانِ اصلی مملو از ازدحامی زنانه بود. جا که به قدر کافی نباشد، معمولا اول از همه تماشاچیها را حذف میکنند و خب میدانید که؟ در این جور مراسم اصلیترین تماشاچیها؛ زنان. هرچند همیشه این غفلت وجود دارد که عزادار ِ اصلی همان تماشاچیاناند. اهل عزا این را خوبتر میدانند!
4.9
برای من که شاید سالی یکی-دو-سه- ... بار فرصت دود کردنِ قلیان، آنهم تکیه داده به تختی نرم و زیر ِ دلربایی ِ هوای پاک دست بدهد، کاشان جای خوبی است، اما حیف که تمام قهوهخانههای اطراف باغ فین (تنها تفریحگاهِ باحال کاشان) بسته بود. محض نمونه یکی را هم باز نگذاشته بودند، تا اگر توریستی، عکاسی، خبرنگاری، چیزی خواست کمی به هپروت برود مکان داشته باشد. هرچند ما یکی را پیدا کردیم. قاچاقی باز بود و توش هم جهت پیچاندنِ شحنه و داروغه، از روشنایی خبری نبود. کمی قُلقلیدیم، ولی نچسبید. از من به شما گفتن؛ قاچاقی قُلیدن هیچوقت نمیچسبد. ؛)
5.9
جایی که ما بودیم حسینیهی اعظم نصرآباد بود و همهچیز نغز و بینظیر. یک خیابان 15 متری را، با انبوهِ تماشاچی در اطرافش، تبدیل به صحن ِ عزاداری کرده بودند. دستهها با نظم و ترتیبی شگفتانگیز (اصلا اغراق نمیکنم) به نوبت از مقابل مردم رد میشدند و هر کدام به طریقی خاص و شورانگیز میخواندند و میگریستند. سه تا طبل، که قطر هر کدامشان یک و نیم متر، و بلکه هم بیشتر بود، بوسیلهی شش نفر (هر طبل دو نفر)، به طرز بیاننشدنیای کوبیده میشد. در اطراف طبلها دستههای سنج و دهل بیوقفه کار میکرد. به قول کاوه، میشد صدا را به جای شنیدن، لمس کرد و بلعید.
دیوارها را هم با شعرهای زیبا و تغزلی پر کرده بودند:
ای ســاقــی ســرمســـت ز پــــــا افـتــــــاده
مســــت از لــــبِ تو آبِ بقــــــــــا افـتــــــــاده
مشک و علم و دست سه حرف عشق است
افســوس ز هــم این ســـه جـــــدا افتــــــاده
از همه جالبتر دمهایی بود که محزون و فروتن میگرفتند. مو به تن آدم سیخ میکرد.
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است مکن ای صبح طلوع
ظهــر فــردا بـدنش زیر سـم اسبــــان است مکن ای صبح طلوع
مگر یک بزم خوب چه میخواهد؟ شور، نوا، شعر، ضرب و آسمانی که به تناوب یک دل سیر میبارد.
هیچجا اینجور عزاداریِ باحالی ندیده بودم.
6.9
تو نصرآباد زمان برای بعضی مردم متوقف مانده بود. لباس و آرایششان آدم را یاد مُدهای قبل از انقلاب میانداخت؛ خط ریش بلند، سبیل تا بناگوش، شلوار خمرهای، کفش قیصری، کمربندِ پُرسَگَک و چهرهای زمخت. همین!
1.10
شبیهخوانی به ما میگوید که ما چگونه تصویری از کشتگانی داریم که برایشان گریه میکنیم. اول از همه دنیا را رک و پوستکنده تفکیک میکنیم؛ قرمز و سبز. و بعد شیوهی بزرگوارانه جنگیدن سبزها را با لعامت قرمزها مقایسه میکنیم.
به غیر از عزاداریِ محرم ندیدم در عزای سایر امامان شبیهخوانی برگزار شود، آن هم مراسمی به این طول و درازی. در نوشآباد مراسم شبیهخوانی 4 شبانهروز طول میکشد. فرصت نشد همهاش را ببینیم، اما گویا تک به تکِ آنچه برایش گریه میکنند را شبیه میسازند. استادانه فضا را حزین و حماسی میکنند و گویا ابدا نمیتوان جایی از ذهنشان را پیدا کرد که در آنجا نسبت به برگزاری این مراسم شک و شبههای وجود داشته باشد (چیزی که من دائم با آن درگیر بودم؛ شک). مردانِ زندهای هستند که تمام طول روز را در یک صحرای مجازا کربلایی دراز میکشند و نقش شهید را بازی میکنند. نقش ِ خودِ شهید، آدمی که گویا از قضا تازه از آنجا به بعد است که نقشی نباید داشته باشد. باری، برعکس تمام شبیهسازیها، این بار انسان را در نقشی به مراتب غریبتر تصویر میکنند؛ مرده-شهید، فردیتِ تمام شده، تصویری که در تصویری دیگر انعکاس پیدا کرده: مردی که کشته شده و تصویر او، نقشی (تصویری) است که دیگری ادامه میدهد. مطلب از این اعجابانگیزتر؟
2.10
شعر پیرمرد؛«اینجا همهمهی نقشها است. کوچکترین کار، بزرگترین به نظر میرسد. پیرمردی هست، که دست بریدهای را قاب کرده و مقابل دسته حرکت میکند. سرگردان است. از مقابل دستهای به دستهی دیگر میگریزد و دست خونین و بریدهای را که به سینه چسبانده، همچون یک پرچم، یک نشان، یک داغ، یک دست واقعی، به پیش میراند.
گمان میکنم که بامزه بود دست بریده از درون شیشهی جایگاهش بیرون میآمد و پیرمرد را از زمین بلند میکرد و در آسمان تاب میداد. اما باز درمییابم که این دستی است که پیرمرد آن را به اوج رسانده و با چهرهی متحیر و بیتفاوتش رفعت داده. پیرمردی که معلوم است چندی بعد روی دستها بلندش خواهند کرد و او از سر تیزهوشی، پیشاپیش، دستها را به سپاس ِ آن روز واپسین سواری میدهد.»
1.9
تو شهر گاو میکشتند. همین که شروع کردیم به راه رفتن، اولین منظره نعش یک گاو بود که از یک پا به چرثقیل آویزان بود. گویا قبلا با جرثقیلها هماهنگ شده بود یا همچنین چیزی. شاید هم همینجوری سطح شهر را دور میزدند و هرجا که احتیاج میشد کمک میدادند و نعش قربانیها را جابجا میکردند و پشت یک نیسان میگذاشتند. اغلب هم مسیرهای اصلی قُرُق میشد. مردم ازدحام میکردند و خون کف خیابان را میپوشاند. خونها را نمیشستند و ماشینها انگار تعمد داشتند که عدل از روی خونها رد شوند. شهر تقریبا دو رنگ داشت؛ قرمز و سیاه، اما وحشتناک نبود. آخر همیشه تجانس این دو رنگ وحشتناک میشود، اما خاطرنشان میکنم که شهر وحشتناک نبود، عجیب و رازآلود شاید.
به هر قربانی که میرسیدیم، نقطهی تمرکز نگاهها بود. جایی که سری بیتردید بریده میشد و خون با فشار بیرون میجهید و قرابت انسان و حیوان به شیواترین وجه ذوق آدم را کور میکرد؛ راستی، تفسیر ِ حیوان از درد و رنجی که میبرد چیست؟ (خِشانت بازی ؛).
البته یوسف هم در این قضیه بیتقصیر نبود، و با شرح یک مراسم قربانی کردنِ ناموفق، پاک زانوهایم را سُست کرد. خلاصه معرکهای بود این بازتولید نمادها؛ خون، سربریدن، ذبیح، ابراهیم، اسماعیل، حسین، علیاصغر و تمام آنها که کشتن و کشته شدن را تعالی دادهاند، خون آدم را به جوش میآورد.
2.9
پشتبام کاشان همیشه انگار تازه است. البته من که از پشت بام خانهی اصفهانیان حیات خانههای اطراف را ندیدم (ای تو روح ِ آدم دروغگو :)، ولی آنها که دیدند میگفتند که حیات خانهها و سقفشان و کنار هم نشستن آنها و امتدادشان تا افق ِ آسمان، منظرهی بینظیری درست میکند. هر چند به نظر من راست میگفتند، ولی به هر حال راست و دروغش باشد گردنِ خودشان. میدانید که آدم خوب نیست تو این قبیل چیزها مسئولیتی، چیزی قبول کند. راستی مهندس، نظر شما چیه؟
3.9
عزاداری کاری مردانه است. این را وقتی فهمیدیم که تلاش کردیم به مرکز شهر (بازار ِ اطراف میدان کمالالملک) برویم و مأموران اجازهی ورود همراهانِ خانم را نمیدادند. داخل بازار پر بود از مرد. مردهایی که حضورشان از دو حالت خارج نبود؛ یا تو دستههای عزاداری حرکت میکردند، یا تماشاکنان، مسیر خیابان را طی میکردند. در عوض تمام کوچه-پسکوچههای اطراف خیابانِ اصلی مملو از ازدحامی زنانه بود. جا که به قدر کافی نباشد، معمولا اول از همه تماشاچیها را حذف میکنند و خب میدانید که؟ در این جور مراسم اصلیترین تماشاچیها؛ زنان. هرچند همیشه این غفلت وجود دارد که عزادار ِ اصلی همان تماشاچیاناند. اهل عزا این را خوبتر میدانند!
4.9
برای من که شاید سالی یکی-دو-سه- ... بار فرصت دود کردنِ قلیان، آنهم تکیه داده به تختی نرم و زیر ِ دلربایی ِ هوای پاک دست بدهد، کاشان جای خوبی است، اما حیف که تمام قهوهخانههای اطراف باغ فین (تنها تفریحگاهِ باحال کاشان) بسته بود. محض نمونه یکی را هم باز نگذاشته بودند، تا اگر توریستی، عکاسی، خبرنگاری، چیزی خواست کمی به هپروت برود مکان داشته باشد. هرچند ما یکی را پیدا کردیم. قاچاقی باز بود و توش هم جهت پیچاندنِ شحنه و داروغه، از روشنایی خبری نبود. کمی قُلقلیدیم، ولی نچسبید. از من به شما گفتن؛ قاچاقی قُلیدن هیچوقت نمیچسبد. ؛)
5.9
جایی که ما بودیم حسینیهی اعظم نصرآباد بود و همهچیز نغز و بینظیر. یک خیابان 15 متری را، با انبوهِ تماشاچی در اطرافش، تبدیل به صحن ِ عزاداری کرده بودند. دستهها با نظم و ترتیبی شگفتانگیز (اصلا اغراق نمیکنم) به نوبت از مقابل مردم رد میشدند و هر کدام به طریقی خاص و شورانگیز میخواندند و میگریستند. سه تا طبل، که قطر هر کدامشان یک و نیم متر، و بلکه هم بیشتر بود، بوسیلهی شش نفر (هر طبل دو نفر)، به طرز بیاننشدنیای کوبیده میشد. در اطراف طبلها دستههای سنج و دهل بیوقفه کار میکرد. به قول کاوه، میشد صدا را به جای شنیدن، لمس کرد و بلعید.
دیوارها را هم با شعرهای زیبا و تغزلی پر کرده بودند:
ای ســاقــی ســرمســـت ز پــــــا افـتــــــاده
مســــت از لــــبِ تو آبِ بقــــــــــا افـتــــــــاده
مشک و علم و دست سه حرف عشق است
افســوس ز هــم این ســـه جـــــدا افتــــــاده
از همه جالبتر دمهایی بود که محزون و فروتن میگرفتند. مو به تن آدم سیخ میکرد.
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است مکن ای صبح طلوع
ظهــر فــردا بـدنش زیر سـم اسبــــان است مکن ای صبح طلوع
مگر یک بزم خوب چه میخواهد؟ شور، نوا، شعر، ضرب و آسمانی که به تناوب یک دل سیر میبارد.
هیچجا اینجور عزاداریِ باحالی ندیده بودم.
6.9
تو نصرآباد زمان برای بعضی مردم متوقف مانده بود. لباس و آرایششان آدم را یاد مُدهای قبل از انقلاب میانداخت؛ خط ریش بلند، سبیل تا بناگوش، شلوار خمرهای، کفش قیصری، کمربندِ پُرسَگَک و چهرهای زمخت. همین!
1.10
شبیهخوانی به ما میگوید که ما چگونه تصویری از کشتگانی داریم که برایشان گریه میکنیم. اول از همه دنیا را رک و پوستکنده تفکیک میکنیم؛ قرمز و سبز. و بعد شیوهی بزرگوارانه جنگیدن سبزها را با لعامت قرمزها مقایسه میکنیم.
به غیر از عزاداریِ محرم ندیدم در عزای سایر امامان شبیهخوانی برگزار شود، آن هم مراسمی به این طول و درازی. در نوشآباد مراسم شبیهخوانی 4 شبانهروز طول میکشد. فرصت نشد همهاش را ببینیم، اما گویا تک به تکِ آنچه برایش گریه میکنند را شبیه میسازند. استادانه فضا را حزین و حماسی میکنند و گویا ابدا نمیتوان جایی از ذهنشان را پیدا کرد که در آنجا نسبت به برگزاری این مراسم شک و شبههای وجود داشته باشد (چیزی که من دائم با آن درگیر بودم؛ شک). مردانِ زندهای هستند که تمام طول روز را در یک صحرای مجازا کربلایی دراز میکشند و نقش شهید را بازی میکنند. نقش ِ خودِ شهید، آدمی که گویا از قضا تازه از آنجا به بعد است که نقشی نباید داشته باشد. باری، برعکس تمام شبیهسازیها، این بار انسان را در نقشی به مراتب غریبتر تصویر میکنند؛ مرده-شهید، فردیتِ تمام شده، تصویری که در تصویری دیگر انعکاس پیدا کرده: مردی که کشته شده و تصویر او، نقشی (تصویری) است که دیگری ادامه میدهد. مطلب از این اعجابانگیزتر؟
2.10
شعر پیرمرد؛«اینجا همهمهی نقشها است. کوچکترین کار، بزرگترین به نظر میرسد. پیرمردی هست، که دست بریدهای را قاب کرده و مقابل دسته حرکت میکند. سرگردان است. از مقابل دستهای به دستهی دیگر میگریزد و دست خونین و بریدهای را که به سینه چسبانده، همچون یک پرچم، یک نشان، یک داغ، یک دست واقعی، به پیش میراند.
گمان میکنم که بامزه بود دست بریده از درون شیشهی جایگاهش بیرون میآمد و پیرمرد را از زمین بلند میکرد و در آسمان تاب میداد. اما باز درمییابم که این دستی است که پیرمرد آن را به اوج رسانده و با چهرهی متحیر و بیتفاوتش رفعت داده. پیرمردی که معلوم است چندی بعد روی دستها بلندش خواهند کرد و او از سر تیزهوشی، پیشاپیش، دستها را به سپاس ِ آن روز واپسین سواری میدهد.»
۱۳۸۴/۱۱/۱۷
دختر مشرقی
باز کردنِ سر صحبت با یکیشان اصلا کار سختی نبود. فقط کافی بود تو پنجرهی مسنجرش بنویسی «سلام» و دگمهی send را بزنی. کار سادهای بود. اما خب، من تازه اولین بارم بود و یک اضطرابِ دلچسب ته دلم جا خوش کرده بود. اصلا من دیوانهی اینجور حالتهای درونیام. یک ملغمه، چیزی که نشود درست-حسابی فهمید چیست. در اینجور مواقع، من کاملا در یک گیجی ِ مفرح فرو میروم. مثل کسی که مستی ِ ملایمی مشاعرش را احاطه کرده و دنیا شفافتر و واقعیتر از آن چیزی که هست به نظرش میرسد.
تقریبا چشمهایم گرد شده بود و با تمام وجود منتظر جواب سلامی بودم که برای یک آیدیِ قشنگ فرستاده بودم. البته بخاطر تجربهی مشترکی که میدانم شما ناکسها هم دارید، توضیحش نباید کار چندان سختی باشد. ولی خب، اینجور میشود گفت که هرچیزی که از دنیای واقعی و ملموس شرش را کم کرده و پا به دنیای سایبر گذاشته، هم به وقاحتش اضافه شده، هم به طور عجیبی نیتها را برهنه کرده. این آدمهای ناجنس خوب میدانند که مثلا آیدیِ «دختر تنها» برای شکار چه جور پسری مناسب است، یا آیدیِ «ممد نیچه» چه کنایهی عظیمی از نفهمی و احمق بودنِ صاحبش به دوش میکشد. اما راستش یک جورهایی هم صحنهی خیلی خوفناکی بوجود میآورد. دنیا میشود عین روز قیامت. همه کارنامهبدست و دست به [...] ایستادهاند و دارند به هم نگاه میکنند. خب البته، الان که به نیت خودم دقیق میشوم، پاک خندهام میگیرد. از شما چه پنهان کمی هم خجالتزده میشوم. آخر من دنبال آیدیهایی تو مایههای «مرجان خوشگله» یا «ندا ناقلا» بودم. ولی به هرحال، زمانی که یک چیز مثل استخوانِ ماهی هست که کیفت را ناکوک میکند، این موضوع ِ چندان مهمی نباید باشد. میدانید که از چه دارم میگویم؟ بله، خودش است؛ از آدمهای عوضی و بیکاری که سبیل دارند مثل سگ –اگر سگ همچنین سبیلی داشته باشد-، ولی آیدیشان «شراره جیگر» است. میدانید که؟ تقریبا گند میزنند به اعصاب آدم. هیچ وقت نمیتوانی مطمئن باشی که بالاخره داری با خودِ مرجان حرف میزنی یا با سبیل مرجان. در حقیقت برای ترس از همین قضیه بود که وقتی «دختر مشرقی» جواب سلام گرمی به من کرد، پایم را کردم تو یک کفش که؛ الا و بلا باید فردا ببینمت. اولش مقاومت میکرد و میگفت «به همین زودی که نمیشود هم را ببینیم. باید مدتی بگذرد تا خوب همدیگر را بشناسیم.» میگفت «با دوستپسر قبلیاش بعد از دو ماه چت کردن قرار گذاشته و همدیگر را دیدهاند.»
راستش من هنوز دستم خالی بود. میفهمید که؟ یعنی این مقاومت و نجابتی که داشت نشان میداد را فقط میتوانستم دو جور تعبیر کنم؛ یا سبیلی بود که میخواست تو این مدت حسابی به ریشم بخندد –هرچند من دلیلش را درست نمیدانستم-، که این البته سویهی ناجوانمردانه و نافُرم قضیه بود. یا اینکه واقعا یک دخترخانم باحال و باکلاس و صفرکیلومتر به پُستم خورده بود –و من البته به شانس هم اعتقاد دارم- و برای دیدنش باید هفت خان رستم را رد میکردم چون به هر حال دیدن دختر خوب نباید به این سادگیها باشد. هرچند برای او هم هیچ معلوم نبود که من هم از این ور، یک دختر احمق نباشم که دارد او را سر کار میگذارد. گفتم که ...، نمیدانید چقدر از این احمقهایی که با احساسات آدم بازی میکنند لجم میگیرد. اگر دست من بود هیچ کدام از اینها را به دنیای سایبر راه نمیدادم. کسی که اینقدر شعور ندارد که بفهمد عواطف و احساسات چیزی نیست که بشود باهاش شوخی کرد، این آدم دیگر هیچ چیز نمیفهمد. باور کنید، هیچ چیز نمیفهمد.
فکر کنم رو همین حساب-کتابها بود که از من عکس خواست. خیلی مهربان و مؤدبانه از من خواست که اگر عکسی از خودم روی کامپیوتر دارم برایش بفرستم. البته این تقاضای منطقیای بود. نه فکر کنید از تیپ و قیافهام خجالت میکشم ها! نه، ولی خب به هرحال یکهو دیدی آن طرفِ مقابل دخترخالهای، دخترداییای، پیرزنِ همسایهای، پیردمردِ علافی، مادر ِ همکلاسیای و خلاصه یک عوضیای غیر از «دختر مشرقی» از آب در بیاید و آن وقت خر بیار و باقالی بار کن. پاک آبروی آدم میرفت. حتی از اینکه یک سبیل آن طرفِ چت باشد بیشتر سوزش دارد. میدانید که؟ به هرحال آدم باید فکر آبرویش هم باشد خب. اصلا از ترس همین آبرو بوده که پناه آوردم به دنیای سایبر. حالا اگر فکر کردید که من آبرویم را از سر راه آوردهام، باید بگویم که کور خواندهاید و درست برعکس، و من اصلا از آن آدمهایش نیستم که عکسشان را –هرچند هم حالا خوشگل و خوشتیپ!- برای طرف مقابل میفرستند. راستش با خودم میگفتم؛ «اگر این دختر مشرقی هم عاقل باشد و بفهمد، باید از خر شیطان پیاده شود و همین فردا بیاید و همدیگر را ببینیم، بلکه اصلا همدیگر را نپسندیدیم!؟»
خلاصه، سهپیچ گلوله کرده بودم که بالاخره میآیی یا نه؟ اما باورتان نمیشود، همینکه گفت «باشه»، همینکه گفت سوم دبیرستان است و فردا دبیرستانشان ساعت 2 تعطیل میشود و من میتوانم تو راهِ برگشت از مدرسه ببینماش - ... باورتان نمیشود چقدر غصهام گرفت. یکهو انگار از آن نشئهای که من را گرفته بود، ار آن گیجی ِ باحال و درست-حسابی درآمده باشم، حالم برگشت. حالا دلم برایش سوخت یا چیزی دیگری شد –نمیدانم .... لعنت، لعنت بر این زندگی.
تقریبا چشمهایم گرد شده بود و با تمام وجود منتظر جواب سلامی بودم که برای یک آیدیِ قشنگ فرستاده بودم. البته بخاطر تجربهی مشترکی که میدانم شما ناکسها هم دارید، توضیحش نباید کار چندان سختی باشد. ولی خب، اینجور میشود گفت که هرچیزی که از دنیای واقعی و ملموس شرش را کم کرده و پا به دنیای سایبر گذاشته، هم به وقاحتش اضافه شده، هم به طور عجیبی نیتها را برهنه کرده. این آدمهای ناجنس خوب میدانند که مثلا آیدیِ «دختر تنها» برای شکار چه جور پسری مناسب است، یا آیدیِ «ممد نیچه» چه کنایهی عظیمی از نفهمی و احمق بودنِ صاحبش به دوش میکشد. اما راستش یک جورهایی هم صحنهی خیلی خوفناکی بوجود میآورد. دنیا میشود عین روز قیامت. همه کارنامهبدست و دست به [...] ایستادهاند و دارند به هم نگاه میکنند. خب البته، الان که به نیت خودم دقیق میشوم، پاک خندهام میگیرد. از شما چه پنهان کمی هم خجالتزده میشوم. آخر من دنبال آیدیهایی تو مایههای «مرجان خوشگله» یا «ندا ناقلا» بودم. ولی به هرحال، زمانی که یک چیز مثل استخوانِ ماهی هست که کیفت را ناکوک میکند، این موضوع ِ چندان مهمی نباید باشد. میدانید که از چه دارم میگویم؟ بله، خودش است؛ از آدمهای عوضی و بیکاری که سبیل دارند مثل سگ –اگر سگ همچنین سبیلی داشته باشد-، ولی آیدیشان «شراره جیگر» است. میدانید که؟ تقریبا گند میزنند به اعصاب آدم. هیچ وقت نمیتوانی مطمئن باشی که بالاخره داری با خودِ مرجان حرف میزنی یا با سبیل مرجان. در حقیقت برای ترس از همین قضیه بود که وقتی «دختر مشرقی» جواب سلام گرمی به من کرد، پایم را کردم تو یک کفش که؛ الا و بلا باید فردا ببینمت. اولش مقاومت میکرد و میگفت «به همین زودی که نمیشود هم را ببینیم. باید مدتی بگذرد تا خوب همدیگر را بشناسیم.» میگفت «با دوستپسر قبلیاش بعد از دو ماه چت کردن قرار گذاشته و همدیگر را دیدهاند.»
راستش من هنوز دستم خالی بود. میفهمید که؟ یعنی این مقاومت و نجابتی که داشت نشان میداد را فقط میتوانستم دو جور تعبیر کنم؛ یا سبیلی بود که میخواست تو این مدت حسابی به ریشم بخندد –هرچند من دلیلش را درست نمیدانستم-، که این البته سویهی ناجوانمردانه و نافُرم قضیه بود. یا اینکه واقعا یک دخترخانم باحال و باکلاس و صفرکیلومتر به پُستم خورده بود –و من البته به شانس هم اعتقاد دارم- و برای دیدنش باید هفت خان رستم را رد میکردم چون به هر حال دیدن دختر خوب نباید به این سادگیها باشد. هرچند برای او هم هیچ معلوم نبود که من هم از این ور، یک دختر احمق نباشم که دارد او را سر کار میگذارد. گفتم که ...، نمیدانید چقدر از این احمقهایی که با احساسات آدم بازی میکنند لجم میگیرد. اگر دست من بود هیچ کدام از اینها را به دنیای سایبر راه نمیدادم. کسی که اینقدر شعور ندارد که بفهمد عواطف و احساسات چیزی نیست که بشود باهاش شوخی کرد، این آدم دیگر هیچ چیز نمیفهمد. باور کنید، هیچ چیز نمیفهمد.
فکر کنم رو همین حساب-کتابها بود که از من عکس خواست. خیلی مهربان و مؤدبانه از من خواست که اگر عکسی از خودم روی کامپیوتر دارم برایش بفرستم. البته این تقاضای منطقیای بود. نه فکر کنید از تیپ و قیافهام خجالت میکشم ها! نه، ولی خب به هرحال یکهو دیدی آن طرفِ مقابل دخترخالهای، دخترداییای، پیرزنِ همسایهای، پیردمردِ علافی، مادر ِ همکلاسیای و خلاصه یک عوضیای غیر از «دختر مشرقی» از آب در بیاید و آن وقت خر بیار و باقالی بار کن. پاک آبروی آدم میرفت. حتی از اینکه یک سبیل آن طرفِ چت باشد بیشتر سوزش دارد. میدانید که؟ به هرحال آدم باید فکر آبرویش هم باشد خب. اصلا از ترس همین آبرو بوده که پناه آوردم به دنیای سایبر. حالا اگر فکر کردید که من آبرویم را از سر راه آوردهام، باید بگویم که کور خواندهاید و درست برعکس، و من اصلا از آن آدمهایش نیستم که عکسشان را –هرچند هم حالا خوشگل و خوشتیپ!- برای طرف مقابل میفرستند. راستش با خودم میگفتم؛ «اگر این دختر مشرقی هم عاقل باشد و بفهمد، باید از خر شیطان پیاده شود و همین فردا بیاید و همدیگر را ببینیم، بلکه اصلا همدیگر را نپسندیدیم!؟»
خلاصه، سهپیچ گلوله کرده بودم که بالاخره میآیی یا نه؟ اما باورتان نمیشود، همینکه گفت «باشه»، همینکه گفت سوم دبیرستان است و فردا دبیرستانشان ساعت 2 تعطیل میشود و من میتوانم تو راهِ برگشت از مدرسه ببینماش - ... باورتان نمیشود چقدر غصهام گرفت. یکهو انگار از آن نشئهای که من را گرفته بود، ار آن گیجی ِ باحال و درست-حسابی درآمده باشم، حالم برگشت. حالا دلم برایش سوخت یا چیزی دیگری شد –نمیدانم .... لعنت، لعنت بر این زندگی.
۱۳۸۴/۱۱/۱۵
حکایت
تاریخ ِ مبارزاتِ اقوام و تیرههای ساکن منطقهی دخترقلعه در طالقان در برابر مهاجمان داخلی و گردنکشان، شنیدنی است. داستانِ ساخت دخترقلعه، سمبل مبارزهی دهقانی و انسانی میباشد. اگرچه بنای این قلعه را گروهی از پژوهندگان به دوران قبل از اسلام و به عصر ساسانی نسبت میدهند، اما امروزه بر سر راه مردمی که از گسترده به مملکت و از آنجا به پللورا و شهرستانک میروند، یادآور داستانی است که سینه به سینه به ما میرسد و بزرگترها و کوچکترها میگویند.
هنگام ساختن ِ قلعه، خان مردم را به کار اجباری وادار مینمود تا اینکه روزی دختری به جای پدر پیر و ناتوانش به جمع کارگران میپیوندد، و این همان روزی است که خان جهت سرکشی و نظارت بر کار، به قلعه میآید. همینکه دختر میفهمد که خان آمده است، چادرش را برداشته و به سر میکند و روی خود را میپوشاند. دهقانان از حرکت او تعجب میکنند و میپرسند که چرا روی خود را میپوشانی و دختر میگوید:
-من زن هستم و باید از مردان رو بپوشانم.
کارگران میگویند:
-مگر ما مرد نیستیم که روی خود را فقط از خان میپوشانی؟
دختر جواب میدهد:
-خیر، اگر مرد بودید که این همه ذلت را تحمل نمیکردید.
این سخن روستائیان را به هیجان میآورد و به خان حمله کرده و او را میکشند و قلعهی نیمه تمام از آن روز، «دخترقلعه» نامیده میشود. (طالب، مهدی/ جامعهشناسی روستایی ایران/ دانشگاه تهران/ 1384/ ص 134 - نقل از؛ میرابوالقاسمی، سید محمد تقی/ نهضتهای روستائیان در ایران/ 1359)
پن1: و اینگونه بود که مرد، البته توسط زن، در طول تاریخ شکل گرفت. و درست همینگونه است که مرد در طول تاریخ، و باز البته توسط زن، از بین میرود.
هنگام ساختن ِ قلعه، خان مردم را به کار اجباری وادار مینمود تا اینکه روزی دختری به جای پدر پیر و ناتوانش به جمع کارگران میپیوندد، و این همان روزی است که خان جهت سرکشی و نظارت بر کار، به قلعه میآید. همینکه دختر میفهمد که خان آمده است، چادرش را برداشته و به سر میکند و روی خود را میپوشاند. دهقانان از حرکت او تعجب میکنند و میپرسند که چرا روی خود را میپوشانی و دختر میگوید:
-من زن هستم و باید از مردان رو بپوشانم.
کارگران میگویند:
-مگر ما مرد نیستیم که روی خود را فقط از خان میپوشانی؟
دختر جواب میدهد:
-خیر، اگر مرد بودید که این همه ذلت را تحمل نمیکردید.
این سخن روستائیان را به هیجان میآورد و به خان حمله کرده و او را میکشند و قلعهی نیمه تمام از آن روز، «دخترقلعه» نامیده میشود. (طالب، مهدی/ جامعهشناسی روستایی ایران/ دانشگاه تهران/ 1384/ ص 134 - نقل از؛ میرابوالقاسمی، سید محمد تقی/ نهضتهای روستائیان در ایران/ 1359)
پن1: و اینگونه بود که مرد، البته توسط زن، در طول تاریخ شکل گرفت. و درست همینگونه است که مرد در طول تاریخ، و باز البته توسط زن، از بین میرود.
پن2: بیزحمت یکی از اون دختره بپرسه که بالاخره، کدوماشون مرد بود؟ P:
اشتراک در:
پستها (Atom)