توصیهای قدیمی به مردها میگوید، تا وقتی زن نگیرند چیزی به دست نمیآورند، زندگیشان سر و سامانی نمیگیرد. «زن گرفتن» برای یک مرد، وابسته و متعهد کردنِ نهادینه و درونی ِ «خود» است به یک «دیگری». پس در واقع، توصیهی قدیمی به ما میگوید؛ «مرد تا به صورتِ درونی، وابسته و متعهد به چیزی نشود، سامان و سعادت نمییابد.» وقتی وابستهی چیزی میشوی (زن، کودک، کار، دوست و ...)، حواست به طور ِ دقیق صرفِ این میشود که آن چیز را رعایت کنی، به احوالش رسیدگی کنی، و از رنج و سختیاش بکاهی. پس توصیهی قدیمی به ما میگوید؛ «تا زمانی که مرد، سعی نکند که از رنج ِ «دیگری» (ولو یک نفر) بکاهد و او را رعایت نماید و به احوالِ کسی (غیر از خودش) رسیدگی کند، روی آسایش و سعادت را نخواهد دید.» (در اینجا همهی فیلمهایی را به یاد بیاورید که قهرمانش به خاطر ِ تعلق ِ درونی و تعهدش به یک چیز -یک زن، یک قول، یک کودک و ...- همه کاری میکند.)
گویا توصیهکنندگانِ قدیمی به خوبی میدانستهاند که در «پس ِ زندگی»، هیچ چیز ِ خاصی نهفته نیست. آنها با این گونه اندرزها (که کم هم نیست)، سعی داشتهاند به طریقی ملموس و مادی، شور ِ زندگی را (زن را، دیگری را، و در نتیجه تعهد و وابستگی را) به مرد ببخشند، تا او در تنهاییاش به «پس ِ زندگی» متوجه نشود، و از اینکه آن پشت هیچ چیز نیست، جا نخورد و متعجب نگردد (البته انگار لازم نبوده توصیهکنندگان این چیزها را به زنها بگویند، چراکه زمانه ثابت کرده زنها از اول این مسائل را میدانند). این شیوههای توصیهای و گفتاری، به فرد کمک میکند تا جهانِ بیدر و پیکر ِ زیستن را «تحمل» نکند، بلکه آن را فراموش کند و به دستِ «غفلت» بسپارد. به چشمان زندگی نگاه نکند، بلکه به آن پشت کند و آن را نادیده بگیرد. نگاه نکردن به چشمانِ زندگی، تنها زیر ِ بار نگاههای «دیگری» است که امکان مییابد. شرم، اندوه، جاهطلبی و ... اگر توسطِ یک «دیگری» دیده نشود، و در خلاءِ تنهایی زائیده شود و بمیرد، هیچ قوای انگیزانندهای ایجاد نمیکند.
آدمی در تنهاییاش تابِ خیلی چیزها را دارد. انواع و اقسام ِ حربههای روانی و فیزیکی را به کار میگیرد تا به تنهایی، بزرگترین رنجها را به دندان بگیرد و به دوش بکشد. وقتی که تنها باشی، زندگی را تحمل میکنی. صبر میکنی تا بگذرد، تا پشتِ گوش انداخته شود. اما اساسی که توصیهی قدیمی، ما را به آن فرامیخواند، نه در تحمل زندگی که در پس زدنِ آن، جا خوش کرده است. رک و روراست میگوید که برای زندگی کردن، باید مشغولِ چیز ِ دیگری باشید، نه خودِ زندگی، باید زندگی را پس بزنید، تا آن را به دست بیاورید. «متعهد شدن» رنج کشیدن است، از دست دادنِ آزادی است. کسی که با یک نفر دستِ مردانه میدهد، مجبور است (چه به طور درونی، چه به لحاظِ انضباطِ اجتماعی) تا انتها با او باشد، و وجدانِ آزادش را، و رهایی ِ جاودانش را، قربانی کند. قربانی کند که چه؟ که این بار رنجی دیگر، از نوع ِ رنجهایی که یک مرد فقط در رابطه با دیگری مییابد را لمس کند. فلسفهای قلنبه-سلنبه و شعارگونه، اما دوستداشتنی و ملموس، پشتِ این قضایا خوابیده است؛ «اتصال به زندگی، مستلزم ِ دفع ِ رنج است با رنجی دیگر.» رنجی دیگر، از جنس ِ تعلق به غیر، از جنس ِ غفلت از دنیا، از جنس ِ همهی توصیههای کهن و مردانِ قدیمی و خشک و متعصب. قدیمیها مایل بودند این پیام را به ما برسانند که در رنجی که برای دیگران متحمل میشویم، علاج ِ زندگی ِ سیزیفیمان نهفته است.
به اینجاها که میرسم، یادِ تصویر ِ یک پدر میافتم، تصویری «دنکیشوت»وار از یک پدر ِ قدیمی. پدری که در سراشیبی ِ شصت سالگی است، و هیچ ندارد. همهی عمرش صرفِ این شده است که بگردد و ببیند و بیابد، که چه چیز زندگی را برای خانوادهاش دوستداشتنی میکند. حالا پسری دارد که تا اینجا، تمام ِ عمرش را صرفِ این کرده که بگردد، ببیند و بیابد که زندگی کجایش ارزش زیستن دارد. حاصل ِ کار چیست؟ یک زندگی ِ شصت ساله که پاسخش به زندگی، تمسخر ِ حاکی از غفلت بوده، و یک زندگی بیست و چند ساله، که بدنش را با خارشهای ممتدِ ناخنهایش خراشیده و خسته کرده است، چشمهای پُرسان دارد و موهای آشفته، به غفلتِ پدران میخندد.
توصیهی قدیمی راهِ زیستن را در این یافته است؛ زمانی که برای دیگران کاری میکنی (رنجی میکشی)، باید احساس کنی که به اصلی حیاتبخش نزدیک شدهای. اصلی که اغلبِ اوقات، بیآنکه بدانی، دشواریِ زیستن را برایت سهل میکند. هر گاه به دشواریِ زیستن، به دشواریِ معناگونِ زیستن برخورد کردید، این آزمون کیرکگوری را به یاد داشته باشید؛ زندگی را آنگاه به دست خواهی آورد، که تماما از کف داده باشیاش.
۱۳۸۵/۵/۲
۱۳۸۵/۴/۲۸
مینیمالیسم ِ نواختن
«تزئینات جنایت است!»
آدُلف لوس
گاهی اوقات، در نوای تار ِ فرهنگِ شریف، یک ذائقهی مینیمالیستی نهفتهست؛ برای او هم انگار «تزئینات جنایت است». یک جایی هست که اگر انواع و اقسام ِ تکنیکها را هم به کار بگیری، باز لطافتِ یک صدای خالص، یک ملودیِ ناب، که حواشی ِ کمی دارد، هنوز گوشنواز و دلانگیز است. به دور از سرعتِ زیادِ دست و پنجه، و با تعهدی روحفزا به لحظهها (سکوتش واقعا سکوت است، تنیده به آهنگ است) ساز میزند. در این زیبایی ِ رُسواگر، بصیرتی هست که گوش را به سطح ِ شیوا و بکر ِ تارنوازی هدایت میکند. مینیمال تار میزند و ملودی را رسوا و پریشان مقابلت مینشاند. انگار صداهای اضافی کنار رفتهاند و مادهی خام ِ نواختن، بدونِ هیچ پیرایه و تزئینی، سر جایش نشانده شده.
به لطفِ مرتضی، آلبومی متشکل از سه نوار از آثار فرهنگ شریف به دستم رسیده با عنوان «عاشقانهها». نوای دلانگیز و منحصر به فردی دارد. کلا گوش دادنِ کارهای شریف ؛) انرژیِ زیادی از آدم میگیرد. تو این اثر، صاف و بیپیرایه تار میزند. دُرّاب خیلی کم دارد، یعنی تقریبا هیچ جملهای را با دُرّاب شروع نمیکند و به صورتِ خیلی محدود و در میانهی جملات ازش بهره میبرد. تکتک مضرابهایش را میشود شمرد، حتی وقتی که میخواهد ریز بگیرد. زیاده نگویم، خیلی عالی است. خیلی قشنگ در ذهن، فضاسازی میکند.
از مجموعهی «عاشقانهها» یک ضربی ِ ابوعطا گوش من را گرفت و بنا کردم اینجا بگذارمش، تا اگر حوصله داشتید، هم نمونهی کار استاد شریف را بشنوید و هم ، از یک قطعهی زیبای تار لذت ببرید؛
ضربی ِ ابوعطا / تکنوازیِ تار؛ فرهنگ شریف / 4 دقیقه / 1.6 مگابایت. (با تشکر از پشتیبانی ِ فنی فربد ؛)
آدُلف لوس
گاهی اوقات، در نوای تار ِ فرهنگِ شریف، یک ذائقهی مینیمالیستی نهفتهست؛ برای او هم انگار «تزئینات جنایت است». یک جایی هست که اگر انواع و اقسام ِ تکنیکها را هم به کار بگیری، باز لطافتِ یک صدای خالص، یک ملودیِ ناب، که حواشی ِ کمی دارد، هنوز گوشنواز و دلانگیز است. به دور از سرعتِ زیادِ دست و پنجه، و با تعهدی روحفزا به لحظهها (سکوتش واقعا سکوت است، تنیده به آهنگ است) ساز میزند. در این زیبایی ِ رُسواگر، بصیرتی هست که گوش را به سطح ِ شیوا و بکر ِ تارنوازی هدایت میکند. مینیمال تار میزند و ملودی را رسوا و پریشان مقابلت مینشاند. انگار صداهای اضافی کنار رفتهاند و مادهی خام ِ نواختن، بدونِ هیچ پیرایه و تزئینی، سر جایش نشانده شده.
به لطفِ مرتضی، آلبومی متشکل از سه نوار از آثار فرهنگ شریف به دستم رسیده با عنوان «عاشقانهها». نوای دلانگیز و منحصر به فردی دارد. کلا گوش دادنِ کارهای شریف ؛) انرژیِ زیادی از آدم میگیرد. تو این اثر، صاف و بیپیرایه تار میزند. دُرّاب خیلی کم دارد، یعنی تقریبا هیچ جملهای را با دُرّاب شروع نمیکند و به صورتِ خیلی محدود و در میانهی جملات ازش بهره میبرد. تکتک مضرابهایش را میشود شمرد، حتی وقتی که میخواهد ریز بگیرد. زیاده نگویم، خیلی عالی است. خیلی قشنگ در ذهن، فضاسازی میکند.
از مجموعهی «عاشقانهها» یک ضربی ِ ابوعطا گوش من را گرفت و بنا کردم اینجا بگذارمش، تا اگر حوصله داشتید، هم نمونهی کار استاد شریف را بشنوید و هم ، از یک قطعهی زیبای تار لذت ببرید؛
ضربی ِ ابوعطا / تکنوازیِ تار؛ فرهنگ شریف / 4 دقیقه / 1.6 مگابایت. (با تشکر از پشتیبانی ِ فنی فربد ؛)
۱۳۸۵/۴/۲۰
خوشرکاب
در میان شغلهایی که یک آدم میتواند انتخاب کند، رانندهکامیون بودن احتمالا لذت فراوانی دارد. فکرش را بکنید؛ دائم در سفری، از مرزها رد میشوی، تنها و مستقل در راه میافتی، سر راهت آدمهای زیادی میبینی، در کابینت موسیقی گوش میدهی و سیگار دود میکنی و نوشیدنی (غیر الکلی البته!) مینوشی. گرسنه که بشوی سر راه رستوران و قهوهخانهای هست که لبی تر کنی و رقصی تماشا کنی و به همصحبتی اکتفا کنی و باز شب که شد، یا در کابین ِ تنهاییات بخوابی، یا همچنان تنها و تاریک و متفکر برانی (بعضیها شبرواَند، یعنی در شب راندن را دوست دارند، مثل من). بخصوص در شب، آنقدر فرصت داری که به تمام ِ جزئیاتِ عالم فکر کنی. در واقع میبایست رانندهکامیون بودن از مشاغل ِ روشنفکرانهی عالم باشد، اما درست با چرخشی واژگونه شغلی جاهلمآب و لوطیپسند از آب درآمده. انصافا اگر هایدگری هم نگاه کنیم، رانندهکامیون باید از همه روشنفکرتر باشد، چون بیشتر از همه «در راه» است ؛).
[داخلی / روز / دوربین از پائین، زیر ِ چهره، نزدیکِ پاهای راننده]؛ رانندهای را تصور کنید که با سبیلهای از بناگوش دررفته، و با حالتی متفکر، یک دستش را به پنجره تکیه داده و دست دیگرش را گاهی به فرمان میگیرد و گاهی به دنده. تکانهای ماشین بدنش را با لرزشی خفیف و دوستداشتنی تکان میدهد و چشمانش افقهای دور را میپاید. ضبط صوتِ ماشین در حال پخش ِ آهنگی نوستالوژیک است (هایده، جواد یساری ... فکر کنم رانندهکامیونها چون همیشه به جایی که تعلق دارند برمیگردند، نوستالوژیِ خونشان خیلی بالا میگیرد. آنها علیرغم جهاندیدگیشان، خیلی در قالبِ فرمها، که زندگی ِ روزمره دائم آنها را عوض میکند، میمانند). رانندهی موردِ نظر ما، کابیناش پُر است از عکسهای مینیاتوریِ دختران و زنانِ زیبا. هوا که گرم بشود، شیشهها را بالا میدهد و کولر را روشن میکند. سیگاری آتش میزند و چشم در چشم ِ جاده میراند. به چه میاندیشد؟ تا کجا میتواند فکر کند و در خیال بغلتد؟ به دختری فکر میکند که شاید در شهر بعدی انتظارش را میکشد. با خود میگوید؛ «راستی چرا دخترها راننده کامیون نمیشوند؟ اعصابش را ندارند یا چیز دیگری است؟ لااقل شاگردشوفر که میتوانند باشند!» وقتی به این چیزها فکر میکند، آن لُپهای تُپلش گل میاندازد و همراه با تابی که به سبیل ِ چخماقیاش میدهد، نیمنگاهی به آئینه میکند، تا از آن چشمانِ شهلا نیز غافل نشود. خوب که از خوب بودنش مطمئن شد، با تَه صدایی که دارد، پیش ِ خودش دم میگیرد. چندتا از آن بوق-خوشگلهایش را میزند و زندگی را از صمیم ِ قلب در آغوش میفشارد.
فکر کردم اگر من یک جورهایی در این نهادِ اجتماعی یک کارهای میشدم، رانندهکامیونی را از مشاغل ِ باکلاس ِ جامعه به حساب میآوردم. مثلا جلوی دخترها، جای اینکه پُز ِ دکتر-مهندس بودنم را بدهم، باد در غبغب میانداختم که؛ «راننده کامیون هستم!» و وقتی با چشمانِ چهارتاشدهشان، فیسّی در میکردند که؛ «وا! یککاره!» تهِ دلم به همهشان میخندیدم که از همهی لذتی که من، به تنهایی، میتوانم ببرم غافلاند.
شنیدهام دستمزدشان خوب است و معمولا هم عاشق ِ کارشان هستند. این واقعا در حد یک ایدهآل است البته. چون ایدهآلها معمولا خیلی کم واقعا میشوند. اوه اوه اوه! در ضمن باید حتما بگویم که؛ برای وارد شدن در این کار، لازم نیست نمرهی چشمهایتان 10 باشد و دندانِ پُرنکرده هم نداشته باشید ؛). حتی چه بسا اگر یکی از دندانهایتان طلا باشد، کاریزمای زیادی برای خود دست و پا کنید :). به هر حال، من که بررسی ِ خودم را کردهام. از هر جهت مناسب است. در زندگی ِ بعدیام حتما رانندهکامیون خواهم شد، شما هم تا دیر نشده عجله کنید، کامیون گیر نمیآدها! :))
[داخلی / روز / دوربین از پائین، زیر ِ چهره، نزدیکِ پاهای راننده]؛ رانندهای را تصور کنید که با سبیلهای از بناگوش دررفته، و با حالتی متفکر، یک دستش را به پنجره تکیه داده و دست دیگرش را گاهی به فرمان میگیرد و گاهی به دنده. تکانهای ماشین بدنش را با لرزشی خفیف و دوستداشتنی تکان میدهد و چشمانش افقهای دور را میپاید. ضبط صوتِ ماشین در حال پخش ِ آهنگی نوستالوژیک است (هایده، جواد یساری ... فکر کنم رانندهکامیونها چون همیشه به جایی که تعلق دارند برمیگردند، نوستالوژیِ خونشان خیلی بالا میگیرد. آنها علیرغم جهاندیدگیشان، خیلی در قالبِ فرمها، که زندگی ِ روزمره دائم آنها را عوض میکند، میمانند). رانندهی موردِ نظر ما، کابیناش پُر است از عکسهای مینیاتوریِ دختران و زنانِ زیبا. هوا که گرم بشود، شیشهها را بالا میدهد و کولر را روشن میکند. سیگاری آتش میزند و چشم در چشم ِ جاده میراند. به چه میاندیشد؟ تا کجا میتواند فکر کند و در خیال بغلتد؟ به دختری فکر میکند که شاید در شهر بعدی انتظارش را میکشد. با خود میگوید؛ «راستی چرا دخترها راننده کامیون نمیشوند؟ اعصابش را ندارند یا چیز دیگری است؟ لااقل شاگردشوفر که میتوانند باشند!» وقتی به این چیزها فکر میکند، آن لُپهای تُپلش گل میاندازد و همراه با تابی که به سبیل ِ چخماقیاش میدهد، نیمنگاهی به آئینه میکند، تا از آن چشمانِ شهلا نیز غافل نشود. خوب که از خوب بودنش مطمئن شد، با تَه صدایی که دارد، پیش ِ خودش دم میگیرد. چندتا از آن بوق-خوشگلهایش را میزند و زندگی را از صمیم ِ قلب در آغوش میفشارد.
فکر کردم اگر من یک جورهایی در این نهادِ اجتماعی یک کارهای میشدم، رانندهکامیونی را از مشاغل ِ باکلاس ِ جامعه به حساب میآوردم. مثلا جلوی دخترها، جای اینکه پُز ِ دکتر-مهندس بودنم را بدهم، باد در غبغب میانداختم که؛ «راننده کامیون هستم!» و وقتی با چشمانِ چهارتاشدهشان، فیسّی در میکردند که؛ «وا! یککاره!» تهِ دلم به همهشان میخندیدم که از همهی لذتی که من، به تنهایی، میتوانم ببرم غافلاند.
شنیدهام دستمزدشان خوب است و معمولا هم عاشق ِ کارشان هستند. این واقعا در حد یک ایدهآل است البته. چون ایدهآلها معمولا خیلی کم واقعا میشوند. اوه اوه اوه! در ضمن باید حتما بگویم که؛ برای وارد شدن در این کار، لازم نیست نمرهی چشمهایتان 10 باشد و دندانِ پُرنکرده هم نداشته باشید ؛). حتی چه بسا اگر یکی از دندانهایتان طلا باشد، کاریزمای زیادی برای خود دست و پا کنید :). به هر حال، من که بررسی ِ خودم را کردهام. از هر جهت مناسب است. در زندگی ِ بعدیام حتما رانندهکامیون خواهم شد، شما هم تا دیر نشده عجله کنید، کامیون گیر نمیآدها! :))
اشتراک در:
پستها (Atom)