۱۳۸۶/۶/۱۵

عُصاره‌یِ اعجابِ ریخته در فضا

چی باعث می‌شود یک نوشته توان و قوتِ خواندن و فهمیدن را در آدم بیدار می‌کند؟ چی باعث می‌شود چیزی را بخوانی، آن‌قدر خوب که به چیزهایی فکر کنی که آن نوشته آن چیزها را در واقع نگفته؟ چی باعث می‌شود بیشتر از آن چیزی که نوشته شده بخوانی، بیشتر از آن چیزی که گفته شده، جوری که در خیالِ خودت غرق شوی و آن‌قدر بروی که وقتی چشم باز می‌کنی متن ِ مقابلت به یک شاهکار، یا به نمادِ یک سیاحتِ معنوی در عوالم ِ نانوشته تبدیل می‌شود؟ - که این دومی خودش تعریفِ شاهکار است. - چی باعث می‌شود من در عین ِ حال که دارم در خیالم دور ِ دنیا می‌چرخم، به یک نقطه‌یِ ثابت وصل باشم که تمام ِ توانِ من را برایِ متمرکز ماندن بیرون می‌کشد؟ چی می‌شود من رو یک نوشته آن‌قدر متمرکز می‌شوم که می‌توانم به همه‌جایِ عالم سرک بکشم؟ می‌دانی! دارم به این‌ها فکر می‌کنم.
در حین ِ خواندنِ «حکم ِ مرگ» ِ بلانشو این‌ها آمد سراغم. رازآلود و عجیب شروع می‌شود و در حین ِ گفتن، لحن ِ تمسخری را پیدا می‌کند که من از ستایش‌اش به حال و روز ِ یک وَر-رَوَنده با کلمات افتاده‌ام. می‌دانم که این‌ها هیچ ربطی به بلانشو ندارد. این ماجرا هر بار می‌تواند توسطِ یک آدم ِ جدید به استخدام دربیاید؛ به خدمت گرفتن ِ رمز، اعجاب، تناقض، آن هم با توصیفِ ساده و بی‌خیالِ بافتِ روزمره‌ای که انگار از همه‌یِ این عجایب خالی‌ست، که می‌فهمی وااااای! نه! چقدر از همه‌یِ این‌ها پُر است. و این آن اولین حلقه از مجموعه‌یِ این رمز و راز ِ پراکنده:

    در لحظه‌هایِ تُندخویی دو-سه بار مرا مضروب کرد. من مانع ِ حرکاتش می‌شدم، چون کمی بعد وقتی به یادِ این لحظات می‌افتاد، پریشان و هراسان می‌شد که چرا به من دست زده و کار ِ پستی انجام داده، و وقتی متوجهِ هیجانِ عنان‌گسیخته‌اش می‌شد، که من در برابرش هیچ دفاعی نمی‌کردم، پریشان‌تر می‌شد. بدین ترتیب احساس می‌کرد به او اهانت شده، و برایِ مجازات او را در مهلکه‌ای گذاشته‌اند. بی‌تردید اگر ضرباتِ او برایم خطر ِ مرگ را به همراه داشت، جلویش را می‌گرفتم، چون نمی‌توانستم اندوهِ او را در مرگِ خودم تحمل کنم. یکی-دو سال پیش، دختر ِ جوانی با رولُور به من شلیک کرد. بیهوده منتظر نشسته بود تا من او را خلع ِ سلاح کنم. من آن دختر ِ جوان را دوست نداشتم. هرچند مدتی بعد خود را کشت.


حکم ِ مرگ / موریس بلانشو / ترجمه‌یِ احمدِ پرهیزی / انتشاراتِ مروارید