۱۳۸۷/۱۱/۱۲

Diagnosis

یک روز کسی واژه‌یِ Diagnosis را پیش ِ من به کار بُرد و نزدیکِ یک دقیقه درباره‌اش توضیح داد، آن هم برایِ منی که اسم ِ وبلاگ‌ام Diagnosis است و این باید خیلی گویا باشد که بیش از همه در این باره چیز می‌دانم. نفس ِ انتخابِ این نام ِ عجیبِ انگلیسی هم باید بتواند تسلّطِ من را به این زبان بازتاب بدهد. می‌‎گفت که این واژه از ترکیبِ Dia و Genosis تشکیل شده است. حس می‌کردم که آن چیزها را نمی‌دانم و به عنوانِ فردی که با این واژه دم‌خور بوده‌ام، چون نمی‌دانم نباید درست باشند و باید سر ِ فرصت به مخالفت با گفته‌های‌اش مشغول شوم. حس ِ کسی به من دست داد که همیشه این جور به نظرش می‌رسد که فضیلت‌هایی که او بیش از همه درباره‌ی‌شان کارآزموده است، فضیلت‌هایی که کاملاً متعلق به او ست را دیگران با حالتی آمیخته به تصادف و ناآگاهی ـ و اندکی بدجنسی ـ استفاده می‌کنند. امّا با زحمتی که همیشه برایِ این جور کارها می‌کِشم، تا آخر به حرف‌های‌اش گوش دادم. از این زحمت‌ها بود که می‌خواستم تنهایی بکشم تا بابتِ انجام دادنِ بی‌صدا و در ظاهر بی‌توقّع‌اش، همه را پیش ِ خود شرمنده کرده باشم.

۱۳۸۷/۱۰/۲۳

وضع ِ من در مقابل ِ حقیقت مثل ِ وضع ِ موسا ست در برابر ِ دریا. گاهی عصایی ـ تکیه‌گاهی ـ به دست‌ام می‌رسد، آن قدر قدرتمند که می‌تواند آب را کنار بزند، چنان که من بدونِ ذره‌ای خیس شدن قدم در دریا بگذارم، همه چیز را بفهمم، از دشوارترین مسیرها رد بشوم، و در هر سمتی که اراده کنم راهی پیش ِ رو ببینم. آن وقت، فرق ِ من با موسا این است که من فرعون‌هایی درون‌ام دارم، و گویا به همین دلیل آب وسوسه می‌شود که مرا در بر بگیرد و از آن ایستادنِ عجیب و منظّم طفره برود و سر ِ جای‌اش برگردد. و خُب، ردخور ندارد که غرق می‌شوم. هیچ‌وقت دریا و عصا وقتی من موسا باشم حوصله‌یِ یک دست اعجاز ِ کامل و شکافته ماندنِ درست‌ـ‌درمان را نداشته‌اند. پس این می‌شود: آب کنار می‌رود، من گول می‌خورم، و سپس غرق می‌شوم.

پانوشت: دل‌ـ‌دل می‌کردم که شاید جایی بتوانم از این لغتِ خنگ و عقب‌مانده‌یِ «درست‌ـ‌درمان» به طرز ِ نامحسوسی استفاده کنم.
«ما بی‌چرا گا‌ـ‌رفتگان ایم. آنان به چرا‌ گا‌ـ‌رفتِ خود آگاهان اَند.»


کمی معنویت: قسمتِ اول ِ این تعبیر را رضا در حین ِ گفت‌و‌گو شکل داد. فونداسیون ِ آن را هم سال‌ها پیش احمدِ شاملو ریخته بود ـ هرچند با نیتی متفاوت. یادی هم می‌کنیم از خاطره‌ی ِ امام ِ راحل که این همه را مدیون ِ اوی ایم.

۱۳۸۷/۱۰/۲۱

بازگشت

سال‌ها پیش بودا قبل از مرگ گفته بود که کسی مزاحم ِ خواب‌اش نشود. البته بودا در اصل گفته بود در خواب که باشی کسی نمی‌تواند مزاحم‌ات بشود. اما این گفته‌یِ خیلی عجیب را در طولِ زمان تغییر دادند و شد «کسی مزاحم ِ خواب‌ام نشود». هم‌چنین بین ِ خواب و بیداری از دهانِ بودا شنیده بودند که سوپِ اردک برایِ سفر ِ معنوی کار ِ شلغم را می‌کند برایِ سوپِ شلغم. این کلمات همه در اتاق ِ خوابِ بودا گفته شده بود، جوری که چون محتوایی آسمانی توسطِ بدنِ اتاق حمل می‌شد و عده‌ای را به این فکر فرو می‌بُرد که مگر می‌شود که یک آدم بدونِ در آن اتاق بودن بتواند چنین حرف‌هایی بزند!؟ آن اتاق مقدّس شد و بودا به رگباری از بارش ِ تند و وحشتناکِ کلمات رسید. آن روز هم مثل ِ همیشه قبل از خواب، چتر ِ دستان‌اش را رویِ پیشانی گرفته و صد بار ذکر ِ سیدارتا گورو را به روح ِ اتاق دمیده بود. این‌ها را هم در همان اتاق ِ در‌ـ‌بسته وقتی حسابی مشغولِ نبرد با اهریمنانِ وسوسه و مراقبت از خود بوده، گفته بود. همه فکر کرده بودند که لابد بودا در آن اتاق خوابیده و منظورش از این‌که کسی مزاحم‌اش نشود این است که لطفاً کسی سر‌‍ـ‌و‌ـ‌صدا نکند و مثلاً نرود و آن در ِ سگ‌مصّب را شتلق باز نکند و به هم نکوبد و از این طریق مزاحم ِ خوابِ خوش ِ حضرت‌اش نشود. مردم معمولاً همین‌طور حدس می‌زنند. امّا کمی کج‌فهمی ِ ذاتی ِ هر نوع فهم ِ درست باید در میان باشد تا دریابی سال‌ها پیش بودا حواس‌اش به این بوده که وقتی می‌گفته کسی مزاحم ِ خواب‌اش نشود، عذابِ وجدانِ همگانی ناخودآگاه همه را به یک بر‌ـ‌هم‌ـ‌زننده‌یِ بالقوّه‌یِ خوابِ بودا تبدیل می‌کرده. همه منتظر بوده‌اند که او زودتر از خواب بیدار شود تا از آن وضعیتِ ناخوشایندِ بیدار بودنِ مضطرب نجات یابند. البته من فهمیدم که بودا زبل‌تر از این حرف‌ها ست. نه به خاطر ِ فراست و دانایی‌ام. اوّل این که او هیچ گاه از خواب بیدار نشد. درست بعد از زدنِ این حرف بود که مُرد. دیگر این که فهمیدم حواس‌اش بوده که دارد بقیه را سر ِ کار می‌گذارد، و با یک قیاس ِساده با خود گرفتم که وقتی تو حواس‌ات هست که داری بقیه را سر ِ کار می‌گذاری، لابد قصد و غرضی داری که از طریق ِ آن می‌خواهی به ذهن و عمل ِ بقیه شکل بدهی. من فقط فهمیدم. کمی چای نوشیدم. کمی اخبار نگاه کردم. و به زندگی ِ عادّی‌ام برگشتم.

۱۳۸۷/۱۰/۱۸

شین

آن‌چه مرا دائم به کاری خوشایند می‌کِشاند و روزگارم را شهد و عسل می‌کند، حرفِ شین است. شاید این میراثی ست که از نیاکان‌ام به من رسیده. آن‌ها در همه‌یِ چیزهایِ آتش‌گون ردّی از شین باقی گذاشتند و یک بار برایِ همیشه حرارتِ این هجّای رازآلود را در شیدایی ِ ما تکثیر کردند. گاهِ بی‌حسّی یک ضربِ دل‌انگیزش کافی ست تا گرما را وسطِ سینه‌ام حس کنم. دقت کرده‌ام، من با شین ِ کلمه‌یِ شیدا، شیدا می‌شوم و با شین ِ شور، نیرویِ عضلانی ِ زبان‌ام را در دهان می‌فهمم و با شین ِ اشتیاق، بند به بندِ تن‌ام مشتاق می‌شود. انگار که خاطره‌یِ همه‌یِ مشتاقی‌ها را در شین ثبت کرده باشند. انگار که شین سلولِ پایه‌یِ همه‌یِ شررها باشد؛ آنجا که اطلاعاتی گرم و سودازده ذخیره‌یِ هر کلمه‌ای می‌شوند که قصد دارد به آسمانِ شعف‌هایِ سرگردان پرتاب‌ات کند. بُرداه‌های چنین حسی ست که همه‌جا و همه‌حال به چشم‌ام می‌خورَد و پَرده‌یِ سفیدِ حائل ِ من با جهان را می‌شکافد و به درون می‌رَوَد و خود را به شکل ِ رگه‌هایِ خونِ بی‌تاب‌کننده‌ای تصویر می‌کند که به هنگام ِ خماری مرا ناگزیر متوجهِ خود می‌کند. عطرهایِ گرم که از دماغ‌ام بالا می‌روند و در وسطِ سَرَم بخاری زرد و سرخ را جابه‌جا می‌کنند شین‌شان می‌زند. شُرّه می‌کنند رویِ همه‌یِ خاطراتی که مرا ساخته‌اند و از این ساختن بی‌خبر اَند. رَمَقی اگر هست که جزئیاتِ عجیبِ صورت‌هایِ آشنا را ببینم، به همّتِ شین‌ها می‌بینم، و چیزی اگر در درون‌ام می‌تپد، تپیدن‌اش را در گرماگرم ِ تلفظِ رازآلودِ این حرف باز می‌یابم. می‌گویند زبانِ بلال از گفتن‌اش عاجز بود. راست می‌گویند یا قصد دارند چیزی را از اذان بپیرایند؟

۱۳۸۷/۱۰/۱۷

سرما که سخته، مردِ شلخته، زیپ‌ات رو ببند، سرما نخوری
چایی می‌خوری با من تو آیا، اگه نخوری سرما می‌خوری

دسته‌یِ عزا رفته تو کون‌ات، عیبی نداره، هنوز جَوون ای
وقتی جَوون ای زندگی سخته، پیر هم که باشی سرما می‌خوری

آدم‌هایِ لوکس، رُژ، ریمل و بوت، واسه علّافی، زدن رو کاپوت
ایمان به شدت، عقیده مفرط، کس‌خل شدیم رفت، سرما می‌خوریم

اگه باشی تو تنها و خسته، هزار‌ـ‌و‌ـ‌یک جور سرما می‌خوری
اگه که باشی خیلی بی‌خیال، هزار‌ـ‌و‌ـ‌دو جور سرما می‌خوری

شب‌ها عزیزه، هی کِرم می‌ریزه، جَستیم و جَستند، سرما دو روزه
اهل ِ جفنگ ایم، شیش‌لول می‌بندیم، قافیه تنگه، چرا نخندیم

سرما می‌خورم، سرما می‌خوری، سرما می‌خورد، سرما می‌خوری
سرما می‌خوریم، سرما می‌خورید، سرما می‌خورند، سرما می‌خوری

۱۳۸۷/۱۰/۱۳

چرا جمهوریِ اسلامی را می‌توان در امتدادِ اسرائیل مکان‌یابی کرد

گمان‌ام این چند روزه که جنگ در غزّه بالا گرفته، هر کس به طریقی کوشیده موضع ِ اخلاقی ِ مناسبی در قبال‌اش اتخاذ کند. من از اتاق ِ کوچک‌ام در تهران آن‌قدر احساس ِ بی‌قدرتی می‌کنم که می‌خواهم فکر کنم هر نوع کنش ِ اخلاقی دارد از دستِ من فرار می‌کند. و دستِ‌کم برایِ خودِ من واضح است که موضع ِ اخلاقی در قبالِ میزانی از قدرت که جایی انباشته شده معنی و محل پیدا می‌کند. خلاصه کنم، من ـ به عنوانِ نمونه‌یِ مثالی ِ یک تیپِ شهری در ایران ـ رمق و حالی ندارم برایِ آن که احساس کنم اخلاقی بودن‌ام در قبالِ مردم ِ غزّه اصلاً محل ِ اعتنا و صحبت است. برایِ همین، فکر می‌کنم موضع ِ کسانی شبیهِ من، در بهترین حالت خشم ِ فروخورده، و در میانه‌ترین حالت، نوعی واقع‌گرایی ِ توصیف‌گر در تثبیتِ باورشان درباره‌یِ طبیعی بودنِ نظام‌هایِ نابرابر و خورده شدنِ ضعیف‌ترها توسّطِ قوی‌ترها ست، و در بدترین حالت، انواع و اقسام ِ همین چرندیاتی که از گوشه و کنار می‌شنویم. گُه بودنِ اسرائیل، ایران، و جهان، جایِ چون و چرا باقی نمی‌گذارد که هستی یک گُهِ مضاعف است. ما در ایران داریم به شکل ِ باورمندانه، بدونِ امیدِ اضافه و بدونِ انتظار ِ رمانتیک، به سمتِ این نتیجه هدایت می‌شویم که جهان همین قدر کثافت است که هست، چه به تخم ِ ما باشد چه نباشد. امّا اگر داریم فکر می‌کنیم که تقدیر ِ ما در ایران این است که جهان همین قدر تخمی به نظرمان برسد، بگذارید لااقل این تقدیر را از طریق ِ زمینه‌ای که در آن پدید آمده بازخوانی کنیم، شاید توجیه کردیم که چگونه شرایطِ تخمی‌مان ما را به این تخمی‌اندیشی کشانده است.
***
گفتار در سطح ِ سیاسی معمولاً در این مسیر جابه‌جا می‌شود که از نمونه‌هایِ کوچک و خُرد خالی شده و به سمتِ نشانه‌سازی‌هایِ عام پیش برود. منظورم این است که در اینجا سویه‌یِ نشانه‌ایِ رُخدادها ست که اهمیت دارد نه خودِ رُخداد آن‌چنان که واقعاً بوده. گفتار در حیطه‌یِ قدرت باید درونِ کانال‌هایی بیاُفتد که بسیار عمومی و همگانی به نظر می‌رسند. باید از بین ِ تمام ِ حوادث و وقایعی که به تدریج عرصه‌یِ زبانی را تنگ می‌کنند و برخی نتیجه‌گیری‌ها را ممکن، آن حوادثِ نمونه‌ای را دست‌چین کرد که چند ویژگی ِ خاص و برجسته در آن‌ها نمایان باشد. گویاترین عوامل را به جایِ همه‌یِ عوامل ِ تأثیرگذار معرفی می‌کنند و با ماشین ِ رسانه آن را به شکل ِ حقیقتِ بی‌عیب‌ـ‌و‌ـ‌نقص جلوه می‌دهند. به همین دلیل کُشتارهایِ موازی در سومالی، عراق، افغانستان، یا گرجستان، با همه‌یِ جزئیاتِ مشکوک و بی‌تناسب‌اش، آن‌قدر حسّاسیت‌برانگیز معنا نمی‌شود که کُشتار ِ مردم ِ غزّه. صِرفاً جزئیاتِ برخی جنایاتِ بشری، آن هم تا حدّی که بازنمایِ مفهومی عام در عرصه‌یِ سیاسی باشد باید مهم به نظر برسد. جهان درباره‌یِ همه‌یِ این جنایات به همین شکل ِ تقریباً عبث واکنش نشان داده، امّا جمهوریِ اسلامی فقط جنایاتِ غزّه را نشانِ بی‌خیالی ِ جهانی می‌گیرد. و این یعنی جمهوریِ اسلامی با جنایت به شکل ِ سازمان‌یافته و ایدئولوژیک برخورد می‌کند، و باز یعنی، می‌شود از طریق ِ این سازمان‌بندی جمهوریِ اسلامی را به برخی واکنش‌ها مجبور کرد چرا که او خود را متعهّد به برخی واکنش‌ها می‌داند، و اصولاً هویتِ خود را در این واکنش‌ها بازیابی می‌کند. به این ترتیب، فلسطین که ملتهب بشود، پشت‌بندش ایران تا حدّی (و بیش‌تر در حدّ‌ِ امکاناتِ رسمی) ملتهب می‌شود. و خطا ست اگر گمان کنیم که این التهاب به خاطر ِ ته‌نشین‌هایِ حسّ‌ ِ انسان‌دوستی و هم‌دردی با مردم ِ غزّه بیرون زده، بلکه بیش‌تر به مصاف رفتنی محتوم است با اسرائیلی که هار است، و در عین ِ هاری، یهودی ست، و در عین ِ یهودیتِ ایدئولوژیکِ زپرتی، هم‌پیمانِ مدرن‌ترین ابرقدرت‌ها ست، و در عین ِ این هم‌پیمانی ِ پیشرو، هار است. التهابِ دولتی ِ امروز ِ ایران، یک پیش‌دستی ِ روان‌نژندانه در برابر ِ دشمن ِ هاری ست که دیر یا زود به سراغ ِ شما هم خواهد آمد. جمهوریِ اسلامی در غزّه‌یِ ویران، طرحی از سیمایِ شکست‌خورده‌یِ خود (و همه‌یِ شکست‌هایِ تاریخ ِ اسلام) را می‌بیند و رَم می‌کند.

با این وضع، از داخل ِ جمهوریِ اسلامی هر صدایی که در اعتراض به کشتار ِ غزّه به بیرون برود، به شکلی تحریف‌شده شنیده خواهد شد، چراکه از ویژگی‌هایِ منحصر به فرد، جزئی، و خاص‌اش تهی می‌شود. به نظرم بهترین صدایی که از داخل ِ ایران می‌توان شنید فحش دادن است به همه. امّا مسئله این است که در ایران وقتی بخواهی به اسرائیل فحش بدهی، جایِ پایی نداری. وطن باید تا حدّی نقش ِ جایِ پا را بازی کند. باید دستی باشد که در موقع ِ ضرورت تو را بلند می‌کند تا جماعتِ بیش‌تری را مخاطب قرار دهی. البته به نظر می‌رسد که در موردِ فحش دادن به اسرائیل وطن این جایِ پا را در اختیارت می‌گذارد، امّا همین که این کار را بکند، صداقتِ اخلاقی حُکم می‌کند که به موقعیتِ کثیف و سرکوب‌گر ِ خودِ همین جایِ پایی که در اختیارت قرار داده‌اند اذعان کنی. این است که ناگزیر در وضعیتِ فعلی باید به همه فحش بدهی. چون فکر می‌کنم مسئله اصلاً این نیست که ما در موردی هم‌چون غزّه متّحدِ جمهوریِ اسلامی باشیم یا نباشیم، مسئله این است که انگار در رویِ زمین جایی نیست که یک ایرانی بتواند با خیالِ راحت فحش‌اش را بدهد، یا اصلاً با همان خیالِ راحت فحش‌اش را ندهد. مسئله این است که جمهوریِ اسلامی و اسرائیل خیلی شبیهِ هم اند و ما می‌خواهیم درونِ هیچ کدام از این دو نباشیم، و نمی‌شود.

دارم روده‌درازی می‌کنم امّا گند و کثافتِ ایدئولوژیکی که در داخل ِ ایران استشمام می‌کنیم از طریق ِ پرداختن به مسائل ِ فلسطین و پیوندش با شُکوهِ از دست رفته‌یِ مسلمین (با کلیدواژه‌یِ نژادی و کنایی ِ «جهانِ عرب»، هه!)، واقعاً عصبی‌کننده و حال‌به‌هم‌زن است. آن هم وقتی تلاش می‌شود که با زبانِ نمادین ِ شیعی، نبردِ کربلا را در جایی خارج از ایران قرینه‌یابی کنند و کل ِ مجموعه‌یِ سیستماتیکِ ظلم و ستم را با سانسور ِ جزئیاتِ ایرانی‌اش در مقیاس ِ جهانی به مخاطبان نشان دهند. مخاطب باید این چیزها را بفهمد چون به گمان‌ام مثل ِ من زیاد اَند که این چیزها دارد آزارشان می‌دهد.

۱۳۸۷/۱۰/۱۲

سلامی، کلامی، بکش نازم که خسته ام

به من بگو چگونه می‌توان به نامی مناسب برایِ کنشی مناسب رسید. به من بگو چگونه می‌توان همواره در مناسب‌ترین امتدادها قدم زد. یا چگونه می‌توان بودن را در امتدادِ نام‌ها و کنش‌ها، در امتدادِ بی‌صدایِ خاطراتِ پراکنده دنبال کرد. به من بگو واژه، به من بگو چگونه خود را در بهترین جایی که می‌پسندم پیدا کنم، یا چگونه خود را در آن جایی که هستم بیابم، آن هم زمانی که به این کار نیاز دارم، نه لحظه‌هایی بعدتر و نه لحظه‌هایی پیش‌تر. به من بگو واژه، آرایش ِ مناسبی از شما را کجا می‌توان پیدا کرد در لحظه‌ای که بیش‌ترین نیاز کم‌ترین بصیرت را در خود ذخیره کرده. بگویید رَگِ خواب‌تان کجا ست، از چه طریق می‌توان با شما دم‌ساز شد، در دلِ شما جا خوش کرد، چگونه باید دست به کمرتان انداخت، یا با چشمانی بسته مسیر ِ بستر ِ شما را طی کرد.