۱۳۹۰/۷/۱۶

از پنجره‌یِ اتاق ِ 311

رویِ سکویِ لبه‌یِ پیاده‌رو، زیر ِ درختِ بلندی نشسته که می‌شود به‌اش تکیه داد. لبخندی از گوشه‌یِ لب‌اش شروع می‌شود و کم‌کم همه‌یِ دهان‌اش را پُر می‌کند. پسری می‌آید و یک مشت تخمه جلوش می‌گیرد. به قصدِ برداشتن، با دو انگشتِ دستِ چپ‌اش از کفِ دستِ پسر تا رویِ بازوی‌اش بالا می‌رود. دارد با انگشت رویِ دستِ پسر ادایِ قدم زدنِ کسی را درمی‌آورد که مست است و تلو‌ـ‌تلو می‌خورد. پسر نه می‌خندد، نه از جای‌اش تکان می‌خورد. چهره‌اش کاملاً جدی ست. نوعی خوشحالی هست که در به‌ترین حالت، در کسی که با جدیت در حالِ رقص و پایکوبی ست و چهره‌ای بدونِ تغییر، جدّی، و سبُک دارد، قابل‌مشاهده است. نوعی خوشی ِ رشک‎برانگیز که هیچ جزئی از حماقت در خود ندارد و تقلیدکردنی نیست و مقامی رفیع و بلند است که کم‌تر کسی به آن دست می‌یابد. پسر با همان چهره و حالت، دستِ پُر از تخمه را بالایِ سرش می‌گیرد و چرخ می‌زند و پشت‌اش را به دختر می‌کند و چند قدم جلو می‌رود. می‌خواهد شبیهِ خدمتکاری باشد که مشتریِ محترم مرخص‌اش کرده. دختر همین طور که به راه رفتن ِ او نگاه می‌کند تلفن‌اش را برمی‌دارد و انگشتِ راست‌اش را در هوا عقب و جلو می‌برد و با دستِ چپ تلفن را به گوش‌اش می‌چسباند و خیلی جدی مشغولِ صحبت می‌شود. پسر هم‌چنان در حالِ دور شدن است.