شروع کردم به فاصلههایِ منظم کو-کو کردن. تویِ اتاق بودیم و چیزی حالیمان نبود. به حالتِ درازکش، پام را گذاشته بودم رویِ دیوار و سرم رویِ زمین بود و دود میکردم. از بس جفنگ گفته بودیم و الکی و راستکی خندیده بودیم جهان بیمعنی شده بود و کو-کو کردنام شبیهِ یک جور واکنشِ حیوانی بود به هستیِ مزخرفی که با مسلسلِ جفنگ میشود بیحیثیتاش کرد. همدستی در جفنگ نوعی عملِ تروریستی ست که درست قلبِ جهان را نشانه رفته. کوووووووو، و حدوداً پنج ثانیهیِ بعد کوووووووو... اولاش قصدم کو-کو کردن نبود. فکر کنم میخواستم شعرِ مسخرهای بخوانم و بعدش، چون مطمئن بودم غشـغش بهام میخندد، پهنِ زمین شوم. بازیـبازی اولِ شعر را کش دادم و تکرار کردم. تو ذهنام داشتم اثرِ کوووهایِ متوالی و منظم را رویِ ذهنِ یک آدمِ دیگر امتحان میکردم. اولاش طوری نبود. سرِ سومی یا چهارمی بود که به سرم زد حتماً حالا ذهناش منتظر است که کووویِ بعدی را بگویم. از این که ذهناش را شبیهِ یک ماشینِ بیچارهیِ منتظر فرض کردم که میتوانم از طریقِ متوجه کردنِ حتمیاش به کوـکوهایام مسیرش را تعیین کنم خندهام گرفته بود، اما اگر میخندیدم نمیتوانستم کووویِ بعدی را درست سرِ موقع بگویم و اصولاً پیشِ خودم فکر میکردم اثرگذاریِ حتمیِ این کوووها به این است که او نفهمد که من دارم به گفتنشان فکر میکنم، و این که، به قدرِ کافی این کار را کش بدهم. او نمیبایست حس میکرد که کوووها برنامهریزیشده اند. فکر کردم که بعد از کووویِ سوم با خودش میگوید: «الان دیگر تمام شد. این دیگر آخریاش بود. دیگر کووو نمیگوید.» و با بدجنسی کووویِ چهارم را میگفتم تا خیالاش را باطل کنم. بعد از کووویِ پنجام یا ششام بود که حس کردم الان است که باید واکنشی نشان بدهد؛ بخندد، همراهی کند، آروغ بزند، یا کارهایی از این دست. اما من تا هشتمی هم رفتم و هیچ واکنشِ خاصی از خودش نشان نداد و من که تا آن موقع داشتم از لذتِ متأثر کردنِ تخمیِ یک آدمِ دیگر خندهام را کنترل میکردم، ناگهان زدم زیرِ خنده و آب و اخ و تف و کووو را با هم ریختم بیرون. خیلی جدی، یک تارِ مویِ بلندِ زنانه را، که گویا تازه رویِ آستینام جُسته بود، برداشت و با دو انگشتاش رویِ هوا معلق نگه داشت و شروع کرد فوت کردن. احساسِ حماقت میکردم و از خودم بدم میآمد. در آن حالت حتا دودِ سرگردانِ رویِ سرم هم میتوانست تحقیرم کند و در واقع، بیرحمانه این کار را میکرد. رشتهیِ مو تویِ دستاش میرقصید. فوتِ دوم را چند لحظه بعد انجام داد. من فکر کردم دارد کارِ من را این بار با فوت و مو تکرار میکند. سومین فوتاش فرضیهام را ثابت کرد و مطمئن شدم که دارد عملِ تکرارِ منظمِ یک کارِ نمایشی و بیمعنی را، به قصدِ اثرگذاری و معنیسازی، دنبال میکند. فهمیدم که دارد مقاومت میکند. اما دیگر ادامه نداد. نوکِ مو را به بینیاش نزدیک کرد و مماس با پرههایِ بینی تکاناش داد. ادایِ عطسه کردن را درآورد و به لحنِ کاهلِ شیرازی گفت: «من چرا این قدر باطل ام؟»
۱۳۹۱/۶/۱۵
حقیقت
1. در مرکز ِ تحقیقاتی ِ موردِ اشاره، کار ِ ما دنبال کردن و کشفِ حقیقت است. چون باانگیزه ایم، باید از صبح ِ زود تا هر وقت که حوصله و قوّت داشته باشیم، پشتِ میز ِ کارمان بنشینیم و حقایق را پی بگیریم و نتیجه را گزارش کنیم. دیروز، بعد از چند سال کار ِ بیوقفه، مثل ِ همیشه، صبح ِ زود واردِ اتاق شدم. وسایلام را رویِ میز گذاشتم. در قسمتِ بالایِ میزم کمدی هست که وسایلام را در آن میگذارم. کلیدش را از کیفام درآوردم و قفل ِ کمد را باز کردم. یکی از لنگههایِ در ِ کمد با کلید باز میشود و آن دیگری، برایِ باز شدن، زبانهای دارد که فقط از داخل ِ کمد امکانِ دسترسی به آن هست. متوجه شدم که آن لنگهیِ دیگر ِ در باز است و زبانهیِ داخلی از جایاش در رفته. کام و زبانه را از داخل چک کردم. دیدم سوراخ ِ کام که زبانه داخل ِ آن گیر میکند کاملاً عمیق و گشاد شده و جدارهیِ چوبی ِ کمد را سوراخ کرده و از بیرون قابل ِ دسترسی ست. در واقع، اگر کسی از زیر ِ کمد میتوانست با گیره یا میلهای که از سوراخ ِ کام رد میکند، زبانه را به سمتِ بالا هل بدهد، یکی از لنگههایِ در به راحتی باز میشد. مضطرب شدم. ذهنام خیلی سریع شواهد را مرور کرد. مطمئن نبودم آن سوارخ ِ عمیق آنجا بوده باشد. و مطمئن نبودم که آخرین بار آن قسمت را بستهام یا نه. اول از همه، کمدهایِ دیگر ِ داخل ِ اتاق را چک کردم. همهیشان سالم بودند و هیچ سوراخی در قسمتِ منتهی به زبانهیشان وجود نداشت. شکل ِ قفل ِ یکی از کمدها را از داخل بررسی کردم. به این نتیجه رسیدم که سوراخ ِ کام ِ باقی ِ کمدها فقط آن قدر است که بتواند نوکِ زبانه را در خودش جا بدهد، نه این که به طور ِ کامل از جدارهیِ کمد بیرون بزند. رویِ میزم مقداری گرد و خاک بود.
2. فضایِ محل ِ کارم توهمزا ست. حسی که از فضا میگیری مثل ِ این است که انگار واقعیتها پشتِ حجابی از پنهانکاریها و دسیسهها و وفاداریها و ژستها و آدابِ ظاهری پنهان شدهاند. دوست از دشمن قابل ِ تفکیک نیست، در عین ِ این که دشمنیها واقعی ست. حملهای به تو نمیشود اما تو خودت را در معرض ِ شدیدترین حملات، درست در وسطِ میدانِ نبرد حس میکنی و به همین خاطر، ملاکهایِ اجتماعی ِ قضاوتات را برایِ رفتار ِ مفید و درست از دست میدهی. از آنجا که کسی نیست که بتوانی از طریق ِ اعتماد به پشتِ پردهاش، دوستیای را با او آغاز کنی، نسبتِ میانِ حقیقت و دروغ به آسانی از دستات در میرود و اشباح و سایههایی ناخوانا کردار و جملاتِ آدمها را در بر میگیرد. به ندرت، دوستی هم اگر داشته باشی، آن قدر سادهدل و خوشخیال است که سریع میفهمی علتِ بودناش در آن محیط ناتوانیاش در بر هم زدنِ چیزهایی ست که همواره در قالبِ اوضاع ِ خوب و بیخطر و عادی میفهمدشان. آدمهایی هستند در نقش ِ رئیس، کارمند، منشی، مستخدم و... که یا خیلی ابله اند، یا خیلی هوشمند و زیرک. تنها یک نفر هست که هم باوقار و دانا ست، و هم دوستداشتنی و مهربان. بقیه، همه، رویِ دو قطبِ یک طیف جا میگیرند که از حماقت شروع شده و به شیطانصفتی و هوش ِ آزارنده ختم میشود. اما باید اعتراف کنم که قطبِ حماقت چگالی ِ بیشتری دارد. آدمهایی هستند که برازنده لباس میپوشند، بسیار بسیار محترم اند، به موقع سر ِ کارشان حاضر میشوند، با هم معاشرت دارند، اما جز یکی دو نفر، هیچ کدام صلاحیتِ حرفهایِ کاری که میکنند را ندارند. این نظر ِ من است و نظر ِ تقریباً تمام ِ کسانی که خصم ِ نهفته در این فضا را تجربه کردهاند و خود به بخشی از نیروهایِ نگهدارندهاش بدل شدهاند. اگر بگویم که وجودشان و محصولِ کارشان به شکلی عریان و زننده، پوچ و بیارزش است، هنوز حق ِ مطلب را به خوبی ادا نکردهام. به شیوهای پنهانی دشمن ِ هم اند و رو در رو دوست و همکار ِ هم. اوایل که به عنوانِ یک جویندهیِ حقیقت استخدام شدم، شور و شوق ِ زیادی داشتم. کارم تقریباً درخشان بود و همه را همردیف و همردهیِ خودم به حساب میآوردم. خود را جویندهای تراز اول میدانستم و میگفتم: «مرکزی که تشخیص داده من، یک جویندهیِ پرشور ِ حقیقت، را استخدام کند، نمیتواند جایِ چندان غلط یا ناخوشایندی باشد». در واقع، از دور این نظر درست بود. مرکزی که در آن کار میکنم خوشنام و معتبر است و رویِ شیوهای از تولیدِ حقیقت کار میکند که تقریباً در مراکز ِ دیگر آن قدر جدی گرفته نمیشود و به همین دلیل سبک و ذائقهای خاص و انحصاری دارد. اما از من، از کسی که زمانی جویندهیِ پویا و باانگیزهای بوده، بشنوید که کل ِ این تصویر ِ بیرونی دروغین و پوسیده است. ما دیگر به حقیقت کاری نداریم. من هر روز دلهرهیِ این را دارم که مبادا پستتر از آن چیزی بشوم که قبلترها پست میدانستم. به تنها چیزی که فکر نمیکنم حقیقت است. تنها مسئلهای که دیگر دلمشغولیام نیست، حقیقت است. سرگرم ِ این کردار ِ زننده و پست ام که خودم را حفظ کنم، وانمود کنم، و در فضایِ کثیف و حماقتبار ِ آنجا، مثل ِ آدمهایِ مصمم و جویایِ حقیقتی به نظر برسم که شمایلاش را از قبل برایِ خود ساخته بودم.
3. همان روز صبح متوجه شدم که لیوانِ مخصوصی که برایِ خودم به آنجا برده بودم نیز گم شده. آن لیوان را البته هر بار بعد از خوردنِ آب و چای، سرسری میشستم و در سبدِ ظرفهایِ آشپزخانه میگذاشتم. بنابراین، گم شدناش میشد کار ِ هر کسی باشد. دربارهیِ کمد، حدس ِ جدی زدم که سوراخ ِ پایین ِ زبانه را با مته ایجاد کردهاند تا بتوانند زبانه را به عقب هل بدهند و در را باز کنند. چرا برایِ باز کردنِ در ِ کمدِ من باید این قدر زحمت به خرج میدادند؟ حتماً فهمیدهاند که دیگر مثل ِ خودشان نیستم. حتماً میخواستهاند از محتویاتِ چیزهایی که تویِ کمد میگذارم سر در بیاورند. شاید با همه همین کار را میکنند. شاید این از رسوم ِ کثیفشان است که قرار نیست کسی از آن مطلع شود و من هم تصادفاً به آن پی بردهام. نمیدانستهاند که آن تو چه دارم و لابد بعد از این که با زحمتِ زیاد توانستهاند آن را باز کنند، فهمیدهاند که زرنگتر از آن ام که ردی از واقعیتام به جا بگذارم. چهرهیشان را بعد از این که با محتویاتِ کمد مواجه شدهاند در سرم شبیهسازی میکردم؛ حالتی عصبانی و اندکی بهتزده، از این که به جزوهها و یادداشتهایی قدیمی، و نه خیلی خوشنام، دربارهیِ حقیقت برخوردهاند، و نیز به یک جعبه بیسکوییت، یک سیم ِ برق ِ بلند، چند ورق کاغذ که رویشان یادداشتهایی پراکنده و بیهدف نوشته بودم، چند حبه قند، و چند تا کیسهیِ پلاستیکی. اندکی خوشحال بودم از این که جزوهای بسیار قیمتی دربارهیِ «فنونِ فهم ِ لایههایِ مختلفِ واقعیت»، که آن را حاشیهنویسی کرده و تویِ کمد میگذاشتم را هفتهیِ پیش از آنجا برده بودم. چون محل ِ کارم یک هفته تعطیل بود و نمیتوانستم به آن جزوه دسترسی داشته باشم. میخواستم در دلام به این همه حماقتشان، به همهیِ آن حالتِ چهرهیِ عصبی و منفعل، به آن حس ِ حق به جانبِ دروغ از آب در آمدهای که به آنها اجازه میداد به راحتی هر دری را بشکنند، و حرمتِ هر قفلی را نادیده بگیرند، بخندم، اما نگرانتر، عصبانیتر، و ناراضیتر از آن بودم که با چیزی جز مقابله به مثل و فاش کردنِ این زشتی ِ متجاوز آرام شوم. چیزی نبرده بودند و به نظرم رسید که صرفاً خواستهاند از محتویاتِ کمد سر در بیاورند. براهینام آن قدر محکم بود که حتا میتوانستم متهمین ِ اصلی، معاونین ِ در جرم، اهداف، نیتها، امکانات و مقتضیات را بدونِ هیچ تردیدی در سرم مرور کنم و کل ِ کردارشان را تویِ صورتشان بکوبم. حتماً غافلگیر می شدند از این که میدیدند حواسام هست و با دقتِ در جزئیات فهمیدهام که چه طرحهایِ احمقانهای دارند. لابد برایام مراقب گذاشتهاند. لابد تعجب کردهاند از این که در این مرکز که برخلافِ ظاهر، هیچ قدمی در راهِ کشفِ حقیقت برنمیدارد، یکی مثل ِ من، ساکت و موقر، صبح تا شب را پشتِ میز ِ کارش در اتاقی دربسته مینشیند و وانمود میکند که دارد رویِ چیزهایی کار میکند که از نظر ِ آنها ناچیز و تهی به نظر میرسید. مگر میشود؟ به گونهای واقعنگر، این خودباوری را دارند که در میانشان کسی نمیتواند حقیقتجو باشد، و بنابراین، کسی که جویندهیِ حقیقت به نظر برسد، ریگی در کفش دارد. «زندگی ِ غلط را نمیتوان درست زیست» و این گزاره را بیش از همه، کارگزارنِ زندگی ِ غلط باور دارند. این ناتوانی برایِ آنها که مسئولانِ حفاظت از دوام ِ زندگی ِ غلط اند، چیزی ست که همهیِ درستیها را به حاشیه میراند و خواستِ حقیقت را به شکل ِ زائدهای بر واقعیت به نظر میرساند. برایِ مثال، در نظر ِ آنها کسی که در راهِ شرح ِ درستِ چیزها مجاهده میکند، آدم ِ مشکوکی ست که احتمالاً خواهانِ حقیقت نیست. همه چیز در توهمی رقیق دوام میآورد و سپری میشود، یکی پشتِ آن دیگری.
4. باید کاری میکردم، حتا اگر شده در حدِ اعتراض. باید دست به یک مقاومتِ عریان میزدم که حالیشان بشود کارهایشان هزینه دارد، که دیگر نتوانند این قدر زمخت بازرسیام کنند. حتا شاید کار به اینجا میرسید که مجبور میشدم آن مرکز را ترک کنم. چه باک؟ تا کی میتوانم این قدر به دروغ و حماقت بیتفاوت باشم؟ شمارهیِ مستخدم را گرفتم و احضارش کردم. به او گفتم: «روزهایی که من اینجا نبودم در ِ این اتاق را برایِ چه کسی باز کردی؟» با چهرهای همیشه متعجب و همیشه محتاط، که نمیتوانستم دلیل ِ تعجب و احتیاطـاش را به چیزی جز فضایِ متوهم و کثیفِ محل ِ کارم ربط بدهم، گفت: «هیچ کس». آوردماش پایِ میز و سوراخ و باز بودنِ در ِ کمد را نشاناش دادم. پایِ چند تا میز ِ دیگر هم بردماش و سالم و بیسوراخ بودنشان را به او گوشزد کردم. فرضیهام را برایاش توضیح دادم. گفتم که احتمالاً کسی داخل شده، با مته آن سوراخِ زیر ِ زبانه را ایجاد کرده، و با یک میله زبانه را به بالا هل داده و در را باز کرده. مخصوصاً دقیق و با جزئیات توضیح میدادم که واکنشهایِ چهره و احساساش را دنبال کنم تا حقیقت را بفهمم. اگر احتمال بدهم کسی هست که بیش از همه از ماجرا مطلع است، خودش بود. از من پرسید: «چیزی هم بردهاند؟» چیزی کم نشده بود، اما چون دوست داشتم که بتوانم احتمالِ یک اعتراض ِ قوی و مستدل، مبنی بر سرقتِ وسایلام، را در ذهن ِ دیگران قوی نگه دارم، تا بلکه حرفهایام را بیشتر گوش بدهند، گفتم: «این را بعداً معلوم میکنم». رمانها و سریالهایِ پلیسی الگویی به من میداد که اگر باهوش بودم، میتوانستم از طریق ِ یادآوریِ قلقها و تکنیکهایشان متهمین را با پایِ خود به اعتراف بکشانم. میتوانستم بلوف بزنم، ساکت باشم، مضطربشان کنم، وانمود کنم، با حالتی اغراقآلود که ناباوریام را نشان بدهد تأییدشان کنم، و بسیاری کارهایِ دیگر، و در همهیِ این حالات آنها را در وضعی معذب گیر بیاندازم تا راندمانِ ذهن و بدنشان پایین بیاید و اشتباه کنند و گیر بیافتند و اعتراف کنند و من پیروز شوم و بفهمند که آن قدرها هم که فکر میکنند خوشفکر و مسلط و مقتدر و پیروز نیستند. مستخدم که تازه اصلاح کرده بود و چهرهاش کمی سرخ و عرق کرده بود، گفت که نمی داند چه اتفاقی افتاده و مدام و پشتِ هم و با لهجه یِ تُرکی، تأکید میکرد که کلیدِ آن اتاق را فقط من و همکارانام داریم و کسی غیر از ما به آنجا رفت و آمد نمیکند و اگر بنا به دزدی باشد، چیزهایِ گران قیمتتری هم در اتاق هست که بردناش زحمتِ کمتری دارد. به او نگفتم که مسئله دزدی نیست، تفتیش است. اما بدم نمیآمد که او مسئله را به شکل ِ دزدی بفهمد، تا فرضیهیِ اصلی ِ من مثل ِ یک راز باقی بماند و کسی از آن سر در نیاورد. حس میکردم که پوشیده ماندنِ این که من به جریانات واقف ام نوعی برتری ست که خواندنِ واکنشهایِ دیگران را برایام راحتتر میکند.
5. مستخدم اظهار ِ بیاطلاعی کرد و مشغولِ گشت زدن در اتاق شد. موقع ِ بیرون رفتن حسابی در را وارسی کرد و ناگهان با نوکِ انگشت لایهیِ پلاستیکی ِ پوشش ِ در ِ ورودی را کنار زد و با تعجب به آثار ِ خراش و بریدگیهایِ کنار ِ دستگیره نگاه کرد و به من گفت: «اینجا این طوری نبوده آقا. کی این جوریاش کرده!؟ شاید اصلاً به زور آمدند تو. شاید منظورهایِ دیگر هم داشتهاند. ولی چیزی از وسایل کم نشده و اگر هم شده که من نفهمیدم. من اصلاً اینجا مسئول نیستم. کی گفته مسئولیت با من باید باشد؟ اصلاً شما برو همین الان موضوع را به دفتر گزارش بده...» راهنمایی ِ خوبی بود. من هم همین را میخواستم. این که مسئله، در اولین قدم، به شکل ِ نوعی اطلاعرسانی/اعتراض منعکس شود و کسی پیگیر ِ کارها باشد و مقصرین با من رو در رو شوند. با عجله پلههایِ دو طبقه را پایین رفتم. از دو راهرویِ بلند رد شدم، به آدمهایی که رد میشدند اعتنایی نکردم، و دیدم که مدیر ِ داخلی چایِ صبحاش را خورده و تنها در اتاق ِ بزرگاش دارد خوشـخوشک راه میرود و بعضی پوشهها را رویِ میزها جابهجا میکند. آدم ِ محترم، کاربلد و خوشنیتی بود. به او گفتم که موضوعی پیش آمده که میبایست چند دقیقه وقت بگذارد و با من به اتاقهایِ طبقهیِ دوم بیاید. دوستانه و آرام، بدونِ این که حتا موضوع را جویا بشود، از اتاقاش بیرون آمد، در را قفل کرد، با چند نفر از همکاراناش خوش و بش کرد و قدم به قدم با من همراه شد. با دیدنِ آرامشاش زبان ام باز شد و سعی کردم که به دور از هیجانی که در دل داشتم، ماجرا را مثل ِ یک ناظر ِ بیطرف، اما ذینفع، برایاش تعریف کنم. از نحوهیِ ورودم به اتاق، مواجه شدن با در ِ باز ِ کمد، دیدنِ سوراخ ِ زیر ِ زبانه، خبر کردنِ مستخدم، وجودِ آثار ِ دستکاریِ در ِ ورودیِ اتاق و... آرامشاش را از دست نداد و کاملاً معقول به حرفهایام گوش داد. واردِ اتاق شد و اوضاع را بررسی کرد. سراغ ِ مستخدم را گرفت، که گفتم: «تا همین چند دقیقه پیش اینجا بود و لابد رفته». اول کمد و سوراخ ِ زیر ِ زبانه را بررسی کرد، بعد به سراغ ِ میزهایِ دیگر رفت، دستِ آخر رفت سراغ ِ در، و دستگیره را چند باری بالا و پایین کرد و خراش هایِ کنار ِ دستگیره را معاینه کرد. آمد کنارم ایستاد و به حالتِ ترسان و طلبکارانهیِ کسی که در آستانهیِ ورود به یک مشاجرهیِ دامنهدار و خطرناک است و ناگزیر باید همه چیز را محکم بگیرد تا اوضاع از دستاش در نرود، گفت: «خب، جناب! چیزی هم بردهاند یا نه؟» دلام میخواست با او صادق باشم. گفتم: «نه، چیزی نبردهاند». همهیِ آن لحن ِ طلبکار به یک باره محو شد و با دقتِ بیشتری مشغولِ وارسی ِ کام و زبانه شد. در این حین به من توضیح میداد که: «خیلی بعید است بتوانند این سوراخ را از بیرون ایجاد کنند. چون جایِ دقیق ِ زبانه از بیرون معلوم نیست. تازه حتا اگر این طور باشد، در صورتی که زبانه برگشته باشد و محور ِ افقیاش لابهلایِ شیارهایِ کناری گیر افتاده باشد، با فشار ِ از پایین نمیشود آن را بالا برد و در را باز کرد...». در همین حین مستخدم سراسیمه، مثل ِ کسی که برهانی را پیدا کرده باشد، واردِ اتاق شد و با حالتی کنایی به من گفت که: «آقا! این کمدها همهیشان آن پایین سوراخ دارند و سوارخشان از بیرون معلوم است». خواستم بپرم وسطِ حرف و بیهودگی ِ سخناش را با شواهد ثابت کنم که ادامه داد: «آنهایی که پایینشان سوراخ نیست، زبانهاش بالایِ در است و آن بالا گیر میکند. یک کم بعد از این که رفتید دویدم دنبالتان که این را بگویم که دیگر دور شده بودید». حین ِ حرف زدناش، هم گوش میدادم، هم مشغولِ وارسی ِ میزها بودم. نمیخواستم ابله و متوهم به نظر برسم. اما دو ضربهیِ توأمانِ واقعیت وقتی وارد شد که دیدم، میز ِ روبهروییام دقیقاً شبیهِ میز ِ من، و درست در زیر ِ زبانه، سوراخی دارد که از بیرون معلوم است. با عجله به سراغ ِ چهار میز ِ دیگر رفتم. دو تایِ اولی را وارسی کردم و درست طبق ِ توضیح ِ مستخدم، زبانههایشان در قسمتِ بالایی قرار داشت، اما دو تا میز هم بودند که سوراخشان از بیرون معلوم نبود و زبانههایشان در قسمتِ پایین ِ درِ کمد قرار داشت، یعنی عیناً شبیهِ کمدِ من، اما سوراخ ِ کام ِ آن دو، فقط به قدری بود که زبانه در آن جای بگیرد، نه آن قدر که سوراخ ِ کام از بیرون دیده شود. شواهد هم به سودِ من بود، هم به زیانام. اما واقعبینی ِ تازهای که در من بیدار شده بود، از من میخواست که حقایق ِ دیگری را نیز در نظر بگیرم. مدیر و مستخدم هیچ اشارهای نکردند و من خودم فهمیدم، که هیچ اثری از برادههایِ چوب داخل یا اطرافِ میزم نیست. شاهدی که فرض ِ مته کاریِ سر ِ صحنه را خنثا میکرد. و این که، رویِ میزم لایهای نحیف از گرد و خاک بود که توضیح میداد میزم برایِ مدتی دست نخورده و تمیز نشده. یعنی حتا فرض ِ تمیزکاریِ بعد از جُرم هم منتفی میشد. به مستخدم گفتم: «مطمئن ای که آن خراشهایِ رویِ در تازه است؟» گفت: «والله آقا شما که آن جوری گفتی، من هم فکر کردم این خراشها تازه است. اما الان به نظرم اینها از قبل بوده...»، و دوباره ادامه داد که مسئولِ امنیت او نیست و خودمان باید مواظب باشیم و چند نفر هستند که کلید دارند و غیره. مدیر ِ داخلی من را کنار کشید و گفت: «اگر چیزی از شما بردهاند یا شکایتی دارید، بنویسید تا مسئله را بررسی کنیم. اما من فکر نمیکنم که اینجا تا این حد ناامن باشد و از این اتفاقات بیافتد. امیدوار ام که واقعاً مسئلهیِ جدیای نباشد». بعد در حالی که رویِ میزها و وسایل دست میکشید، رو کرد به مستخدم و آمرانه و صمیمی گفت: «جنابِ آقایِ جعفر خان! گرد و خاک را میبینی؟ چند روز است اینجا را جارو نزدهای؟ امنیت کار ِ تو نیست، نظافت که وظیفهات هست؟ اصلاً آن سطل ِ آشغال را چند وقت است که خالی نکردهای؟» مستخدم شروع کرد به پراکندهگویی ِ نامفهوم و غرـغر کردن و این که تازه آمده و قبل هم که تعطیلات بوده و کسی نمیآمده که نظافت کند و پنجرهها که باز باشد خیلی زود همه چیز را گرد و غبار میگیرد و... مدیر ِ داخلی تذکر داد که همین الان جارو و دستمالات را میآوری و اینجا را تمیز میکنی و از من بابتِ حساسیتام تشکر کرد و چند دستور ِ جزئی ِ دیگر به مستخدم داد و همراه با او رفت. بعد از مدتی، مستخدم زیر ِ لب چیزهایی میگفت و با جارو و خاکانداز و دستمال واردِ اتاقی شد که من مبهوت و غرق در شواهد، گوشهاش ایستاده بودم و داشتم همه چیز را از اول مرور میکردم. وسطِ کار یک دفعه صدایاش را بالا برد که «ولی آقا! بیایند اینجا از کمدِ شما چی ببرند؟ کتاب و بیسکوییت و سیم و کاعذهایِ شما را؟» حوصلهیِ دفاع یا حمله نداشتم. گفتم: «لابد اشتباه کردم». لبخند زدم و بیرون رفتم. طرفهایِ ظهر در آشپزخانه، دیدم که لیوانام را برگرداندهاند و شستهاند و سر ِ جایاش گذاشتهاند.
۱۳۹۱/۶/۷
خودنمایی
آدمهایِ خوشبختی که با آنها زندگی میکند، به واسطهیِ نزدیکی به او، غافل اند از نیرویِ خوشایندِ آن وجودی که تنها من ِ نظارهگر از بیرون قادر به ادراکاش هستم. آنها نمیتوانند او و اثرش را ببینند. من نمیتوانم با او زندگی کنم. آنها با او زندگی میکنند. من از رد و نیرویاش از فاصلهای دور چیزهایی را ثبت میکنم و به خوشبختی ِ کسانی حسادت میکنم که با او میخندند، در غصهاش شریک میشوند، با او میخوابند، و همچون چیزی واقعی وجودش را به رسمیت میشناسند. در واقع، این حضور ِ او ست که وجودِ واقعی ِ اطرافیاناش را برایِ من به مفهوم ِ زندگی و بخت پیوند میزند. کسی به توانایی ِ خواندنِ من حسود نیست. جایگاهِ رشکبرانگیزی ندارم و حتا اگر خود نگویم و اقرار نکنم، کسی از کار و کنشام (که نظاره کردن است) سر در نمیآورد. من با عاطفهیِ حسادتی که در وجودم تهنشین میشود، ناخودآگاه به ناقابلی ِ جایگاهی که اشغال کردهام معترف میشوم و از این اعتراف لذت میبرم. آن کس که کنار ِ او ست مشغولِ زندگی ست. من نظارهگر ام. او را زندگی نمیکنم. همیشه میتوان میانِ نقش ِ بازیگر و بیننده تمایز قائل شد و نیز، میانِ خودِ زندگی و تصاویرش خطی پررنگ کشید. خواندم که تصویر سهم ِ محرومان است. محروم از هر چیز با تصویر ِ آن چیز سرگرم است و به واسطهیِ این سرگرمی ِ محروم بیشتر میبیند؛ دیدن، تخیل کردن، ترسیم کردن، و سرگرم شدن. بخشی از اثر ِ آن آدم، بخشی از بودنِ او که حالا با دیگران (با جزـمن) زندگی میکند، در جایی نزدِ من در حالِ بازسازی شدن است و به قریحه میدانم که تصویر گرمتر و تخیلیتر و تماشاییتر است. موجودی واقعی ست که میتوان او را در خیال بازسازی کرد، و نامی ملموس دارد که شکل ِ نگارشاش برایام منظرهای چشمنواز و آرامشبخش است و شیوهیِ تلفظاش مانندِ رمز و راز با لبهایِ کسانی هجی میشود که وقتی به گوش ِ من میخورد انگار آن را شبیهِ وردی مرموز به زبان میآورند. در این راه به لذتِ کشف و تجربهیِ دوبارهیِ بدیهیات پیوند میخورم، چراکه متوجهِ دو نکته میشوم: این که میشود ناماش رازآلود نباشد، دستکم در میانِ بخش ِ زیادی از آدمهایی که اسماش را صدا میزنند وضعیتِ او همین گونه است: رازی را به زبان میآورند که خود نمیدانند، انگار که رازی در میان نیست؛ و این که، من این برتری را دارم که به ناماش شبیهِ واژهای غلیظ و سنگین فکر کنم و به این شیوه، به وجودِ واقعی ِ همهیِ آن آدمهایی وصل شوم که حولِ او را گرفتهاند و من تا پیش از این علاقهای به دنبال کردنشان نداشتم و از سر ِ توجهِ به او متوجهشان شدم. خواندم که این برایِ محرومان شکلی از مبارزه است، آزمایشی ست که ناظر برایِ نمایش دادن و سنجش ِ قدر و قیمتِ واقعی ِ خود و دیگران به جریان میاندازد، و نیز مبارزهای ست در راهِ این که باور کند و بباوراند که یا او غلط است، یا اطرافیاناش به غلط و از سر ِ ناشایستگی، و البته به شکل ِ واقعی، مواضع ِ اطراف را پُر کردهاند.
۱۳۹۱/۶/۳
واقعنمایی ِ مرغی- 2
دیدم که خانم ِ آروین مطلبی دربارهیِ پستِ قبلی نوشتهاند (+). از این فرصت استفاده میکنم و نظرتان را به آن متن ِ خانم ِ آروین جلب میکنم و نیز سعی میکنم تا برایِ روشنتر شدنِ بحث، بعضی از نقدهایِ پستِ قبلی را واضحتر بگویم.
1. این که متنی را به چپگرایی یا مغالطه متهم کنیم، اما به حرفِ اصلی یا شیوهیِ استدلالِ آن متن بیتوجه باشیم، یا نگوییم که این اصطلاحات و برچسبها در پاسخ به چه ضرورتهایی گفته شدهاند، چیزی ست که بیشتر به دردِ تعصب و تسکین ِ وجدانِ معذب میخورد، نه فهم و توضیح و تفسیر و نقد. تعصب و چیزهایی شبیه به آن البته از نظر ِ من بخش ِ جدانشدنی و چهبسا مفرح ِ فرایندِ خواندنِ متن است، اما خوب است که خواننده اراده کند و ضمن ِ داشتن ِ این قبیل مواضع، نسبتِ خودش را با متن تصریح کند و به بیان دربیاورد. به نظرم از این طریق است که کنش ِ نقد ممکن میشود. در غیر ِ این صورت، متعرض ِ نکاتی میشویم که بیربط اند، یا نقاطِ کانونی و محوریِ متنها را نمیسازند.
خانم ِ آروین کل ِ بحثِ من در پستِ قبلی را حولِ یک مغالطه این طور خلاصه کردهاند: «مغالطهی مذکور این است که از این مقدمه که رفاه کوتاه مدت به طور طبیعی موجد توقعاتی است، این نتیجهی دلخواه من درآوردی را استنتاج میکنند که پس برای پرهیز از ایجاد توقع، دولت باید تلاش برای هرگونه افزایش رفاه را متوقف کند! درحالیکه شق مقابل رفاه کوتاهمدت از طریق اهدای وام و کمک بلاعوض یا همان صدقهی معروف، نه در فلاکت و بدبختی نگه داشتن مردم، بلکه تلاش برای ایجاد زیرساختهای ماندگاری است که بهبود وضعیتی گرچه تدریجی اما در عوض متوازن و مداوم را تضمین کند. نقد اصلی گزارش ضمیمهی همراه متن، بیش از آنکه ناظر به انتقاد از افزایش رفاه به طور کلی باشد، ناظر به بیان پیامدهای اجتماعی - فرهنگی حاصل از سیاستهای اقتصادی خاصی بود که شرح نسبتا مفصلی از اخبار پیرامون آن را در همان ابتدای گزارشِ ضمیمه ذکر کردهام.»
طبق ِ برداشتِ ایشان این طور به نظر میرسد که گویا نتوانستهام میانِ دو نوع ایجادِ رفاه ([1.] کوتاهمدت/زودگذر و [2.] درازمدت/ماندگار) تمایز قائل شوم، یا این تمایز را در متن ِ ایشان ندیدهام و در مغالطهام دومی را هرجا دلام خواسته به جایِ اولی به کار بردهام.
2. متن ِ وبلاگی ِ خانم ِ آروین دربارهیِ بحرانِ انتظاراتِ فزاینده (+)، دارد حرفِ مشخصی را در دو پاراگراف میزند:
[1.] اولاً، دارد میگوید که در موردِ نارضایتی از گرانی ِ مرغ، تئوریِ انتظاراتِ فزاینده به این سؤال پاسخ میدهد که «چطور آدمهایی که شرایطی مشابه، بلکه هم بسیار بدتر از شرایط امروز را در گذشتهای نهچندان دور تجربه کردهاند، تا به این حد در برابر تجربهی شرایط مشابه کمتحمل و ناراضی و خشمگیناند؟» تا اینجا ایشان به شکل ِ کاملاً مشخص، وجودِ یک معضل یا بحرانِ اجتماعی را تشخیص میدهند و سپس از طریق ِ رجوع به یک تئوری آن معضل را برایمان تحلیل میکنند. میگویند که اگر مردم از گرانی و خارج شدنِ مرغ از برنامهیِ غذایی ِ روزمرهیشان ناراضی اند، به دلیل ِ پدید آمدنِ انتظاراتی ست که «پس از یک دوره رونق و رفاه کوتاهمدت» ایجاد شده است.
[2.] دوماً، متن ِ ایشان میگوید که این قبیل بحرانها (که احتمالاً بحرانِ مرغ شکلی از آن است) را در گزارشی که در سالِ 85 نوشته بودند، پیشبینی کردهاند. در آنجا به دولت گفتهاند که سیاستهایِ رفاهی، پولی و... گنجانده شده در قانونِ بودجهیِ سالِ 85، رفاهی ایجاد میکند که به علتِ شرایطِ داخلی و خارجی قابل ِ تداوم نیست. چون این سیاستها قابل ِ تداوم نیست، بنابراین، رفاهِ حاصل از آن کوتاهمدت خواهد بود و چنین رفاهِ کوتاهمدتی پس از این که به دشواری و تنگنا و ریاضتِ اقتصادی و غیره برخورد کرد، نارضایتی ِ عمومی ایجاد میکند، در نتیجه، «افزایش انتظارات اقتصادی عموم مردم تا حد زیادی از عقلانیت به دور است». این قسمت را تصریح میکنم که عقلانیتِ موردِ اشارهیِ ایشان عقلانیتِ نظام و ساختار ِ حکومتی ست.
حرفِ ایشان را خلاصه کردم تا اگر فکر میکنید ایشان چیز ِ دیگری در آن نوشته گفته، یا من آن را بد برداشت کردهام، غفلت و برداشتِ بدم را گوشزد کنید. خلاصه، حرفِ اصلی ِ خانم ِ آروین حولِ این دو موضوع میگردد: [1.] شرح ِ تئوریکِ یک بحران؛ [2.] توانِ آیندهنگرانهیِ علوم ِ اجتماعی در پیشبینی ِ این بحران. با جمع کردنِ این دو نکته، ایشان این طور نتیجهگیری کردهاند که «اینها را کی نوشتهام؟ فروردین ۸۵ یعنی حدود شش سال پیش بعد هی میگویند علوم اجتماعی پسنگر است و عرضهی حرف زدن در مورد تحولات آینده را ندارد.»
3. من در پستِ قبلی (+)، به طور ِ مشخص دو موضع ِ فوق را نقد کردهام. گفتهام که حرفِ ایشان چیز ِ قابل ِ افتخاری نیست، و ربطی به علم و آیندهنگری در حوزهیِ دانش ِ اجتماعی ندارد و نوعی واقعنمایی ست، یعنی چیزی را به جایِ واقعیت معرفی کردن است، نه خودِ واقعیت، و کارش به امر ِ فاشیستی و قدرتطلبانهیِ مدیریتِ رضایت شبیهتر است، تا به دست دادنِ نوعی دانایی ِ آیندهنگر. حرفِ اصلی ِ من در پستِ قبل این بود که ایشان واقعیت را وارونه و غلط نمایش میدهند. این مواضع را بیشتر شرح/«تفت» میدهم:
[1.] چرا اصولاً کسی باید فکر کند که میتواند بحران و نارضایتی ِ حاصل از نبودِ مرغ را با تئوریِ انتظاراتِ فزاینده توضیح بدهد؟ مستنداتِ بحثِ ایشان در این باره اینها ست: خاطرهگویی و شرح ِ این که در گذشتهای نهچندان دور، مرغ غذایی اعیانی بوده. با سیاستهایِ رفاهی و کوتاهمدتِ دولت مرغ از حالتِ اعیانی و مخصوص ِ مهمان بودن خارج شده. و این که حالا گرانی و نبودش باعثِ نارضایتی ِ عمومی و بیکفایت جلوه دادنِ دولت شده. چرا خودِ خانم ِ آروین و هیچ کدام از مخاطبانِ تحسینگو نمیپرسند که مرغ کی غذایِ اعیانی بوده و کی از حالتِ اعیانی خارج شده؟ و این که، این وضعیت چقدر به سیاستهایِ مندرج در بودجهیِ سالِ 85 ربط دارد؟
ظاهراً خانم ِ آروین میگویند که 6 یا 7 سال (از سالِ 84 یا 85 به این طرف) است که در اثر ِ سیاستهایِ دولت، مرغ از حالتِ اعیانی خارج شده، برایِ اقشار ِ فرودست رفاهِ نسبی به وجود آمده، و حالا که در اثر ِ شرایطِ داخلی و خارجی گویا جایگاهِ مرغ دوباره به وضعیتِ اعیانی برگشته، این انتظاراتِ به وجود آمده ظرفِ این 6 یا 7 سال است که این نارضایتیها را ایجاد کرده. هر کس با این سبک از توضیح و تحلیل ِ وارونه موافق است، هر کس این چیزها را واقعی و درست میداند، به نظر ِ من موجودِ جالب و گونهیِ شایستهیِ توجهی ست، چون میتوان به راحتی هر چیزی را با برچسبِ تئوریِ علمی، واقعیتِ علمی، و تحلیل ِ اجتماعی ِ آکادمیک به خوردِ او داد.
مرغ و قیمت و نوسانها و عادتهایِ عینی و ذهنی ِ پیوندخورده به آن محصولِ 6-7 سال یا حتا یک دههیِ اخیر نیست. تولید، توزیع، و مصرفِ مرغ و تخم ِ مرغ به شکل ِ صنعتی به تقریباً 40 تا 45 سالِ پیش برمیگردد. در این مدت، افت و خیزهایِ زیادی داشته، اما به تدریج به یکی از منابع ِ اصلی ِ غذایی ِ اقشار ِ مختلف (من جمله اقشار ِ متوسط و ضعیف) تبدیل شده. از همان ابتدا هم چیز ِ خیلی اعیانیای نبوده. مثل ِ خیلی صنایع ِ دیگر، در ابتدا هرچند مرغ ِ صنعتی از مرغ ِ رسمی ارزانتر و آمادهتر بوده، اما در مصرفاش مقاومت وجود داشته. ضمناً در مقام ِ مقایسه، گوشتِ قرمز اعیانیتر بوده. علاوه بر اینها، زیرساختهایِ لازم برایِ این صنعت، روندِ تأمین ِ منابع و بسیاری چیزهایِ دیگر در طی ِ این سالها، جزءِ برنامهریزیها و سیاستهایِ زیربنایی ِ همهیِ دولتها بوده. رشد و تحول داشته و پیوند خوردناش با مصرفِ مردم ربطی به این 6 یا 7 سالِ اخیر ندارد (راستی «کوتاهمدت» در تعبیر ِ «رفاهِ کوتاهمدت» یعنی مثلاً چند سال؟). خلاصه کنم، عادتِ ذهنی ِ به وجود آمده بابتِ مصرفِ مرغ میانِ اقشار ِ مختلف، محصولِ سیاستهایِ بودجهایِ سالِ 85 نیست، که حالا بخواهیم نقدِ بودجهیِ 85 را به شکل ِ آیندهنگرانه به بحرانِ مرغ ِ سالِ 91 نسبت بدهیم. خانم ِ آروین میگویند که درآمدنِ مرغ از حالتِ اعیانی، وابسته شدن، و عادتِ خانوادهها به آن و در نتیجه افزایش ِ انتظاراتشان، محصولِ رفاهِ کوتاهمدتی ست که از طریق ِ رجوع به سیاستهایِ بودجهیِ سالِ 85 (و امثالِ آن) قابل ِ توضیح است. این حرف غلط است. عادتِ به مرغ و سایر ِ اقلام ِ ضروری تاریخچهیِ طولانیتری دارد و محصولِ یک دورهیِ رفاهی ِ زودگذر و یا به قولِ ایشان «صدقه دادن» ِ دولت به مردم نیست.
[2.] خانم ِ آروین در بخش ِ دوم ِ یادداشتِ وبلاگیشان، به گزارشی دربارهیِ بودجهیِ سالِ 85 اشاره کردهاند، که طبق ِ آن به دولت گفتهاند که «افزایش انتظارات اقتصادی عموم مردم تا حد زیادی از عقلانیت به دور است؛ چراکه در صورت مواجههی کشور با شرایط دشوار، انتظار دولت از مردم بیشتر بر محور ریاضتهای اقتصادی است. این درحالی است که رفاه کوتاهمدت شکل گرفته و مقایسهی آن با شرایط دشوار کشور در صورت تحریمهای بینالمللی احساس محرومیت نسبی را در مردم افزایش خواهد داد و نارضایتی آنها را افزایش داده و بعضاً باور به ناکارآمدی دولت در زمینهی اقتصادی را تقویت خواهد کرد.»
افزایش ِ انتظاراتِ مردم، صدقه دادن به مردم، ایجادِ رفاهِ کوتاهمدت و غیرساختاری، ناهماهنگی میانِ سیاستهایِ بینالمللی و سیاستهایِ داخلی، نامعقول بودنِ سیاستها و اهداف؛ اینها فهرستِ کوتاهی ست از چیزهایی که خانم ِ آروین در مواضع ِ مختلف به دولت نسبت دادهاند. این فهرست را مشخصاً به هر کسی که نشان بدهید خواهد گفت که دولت و در مقیاسی بزرگتر حاکمیت، دچار ِ سوءِ مدیریت، تضادِ ساختاری، ناهماهنگی و بیکفایتی ست. دولت و حاکمیت ناکارآمد اند. نه به واسطهیِ رفاهِ کوتاهمدتی که ایجاد میکنند و به واسطهاش انتظارات را بالا میبرند، بلکه به دلیل ِ ناتوانی ِ ساختاری از دنبال کردنِ طرحهایِ توسعه و رفاهِ پایدار و مستحکم. این ناتوانی ِ ساختاری (مجموعهای از عقدههایِ ایدئولوژیک، اقتصادِ مافیایی، جو ِ استبدادی و...) به شکل ِ ناتوانی در مدیریت و تلاش برایِ بهتر کردنِ وضعیتِ امور بیرون میزند. دولت در این جایگاه متناوباً با اسامی ِ مختلف و به شیوههایِ مختلف نقد شده و نقایص ِ ساختاریاش را گوشزد کردهاند. حالا لطفاً یکی توضیح بدهد که نقش ِ «تئوریِ انتظاراتِ فزاینده» این وسط چیست؟ این جمله که «باور به ناکارآمدی دولت در زمینهی اقتصادی» تقویت خواهد شد، چه حقیقتِ اضافهتری را دارد میگوید؟ جز این است که بار ِ این ناکارآمدی و عملکردِ غلط و پُرتناقض ِ دولت را به دوش ِ مردمی میاندازد که گویی توقعاتِ بیجا دارند، و انتظاراتشان به شکل ِ تصنعی و الکی توسطِ دولت بالا رفته؟ جز این است که متن ِ خانم ِ آروین دارد میگوید که نارضایتی ِ مردم از شرایط، خیلی هم با روندِ واقعی ِ تحول ِ امور سازگار نیست، و این در واقع دولت است که توقعاتِ مردم را، علارغم ِ روندِ واقعی، یک دفعه، به شکل ِ جهشی و ناهمخوان با واقعیت، و به صورتِ کوتاهمدت بالا برده؟ از قضا، این دقیقاً همان برداشتی ست که فهیمه خانم در قالبِ کامنتی تأییدآمیز پایِ مطلبِ وبلاگی ِ خانم ِ آروین نوشتهاند. به نظر ِ من تبدیل کردنِ ضعف و ناکارآمدیِ یک دولت، به انتظارات و توقعاتِ فزاینده و غیرواقعی ِ مردم، و از اینها نتایج ِ علمی و آیندهنگرانه گرفتن شارلاتانبازی و وارونه کردنِ واقعیت است، و جز از ذهنی که دغدغهیِ آیندهنگری و علمی بودنِ این شکلی دارد برنمیآید.
4. اشاره به مرغ در عنوانِ «واقعنمایی ِ مرغی» ربطی به جنسیتِ خانم ِ آروین ندارد. به این که ایشان از دلِ تحلیل ِ کمیابی ِ مرغ به توانِ آیندهنگرانه و واقعبینانهیِ علوم ِ اجتماعی انگشت گذاشتهاند مرتبط است. اما مثل ِ کسی که در جایی که منتظر نبوده باز هم شاهدِ گویایی به تورش خورده، معترف ام که از ظرافتِ علمی ِ ایشان در بردنِ بحث به زوایایِ یک کنایهیِ سخیفِ جنسیتی لذت بردم.
۱۳۹۱/۵/۲۱
واقعنمایی ِ مرغی
چیزی که در نگاهِ اول به این متن (+) برایِ من جلبِ توجه میکرد، استفاده از یک تئوری برایِ گوشزد کردنِ یک خطر بود. آن هم به چه کسی؟ به دولت. متن ِ خانم ِ آروین در ذهن ِ من چنین طنینی دارد:
به نظرم خانم ِ آروین از گونههایِ جالبی ست که میتوانند این طور استنتاج کنند که چون بحرانی در آینده هست، بالا بردنِ توقعاتِ رفاهی نامعقول است. از خودم میپرسم بُردِ منطقی ِ حرفِ خانم ِ آروین تا کجا ست، یا چه جور طرحهایی را شامل میشود؟ مثلاً دولتی که با بحرانِ تحریم و انزوا و هزار بحرانِ دیگر روبهرو ست، دیگر کجاها دارد انتظاراتِ مردم را بالا میبرد؟ مثلاً با گسترش ِ ارتباطات، با گسترش ِ بهداشت، با ارائهیِ خدماتِ اجتماعی، با هر تلاشی که در مسیر ِ توسعه و رفاه بکند در واقع دارد انتظارات را بالا میبرد و سر ِ موقع ِ ریاضتِ اقتصادی که برسد، باید از بسیاری چیزها صرفنظر کند و این یعنی کاهش ِ رفاه و افزایش ِ نارضایتی. مردم که نمیدانند، مشکلات را به پایِ ناکارآمدیِ دولت میگذارند. میبینید؟ واقعیت کاملاً وارونه است. به جایِ این که دولت را واسطه و کارگزار ِ توسعه بدانیم و توقع ِ چنین چیزهایی را ازش داشته باشیم و او را در جبهههایی نظیر ِ غیرواقعی بودنِ برنامهها، ناکارآمدی، شعاری بودنِ طرحها، غیرشفاف بودنِ هزینهها، و تصمیماتِ غیرمعقولی که اقتصاد را به بحران میکشاند موردِ بررسی قرار دهیم، به این فکر کنیم که کارهایی که دولت میکند در شرایطِ بلندمدتی که در آن بحران وجود دارد ممکن است باعثِ نارضایتی شود. و وقتی زورمان نمیرسد که جلویِ اقداماتِ خودویرانگر ِ یک حکومت بایستیم، به او بگوییم که لااقل خیلی یک دفعه شُل نکن که بعداً که مجبور شدی سفت کنی از دستات ناراضی بشوند. این هم شد تحلیل ِ آیندهنگر؟ من به این میگویم ایدهای صوری و قدرتطلبانه برایِ مدیریتِ رضایت که در هر زمان و مکانی قابل ِ توصیه است و دانش ِ خیلی خاصی را هم نمیطلبد. امتحان کنید: یک کشور از رویِ نقشه انتخاب کنید (ترجیحاً اروپایی یا آمریکایی، یا اصلاً همین ترکیهیِ خودمان) و یک جا رویِ کاغذ خطاب به دولتاش بنویسید: یک کم به مردمات سخت بگیر، تا فردا که دچار ِ بحران شدی (به ایران نگاه نکنید که بحرانهایاش را خودِ دولتاش هم درست میکند، صرفِ نظر از اقداماتِ درست و غلطِ دولت، بحرانهایِ سرمایهداری ادواری ست، میرود و برمیگردد) خیلی از دستات ناراضی نباشند و...
اما دوباره برویم سراغ ِ خودِ تحلیل ِ آیندهنگرانهیِ خانم ِ آروین. متن ِ ایشان این طور میرساند که گویا برنامهیِ اقتصادیِ دولت (مشخصاً در لایحهیِ بودجهیِ سالِ 85) برنامهای بوده در خدمتِ مرفهتر کردنِ فقرا. و ایشان ضمن ِ درکِ این نکته که نتایج ِ برنامههایِ دولت کاملاً مشخص و عملی ست، و اقشار ِ محروم از طریق ِ این برنامه به رفاهِ نسبی میرسند، به دولت توصیه کرده مواظب باش که این جور مرفه کردن اسبابِ زحمت میشود در آینده و ناکارآمد جلوه خواهدت داد. چون این برنامه را نمیتوانی در درازمدت دنبال کنی. خطاب به چه دولتی این توصیه را کرده؟ به دولتی که – جدا از عملکردش – با شعار به نفع ِ محرومان و گروههایِ حاشیهای و کمتر بهرهمند، و در تقابل با اشرافیتی که گویا منتقدش بود، قدرت را در اختیار گرفته. بیایید یک لحظه همهیِ فرضیاتِ آزاردهنده را کنار بگذاریم. مثلاً به این فکر نکنیم که اقداماتِ دولتی ِ متأثر از بودجهیِ سالِ 85 واقعاً به رفاهِ نسبی ِ طبقاتِ محروم منجر شد یا نه. یا به این فکر نکنیم که چنین طرحی که رویِ کاغذ موردِ ملاحظهیِ خانم ِ آروین قرار گرفته، چنین آیندهیِ نسبتاً مرفهی را اصولاً به شکل ِ عملی در نظر میگرفته یا نه. حتا به نحوهیِ اجرایِ این طرح هم فکر نکنیم. همهیِ انتقادها، همهیِ چیزهایی که ممکن است مزاحم باشند را کنار بگذاریم و به این نکته توجه کنیم: خانم ِ آروین دارد به دولتی که به سببِ شرایط و ملاحظاتِ سیاسی ِ زمینه، از او توقع میرود برایِ اقشار ِ محروم کار کند، و نتایج ِ ملموس ِ اقتصادی در این مسیر ارائه کند، به شیوهای وارونه میگوید که این کارها چون نمیتوانند تداوم پیدا کنند، نامعقول اند. دارد به دولت میگوید شعارها و توقعاتی که داری به آن دامن میزنی نامعقول است. دارد میگوید سیاستهایِ پولی و سرسختیهایِ ایران که منجر به کارشکنیهایِ آمریکا میشود، اجرایِ طرح ِ اقتصادی به سودِ اقشار ِ محروم را خنثا میکند و در بلندمدت این با آن جور درنمیآید. اما همهیِ اینها را به چه شکلی گفته؟ به این شکل که تکیهیِ متناش از «نامعقول» بودنِ این تضادِ ساختاری در جمهوریِ اسلامی برداشته شود، و به این نگرانی منتهی شود که در نهایت این تضاد باعث میشود که دولت «ناکارآمد» جلوه کند. او نگرانِ مردمی که به سببِ این تضادِ ساختاری آسیبپذیر شدهاند نیست، نگرانِ دولتی ست که ناکارآمد جلوه میکند. در صورتی که تکیهیِ متناش را رویِ «نامعقول» بودنِ ساختاریِ جمهوریِ اسلامی میگذاشت، متنی میشد با مسئلهای آشنا، نگران، و فارغ از دغدغهیِ یک «علم ِ آیندهنگر»، شبیهِ بسیاری از متنهایِ انتقادیِ دیگری که بنبستهایِ ساختاریِ جمهوریِ اسلامی را گوشزد میکنند. و حالا شده چیزی که واقعیات را وارونه، و آن هم به سودِ دولتِ موجدِ تضاد روایت میکند، و به نشانِ توفیق ِ تئوریِ آیندهنگرانهیِ انتظاراتِ فزاینده با این تحلیل ِ متناقض بازیهایِ تماشاگرپسند میکند. تازه همهیِ اینها مالِ زمانی ست که ایرادهایِ محتوایی به بودجهیِ 85، نحوهیِ اجرایاش، و دستاوردهایِ واقعیاش را نادیده بگیریم. توجه به ایرادهایِ اخیر، خودش فصل ِ دیگری در نقد است.
حسی که من از خواندنِ متنهایِ خانم ِ آروین میگیرم این است که ایشان میکوشند تا در سیاست و اجتماع واقعبین باشند، از توهمات و تخیلات فاصله بگیرند و چیزی که وجود دارد را بازگو کنند، اما محصولِ کارشان همیشه حالِ من را بد میکند، نه به خاطر ِ این که اغلب در تحلیلشان به سمتِ قدرتِ مسلط غش میکنند (این به نظرم نمیتواند خیلی مانع ِ واقعبینی و درکِ صحیح باشد)، بلکه به این خاطر که تحلیلهایشان شبهواقعی ست، واقعنما ست، وارونه است، کج و زشت و غلط است.
دولت محترم، برنامههایِ شما جوری ست که اگر در شرایطِ سختی و تنگنا قرار بگیرید، رفاهِ حاصل از برنامههایِ اقتصادیتان {کدام برنامههایِ اقتصادی؟ کدام رفاهِ حاصل از کدام برنامه؟} و عادتِ ذهنی ِ حاصل از آن برایِ اقشار ِ محروم و کمدرآمد، باعثِ دردسرتان میشود. چه دردسری؟ بعد از این که عوامل ِ داخلی و خارجی، نظیر ِ تورم و تحریم و کارشکنی {و نه خدای نکرده، بیتدبیریِ خودتان}، اقتصاد را در وضعیتِ بدی قرار بدهد، رفاهِ اقتصادیِ مردم کم میشود و به خاطر ِ وجودِ عادتها و انتظاراتی {که با دلی مهربان و به شکلی صمیمانه} ایجاد کردهاید، نارضایتی زیاد میشود و مردم این اوضاع را {به ناحق} به پایِ ناکارآمدیِ دولت میگذارند.حالا که گویا همین مردم ِ قبلاً محروم و در میانه مرفه و حالا محرومـوـانتظاربالارفته به افزایش ِ قیمتِ مرغ واکنش نشان دادهاند {تظاهراتِ نیشابور را میگوید؟ یا انتقاداتِ نمایندگان را؟ دیگر چه کسی از اقشار ِ محروم صدایاش درآمده و اعتراض کرده؟} خانم ِ آروین به سودِ علوم ِ اجتماعی خوشحال اند که جایی متنی نوشتهاند که این نارضایتی را پیشبینی کرده. ایشان با این شاهکار ِ تحلیلی، به نقدِ کسانی پرداختهاند که علوم ِ اجتماعی را پسنگر میخوانند و آن را به ناتوانی در پیشبینی متهم میکنند. من در زمینهیِ میزانِ آیندهنگریِ این تحلیل یا تحلیلهایی از این دست، حرفِ چندانی ندارم، جز این که یادِ این میافتم که در کوچه و خیابان زیاد شنیدهایم این تحلیل ِ آیندهنگرانه را – که گویا تحلیل ِ بندتنبانی ِ موردِ علاقهیِ نوستالوژیدارانِ دورانِ خوش ِ سلطنت هم هست - که «ایرانی جماعت را باید گرسنه نگه داشت. سیر باشند انقلاب میکنند». آیندهنگرهایِ کوچه و خیابان هم دارند به زبانِ خودشان به بحرانِ حاصل از انتظاراتِ فزاینده و نگرانیهایی واکنش نشان میدهند که بابتِ به هم ریختن ِ اوضاع ِ موجود، پس از یک دوره رفاه پیش میآید. یا اصلاً این یکی تحلیل را در نظر بگیرید که «اگر رو بدهی، پررو میشوند». تهِ آیندهنگری: توقعشان بالا میرود و حالا بیا و درستاش کن.
به نظرم خانم ِ آروین از گونههایِ جالبی ست که میتوانند این طور استنتاج کنند که چون بحرانی در آینده هست، بالا بردنِ توقعاتِ رفاهی نامعقول است. از خودم میپرسم بُردِ منطقی ِ حرفِ خانم ِ آروین تا کجا ست، یا چه جور طرحهایی را شامل میشود؟ مثلاً دولتی که با بحرانِ تحریم و انزوا و هزار بحرانِ دیگر روبهرو ست، دیگر کجاها دارد انتظاراتِ مردم را بالا میبرد؟ مثلاً با گسترش ِ ارتباطات، با گسترش ِ بهداشت، با ارائهیِ خدماتِ اجتماعی، با هر تلاشی که در مسیر ِ توسعه و رفاه بکند در واقع دارد انتظارات را بالا میبرد و سر ِ موقع ِ ریاضتِ اقتصادی که برسد، باید از بسیاری چیزها صرفنظر کند و این یعنی کاهش ِ رفاه و افزایش ِ نارضایتی. مردم که نمیدانند، مشکلات را به پایِ ناکارآمدیِ دولت میگذارند. میبینید؟ واقعیت کاملاً وارونه است. به جایِ این که دولت را واسطه و کارگزار ِ توسعه بدانیم و توقع ِ چنین چیزهایی را ازش داشته باشیم و او را در جبهههایی نظیر ِ غیرواقعی بودنِ برنامهها، ناکارآمدی، شعاری بودنِ طرحها، غیرشفاف بودنِ هزینهها، و تصمیماتِ غیرمعقولی که اقتصاد را به بحران میکشاند موردِ بررسی قرار دهیم، به این فکر کنیم که کارهایی که دولت میکند در شرایطِ بلندمدتی که در آن بحران وجود دارد ممکن است باعثِ نارضایتی شود. و وقتی زورمان نمیرسد که جلویِ اقداماتِ خودویرانگر ِ یک حکومت بایستیم، به او بگوییم که لااقل خیلی یک دفعه شُل نکن که بعداً که مجبور شدی سفت کنی از دستات ناراضی بشوند. این هم شد تحلیل ِ آیندهنگر؟ من به این میگویم ایدهای صوری و قدرتطلبانه برایِ مدیریتِ رضایت که در هر زمان و مکانی قابل ِ توصیه است و دانش ِ خیلی خاصی را هم نمیطلبد. امتحان کنید: یک کشور از رویِ نقشه انتخاب کنید (ترجیحاً اروپایی یا آمریکایی، یا اصلاً همین ترکیهیِ خودمان) و یک جا رویِ کاغذ خطاب به دولتاش بنویسید: یک کم به مردمات سخت بگیر، تا فردا که دچار ِ بحران شدی (به ایران نگاه نکنید که بحرانهایاش را خودِ دولتاش هم درست میکند، صرفِ نظر از اقداماتِ درست و غلطِ دولت، بحرانهایِ سرمایهداری ادواری ست، میرود و برمیگردد) خیلی از دستات ناراضی نباشند و...
اما دوباره برویم سراغ ِ خودِ تحلیل ِ آیندهنگرانهیِ خانم ِ آروین. متن ِ ایشان این طور میرساند که گویا برنامهیِ اقتصادیِ دولت (مشخصاً در لایحهیِ بودجهیِ سالِ 85) برنامهای بوده در خدمتِ مرفهتر کردنِ فقرا. و ایشان ضمن ِ درکِ این نکته که نتایج ِ برنامههایِ دولت کاملاً مشخص و عملی ست، و اقشار ِ محروم از طریق ِ این برنامه به رفاهِ نسبی میرسند، به دولت توصیه کرده مواظب باش که این جور مرفه کردن اسبابِ زحمت میشود در آینده و ناکارآمد جلوه خواهدت داد. چون این برنامه را نمیتوانی در درازمدت دنبال کنی. خطاب به چه دولتی این توصیه را کرده؟ به دولتی که – جدا از عملکردش – با شعار به نفع ِ محرومان و گروههایِ حاشیهای و کمتر بهرهمند، و در تقابل با اشرافیتی که گویا منتقدش بود، قدرت را در اختیار گرفته. بیایید یک لحظه همهیِ فرضیاتِ آزاردهنده را کنار بگذاریم. مثلاً به این فکر نکنیم که اقداماتِ دولتی ِ متأثر از بودجهیِ سالِ 85 واقعاً به رفاهِ نسبی ِ طبقاتِ محروم منجر شد یا نه. یا به این فکر نکنیم که چنین طرحی که رویِ کاغذ موردِ ملاحظهیِ خانم ِ آروین قرار گرفته، چنین آیندهیِ نسبتاً مرفهی را اصولاً به شکل ِ عملی در نظر میگرفته یا نه. حتا به نحوهیِ اجرایِ این طرح هم فکر نکنیم. همهیِ انتقادها، همهیِ چیزهایی که ممکن است مزاحم باشند را کنار بگذاریم و به این نکته توجه کنیم: خانم ِ آروین دارد به دولتی که به سببِ شرایط و ملاحظاتِ سیاسی ِ زمینه، از او توقع میرود برایِ اقشار ِ محروم کار کند، و نتایج ِ ملموس ِ اقتصادی در این مسیر ارائه کند، به شیوهای وارونه میگوید که این کارها چون نمیتوانند تداوم پیدا کنند، نامعقول اند. دارد به دولت میگوید شعارها و توقعاتی که داری به آن دامن میزنی نامعقول است. دارد میگوید سیاستهایِ پولی و سرسختیهایِ ایران که منجر به کارشکنیهایِ آمریکا میشود، اجرایِ طرح ِ اقتصادی به سودِ اقشار ِ محروم را خنثا میکند و در بلندمدت این با آن جور درنمیآید. اما همهیِ اینها را به چه شکلی گفته؟ به این شکل که تکیهیِ متناش از «نامعقول» بودنِ این تضادِ ساختاری در جمهوریِ اسلامی برداشته شود، و به این نگرانی منتهی شود که در نهایت این تضاد باعث میشود که دولت «ناکارآمد» جلوه کند. او نگرانِ مردمی که به سببِ این تضادِ ساختاری آسیبپذیر شدهاند نیست، نگرانِ دولتی ست که ناکارآمد جلوه میکند. در صورتی که تکیهیِ متناش را رویِ «نامعقول» بودنِ ساختاریِ جمهوریِ اسلامی میگذاشت، متنی میشد با مسئلهای آشنا، نگران، و فارغ از دغدغهیِ یک «علم ِ آیندهنگر»، شبیهِ بسیاری از متنهایِ انتقادیِ دیگری که بنبستهایِ ساختاریِ جمهوریِ اسلامی را گوشزد میکنند. و حالا شده چیزی که واقعیات را وارونه، و آن هم به سودِ دولتِ موجدِ تضاد روایت میکند، و به نشانِ توفیق ِ تئوریِ آیندهنگرانهیِ انتظاراتِ فزاینده با این تحلیل ِ متناقض بازیهایِ تماشاگرپسند میکند. تازه همهیِ اینها مالِ زمانی ست که ایرادهایِ محتوایی به بودجهیِ 85، نحوهیِ اجرایاش، و دستاوردهایِ واقعیاش را نادیده بگیریم. توجه به ایرادهایِ اخیر، خودش فصل ِ دیگری در نقد است.
حسی که من از خواندنِ متنهایِ خانم ِ آروین میگیرم این است که ایشان میکوشند تا در سیاست و اجتماع واقعبین باشند، از توهمات و تخیلات فاصله بگیرند و چیزی که وجود دارد را بازگو کنند، اما محصولِ کارشان همیشه حالِ من را بد میکند، نه به خاطر ِ این که اغلب در تحلیلشان به سمتِ قدرتِ مسلط غش میکنند (این به نظرم نمیتواند خیلی مانع ِ واقعبینی و درکِ صحیح باشد)، بلکه به این خاطر که تحلیلهایشان شبهواقعی ست، واقعنما ست، وارونه است، کج و زشت و غلط است.
۱۳۹۱/۵/۱۸
«پرسید: بهترین برهانِ دوست داشتن چیست؟
گفت: تردید و تشکیک میانِ او و چیزی که در او دوستداشتنی ست.»
روزی میرسد که بتوانم میانِ او و آنچه میکند فرق بگذارم. او را از همهیِ جهانِ پیراموناش جدا کنم. بدناش را در یک سمت بگذارم و مجموع ِ آن خلقیات و عاداتِ خوشایند را همانندِ نوعی پرستشگاهِ لطیف به جا بیاورم که هر تکهاش را از جاهایِ مختلف به آنجا حمل کردهاند و در کنار ِ هم چیدهاند. روز ِ دیگری هست که او هستی ِ محبوب و یکتایی ست که نمیتوانم فرق بگذارم میانِ مثلاً انگشتاناش و آن لطافتی که در حرکاتِ دستاش به چشم میبینم. گاهی فکر میکنم که صدها ساعت کار ِ فکری و فلسفی لازم است تا بفهمم آن لذتی که از نگاه کردن به چشمها و صورتاش میبرم در کجایِ من ریشه دارد. دوست دارم این طور مجسم کنم که ما از طرفِ بشریت مأمور ایم که این مسئلهیِ پیچیده را حل کنیم و لذتِ نهفته در همهیِ آن نگاهها به همهیِ آن صورتها را رمزگشایی کنیم. به این ترتیب، هر چشم زمانی که لذتی بصری از نگاه به چهرهیِ محبوباش میبرد، به آزمایشگاهی پا میگذارد که در آن، صفاتِ چیزها و مرزها و تعلقات، همه در ردههایی مشخص و تدوینشده، صرفاً مثالی عینی اند از دلیلی که یک بار برایِ همیشه به آن پی برده شده. این نقشه در عمل ناکام است. نه تنها به این خاطر که تدوین ِ چنین طرحی را دوست ندارم، بلکه فراتر از طاقتِ من و طاقتِ بشریت است (هگلی ست). به این فکر میکنم که شک، شک در تفاوتِ میانِ یک چیز با صفتاش یا شک در این که چیز و صفت یکی اند، راهی به تحلیل ِ لذتِ عاشقانه نیست، بلکه محصولِ آن است. به این فکر میکنم که بیانتها بودنِ فلسفه و بازگشتِ بیپایانِ صورتبندیهایاش، نه به خاطر ِ موضوعاش، که به عامل ِ انگیزانندهای بیرون از آن برمیگردد که فریفتهیِ زیبایی ست و دارد خود را با خاطرهیِ گرفتن و رها کردنِ این زیبایی سرگرم میکند. این که اگر پایِ تأثیر ِ چیزی همچون فریفتگی و اغوا به لذت و رنج، به گرفتن و رها کردن، در میان نباشد، من از کنار ِ هیچ تفکیک و تمایزی رد هم نمیشوم، چه برسد به این که بخواهم تحلیلاش کنم.
گفت: تردید و تشکیک میانِ او و چیزی که در او دوستداشتنی ست.»
روزی میرسد که بتوانم میانِ او و آنچه میکند فرق بگذارم. او را از همهیِ جهانِ پیراموناش جدا کنم. بدناش را در یک سمت بگذارم و مجموع ِ آن خلقیات و عاداتِ خوشایند را همانندِ نوعی پرستشگاهِ لطیف به جا بیاورم که هر تکهاش را از جاهایِ مختلف به آنجا حمل کردهاند و در کنار ِ هم چیدهاند. روز ِ دیگری هست که او هستی ِ محبوب و یکتایی ست که نمیتوانم فرق بگذارم میانِ مثلاً انگشتاناش و آن لطافتی که در حرکاتِ دستاش به چشم میبینم. گاهی فکر میکنم که صدها ساعت کار ِ فکری و فلسفی لازم است تا بفهمم آن لذتی که از نگاه کردن به چشمها و صورتاش میبرم در کجایِ من ریشه دارد. دوست دارم این طور مجسم کنم که ما از طرفِ بشریت مأمور ایم که این مسئلهیِ پیچیده را حل کنیم و لذتِ نهفته در همهیِ آن نگاهها به همهیِ آن صورتها را رمزگشایی کنیم. به این ترتیب، هر چشم زمانی که لذتی بصری از نگاه به چهرهیِ محبوباش میبرد، به آزمایشگاهی پا میگذارد که در آن، صفاتِ چیزها و مرزها و تعلقات، همه در ردههایی مشخص و تدوینشده، صرفاً مثالی عینی اند از دلیلی که یک بار برایِ همیشه به آن پی برده شده. این نقشه در عمل ناکام است. نه تنها به این خاطر که تدوین ِ چنین طرحی را دوست ندارم، بلکه فراتر از طاقتِ من و طاقتِ بشریت است (هگلی ست). به این فکر میکنم که شک، شک در تفاوتِ میانِ یک چیز با صفتاش یا شک در این که چیز و صفت یکی اند، راهی به تحلیل ِ لذتِ عاشقانه نیست، بلکه محصولِ آن است. به این فکر میکنم که بیانتها بودنِ فلسفه و بازگشتِ بیپایانِ صورتبندیهایاش، نه به خاطر ِ موضوعاش، که به عامل ِ انگیزانندهای بیرون از آن برمیگردد که فریفتهیِ زیبایی ست و دارد خود را با خاطرهیِ گرفتن و رها کردنِ این زیبایی سرگرم میکند. این که اگر پایِ تأثیر ِ چیزی همچون فریفتگی و اغوا به لذت و رنج، به گرفتن و رها کردن، در میان نباشد، من از کنار ِ هیچ تفکیک و تمایزی رد هم نمیشوم، چه برسد به این که بخواهم تحلیلاش کنم.
۱۳۹۱/۵/۱۵
بحرانِ سوریه
اتفاقاتِ سوریه نمونهای کاملاً مناسب از آن وضعیتی ست که تحلیلاش برایِ ما و آیندهیِ ایران ضروری ست. مهم است بدانیم که در آنجا چه اتفاقی دارد میافتد، و مهم است که منطق ِ این رخدادها را دنبال کنیم و تحلیلی واقعی از آرایش ِ نیروهایِ داخلی و بینالمللی در سوریه داشته باشیم. تقریباً همه به درکِ مشابهی رسیدهاند از این که بحرانِ سوریه بر وضعیتِ ایران نیز اثر دارد. اما این که این اثر به چه صورتی خواهد بود و چه کیفیتِ مشخصی دارد، مسئلهای ست که باید واکاوی شود. محصولِ این کاوشها ست که بر نگرانیهایِ ما، ضرورتهایِ عملی و اخلاقی ِ ما، و کنشهایی که در بزنگاههایِ تاریخی قادر به انجام دادناش هستیم تأثیر میگذارد.
سوریه تقریباً به طور ِ کامل از یک مسئلهیِ ملی به یک مسئلهیِ بینالمللی تبدیل شده است و این استراتژی در ایران نیز عملی ست. در واقع، داستانی که در مقابل ِ چشمانمان دارد اتفاق میافتد داستانِ ما ست. این یعنی:
1. در اتفاقاتی نظیر ِ ماجرایِ سوریه، «مردم و کنشگرانِ سیاسی» به طور ِ کامل از گردونهیِ تصمیمگیری حذف شدهاند. دیگر این مردم ِ سوریه نیستند که به طور ِ مستقیم در مقابل ِ دولتشان ایستادگی میکنند و در تحولاتِ آتی ِ آن نقش ِ بازی میکنند. کنشگرانی که امروز درونِ سوریه در حالِ نبرد اند (از دولت گرفته تا جنگجوها و شورشیانِ داخل ِ خاکِ سوریه) همگی عامل یا نمایندهیِ نیروهایِ فراملیای هستند که به شکل ِ صریح یا پنهان سوریه را به جبههای برایِ رویارویی تبدیل کردهاند. درکِ این تغییر و تفاوت بسیار مهم است. ماجراهایِ سوریه با اعتراضاتِ مردمی و سرکوبِ دولتی شروع شد. اما انگار ابزارهایِ کنترلی که دولتهایِ متمرکز ِ امروز در اختیار دارند، آن قدر قوی هست که شورشهایِ مردمی را به راحتی مهار کند. این که این مهار کردنها هزینههایی برایِ دولتها دارد کاملاً صحیح است، اما کیفیتِ این هزینهها را باید با توجه به قواعدِ امروز ِ نظام ِ جهانی تحلیل کرد. در صورتی که نیروهایی خارج از مرز شورشها و اعتراضاتِ داخلی را همراهی نکنند، این اعتراضها هر چقدر هم که وسیع باشند، توسطِ دولت کنترل و سرکوب خواهند شد. در واقع، به طور ِ خلاصه بگویم: امروز، در هر جایِ جهان که دولتِ نسبتاً متمرکزی وجود دارد (دولتی که قادر است اختلافهایِ داخلیاش را در مقابل ِ نیرویِ بیرونی مسکوت بگذارد)، اگر مردم اعتراض کنند، به راحتی و بدونِ کوچکترین تردید سرکوب خواهند شد (با درجهیِ خشونتِ متناسب با جنس ِ شورش و اعتراض)، مگر این که نیرویِ فراملی ِ مؤثری باشد که هزینههایِ این سرکوب را به شدت بالا ببرد، یا منعی ذهنی یا عملی بر سر ِ راهِ این سرکوبها بگذارد. صرفاً به کشورهایِ منطقه نگاه نکنید. اوضاع ِ سرمایهداریِ جهانی تقریباً همهجا همین گونه بحرانزده است. این طور نگاه کنیم: کشورهایی که به هستهیِ اقتصادیِ سرمایهداری نزدیکتر اند، سرکوب را با هزینهیِ کمتری به عهده میگیرند و در این راه اعتمادِ به نفس ِ بیشتری دارند. هرچه از مرکز به پیرامون برویم، سرکوبِ اعتراضات هزینهیِ بیشتری دارد و به جناحبندیِ قوایِ خارجی وابستهتر است. حساسیتِ یک منازعهیِ داخلی زمانی بالا میرود که مکانِ منازعه (ایران، سوریه، عراق و...) از پیش موردِ توجهِ چند قدرتِ اقتصادی قرار گرفته باشد.
2. نبردِ سوریه «به تدریج» از اعتراضاتِ مردمی فاصله گرفته. به نظر ِ من، فاصله گرفتن از نبردِ سیاسی و تبدیل شدن به زمینهای برایِ جنگی فراملی سرنوشتِ اعتراضاتی ست که کشورهایِ نافرمان و کمتر توسعهیافته اما استراتژیکِ جهان با آن مواجه خواهند شد. نیروهایِ داخلی همچنان در حالِ عمل کردن اند، اما آنها به شکل ِ ناگزیر از استقلالِ نسبیشان فاصله گرفته و در واقعیت، به نقاب و پوششی بدل میشوند به سودِ منافع و یا تخاصماتِ نیروهایِ کنشگر ِ خارجی. مشخصتر حرف بزنیم: در سوریه، دولت و هواداراناش، احزابِ مخالف، گروههایِ اسلامگرا و جهادیِ مخالف، جنگجویانِ مزدور (موافق و مخالف) و... نیروهایِ درگیر اند. هر کدام از این نیروها توسطِ یک یا چند بلوکِ قدرتِ خارجی حمایت میشوند. باز به طور ِ مشخص، بشار اسد و هواداراناش از حمایتِ اقتصادی، نظامی، و حقوقی ِ چین، روسیه و ایران برخوردار اند. گروههایِ مخالف نیز عملاً توسطِ کشورهایِ غربی (آمریکا، بریتانیا، اتحادیهیِ اروپا و...) موردِ حمایت قرار میگیرند. میدانیم که اینها مواردی پنهانی یا پشتِ پرده نیستند. کشورها عملاً و به وضوح در موردِ سوریه دچار ِ جبههبندی شدهاند و به طور ِ کامل نسبت به این وضعیت آگاهی و صراحت دارند (روسیه آشکارا در وضعیتِ تحریم، یکی از مهمترین پشتیبانانِ مالی ِ حکومتِ سوریه است. بریتانیا اخیراً گفته که از گروههایِ مخالف پشتیبانی ِ «غیر ِ مخرب» خواهد کرد). هر گونه رجوع به گفتمانِ دموکراتیک، یا هر نوع استناد به افکار ِ عمومی، به عنوانِ قاعدهیِ بادوامتر ِ بازیِ سیاست، زمانی مقدور است که بازیِ سیاست به بازیِ جنگ تبدیل نشده باشد. آنچه پس از وضع ِ جنگی تقسیم میشود، غنائم است، نه افکار و عقاید.
3. از اینجا به بعد مهار ِ جنگِ داخلی در سوریه، کاری نیست که به راحتی از عهدهیِ دولت بربیاید. جنگی که در مناطق ِ شهری سنگربندی شود، جنگی نیست که بتوان با تانک و موشک از آن روسفید بیرون آمد. انتقالِ قدرتی هم در میان نیست. از این اوضاع میشود نتیجه گرفت که بشار اسد دیر یا زود کشته یا متواری خواهد شد، چون چیزی که میخواهد حفظ کند دیگر سیالتر از آن است که با دستهایاش بتواند محدودهاش را کنترل کند. حکومتِ بشار اسد، به احتمالِ خیلی زیاد تاریخی داشت که به انتها رسیدناش را باور نکرد، اما از این مدلِ انتقالِ قدرت چیزی میتوان آموخت، یا آموختهای را مرور کرد: جنگِ داخلی و ایجادِ ناامنی ِ سرزمینی مدلی استراتژیک برایِ ورودِ پیروزمندانهیِ آمریکا و متحداناش به عرصهیِ سیاستهایِ ملی ست.
4. آمریکا چه اهدافی را دنبال میکند و چه برنامهای دارد؟ دیوید هاروی بحثی خواندنی دارد در این باره که از مدتها قبل، در مقابل ِ چین و اقتصادهایِ شکوفایِ جنوب و شرق ِ آسیا، آمریکا با این خطر ِ جدی مواجه شده که بالادست بودنِ اقتصادیاش را به تدریج واگذار کند. اما آمریکا یک ابرقدرت است، هم در زمینهیِ اقتصادی، هم سیاسی، و هم نظامی. تا حالا پیروزیِ ایدهها و طرحهایِ آمریکا در جهان میتوانست از هر سهیِ این پتانسیلها استفاده کند و اهدافِ خاص و پُرسودی را برایِ آمریکا و جبههیِ متحدش برآورده کند. از این به بعد، و با افولِ تدریجی ِ برتریِ اقتصادی، آمریکا ناگزیر خواهد بود تا به برتریهایِ دیگر، و من جمله برتریِ نظامیاش اتکا کند تا هم به مثابهیِ یک تهدیدِ همیشهحاضر، عملاً نقش ِ انکارناپذیری در تحولات داشته باشد، و هم بتواند واکنشی سریع و قاطع به تهدیدها و مناقشات بدهد. از این رو ست که آمریکا به این متمایل است که پایگاههایِ نظامیاش را در سراسر ِ دنیا گسترش بدهد و بنبستهایِ سیاسی ِ منطقه را (طبق ِ یک اولویتِ زمانی و مکانی) به وضعیتهایِ جنگی تبدیل کند. این همان طرحی ست که آمریکا برایِ کشورهایِ بحرانزده، و به ویژه برایِ منطقهیِ خاورمیانه دنبال میکند. دولت در این کشورها نه تنها باید کارگزار ِ نهادهایِ اقتصادِ جهانی باشد، بلکه باید بخشی از خاکِ خود را به اهدافِ نظامی ِ آمریکا اختصاص بدهد. هدف مطیعسازی و نظامیسازی ست.
5. آمریکا کنشگر ِ اصلی ِ این صحنه است. اما کنشگری ست که مجبور است از قواعدِ زمینه پیروی کند. مدلِ عراق، افغانستان، لیبی، و سوریه نمونههایی بسیار مناسب از چیزی ست که دربارهاش حرف میزنیم: یک کشور ِ نافرمان یا با حملهیِ مستقیم، یا با پشتیبانی ِ همهجانبه از به سمتِ جنگ رفتن ِ اوضاع ِ داخلی به چیزی تبدیل میشود که مستعد و پذیرایِ اهدافِ نظامی ِ آمریکا ست. ایران همهیِ مختصاتِ چنین وضعیتی را دارد و تعمداً دارند این ویژگیهایاش را تقویت میکنند و به سمتِ جنگ هلاش میدهند (گمانام واضح است که گفت و گوهایِ احمقانهیِ هستهای را زیرکی ِ غربیها و حماقتِ ایرانیها عملاً به سمتِ مشروعسازیِ اقدام ِ نظامی علیهِ ایران هدایت میکند، و نیز ناکامی ِ احتمالی ِ ایران در نگه داشتن ِ اوضاع ِ سوریه، برایِ ایران بسیار پرهزینهتر است تا مثلاً برایِ روسیه و چین).
سعی کردم این چیزها را صرفاً جمعبندی کنم و ساده بگویم. با دنبال کردنِ اخبار جزئیاتِ بسیاری را حس خواهید کرد. چیزهایِ خیلی بیشتری هم هست که میشود گفت. اما این نوشته را صرفاً بگذارید به حسابِ یک تلنگر ِ جمع و جور و خلاصه، برایِ کسانی که میخواهند از این بعد اوضاع را دنبال کنند.
سوریه تقریباً به طور ِ کامل از یک مسئلهیِ ملی به یک مسئلهیِ بینالمللی تبدیل شده است و این استراتژی در ایران نیز عملی ست. در واقع، داستانی که در مقابل ِ چشمانمان دارد اتفاق میافتد داستانِ ما ست. این یعنی:
1. در اتفاقاتی نظیر ِ ماجرایِ سوریه، «مردم و کنشگرانِ سیاسی» به طور ِ کامل از گردونهیِ تصمیمگیری حذف شدهاند. دیگر این مردم ِ سوریه نیستند که به طور ِ مستقیم در مقابل ِ دولتشان ایستادگی میکنند و در تحولاتِ آتی ِ آن نقش ِ بازی میکنند. کنشگرانی که امروز درونِ سوریه در حالِ نبرد اند (از دولت گرفته تا جنگجوها و شورشیانِ داخل ِ خاکِ سوریه) همگی عامل یا نمایندهیِ نیروهایِ فراملیای هستند که به شکل ِ صریح یا پنهان سوریه را به جبههای برایِ رویارویی تبدیل کردهاند. درکِ این تغییر و تفاوت بسیار مهم است. ماجراهایِ سوریه با اعتراضاتِ مردمی و سرکوبِ دولتی شروع شد. اما انگار ابزارهایِ کنترلی که دولتهایِ متمرکز ِ امروز در اختیار دارند، آن قدر قوی هست که شورشهایِ مردمی را به راحتی مهار کند. این که این مهار کردنها هزینههایی برایِ دولتها دارد کاملاً صحیح است، اما کیفیتِ این هزینهها را باید با توجه به قواعدِ امروز ِ نظام ِ جهانی تحلیل کرد. در صورتی که نیروهایی خارج از مرز شورشها و اعتراضاتِ داخلی را همراهی نکنند، این اعتراضها هر چقدر هم که وسیع باشند، توسطِ دولت کنترل و سرکوب خواهند شد. در واقع، به طور ِ خلاصه بگویم: امروز، در هر جایِ جهان که دولتِ نسبتاً متمرکزی وجود دارد (دولتی که قادر است اختلافهایِ داخلیاش را در مقابل ِ نیرویِ بیرونی مسکوت بگذارد)، اگر مردم اعتراض کنند، به راحتی و بدونِ کوچکترین تردید سرکوب خواهند شد (با درجهیِ خشونتِ متناسب با جنس ِ شورش و اعتراض)، مگر این که نیرویِ فراملی ِ مؤثری باشد که هزینههایِ این سرکوب را به شدت بالا ببرد، یا منعی ذهنی یا عملی بر سر ِ راهِ این سرکوبها بگذارد. صرفاً به کشورهایِ منطقه نگاه نکنید. اوضاع ِ سرمایهداریِ جهانی تقریباً همهجا همین گونه بحرانزده است. این طور نگاه کنیم: کشورهایی که به هستهیِ اقتصادیِ سرمایهداری نزدیکتر اند، سرکوب را با هزینهیِ کمتری به عهده میگیرند و در این راه اعتمادِ به نفس ِ بیشتری دارند. هرچه از مرکز به پیرامون برویم، سرکوبِ اعتراضات هزینهیِ بیشتری دارد و به جناحبندیِ قوایِ خارجی وابستهتر است. حساسیتِ یک منازعهیِ داخلی زمانی بالا میرود که مکانِ منازعه (ایران، سوریه، عراق و...) از پیش موردِ توجهِ چند قدرتِ اقتصادی قرار گرفته باشد.
2. نبردِ سوریه «به تدریج» از اعتراضاتِ مردمی فاصله گرفته. به نظر ِ من، فاصله گرفتن از نبردِ سیاسی و تبدیل شدن به زمینهای برایِ جنگی فراملی سرنوشتِ اعتراضاتی ست که کشورهایِ نافرمان و کمتر توسعهیافته اما استراتژیکِ جهان با آن مواجه خواهند شد. نیروهایِ داخلی همچنان در حالِ عمل کردن اند، اما آنها به شکل ِ ناگزیر از استقلالِ نسبیشان فاصله گرفته و در واقعیت، به نقاب و پوششی بدل میشوند به سودِ منافع و یا تخاصماتِ نیروهایِ کنشگر ِ خارجی. مشخصتر حرف بزنیم: در سوریه، دولت و هواداراناش، احزابِ مخالف، گروههایِ اسلامگرا و جهادیِ مخالف، جنگجویانِ مزدور (موافق و مخالف) و... نیروهایِ درگیر اند. هر کدام از این نیروها توسطِ یک یا چند بلوکِ قدرتِ خارجی حمایت میشوند. باز به طور ِ مشخص، بشار اسد و هواداراناش از حمایتِ اقتصادی، نظامی، و حقوقی ِ چین، روسیه و ایران برخوردار اند. گروههایِ مخالف نیز عملاً توسطِ کشورهایِ غربی (آمریکا، بریتانیا، اتحادیهیِ اروپا و...) موردِ حمایت قرار میگیرند. میدانیم که اینها مواردی پنهانی یا پشتِ پرده نیستند. کشورها عملاً و به وضوح در موردِ سوریه دچار ِ جبههبندی شدهاند و به طور ِ کامل نسبت به این وضعیت آگاهی و صراحت دارند (روسیه آشکارا در وضعیتِ تحریم، یکی از مهمترین پشتیبانانِ مالی ِ حکومتِ سوریه است. بریتانیا اخیراً گفته که از گروههایِ مخالف پشتیبانی ِ «غیر ِ مخرب» خواهد کرد). هر گونه رجوع به گفتمانِ دموکراتیک، یا هر نوع استناد به افکار ِ عمومی، به عنوانِ قاعدهیِ بادوامتر ِ بازیِ سیاست، زمانی مقدور است که بازیِ سیاست به بازیِ جنگ تبدیل نشده باشد. آنچه پس از وضع ِ جنگی تقسیم میشود، غنائم است، نه افکار و عقاید.
3. از اینجا به بعد مهار ِ جنگِ داخلی در سوریه، کاری نیست که به راحتی از عهدهیِ دولت بربیاید. جنگی که در مناطق ِ شهری سنگربندی شود، جنگی نیست که بتوان با تانک و موشک از آن روسفید بیرون آمد. انتقالِ قدرتی هم در میان نیست. از این اوضاع میشود نتیجه گرفت که بشار اسد دیر یا زود کشته یا متواری خواهد شد، چون چیزی که میخواهد حفظ کند دیگر سیالتر از آن است که با دستهایاش بتواند محدودهاش را کنترل کند. حکومتِ بشار اسد، به احتمالِ خیلی زیاد تاریخی داشت که به انتها رسیدناش را باور نکرد، اما از این مدلِ انتقالِ قدرت چیزی میتوان آموخت، یا آموختهای را مرور کرد: جنگِ داخلی و ایجادِ ناامنی ِ سرزمینی مدلی استراتژیک برایِ ورودِ پیروزمندانهیِ آمریکا و متحداناش به عرصهیِ سیاستهایِ ملی ست.
4. آمریکا چه اهدافی را دنبال میکند و چه برنامهای دارد؟ دیوید هاروی بحثی خواندنی دارد در این باره که از مدتها قبل، در مقابل ِ چین و اقتصادهایِ شکوفایِ جنوب و شرق ِ آسیا، آمریکا با این خطر ِ جدی مواجه شده که بالادست بودنِ اقتصادیاش را به تدریج واگذار کند. اما آمریکا یک ابرقدرت است، هم در زمینهیِ اقتصادی، هم سیاسی، و هم نظامی. تا حالا پیروزیِ ایدهها و طرحهایِ آمریکا در جهان میتوانست از هر سهیِ این پتانسیلها استفاده کند و اهدافِ خاص و پُرسودی را برایِ آمریکا و جبههیِ متحدش برآورده کند. از این به بعد، و با افولِ تدریجی ِ برتریِ اقتصادی، آمریکا ناگزیر خواهد بود تا به برتریهایِ دیگر، و من جمله برتریِ نظامیاش اتکا کند تا هم به مثابهیِ یک تهدیدِ همیشهحاضر، عملاً نقش ِ انکارناپذیری در تحولات داشته باشد، و هم بتواند واکنشی سریع و قاطع به تهدیدها و مناقشات بدهد. از این رو ست که آمریکا به این متمایل است که پایگاههایِ نظامیاش را در سراسر ِ دنیا گسترش بدهد و بنبستهایِ سیاسی ِ منطقه را (طبق ِ یک اولویتِ زمانی و مکانی) به وضعیتهایِ جنگی تبدیل کند. این همان طرحی ست که آمریکا برایِ کشورهایِ بحرانزده، و به ویژه برایِ منطقهیِ خاورمیانه دنبال میکند. دولت در این کشورها نه تنها باید کارگزار ِ نهادهایِ اقتصادِ جهانی باشد، بلکه باید بخشی از خاکِ خود را به اهدافِ نظامی ِ آمریکا اختصاص بدهد. هدف مطیعسازی و نظامیسازی ست.
5. آمریکا کنشگر ِ اصلی ِ این صحنه است. اما کنشگری ست که مجبور است از قواعدِ زمینه پیروی کند. مدلِ عراق، افغانستان، لیبی، و سوریه نمونههایی بسیار مناسب از چیزی ست که دربارهاش حرف میزنیم: یک کشور ِ نافرمان یا با حملهیِ مستقیم، یا با پشتیبانی ِ همهجانبه از به سمتِ جنگ رفتن ِ اوضاع ِ داخلی به چیزی تبدیل میشود که مستعد و پذیرایِ اهدافِ نظامی ِ آمریکا ست. ایران همهیِ مختصاتِ چنین وضعیتی را دارد و تعمداً دارند این ویژگیهایاش را تقویت میکنند و به سمتِ جنگ هلاش میدهند (گمانام واضح است که گفت و گوهایِ احمقانهیِ هستهای را زیرکی ِ غربیها و حماقتِ ایرانیها عملاً به سمتِ مشروعسازیِ اقدام ِ نظامی علیهِ ایران هدایت میکند، و نیز ناکامی ِ احتمالی ِ ایران در نگه داشتن ِ اوضاع ِ سوریه، برایِ ایران بسیار پرهزینهتر است تا مثلاً برایِ روسیه و چین).
سعی کردم این چیزها را صرفاً جمعبندی کنم و ساده بگویم. با دنبال کردنِ اخبار جزئیاتِ بسیاری را حس خواهید کرد. چیزهایِ خیلی بیشتری هم هست که میشود گفت. اما این نوشته را صرفاً بگذارید به حسابِ یک تلنگر ِ جمع و جور و خلاصه، برایِ کسانی که میخواهند از این بعد اوضاع را دنبال کنند.
۱۳۹۱/۵/۹
همهیِ کارهایِ دنیا دارند ما را از چرخیدن حول و حوش ِ چیزهایی که دوستشان داریم دور میکنند. چیزهایی که دوستشان داریم خودشان کاری اند که به نوبهیِ خود، بین ِ ما و چیزهایِ دیگر فاصله میاندازند. قاعدهیِ دور افتادنها قاعدهیِ مشغول شدنِ ما با چیزهایی ست که فکر میکنیم بابتِ انجام دادن یا ندادنشان اختیاری نداریم. دراز کشیده بودم و داشتم کتابِ بسیار لذیذی میخواندم. حبابی همهیِ فکرم را در خودش گرفته بود و نمیتوانستم یا نمیخواستم حریم ِ محبوبِ حسهایِ پیرامونام را ترک کنم. مجبور بودم؛ باید بیرون میرفتم تا کسی را ببینم؛ اجبار به ترک کردن و ورود به فضایی تازه، بریده از فضایی که به شکل ِ خودخواسته در آن به سر میبردم. هر اجباری خودآگاهیای به دنبال دارد. حین ِ آماده شدن، سرخورده و بیمیل لحظاتِ پیشام را مرور میکردم. من در لحظهیِ کرختی ِ درونِ حباب بودن، لحظهای که هیچ اجبار ِ بیرونی ِ صریحی در کار نبود، کتاب را دستام میگرفتم، چند ورق میخواندم، و با آن که داشتم از لذتِ پیگیریِ ماجرا و حرکتِ فضاهایِ دور ِ سرم به خواب میرفتم، این همه خوشحالی را نمیتوانستم یکجا تحمل کنم. متوجهِ این میشدم که باید بلند شوم و ظرفهایِ دیشب را بشورم، بلند شوم و سیگار بکشم، بلند شوم و چند صفحه از چند کتابِ دیگر را مرور کنم، ادامهیِ فیلم ِ هفتهیِ قبل را تماشا کنم و در همهیِ این حالات به لحظهای فکر کنم که برمیگردم و دراز میکشم و داستانی که آنجا هست را ناز و نوازش میکنم. چرا این بیرون رفتن شبیهِ آن کارها نباشد؟ چرایاش را میدانم، اما اگر همهیِ آن شباهتهایِ معروف میانِ زن و کتاب واقعیت داشته باشد، لااقل داستانِ کتاب در ظاهر گلایهای ندارد از این که من نمیتوانم این همه خوشی ِ با او بودن را تحمل کنم. گلایهای ندارد از این که وسطِ معاشقه بلند شوم و بیاعتنا به او (از کجا بداند فکرم مشغولاش است؟) در اطراف چرخی بزنم. چیزی دارد که میتواند نسبت به برگشتن ِ من مطمئناش کند. ظرف و سیگار و فیلم را رقیب به حساب نمیآورد. موقعی که کتابِ حاویِ آن داستان را در کیفام میگذارم و با خودم بیرون میبرم، تا اگر فرصتی جایی دست داد مشغولاش شوم، به این فکر میکنم که چطور با غم ِ جا گذاشتن ِ کیف یا دزدیده شدناش کنار بیایم. اندوهِ احمقانهیِ این خیال به حدی ست که گاهی از سر ِ ناچاری سعی میکنم ادامهیِ داستان را آن جور که دلام میخواهد برایِ خودم تعریف کنم تا اگر کتاب را گم کردم نسخهای بدلی اما گمنکردنی از روایت در سرم داشته باشم. ساعتها میگذرد تا دوباره متن ِ محبوب را به دست میگیرم.
۱۳۹۱/۵/۴
چرا شورش نمیکنند؟
بسیاری از اوقات از دستاش حسابی عصبانی ام. احساس میکنم موجودِ پرت و مفلوکی ست که حتا میانِ اسطورههایِ جهانِ باستان هم نمونه و شریک ندارد. حس میکنم کله و کلماتاش را نه میشناسم و نه اصولاً این چیزها شناختنی اند. خیره میشوم به موجودیتاش و خودم را میخورم و از کینه پُر میشوم. دنبالِ دلیلی میگردم که بتواند همهیِ چیزهایی که میگوید و همهیِ کارهایی که میکند را برایام توضیح دادنی و پیشبینیپذیر بکند. در اوج ِ خشمی که نمیدانم چه کارش کنم و گاهی اوقات به شکل ِ فرار کردن، فحش دادن، یا بی اعتنایی... از طول دادنِ این مقدمهای که سعی دارد حسی را منتقل کند باید بگذرم. بدانید و آگاه باشید که در صددِ شرح ِ خشم و نفرت ام، و همین جا از فرصت استفاده میکنم تا بگویم که بیاعتنا بودن برایام اوج ِ هنر ِ مبارزه است. چیزی ست در ردیفِ هنر ِ به جهان و به نفس سلطه پیدا کردن. مدلی بد از این بیاعتنایی مالِ ضعفا و بیچارهها ست آن هم وقتِ سرمستی، آخر بیچارهها هم سرمستیهایِ خاص ِ خودشان را دارند. که مثلاً به طرف می رسانند که «خشمگین باش و از خشم ِ خود بمیر»، و هیچ تأثیری در من نداری و ما کار ِ خودمان را میکنیم و همان لحظه، دقیقاً همان لحظه نمیدانند کار ِ خودشان چی هست و شک دارند که نکند دارند بلوف میزنند و به قولِ سعید «چارتایی میآیند». در ذهنام وضعیتی روانی را تصور میکنم که هرچند به حکم ِ روزگار مجبور ام بودناش را تحمل کنم، اما آن قدر مستقل و بیربط و بیتفاوت ام که اصولاً نمیبینماش و وجودِ قائم به خودی ام که حضورش تأثیری در من ندارد. در نظرم، ندیدن، اگر که واقعی باشد و خودفریبی آلودهاش نکند، عالیترین نوع ِ سرکشی ست و کیست که نخواهد در اوج ِ خشم سرکش باشد؟ در اوج ِ خشم، مثل ِ یک انسانِ اصیل، انسانی که ضعف و ناتوانی ِ بیرونیاش را به کمکِ ذهناش رتق و فتق میکند، ایدههایی آمیخته به خاطره از سرم میگذرند که من به وضوح حس میکنم رگهای تئوریک دارند، یعنی میتوانم از درونشان چیزی بیرون بکشم که یک بار برایِ همیشه به من بگویند که در این موجودِ مفلوکِ مقابلام چه چیز این قدر خشمگینکننده است و وجودِ من هر بار با چه چیزی برخورد میکند که نباید بکند. کینهتوز ام. تئوری ابزار ِ کینهتوزی ست. خوب و دقیق فکر میکنم. از حرکتها واژه، و از واژهها مفاهیم و ایدهها را بیرون میکشم. از این کار به هیجان میآیم. دست و پایام بیشتر از همیشه عرق میکند. سرم گرم است. مشغولِ سلاخی ام. کاردِ زبان و استدلال و ایده دارد خوب میچرخد. برمیگردم و تماشایاش میکنم. هنگام ِ سخنرانی، هنگام ِ خوردن، هنگام ِ شنیدن، هنگام ِ شوخی کردن، خواندن، مطلبِ جدی نوشتن، پول خرج کردن، سر ِ پول جنگیدن، کشتن، خندیدن، ریدن، به سر ِ بچهها دست کشیدن، احوالِ کارگرها را جویا شدن. تک به تکِ این لحظات را با دیدی تئوریک مرور میکنم. مهر و عاطفهای به سراغام میآید که انتظارش را ندارم و حضور ِ بیموقعاش متعجب و سرگشتهام میکند. در واقع، انتظارش را داشتم اما امیدوار بودم که این بار از مسیری رفته باشم که در انتهایاش عطوفت و نرمدلی انتظارم را نکشد. من به خشم احتیاج دارم تا بفهمم. عطوفتِ نابهکاری ست که در لحظهای نادرست و غلط دارد کل ِ نیرویام را پس میزند. درست در جایی از جهان میآید که کارد در حالِ فرو رفتن است و نظریه دارد آخرین حرکتهایِ ماهرانهاش را برایِ جدا کردنِ گوشت از پوست و استخوان از گوشت انجام می دهد. دلام میخواهد فریاد بزنم و بگویم که حالا نه. دارم از نفرت و خشم بیشترین لذت را میبرم، حالا نه. حاضر ام خودم را به این خشم بفروشم و در من نفوذ کند و جاودانه شود. دارم اسلحهیِ مرگبار ِ کلمات را با آخرین حرکتهایِ روانام تجهیز میکنم و حس ِ خوبِ فهمیدن و به رویِ جهان دست داشتن را درست در دو قدمی ِ خودم لمس میکنم. اما مثل ِ دختر ِ افسانهایِ قصهها ست که درست در اوج ِ ماجرا، آنجا که میخواهد به کامروایی دل و لب بدهد و خود را واگذار کند، عقربهیِ ساعت به سمتِ جلو سنگینی میکند و دختر را به عقب میراند. نفرت رفته و من تنها ام. از سلاحام تکه پارههایی سرد باقی مانده و در عوض، چیزی نیست که ندانم. باید ادامه بدهم. حق دارم. آرام و مسلح و مهربان ام.
۱۳۹۱/۳/۲۳
شک دارم که سالگرد گرفتن، یا حتا بلند به یاد آوردنِ سالگردِ یک چیز کار ِ جالبی باشد. شک که نه، راستاش به نظرم کاملاً مزخرف است. آدم ِ سالم قاعدتاً از سر ِ تصادفهایِ زندگی ِ روزمره، چیزی را به یاد میآورد یا برایِ خاطرهیِ چیزی دلتنگ میشود، وقت و بیوقت. سالگردها دنبالِ چیزی رازآلود در چرخش ِ زمین و خورشید میگردند، تازه در بهترین حالت. اعتراف میکنم که از این قسمتاش خوشام میآید. چی از این بهتر که پایِ راز و رمز در میان باشد؟ راز و رمزش شبیهِ وقتی ست که مثلاً به دستخط یا تکهای از مویِ معشوقات، که پیش ِ خودت نگه داشتهای، دست میکشی و به خودت میگویی چیز ِ عجیبی در این قطعاتِ به جا مانده از کسی که دوستاش داری وجود دارد. میدانی این چیزها خالی ست. میدانی که داری با فتیش ِ ور رفتن ِ مادی با چیزی که دیگر دم ِ دستات نیست لاس میزنی. با خودم میگویم، سالگردها هم اگر رازآلود اند به این خاطر است که مادیترین چیزی که ازشان باقی مانده و میشود باهاش ور رفت، روز و ساعتی ست که بدنِ ما در آنجا حادثهای را تجربه کرده. دارد یادم میآید که فلوبر چیزـمیزهایی از معشوقاش نگه داشته بوده و مواقع ِ تنهایی لابد عوض ِ معشوقاش لمسشان میکرده. از آن مجموعه گویا یکیـدو جفت از کفشهایِ معشوق هم یادم مانده. شاید چون دارم یادِ کفشهایی میافتم که موقع ِ فرار کردن از پایِ یکی از خانمها درآمد و آقایِ پشتِ سری سریع برش داشت و دوید. ولی من که حاضر نیستم به خاطر ِ تفریحی که چیز ِ رازآلود در خودش دارد، به خودم دروغ بگویم و زیر ِ بار ِ هر خفتی بروم. دستکم حاضر نیستم یک جوری به خودم دروغ بگویم که بدانم دارم دروغ میگویم. بیشتر دوست دارم خودم را گول بزنم. دوست دارم مثلاً یک جوری باشد که فکر کنم «این دیگر واقعاً باید رازآلود باشد!» در برابر ِ یک راز ِ واقعی بقیهیِ چیزها بچهبازی ست. دارم از قصد وراجی میکنم. نه این که قبلاً این کار را نکرده باشم، اما از قصد نبوده. این بار هی به خودم میگویم این حالی که دارم ارزش ِ وراجی دارد. بلکه چیزیاش به هدف بخورد. و اگر تا حالا به اینجایِ نوشته رسیده باشید نشان میدهد که آدمهایِ کنجکاوی هستید که میتوانم بابتِ ادامهاش هم رویتان حساب کنم.
خردادِ 88 اگر هم سالگردی داشته باشد، تویِ سرم بیشتر از روز ِ بعد از انتخابات شروع میشود. حالِ من شبیهِ حالِ پسر ِ دستنخوردهای بود که داشت اولین مکاشفاتِ جنسیاش را با هیجان تجربه میکرد. تهران به نظر ِ من زیبا ست. حتا حاضر ام بابتِ زیباییاش بحثِ بیخودی هم بکنم. اما آن روزها برایِ من و خیلی از ماها این شهر سکسی هم بود، یک جور سکسی ِ بیاعتنا به اوضاع و احوالاش، با دامن ِ بلند و باسن ِ خوشفرم و لرزان که خیل ِ حشریها را خیلی مؤدبانه به دنبالِ خودش میکشید. هفتهیِ پیش بعد از مدتها گذرم به خیابانِ عباسآباد و میرزایِ شیرازی افتاد. تویِ تاکسی، تقریباً از سهروردی به طرفِ غرب، وضعیتِ بدنام تغییر کرد. همین جور الکی مضطرب شده بودم. طپش ِ قلب و گرم شدنِ بدن و دوـدو زدنِ مردمکها را حس میکردم. فهمیدم که این خیابان برایام بدجور رازآلود است. اگر از آن لحظههایِ احمقانهای بود که گول میخورم و خودم را ول میکنم و به دستِ حادثه میسپارم، یا جلق میزدم یا میزدم زیر ِ گریه. جوری بودم که اندکی از آبِ دماغام را که بالا کشیدم به نظرم خیلی آمد. انگار داشتم بعد از مدتها به کفش یا دستهمویِ به جا مانده از معشوق دست میکشیدم. انگار رازی در پیکر ِ این خیابان بود. در خاطراتام از آن روزها، عباسآباد جایِ خاصی دارد. تقریباً بیشترین در رفتنهایِ من، یا بیشترین فرارهایی که دیدهام آنجا اتفاق افتاده. انقلاب و کریم خان و بلوار روزمرهتر از آن اند که تویشان خیلی مضطرب شوم. یک جایی از خیابانِ عباسآباد هست که انگار برایِ ایستگاهِ مترو دارند آمادهاش میکنند. وسطِ معبر یک دیوار ِ آهنی ِ سفید کشیدهاند و دو تا کوچهیِ خیلی باریک این ور و آن ورش باز کردهاند برایِ پیادهها. و برایِ این که موتور نتواند رد شود، چند تا استوانهیِ پهن فرو کردهاند تویِ زمین. پیادهرویِ مجاورش کمی عقب آمده و در مجموع محوطهای دنج و سرسبز است. از چهلام ِ شهدا که برگشتیم برویم مصلا، با جمع ِ نسبتاً کوچکی از آدمها آن دور و بر برایِ خودمان حال میکردیم و به آن دیوار و کوچههایِ باریکِ کنارش به عنوانِ برگِ برندهیِ فرار امیدوار بودیم. خاصیتِ راز این است که تو با سپردنِ خودت به دستاش، جزئیاتی از بدن و حرکاتات را به یاد میآوری که متعجبات میکند. یادم میآید یکی از لحظاتی که توانسته بودم هیجان و خونسردی را با هم تجربه کنم، زمانی بود که داشتم با دقت و سرعت میلههایِ آهنی ِ وسطِ کوچههایِ باریک را رد میکردم و عجله داشتم که زود به انتهایِ مسیر برسم. پوستکلفتتر از این ام که به تاکسی بگویم وسطِ راه نگه دارد، تا بروم و دوباره آن کوچه و پیچ و خمهایاش را وارسی کنم. سر ِ وزرا پیاده شدم و افتادم تو میرزایِ شیرازی. این خیابان و خیابانِ قائم مقام، سه سالِ پیش در چنین روزی، نزدیکهایِ بعد از ظهر، در دیدنیترین وضعیتی که من بتوانم تصور کنم قرار داشتند. از تویِ این دو تایِ آخری هم فرار کرده بودم و پیاده تا هفتِ تیر راه که نه، شبیهِ آدمهایی که بخت یارشان بوده تا بتوانند تویِ یک شهر ِ خالی به این ور و آن ور سرک بشکند، بالغ شده بودم. احساس میکنم که باید کوتاه بیایم و ماجرا را خیلی هم کش ندهم. همین که در ذهن ِ شما تهران و رازهایاش دوباره با هم به یاد آورده شوند غنیمت است. داستانهایِ زیادی میتوان دربارهیِ لمسشدنیترین نقاطِ این شهر سر ِ هم کرد، و با نوعی وسواس ِ توصیفگرانه، ریز به ریزش را به خوردِ کلمات داد. این احتمالاً برمیگردد به این که تهران حالا مثل ِ زنی ست که چند تا از خیابانهایاش را به عنوانِ یادگار ِ رازآلود و مادیِ دورانِ پرستیده شدن پیش ِ عشاقاش جا گذاشته و ما را به سطح ِ دیگری از تجربه و تخیل ارتقا داده. اوضاع به دورانِ قبل ِ این تجربه برنمیگردد.
خردادِ 88 اگر هم سالگردی داشته باشد، تویِ سرم بیشتر از روز ِ بعد از انتخابات شروع میشود. حالِ من شبیهِ حالِ پسر ِ دستنخوردهای بود که داشت اولین مکاشفاتِ جنسیاش را با هیجان تجربه میکرد. تهران به نظر ِ من زیبا ست. حتا حاضر ام بابتِ زیباییاش بحثِ بیخودی هم بکنم. اما آن روزها برایِ من و خیلی از ماها این شهر سکسی هم بود، یک جور سکسی ِ بیاعتنا به اوضاع و احوالاش، با دامن ِ بلند و باسن ِ خوشفرم و لرزان که خیل ِ حشریها را خیلی مؤدبانه به دنبالِ خودش میکشید. هفتهیِ پیش بعد از مدتها گذرم به خیابانِ عباسآباد و میرزایِ شیرازی افتاد. تویِ تاکسی، تقریباً از سهروردی به طرفِ غرب، وضعیتِ بدنام تغییر کرد. همین جور الکی مضطرب شده بودم. طپش ِ قلب و گرم شدنِ بدن و دوـدو زدنِ مردمکها را حس میکردم. فهمیدم که این خیابان برایام بدجور رازآلود است. اگر از آن لحظههایِ احمقانهای بود که گول میخورم و خودم را ول میکنم و به دستِ حادثه میسپارم، یا جلق میزدم یا میزدم زیر ِ گریه. جوری بودم که اندکی از آبِ دماغام را که بالا کشیدم به نظرم خیلی آمد. انگار داشتم بعد از مدتها به کفش یا دستهمویِ به جا مانده از معشوق دست میکشیدم. انگار رازی در پیکر ِ این خیابان بود. در خاطراتام از آن روزها، عباسآباد جایِ خاصی دارد. تقریباً بیشترین در رفتنهایِ من، یا بیشترین فرارهایی که دیدهام آنجا اتفاق افتاده. انقلاب و کریم خان و بلوار روزمرهتر از آن اند که تویشان خیلی مضطرب شوم. یک جایی از خیابانِ عباسآباد هست که انگار برایِ ایستگاهِ مترو دارند آمادهاش میکنند. وسطِ معبر یک دیوار ِ آهنی ِ سفید کشیدهاند و دو تا کوچهیِ خیلی باریک این ور و آن ورش باز کردهاند برایِ پیادهها. و برایِ این که موتور نتواند رد شود، چند تا استوانهیِ پهن فرو کردهاند تویِ زمین. پیادهرویِ مجاورش کمی عقب آمده و در مجموع محوطهای دنج و سرسبز است. از چهلام ِ شهدا که برگشتیم برویم مصلا، با جمع ِ نسبتاً کوچکی از آدمها آن دور و بر برایِ خودمان حال میکردیم و به آن دیوار و کوچههایِ باریکِ کنارش به عنوانِ برگِ برندهیِ فرار امیدوار بودیم. خاصیتِ راز این است که تو با سپردنِ خودت به دستاش، جزئیاتی از بدن و حرکاتات را به یاد میآوری که متعجبات میکند. یادم میآید یکی از لحظاتی که توانسته بودم هیجان و خونسردی را با هم تجربه کنم، زمانی بود که داشتم با دقت و سرعت میلههایِ آهنی ِ وسطِ کوچههایِ باریک را رد میکردم و عجله داشتم که زود به انتهایِ مسیر برسم. پوستکلفتتر از این ام که به تاکسی بگویم وسطِ راه نگه دارد، تا بروم و دوباره آن کوچه و پیچ و خمهایاش را وارسی کنم. سر ِ وزرا پیاده شدم و افتادم تو میرزایِ شیرازی. این خیابان و خیابانِ قائم مقام، سه سالِ پیش در چنین روزی، نزدیکهایِ بعد از ظهر، در دیدنیترین وضعیتی که من بتوانم تصور کنم قرار داشتند. از تویِ این دو تایِ آخری هم فرار کرده بودم و پیاده تا هفتِ تیر راه که نه، شبیهِ آدمهایی که بخت یارشان بوده تا بتوانند تویِ یک شهر ِ خالی به این ور و آن ور سرک بشکند، بالغ شده بودم. احساس میکنم که باید کوتاه بیایم و ماجرا را خیلی هم کش ندهم. همین که در ذهن ِ شما تهران و رازهایاش دوباره با هم به یاد آورده شوند غنیمت است. داستانهایِ زیادی میتوان دربارهیِ لمسشدنیترین نقاطِ این شهر سر ِ هم کرد، و با نوعی وسواس ِ توصیفگرانه، ریز به ریزش را به خوردِ کلمات داد. این احتمالاً برمیگردد به این که تهران حالا مثل ِ زنی ست که چند تا از خیابانهایاش را به عنوانِ یادگار ِ رازآلود و مادیِ دورانِ پرستیده شدن پیش ِ عشاقاش جا گذاشته و ما را به سطح ِ دیگری از تجربه و تخیل ارتقا داده. اوضاع به دورانِ قبل ِ این تجربه برنمیگردد.
۱۳۹۱/۳/۱۵
«شبیهِ صدایی بود که با آن فکر میکنم.»
صدایی که با آن فکر میکنیم رنگ ندارد. احتمالاً بسامدِ خاصی هم نشود برایاش در نظر گرفت. با جستوجوهایِ من، نزدیکترین صدا به صدایِ فکر کردن حالتِ در ِ گوشی حرف زدنی ست که بیش از هر چیز، جابهجایی ِ حجمی از هوا پیکرهاش را میسازد. نزدیکترین مثال در این مورد، شکل و قالبِ آه کشیدن است. در آه، الف و ه کمرنگ، بدونِ ارتعاش ِ محسوس ِ تارهایِ صوتی، و بیشتر از طریق ِ کم و زیاد کردنِ مقدار ِ هوایی که از ریه و گلو بیرون میآید از هم تفکیک میشوند. اثرگذارترین حرفهایِ عالم را در قالبِ این جور هجی کردنِ کلمات در گوش ِ هم گفتهاند. هر حرفی در این میان، به سِرّی در حالِ حرکت تبدیل میشود. وقتی کلمات را به این شکل نزدیکِ گوشام زمزمه میکنی، لرزی به تنام میافتد، رعشهای خفیف، که ریشههایِ موهایِ بدنام را منقبض میکند و میبردم به این که مثل ِ گربهای که تن ِ خیساش را میتکاند خودم را بتکانم. هنوز نمیتوانم بین ِ انرژیِ باد و نفَسی که لالهیِ گوشام را قلقلک میدهد با دلنشینی ِ کلماتی که به این شیوه در من اثر میکنند تمایز قائل شوم. چرا میلرزم؟ در واقع نمیدانم کدامشان را در بروز ِ رعشه و انقباض و آن حالتِ بیداریِ خوشایندِ تن دخیل بدانم. دستهیِ همخوانی که دارند همگی به همین شیوه سرودی را زمزمه میکنند، برایِ من، مردم ِ یکدل و یکصدا را بهتر تداعی میکنند. صدایی که با آن فکر میکنیم، عجیبترین نمایندهیِ حواس در ساز و کار ِ اندیشیدن است. شنیده میشود، بدونِ آن که دقیقاً شنیده شود. با توهم ِ بینایی گویا آشناتر ایم، تا توهم ِ شنیدن، با رؤیا دیدن، تا رؤیا شنیدن. چیزهایی که میخوانم را آن صدا در سرم مشغولِ خواندن است. چیزهایی که مینویسم را آن صدا برایام تلفظ میکند. احتمالاً موقع ِ حرف زدن از الگویی پیروی میکنم که شکل ِ کامل و گنجینهیِ محفوظاش را آن صدا صاحب است. صدایی که میتواند آن قدر عمومی باشد که هر متنی را، هر قدر هم که غریبه باشد، به شکل ِ خود درآورد و بخواند. و نیز میتواند آن قدر خاص و منحصر به من باشد که آیین ِ من، تشخص ِ من، و فرم ِ لذیذِ زیر لبی گفتن ِ افکار را به من تلقین کند، آن وقت که ماندن در قالبِ صدایی در ذهن را تاب نیاورده و لبها و گلو و ریهها و زبانام را برایِ ادایِ کلمهای ناخودآگاه به حرکت درمیآورند؛ آن گاه که من خودم را مشغولِ حرف زدن مییابم. شاید به همین دلیل است که صدا هرچه به زمزمه شبیهتر باشد به فکر نزدیکتر است و گمانام به همین دلیل وقتی اسمات را زیر ِ گوشام زمزمه میکنی، سنگینی ِ خوشایندی مرا میگیرد که تنها عاملاش شاید لمس کردنِ درونِ یک آدم باشد.
۱۳۹۱/۳/۱۳
دیوار ِ هراسهایِ شاشیدنی
با جزئیات برایمان تعریف میکرد که یک بار در فنلاند موردِ لطفِ یک خانم ِ مهربانِ فنلاندی قرار گرفته، بدونِ این که این وسط نیازی به مخزنی بوده باشد. به این که نیازی به مخزنی نبوده تأکید میکرد. خودش البته ملتفت نبود، اما از یک جور شهر ِ آرمانی حرف میزد که آدمهایی که از هم خوششان میآید بدونِ زدنِ مخ ِ هم بتوانند مدتی را با هم بگذرانند. شبیهِ این آرزو را از خیلیها شنیدهام، من جمله از خودم. اما داشت واقعاً رویِ جزئیات کار میکرد. میگفت وقتی روش بودم و داشتم عقب جلو میکردم به خود میگفتم: «من شهروندِ فنلاند ام. کی میخواهد بگوید نیستی؟ من دارم جوهر ِ فنلاند، ثمرهیِ فنلاند، پولی که بابتِ هم آمدنِ یک سوراخ توسطِ مردم ِ فنلاند – و البته جاهایِ دیگر ِ دنیا – فراهم شده را به گا میدهم.» رویِ نقطهای از بدنِ خانم ِ مهربان انگشت گذاشته بود و شروع کرده بود فشار دادن. طرف ترسیده بود و کشیده بود بیرون و رفته بود پی ِ کارش.
روحی با لحن ِ بچههایی که کلی تحتِ تأثیر اند بهاش میگفت: «چه خوب که پسر میفهمی چی داری میگویی. یعنی به خاطر ِ فشار ِ انگشتات گذاشت رفت؟» زور ِ خوبی زد برایِ این که ماجرا را توضیح بدهد. میگفت: «نه! نه! اشتباه نکن. به خاطر ِ فشار ِ انگشت نبود. خودم خیلی بهاش فکر کردم. برایِ من شبیهِ این بود که انگار از فنلاند انداخته باشندم بیرون. داشتم جر میخوردم. ولی این را برایِ یک رفیقی تعریف کردم و بهام گفت که فشار ِ انگشت، نقطهیِ مشترکِ هراسهایِ ناشناس بودنِ من و خانم بوده. منظورش این بود که این چیزها از عواقبِ کامجویی ِ بدونِ مخزنی ست.» رفیقاش بهاش گفته بود که هیچ بعید نبوده که اگر سرفه هم میکردی طرف میگرخیده و میرفته. از یک جایی به بعد تکیه داد به پشتی و پاهایاش را رویِ تخت دراز کرد و توضیح داد که حذفِ فرایندِ مخزنی خیلی چیز ِ نادری ست و در واقع، در شکلهایِ خالصاش تقریباً اتفاق نمیافتد. و بعد شروع کرد دربارهیِ ابلهانه و غیراخلاقی بودنِ این ایده و این که چقدر غیرواقعی ست و روزگار بهات ثابت میکند که خیلی پرت ای و از این جور چیزها، باز هم با جزئیاتِ زیادی که یادم نمانده، حرف زد. ممد قزوینی پرید وسطِ حرفاش و گفت: «شاشیدم تو این منطقات سگ پدر! اولاش از واقعیتِ خوابیدن با یارو بدونِ مخزنی حرف میزنی و آخرش میشی فیلسوفِ عدم ِ امکانِ حذفِ فرایندِ مخزنی.» ممد قزوینی چیزفهم بود. میگفت: «ماجرات شده عین ِ داستانهایِ کوندرا. آن هم از یک چیز ِ واقعی شروع میکند و یُهو میبینی وسطِ یک برهوتِ اخلاقی دارد لاس میزند و دارد تلویحاً میگوید جز آدم شدن هیچ گهی نمیتوانی بخوری.» میگفت: «با این که شاید نشود هیچ گهی بخوریم، اما آنها خوشگلتر اند که میگویند میشود و بابتِ این شدن پایِ اخلاقیات را وسط نمیکشند. تو هم اگر آن انگشتِ واماندهات را یک کم آرامتر حرکت میدادی، الان هنوز تو فنلاند مشغولِ بیل زدن بودی.»
۱۳۹۱/۲/۱۴
جامع الاطراف
احساسی که در برابرِ آدمِ جامع الاطرافی که همه کار کرده و در همه کار موفق بوده و به همه چیزِ زندگیاش رسیده به آدم دست میدهد، نوعی عاطفهیِ امید و سرخوردگی را با هم در انسان بیدار میکند. امید به این که زندگی عرصهها و فرصتهایِ زیادی دارد که آدمهایی هستند که همهیِ آنها را با هم تجربه میکنند. امیدوار میشویم به استفادهیِ بهینه از زمان، از وقت، از رسیدنِ آدم به همه چیز. و سرخوردگی از این که مبادا پایِ استعدادی ویژه در میان است که ما از آن بیبهره ایم. یا شاید فضایی ویژه که در آن قرار نگرفتهایم. یا دوستانی ویژه، شرکا و همراهانی ویژه که از مصاحبتشان محروم ایم. از این دو نقطه، که یکی رو به سویِ جلو دارد و آن یکی در عقبها و اعماق جستوجوگر است، به مکانهایِ دیگر سرک میکشیم. به مرورِ رابطهها و دوستیها و فضاهایی که تا کنون در زندگی داشتهایم. و به آیندهای که احتمالاً شبیهِ چیزی خواهد بود که تا به حال تجربهاش کرده و در مسیرش قرار داشتهایم. آدمِ جامعالاطراف سبُک است و نوعی خوشحالی و کامیابی دارد. همیشه این مسیر در برابرمان قرار دارد که برایِ تسکینِ خود، تصویری که از خوشبختی و کامرواییِ دیگران میبینیم را بیشتر به ناکامیهایِ خودمان ربط بدهیم تا مثلاً به واقعیتِ خوشبخت بودنِ یک آدمِ دیگر؛ واقعیتِ سرد و بیحالی که در نظرمان حقیقی ست، و ما در پشتِ زمختی و بیملاحظه بودناش نوعی بیانِ صریح و حقیقتگو را اراده میکنیم، سویهیِ تسکینبخشی دارد به این ترتیب که زندگی هیچ گاه نمیتواند به خوبیِ آن چیزی که به نظر میرسد باشد؛ پس چندان از ناکامیهایات حسرت نساز. و اگر بخواهیم به یاریِ کمیتها و اعداد و چیزهایِ ملموس و دیدنی ملاکی برایِ کامیابی بسازیم که فارغ از هر نوع حس و عاطفهای قابلِ رجوع باشد، چه دستمان را میگیرد؟ به نظرم در این مورد تنها باید به تولیدات نظر داشت و پرسید: به دور از هیاهویِ موفقیتها و کامیابیها و استعدادهایِ وافر و تمامنشدنی و فرصتها و موقعیتهایِ طلایی (که من از تهِ دل به وجودِ همهیشان شک دارم)، آن آدم چه چیزهایِ خاصی از خود به جا گذاشته است؟ مازادِ بودناش کجا بیرون زده؟ آن وقت آدمِ جامعالاطراف را خواهیم دید که فیلم ساخته، رمان نوشته، ساختمان طراحی کرده، در فلسفه و معانیِ عمیق دستی دارد، موسیقی بلد است، در مسابقاتِ ورزشی عناوینی کسب کرده و... خب، حالا چی؟ او آن قدر خوشبخت بوده که تولید کند. اصلاً بیایید آدمها را دو دسته کنیم: تولیددارها/خوشبختها و تولیدندارها/بدبختها. یا در واقع، این طور بگوییم که بخشی از آدمها تولید و مازادی دارند که دیگران را از آن بهرهمند میکنند و بخشِ بسیاری از آدمها (توده؟ عوام؟ انسانهایِ عادی؟) چنین مازادی ندارند، یا درستتر: فرصتِ به دست دادنِ چنین مازادی را نداشتهاند، یا حتا نخواستهاند. تنبلی، بیانگیزگی، نبودِ استعداد، محیطِ بد، مشغولیت به دغدغههایِ روزمره و حقیر و پست، و کلی عاملِ دستـوـپاگیرِ دیگر، موانعِ راهِ تولید داشتنِ بخشِ عظیمی از انسانها ست. و ما – ما که دغدغهیِ تولید و اثر داشتن داریم - احتمالاً از کسانی هستیم که میخواهیم همهیِ آن موانع را پس بزنیم. ذهنِ ما کوتهبین است و حادثههایی که دست به دست هم میدهند و به یک تولید منجر میشوند را به حسابِ فردی میگذارد که چنین تولیدی در او به بیان درآمده. ذهنِ ما عاملِ نهایی را عاملِ واقعی حساب میکند. این هم قاعدهای حقیقی ست که از جهاتِ بسیاری تسکینبخش است. حتماً با جریانی در هنر آشنا هستید که وظیفهیِ خود را این میداند که از این تلقیِ فاخرانه و نخبهگرایانه از تولید و مازاد اعلامِ برائت کند و در زندگیِ روزمرهیِ تودهها و افرادِ عادی عناصرِ زیباییشناسانه و ارزشمند بیرون بکشد. مرد یا زنی که سختکوشانه خودش را وقفِ خانوادهاش کرده، نه تنبل است، نه بیانگیزه، نه بیاستعداد، نه مشغولِ سرگرمیهایِ روزمره و حقیر، و نه منفعل نسبت به محیطی که در آن قرار گرفته. هرچند تاریخ از چنین مرد و زنی یادی نخواهد کرد و ما حتا اسامیِ آنهاییشان که اطرافمان هستند را نیز به زور به خاطر میآوریم، اما این نکته را میفهمیم که در ثبتِ تاریخی، تولیداتی بسیار ویژهتر از آنی که از مردِ کارگر یا زنِ خانهدار بهجا میماند باید باشد تا آدمها را از دارـوـدستهیِ بدبختها به کمپِ خوشبختها وارد کند. نوعی سبکسری در دستهبندیها هست که از کیفیت خالی ست. حالا ذهن آماده است که به سراغِ کیفیتِ تولیدِ افرادِ خوشبخت برود. خب، شما، شما که کلی چیز از خود به جا گذاشتهاید، شما که در چند حوزه استاد اید و تولیدگر، چه کردهاید؟ به نوشتهها، به صحبتها، به ایدهها، به آثار، و چیزهایی از این قبیل مراجعه میکنیم. با نیرویی مهیایِ ویران کردن، به سراغِ اثرِ فردِ خوشبخت میرویم. داستانی از او میخوانیم. نه، عادیتر از آن است که محصولِ دست و دماغِ فردی زبده و پرورشیافته باشد. پس چه؟ اگر به آثارش وصل نشویم و آنها را ارزشمند ندانیم، خوشبختیاش را در کدام کیفیتِ هستیاش باید تشخیص دهیم؟ گمان کنم خوشبختیِ واقعیِ فردِ خوشبخت زمانی محقق شود که کثرت و تعددِ پراکندگیِ ناماش کسی را ترغیب کند که رد و اثرِ او را موردِ توجه قرار دهد و از خلالِ این توجه به نقطهای اصیل در فردِ خوشبخت پی ببرد. که این خوشبختیِ به ظاهر واقعی هم خودش چیزی بیرون از توانش و واقعیتِ خوشبخت بودنِ فردِ تولیدگر است.
۱۳۹۱/۱/۲۲
«مهم این است که من حرف بزنم و تو گوش کنی.
اصلِ کار همین است و حالا تو به جایِ شکر ملامتام میکنی.»
وقتی داستانی به گوشمان میخورد، یا گوشمان را به صدایِ داستانی میسپاریم، و تشنهیِ دانستنِ انتهایِ ماجرا، روندِ ممتد و چسبناکِ کلمات را پیگیری میکنیم، در بدویترین حالت، صرفاً کسی دارد برایمان حرف میزند و ما، با اشتیاق، زمان را از طریقِ شنیدنِ حرفهایِ او زندگی میکنیم؛ زمانِ عاری از کلمه، زمانی که در آن نقطهای برایِ به حرکت درآوردنِ ماشینِ کلمهدوستِ مغز در کار نباشد، زمانِ کش آمدنهایِ طولانی و بی کلمه بودنهایِ بد. ما با خودمان حرف میزنیم، زمانی که چیزی (ولو بسیار کوچک) تعادلِ بدنمان را به هم زده باشد. چون روان از طریقِ ور رفتن با وضعیت، از طریقِ ورز دادنِ کلمات و بالا و پایین کردنشان، مشغولِ کاری ست. و همین که روان مشغولِ کاری باشد، معنایی در زندگی هست. معنایی در زندگی هست، و این گزاره یعنی روان مرکزِ ثقلی یافته که با وساطتِ آن توجهاش را معطوف به چیزی درونِ زندگی کند. فقدانِ معنا در صورتِ محض و همیشگیاش بیصدا ست و علامتِ نمایانی ندارد، اما شکلِ زننده و خوشقیافهای از پوچی را میتوان این طور به جا آورد: سخن گفتن ِ مغز در این باره که موضوعی برایِ سخن گفتن ندارد، و شاید حالِ کسی ست که قلّابهایِ بدناش ناتوان اند از آویختن به بدنِ چیزی که هستی را برایاش معنی کند. گمانام تصدیق کنیم که اوقاتِ بسیاری هست که خسته از حرف زدن با خود، یا ناتوان از چنین کاری، به سراغِ دیگران میرویم. آنها باید حرف بزنند و ما گوش کنیم. مهم این است که ما گوش کنیم و ماشینِ مغزمان را از طریقِ وصل کردناش به موتورِ ماشینی دیگر گردان و در حرکت نگه داریم. روایتها و داستانها، در بدوِ امر و جدا از ماهیتِ تجربی و آموزشیشان، برایِ همین خلق میشوند. موتوری محرک اند برایِ مغزی راکد که به یُمنِ همجواریشان حرکت میگیرد. به کدام نوع از حرکت، به کدام شکل از جابهجا شدنِ کلمات بیشتر علاقه داریم؟ به آنهایی خاص و ویژهیِ ما، که در عینِ داشتنِ عناصری از انتها (انتهایی که وسوسهیِ رسیدنِ به آن را داریم)، مسیرهایی باز و پیمودهنشده را برایمان به ارمغان بیاورند. روایتهایی که ما خطوطِ کلیشان را تصدیق میکنیم و از نقصشان هیجانزده میشویم، چون در خود این قدرت را میبینیم که حفرهها و جاهایِ خالیاش را پُر کنیم. روایتهایی که از مغزهایی بیرون بیاید که بتوانند مغزِ ما را جدا از خودشان متحرک نگه دارند.
۱۳۹۱/۱/۶
انتهاهایِ منطقی
مواردِ موردِ احترام زیاد اند. در هر دوره چیزهایِ قابل ِ احترام ِ متفاوتی خلق میشوند. کسانی هستند که به چیزی احترام میگذارند و این را از دیگران هم انتظار دارند. کسانِ دیگری به همان چیز بیشتر احترام میگذارند. و جهان در مواقع ِ آشفته، سُر میخورد به سمتِ اینها که بیشتر احترام میگذارند. جهان چگونه به این سمت سُر میخورد؟ انگار ناخودآگاه نوعی حوزهیِ مبهم و نیمهرسمی شکل میگیرد که برایِ آدمها موجه است که خودشان را به این حوزه ببندند.
تلویزیون صحبتهایِ امام خمینی در بهشتِ زهرا را پخش میکرد. تهِ قسمتِ «من دولت تعیین میکنم» مردم دست میزنند. عدهای شروع میکنند به «الله اکبر» گفتن و جریانِ جمع را میبرند به این طرف. همانجا سخنرانی ِ دکتر آیت را پخش میکند که وقتی نام ِ امام را میبرد، بعضی صلوات میفرستند و تا سه بار آن را تکرار میکنند و جمعیت ادامه میدهد. وقتی فضائل در فضا پخش اند، عدهای هستند که در حادترین جناح ِ این فضائل سنگر میگیرند و این به نظر سنگر ِ محکمی میرسد. اصولاً عدهای هستند که محکمتر به نظر میرسند، انقلابیتر اند، بیشتر ایمان دارند و بیشتر میدانند و بیشتر فریفته اند و بیشتر به حقیقتِ تام و افراطی، به «انتهایِ منطقی» ِ یک گفتار، وصل اند. در وضعیتهایِ آشفتهتر، از خواص ِ جمعیت است که به این افراطها تمایل نشان میدهد، یا در برابر ِ این افراطها خلع ِ سلاح میشود و راهِ انفعال را پیش میگیرد.
نصفه و نیمه یادم هست که جایی کسی گفته بود که نگرانِ روزهایی هستم که آرزوهایام برآورده شده باشد. کسانی که ایدهها و ارزشها را توضیح و تشریح میکنند باید بترسند از روزی که افکارشان توسطِ مردم، در وضعیتی آشفته در حالِ پیگیری شدن است. فیلمی از سخنرانی ِ مهندس بازرگان در مجلس هست که دارد به صراحت از این رفتارهایِ ناجور ِ انقلابی گلایه میکند. چند نفر از یک جایِ مجلس شروع میکنند در قالبِ همان افراطها و به پشتبانی ِ همان انتهاهایِ منطقی داد زدن و آخر سر راه میافتند که بروند جلو و درگیر شوند و میکروفون را از جلویِ مهندس بردارند، و موفق میشوند و گویا کسی خیلی از این موفقیت در آن دوره تعجب نکرده. منطقی ست. این وضعیت صرفاً مختص ِ دورههایِ انقلابی و خیلی آشفته نیست. هر کس که یک بار در طولِ عمرش بحث کرده باشد میداند که در بحث، خصوصاً میانِ جمع، جذبه و جلوهیِ زیادی دارد «دانستن»، و دانستن خیلی از اوقات صرفاً تظاهر به دانستن است: فرو رفتن در جلدِ یک استدلال، یک ظاهر ِ منطقی، و اصرار به ادامه دادن، در حالی که گویندهها احتمالاً تهِ دلشان بدانند که ماجرا آن قدرها هم سفت و محکم نیست. ولی مسئله این است که وقتی اوضاع خراب باشد، شنونده کسی که میداند را دوست دارد. از ذهنام گذشت که انتهاهایِ منطقی از آن دست چیزهایی ست که با آن میتوان آینده را تا حدی پیشبینی کرد، و ما تقریباً همین کار را میکنیم زمانی که از خود دربارهیِ فرمهایِ منطقی ِ گونهای از دانایی میپرسیم. میگویم مقاومت شاید – اگر بشود و ممکن باشد – مقاومت در برابر ِ خطر ِ غلتیدنِ فضا به سمتِ انتهایی ست که از هماکنون میانمان زندگی میکند. و البته این ماجرا شکل ِ دیگری هم دارد: مقاومت شتاب دادنِ فضا به سمتِ انتهایی ست که از هماکنون میانمان هست.
تلویزیون صحبتهایِ امام خمینی در بهشتِ زهرا را پخش میکرد. تهِ قسمتِ «من دولت تعیین میکنم» مردم دست میزنند. عدهای شروع میکنند به «الله اکبر» گفتن و جریانِ جمع را میبرند به این طرف. همانجا سخنرانی ِ دکتر آیت را پخش میکند که وقتی نام ِ امام را میبرد، بعضی صلوات میفرستند و تا سه بار آن را تکرار میکنند و جمعیت ادامه میدهد. وقتی فضائل در فضا پخش اند، عدهای هستند که در حادترین جناح ِ این فضائل سنگر میگیرند و این به نظر سنگر ِ محکمی میرسد. اصولاً عدهای هستند که محکمتر به نظر میرسند، انقلابیتر اند، بیشتر ایمان دارند و بیشتر میدانند و بیشتر فریفته اند و بیشتر به حقیقتِ تام و افراطی، به «انتهایِ منطقی» ِ یک گفتار، وصل اند. در وضعیتهایِ آشفتهتر، از خواص ِ جمعیت است که به این افراطها تمایل نشان میدهد، یا در برابر ِ این افراطها خلع ِ سلاح میشود و راهِ انفعال را پیش میگیرد.
نصفه و نیمه یادم هست که جایی کسی گفته بود که نگرانِ روزهایی هستم که آرزوهایام برآورده شده باشد. کسانی که ایدهها و ارزشها را توضیح و تشریح میکنند باید بترسند از روزی که افکارشان توسطِ مردم، در وضعیتی آشفته در حالِ پیگیری شدن است. فیلمی از سخنرانی ِ مهندس بازرگان در مجلس هست که دارد به صراحت از این رفتارهایِ ناجور ِ انقلابی گلایه میکند. چند نفر از یک جایِ مجلس شروع میکنند در قالبِ همان افراطها و به پشتبانی ِ همان انتهاهایِ منطقی داد زدن و آخر سر راه میافتند که بروند جلو و درگیر شوند و میکروفون را از جلویِ مهندس بردارند، و موفق میشوند و گویا کسی خیلی از این موفقیت در آن دوره تعجب نکرده. منطقی ست. این وضعیت صرفاً مختص ِ دورههایِ انقلابی و خیلی آشفته نیست. هر کس که یک بار در طولِ عمرش بحث کرده باشد میداند که در بحث، خصوصاً میانِ جمع، جذبه و جلوهیِ زیادی دارد «دانستن»، و دانستن خیلی از اوقات صرفاً تظاهر به دانستن است: فرو رفتن در جلدِ یک استدلال، یک ظاهر ِ منطقی، و اصرار به ادامه دادن، در حالی که گویندهها احتمالاً تهِ دلشان بدانند که ماجرا آن قدرها هم سفت و محکم نیست. ولی مسئله این است که وقتی اوضاع خراب باشد، شنونده کسی که میداند را دوست دارد. از ذهنام گذشت که انتهاهایِ منطقی از آن دست چیزهایی ست که با آن میتوان آینده را تا حدی پیشبینی کرد، و ما تقریباً همین کار را میکنیم زمانی که از خود دربارهیِ فرمهایِ منطقی ِ گونهای از دانایی میپرسیم. میگویم مقاومت شاید – اگر بشود و ممکن باشد – مقاومت در برابر ِ خطر ِ غلتیدنِ فضا به سمتِ انتهایی ست که از هماکنون میانمان زندگی میکند. و البته این ماجرا شکل ِ دیگری هم دارد: مقاومت شتاب دادنِ فضا به سمتِ انتهایی ست که از هماکنون میانمان هست.
۱۳۹۰/۱۲/۱۹
روزگار ِ تفسیر
حالا بعد از تقریباً سه سال از بیرون ریختن ِ مردم، یک میل ِ جدید دارد خودش را این ور و آن ور نشان میدهد: میل به مرزبندیِ شفاف درونِ گروههایِ مخالف و منتقد، میل ِ پیگیریِ منافع ِ گروهی و شخصی، میل به تفکیک کردن، اسم گذاشتن، طبقهبندی کردن، و سلسلهمراتب قائل شدن. تا یک مقدار قبلتر قضیه این شکلی نبود. هنوز هم قوتِ «صدایِ میرحسین موسوی» – که دیگر غایب است – در این است که حداقل ِ تفکیک و طبقهبندی را در جملات و بیانیههایاش به کار میبُرد. هیچ وقت از هیچ گروهِ مخالفی (جز سلطنتطلبها و مجاهدین ِ خلق) اعلام ِ برائت نکرد. و نیز، هیچ وقت خود و جریانِ منتقدی که صدایاش شده بود را حامی ِ هیچ گروه و دستهای (حتا گروههایِ اصلاحطلب) نشان نداد. به طور ِ خلاصه، استراتژیِ اصلی تا قبل از این، تأکید رویِ بزرگی ِ تعدادِ مخالفین بود و ارتباطِ شبکهایِ آنها با هم، جدا از هر تعلقی که به هر طیف یا آرمانی داشتند. جامعه تا پیش از این از طریق ِ تأکید بر قطبی بودنِ فضا میخواست تا تمایلاتاش را پیش ببرد: قطبِ موافقانِ وضع ِ موجود در برابر ِ قطبِ مخالفان. چیزی به اسم ِ «جنبش ِ سبز» نامی بود برازندهیِ همهیِ کسانی که در قطبِ مخالف قرار داشتند. قبول که نامگذاریِ مبهمی ست، اما در آن برهه، «ابهام» برایِ خودش نقطهیِ قوتی بود: موسوی را مجاز میکرد که از طرفِ «مردم» حرف بزند و «حق»ی را از جانبِ آنها تعریف کند؛ و به مردم اجازه میداد تا یادشان برود که متفاوت اند و به یاد بیاورند که با هم که باشند قدرتمند اند.
به شخصه حسرتِ این را نمیخورم که آن دوران گذشته و کسانی هستند که به وضعیتِ شماره زدن و تفکیک کردن دچار شدهاند. برایِ آنهایی که از وضعیتِ انقلابی میترسند فقط این نکته را میشود یادآور شد که از جانبِ مردمانِ برانداز نگران نباشند. انقلاب چیزی نیست که بشود هوشیارانه کسی را به سمتاش سوق داد. در ایرانِ خودمان که شخصیتهایِ انقلابی و متمایل به انقلاب رسماً محلی از اعراب ندارند، چه در ساحتِ رسمی، چه در ساحتِ غیررسمی. اما جاهایی از دنیا هست که کلی هپروتی ِ انقلابی، به شکل ِ نظاممند، صبح تا شب در حالِ ترغیب کردنِ مردم به تکان خوردن اند و سالها ست این منش را دارند و آب از آب تکان نخورده. هرچند جنابِ خداوند تکان نخوردنِ آب را هیچ وقت و برایِ هیچ کس تضمین نکرده، ولی اصولاً انقلاب و بیرون ریختن ِ یکپارچهیِ مردم چیزی نیست که با برنامه و ایده و دعوت و بیانیه بشود آن را ساخت. برنامه و آگاهی همهاش به دردِ وضعیتِ صلحآمیز ِ پیشاانقلابی میخورد. یک پایِ مهم ِ همهیِ انقلابها بنبستهایِ ساختاری و اجازه دادن به انباشته شدنِ نیرویی ویرانگر پشتِ آنها ست. یک دورهای (که همه حساش میکنند) هست که با کشتن و زندانی کردن میشود کارها را پیش بُرد و اعتراضها را خفه کرد، و یک زمانی هم هست که هرچه بیشتر بکشی کارها سختتر میشود. ضمناً انقلاب ضرورتاً چیز ِ بدی نیست و هوادارناش ضرورتاً چیز ِ بدی نمیخواهند.
من فعلاً خودم را مانندِ یک هوادار ِ راستین ِ تغییر ِ انقلابی به جا نمیآورم. به نظرم، وضعیتِ جهانی جوری ست که هودارانِ انقلاب سخت بتوانند این قضیه را تبیین کنند که چطور میشود از دلِ انقلاب آزادیِ موردِ علاقهیشان بیرون بیاید. خواهند گفت: هیچ گاه انقلاب هیچ تضمینی بابتِ نتایج و آزادیهایِ مطلوباش نداده. درست، اما به نظرم هر انقلاب، در اولین قدم، چیزی اغواگر است که از طریق ِ افقهایِ شدنی و مطلوبی که ترسیم میکند آدمها را میفریبد. گویا هنوز چیزی از این افقهایِ شدنی و اغواگر معلوم نیست. بعید نیست اوضاع عوض شود. این لحظه از همهیِ آن افقها خالی ست. اما مسئله انقلابی بودن/نبودن نیست. مسئلهیِ اصلی هر شکل ِ راضیکنندهیِ دیگری از بودن است، که انگار مدتی ست محو شده. اگر خدایی به دادمان نرسد، بعید نیست در همین وضعیت بمیریم، یا در واقع، تلف شویم. قبل ِ انتخابات، سلسلهبحثهایی داشتیم با گروهی از دوستان. یک عده میگفتند: «تحریم» و مباحثِ دورـوـبرش. یک عده هم کلاً بحث را منحرف میکردند و رغبتی به صحبت در این باره نداشتند. من جزءِ بیرغبتها بودم. جایی که به شیوهای جادویی، حضور ِ مردم همیشه رقمی حولـوـحوش ِ رقمهایِ دیگر است و زندگی ِ واقعی و ملموس چیز ِ دیگری به ما میگوید، شرکت کردن و نکردن استدلالبردار نیست. اصولاً روزگاری شده که استدلالبردار نیست. فقط میماند اندکی خوشی بابتِ زیباییشناسی ِ انگشتی که با نوعی نگاهِ کنجکاو، فاصلهیِ دورش از برگهیِ اخذِ رأی را نظاره میکند. بد روزگاری ست.
۱۳۹۰/۱۲/۱۶
دربارهیِ حقیقت و گفتار ِ خوب
میشد عنواناش این باشد: دربارهیِ دیالکتیکِ منفی
1. حقیقت، آن ادراکِ جامعی که به احساساتِ مزاحم و فریبنده باج نمیدهد، جایی درست در فضایِ میانی ِ همهیِ «گفتارهایِ خوب» در نوسان است.
این قضیه را گاهی اوقات به شکل ِ این حس ِ میانمایه تفسیر میکنند که: حقیقت نه راست است نه چپ؛ حقیقت راهِ میانه است، امتِ وسط، جایی که گزینشی دلبخواهی از اندیشهها و افعالِ این و آن سبدِ تو را پُر کرده باشد. برخی تفاسیر جوهر ِ حقیقت را در اعتدال و میانهروی جستوجو میکنند. یا حتا با خوانشی دیگر: نگاهِ حقیقتبین را همارز ِ نوعی نگاهِ جامع الاطراف میدانند که از همه سو به ماجرا نگاه میکند، در چشماندازهایِ مختلف میایستد، روایتهایِ گوناگون در آستیناش دارد، و خلاصه، محصولی غنی و چندلایه است. گمانام هر کس اراده کرده باشد که مدتی را در راهِ داشتن ِ درکِ حقیقی بگذراند میداند که این خوانشی ست که بیشتر از همه آدم را سردرگم میکند و قدرتِ قضاوت را میگیرد و ما را به شکل ِ خنثا به چیزها ربط میدهد، در حالی که حقیقت قاعدتاً باید شفاف، بُرّا، و قضاوتگر باشد. در نسخهیِ خنثا و اختهیِ حقیقت، احتمالاً زیاد به این جمله برمیخوریم که «همه تا حدی راست میگویند». بعید نیست اگر از طریق ِ این خوانش، یادِ نوعی طرز ِ فکر ِ رسانهای بیافتیم که «بیطرفی» را از طریق ِ منعکس کردنِ صداهایِ مخالف دنبال میکند؛ بیطرفی: ارزش ِ غایی ِ رسانهیِ مدرن، که امیدوار ام دیگر دانسته باشیم که حرفِ مفت است (و همینجا سریع به آنها که دوست دارند این را بشنوند بگویم که بله، بیبیسی از بیستـوـسی بهتر است). در هر حال، رسانهیِ «حقیقتگو» رسانهیِ «بیطرف» است، یا در واقع، رسانهای ست که چندین طرف دارد و به یک سَمت اکتفا نکرده. اینجا نیز «حقیقت» همچون یک کل ِ همهجانبه خود را نشان میدهد؛ روایتی غنی که در آن همه تا حدی راست میگویند. دارم از قضیه دور میشوم. اشاراتام در این مقدمه همگی به این دلالت دارند که حقیقتگویی ابداً مساوی نیست با به درونِ جلدِ یک راویِ همهسونگر رفتن. حقیقتگویی مساوی نیست با همهیِ چشماندازها را روایت کردن. و این که حقیقتگویی مستلزم ِ میانهروی، حفظِ تعادل میانِ راست و چپ، و چیزهایی از این قبیل نیست. هرچند این دستهبندیها بیاهمیت است، اما راستترین انسان همان قدر میتواند به حقیقت نزدیک باشد که چپترین انسان، چون هر انسانی زمانی که به مقام ِ روراست بودن با خودش برسد میتواند «گفتار ِ خوب» تولید کند.
2. و اگر بپرسیم گفتار ِ خوب، گفتار ِ واجدِ حقیقت، چه ویژگی ِ مشخصی دارد، با فروتنی و ندانمکاری ِ همیشگی ِ کسی که انگار قصد دارد به سؤالهایِ مهم جواب بدهد، باید گفت که چنین گفتاری جدا از ظاهر ِ مرتب و فرم ِ اغواگرش، دو کار ِ مهم را توأمان انجام میدهد:
نخست آن که خودویرانگر است، خلافِ مدعیاتاش شاهد و استدلال میآورد، و در بهترین حالت به ناکامیاش واقف است. گفتار ِ واجدِ حقیقت میلی مبهم (و بگوییم: میلی در جدال با حقیقت) در خود دارد که اساس و محور ِ گفتار را تشکیل میدهد. این چیز، این میل، ناحقیقی ست، دروغین است، کج و بدترکیب است، اما هیچ گفتاری نیست که بدونِ آن بتواند شکل بگیرد و پیش برود. این نقیصهیِ همیشگی ِ گفتار، این که حولِ میلی شکل میگیرد که دروغین است یا میلی ست که به سمتِ دروغ تمایل دارد، این چیزی ست که گفتار ِ خوب همواره در جدالِ با آن خود را آرایش میدهد.
دوم این که، گفتار ِ خوبِ واجدِ حقیقت، علاوه بر چرخیدن حولِ آن میل ِ دروغین، خود را از طریق ِ پرسشهایِ بیرحمانهاش پیش میبرد. بیش از آن که بکوشد چیزی را مخفی کند، سعی دارد تا پرسشی را آشکار کند که آشکار کردناش را از شأن و منزلتِ گوینده دور میدانند؛ پرسشی که خواننده را هر لحظه در این اضطراب فرومیبرد که همین حالا و با همین پرسش ممکن است کل ِ شیرازهیِ گفتار از هم بپاشد. متن ِ خوب مدام در حالِ حرکت به سمتِ فروپاشی ست و اگر میل ِ دروغینی در کار نبود، همهیِ متنهایِ خوب از هم میپاشیدند. حقیقتگو سویههایِ مختلفِ این میل را میکاود و به بهترین نحو این نزاع را از طریق ِ پرسشها به تماشا میگذارد. متن ِ خوب قرار نیست پیامی «خاص» را انتقال بدهد. متن ِ خوب صرفاً دارد از یک میل ِ دروغین به شیوهای رادیکال هواداری میکند. اما در راهِ این هواداری، مدام آن میل را خراش میدهد و چیزهایی را در اطرافاش جابهجا میکند. متن ِ خوب حقیقت را همچون کندهکاریهایی رویِ محور ِ تمایل ِ گولزننده و دروغیناش حک میکند. متن ِ خوب در حالِ خراش دادن است.
3. و اگر فرض کنیم که ما آدمها هر کدام، به هر دلیلی که باشد، مجموعهای از ایدهها و نظرات هستیم، بزرگترین شانسی که میتوانیم در زندگی بیاوریم این است که نقطهیِ مقابل ِ خود را پیدا کنیم. هیچ اندیشهای و هیچ گفتاری از طریق ِ تعمق ِ مستقیم در خودش به جایی نرسیده. مؤثرترین شیوهیِ تعمق و اندیشیدن، اندیشیدنِ باواسطه است؛ وساطتِ چیزی مغایر با ما یا حتا ضدِ ما، که به بهترین «شکل» سعی دارد خودش را بیان کند و در ما امکانِ باور کردناش را زنده کند. آن وقت مسئله صرفاً توضیح دادنِ این است که بگوییم: چه چیز و کدام حقیقت باعث میشود من آنچه به این خوبی بیان شده را باور نکنم؟
1. حقیقت، آن ادراکِ جامعی که به احساساتِ مزاحم و فریبنده باج نمیدهد، جایی درست در فضایِ میانی ِ همهیِ «گفتارهایِ خوب» در نوسان است.
این قضیه را گاهی اوقات به شکل ِ این حس ِ میانمایه تفسیر میکنند که: حقیقت نه راست است نه چپ؛ حقیقت راهِ میانه است، امتِ وسط، جایی که گزینشی دلبخواهی از اندیشهها و افعالِ این و آن سبدِ تو را پُر کرده باشد. برخی تفاسیر جوهر ِ حقیقت را در اعتدال و میانهروی جستوجو میکنند. یا حتا با خوانشی دیگر: نگاهِ حقیقتبین را همارز ِ نوعی نگاهِ جامع الاطراف میدانند که از همه سو به ماجرا نگاه میکند، در چشماندازهایِ مختلف میایستد، روایتهایِ گوناگون در آستیناش دارد، و خلاصه، محصولی غنی و چندلایه است. گمانام هر کس اراده کرده باشد که مدتی را در راهِ داشتن ِ درکِ حقیقی بگذراند میداند که این خوانشی ست که بیشتر از همه آدم را سردرگم میکند و قدرتِ قضاوت را میگیرد و ما را به شکل ِ خنثا به چیزها ربط میدهد، در حالی که حقیقت قاعدتاً باید شفاف، بُرّا، و قضاوتگر باشد. در نسخهیِ خنثا و اختهیِ حقیقت، احتمالاً زیاد به این جمله برمیخوریم که «همه تا حدی راست میگویند». بعید نیست اگر از طریق ِ این خوانش، یادِ نوعی طرز ِ فکر ِ رسانهای بیافتیم که «بیطرفی» را از طریق ِ منعکس کردنِ صداهایِ مخالف دنبال میکند؛ بیطرفی: ارزش ِ غایی ِ رسانهیِ مدرن، که امیدوار ام دیگر دانسته باشیم که حرفِ مفت است (و همینجا سریع به آنها که دوست دارند این را بشنوند بگویم که بله، بیبیسی از بیستـوـسی بهتر است). در هر حال، رسانهیِ «حقیقتگو» رسانهیِ «بیطرف» است، یا در واقع، رسانهای ست که چندین طرف دارد و به یک سَمت اکتفا نکرده. اینجا نیز «حقیقت» همچون یک کل ِ همهجانبه خود را نشان میدهد؛ روایتی غنی که در آن همه تا حدی راست میگویند. دارم از قضیه دور میشوم. اشاراتام در این مقدمه همگی به این دلالت دارند که حقیقتگویی ابداً مساوی نیست با به درونِ جلدِ یک راویِ همهسونگر رفتن. حقیقتگویی مساوی نیست با همهیِ چشماندازها را روایت کردن. و این که حقیقتگویی مستلزم ِ میانهروی، حفظِ تعادل میانِ راست و چپ، و چیزهایی از این قبیل نیست. هرچند این دستهبندیها بیاهمیت است، اما راستترین انسان همان قدر میتواند به حقیقت نزدیک باشد که چپترین انسان، چون هر انسانی زمانی که به مقام ِ روراست بودن با خودش برسد میتواند «گفتار ِ خوب» تولید کند.
2. و اگر بپرسیم گفتار ِ خوب، گفتار ِ واجدِ حقیقت، چه ویژگی ِ مشخصی دارد، با فروتنی و ندانمکاری ِ همیشگی ِ کسی که انگار قصد دارد به سؤالهایِ مهم جواب بدهد، باید گفت که چنین گفتاری جدا از ظاهر ِ مرتب و فرم ِ اغواگرش، دو کار ِ مهم را توأمان انجام میدهد:
نخست آن که خودویرانگر است، خلافِ مدعیاتاش شاهد و استدلال میآورد، و در بهترین حالت به ناکامیاش واقف است. گفتار ِ واجدِ حقیقت میلی مبهم (و بگوییم: میلی در جدال با حقیقت) در خود دارد که اساس و محور ِ گفتار را تشکیل میدهد. این چیز، این میل، ناحقیقی ست، دروغین است، کج و بدترکیب است، اما هیچ گفتاری نیست که بدونِ آن بتواند شکل بگیرد و پیش برود. این نقیصهیِ همیشگی ِ گفتار، این که حولِ میلی شکل میگیرد که دروغین است یا میلی ست که به سمتِ دروغ تمایل دارد، این چیزی ست که گفتار ِ خوب همواره در جدالِ با آن خود را آرایش میدهد.
دوم این که، گفتار ِ خوبِ واجدِ حقیقت، علاوه بر چرخیدن حولِ آن میل ِ دروغین، خود را از طریق ِ پرسشهایِ بیرحمانهاش پیش میبرد. بیش از آن که بکوشد چیزی را مخفی کند، سعی دارد تا پرسشی را آشکار کند که آشکار کردناش را از شأن و منزلتِ گوینده دور میدانند؛ پرسشی که خواننده را هر لحظه در این اضطراب فرومیبرد که همین حالا و با همین پرسش ممکن است کل ِ شیرازهیِ گفتار از هم بپاشد. متن ِ خوب مدام در حالِ حرکت به سمتِ فروپاشی ست و اگر میل ِ دروغینی در کار نبود، همهیِ متنهایِ خوب از هم میپاشیدند. حقیقتگو سویههایِ مختلفِ این میل را میکاود و به بهترین نحو این نزاع را از طریق ِ پرسشها به تماشا میگذارد. متن ِ خوب قرار نیست پیامی «خاص» را انتقال بدهد. متن ِ خوب صرفاً دارد از یک میل ِ دروغین به شیوهای رادیکال هواداری میکند. اما در راهِ این هواداری، مدام آن میل را خراش میدهد و چیزهایی را در اطرافاش جابهجا میکند. متن ِ خوب حقیقت را همچون کندهکاریهایی رویِ محور ِ تمایل ِ گولزننده و دروغیناش حک میکند. متن ِ خوب در حالِ خراش دادن است.
3. و اگر فرض کنیم که ما آدمها هر کدام، به هر دلیلی که باشد، مجموعهای از ایدهها و نظرات هستیم، بزرگترین شانسی که میتوانیم در زندگی بیاوریم این است که نقطهیِ مقابل ِ خود را پیدا کنیم. هیچ اندیشهای و هیچ گفتاری از طریق ِ تعمق ِ مستقیم در خودش به جایی نرسیده. مؤثرترین شیوهیِ تعمق و اندیشیدن، اندیشیدنِ باواسطه است؛ وساطتِ چیزی مغایر با ما یا حتا ضدِ ما، که به بهترین «شکل» سعی دارد خودش را بیان کند و در ما امکانِ باور کردناش را زنده کند. آن وقت مسئله صرفاً توضیح دادنِ این است که بگوییم: چه چیز و کدام حقیقت باعث میشود من آنچه به این خوبی بیان شده را باور نکنم؟
۱۳۹۰/۱۲/۱۱
مادری هست که پسرش را گویا دیوانهوار دوست دارد. همچون کشور یا سرزمینی حاصلخیز و آباد که پادشاهاش را دوست دارد. پسر مُرده. مادر روزهایِ بسیاری را در غم ِ نبودِ پسر گذرانده. دیگر خبری از او نیست. من آن پسر ام. همچون یک روح، از دور مادرم را میبینم، بی آن که از حضورم خبردار باشد. هرچند، حدس میزنم که میداند همین حوالی ام و به کارش نظارت دارم. نابالغ و زشت و الکن ام. این دانستهها در شرح ِ من از ماجرا کلیدی ست. از این فاصله که با او دارم، او را در حالی میبینم که پسرهایِ زیادی را نوازش میکند و از حالشان جویا میشود. دلتنگِ نوازشهایاش میشوم. مادرم را دیوانهوار دوست دارم. چرا نیستم؟ خودم را با همین قدر توضیح راضی کردهام که لابد مرده ام.
مادری هست که گویا پسری داشته و دوستاش داشته. پسر دیگر نیست و او هر روز، همهیِ تاب و تواناش را صرفِ غلبه بر دلتنگیهایاش میکند. اما باید زندگی کند. نباید خود را به فقدان و تاریکی تقدیم کرد. با مقاومت است که افسار ِ چیزها را میتوان به دست گرفت. یکی از راههایِ این غلبه و مقاومت، تصور کردنِ خود در وضعیتی ست که پیش از پسردار شدن در آن به سر میبُرد. در واقع، پرسش ِ بسیار مهم ِ او این است: چگونه میتوان دوباره، از مسیری قبل از یک احساس یا یک تجربه، به جهان وصل شد و آن را تجربه کرد؟ چگونه میتوان به اصالتِ نخستین تجربهها بازگشت، از نو عاشق شد، از نو معاشقه کرد، از نو پسردار شد، و از نو... نه، نباید از نو دوباره شکست خورد. یا: اصلاً مهم نیست انتهایِ چیزهایِ تازه چه باشد، شکست یا کامیابی؛ چگونه میتوان با دانستن ِ این چیزها که من میدانم، همان قدر از هستی لذت ببرم که قبلاً میبردم؟ چگونه میشود با وجود همهیِ شباهتهایی که تجربیات به ذهن القا میکنند، چگونه میشود بر فراز ِ این شباهتها، چیزها را از نو معنی کرد و جوهر ِ تفاوت را میانشان بازشناخت؟
پسر مادرش را از دور نظاره میکند. گاه با خودش میگوید که این نظاره کردن دستِ آخر او را از پا درمیآورد و ملتمسانه به دامانِ مادر بازمیگرداند. قصد دارد این خلقـوـخو را ترک کند. اما این همهیِ ماجرا نیست. پسری که مادرش را از دور میبیند آزرده است. من آن پسر ام. مادرم را از دور در حالی میبینم که پسری را در آغوش گرفته و نوازش میکند و با او سرگرم ِ بازی ست. مادرم چنان گرم و محکم و بیخیال بازی را پیش میبرد که بیاختیار یادِ خودم میافتم، انگار که من، پسر، لحظهای بوده باشم از پسرهایِ مادرم. با من هم همین گونه بازی میکرد. حرف زدن یادم داد. سرریز ِ وجودش را با پستان به دهانام ریخت. آینهای شد پیش ِ چشمام. آن پسر را میبینم. آن که انگار جایِ مرا در جملاتِ خالی ِ مادرم پُر کرده. شبیهِ هم ایم. یا در واقع، در همان نگاهِ اول، شباهتهایی داریم. پیراهن ِ آبی پوشیده و شلواری به رنگِ خاک به تن دارد. چیزهایی هست که نمیتوانم انکار کنم. مادرم دستمالی به او میدهد برایِ پاک کردنِ صورتاش. پسر دستمال را با تسلط میگیرد و در جیباش میگذارد. از این نشانههایِ تکراری و احمقانه چه میفهمم؟ چرا همه چیز من را یادِ خودم میاندازد، در جایی که نیستم. من رفتهام.
روزها که میگذرند به مادرم این حس دست میدهد که مواجههای تازه، جهانی تازه، را بازیافته. که همهیِ پیشفرضهایاش را از دست داده و دوباره میتواند به خوبیهایِ جهان دل ببازد. تحقیر میکند، یا پس میزند، همهیِ آنهایی را که از پشتِ نقابِ پیشفرضهایِ تکراری و قضاوتگر به جهان نگاه میکنند. خوبی را در لحظهـلحظهیِ جهانِ پیرامون با نوکِ انگشتانِ زیبایاش جدا میکند. در این کار اوقاتِ بسیاری هست که دچار ِ اشتباه میشود. اما خود را در این اشتباه آزاد حس میکند و در این آزادی بر حق میداند. از چیزهایی لذت میبرد که به نظرش، حالا دیگر قادر اند او را، او که میخواهد هستی را از نو تجربه کند را، سر ِ ذوق بیاورند. از نو تجربه کردنِ هستی گاهی شبیه است به از سر ِ فراموشی رفتار کردن، و گاهی شبیه است به عمل کردن از رویِ انکار ِ پیشفرضها.
من آن ام که پیش ِ چشمانام مادر ِ محبوبام را مشغولِ سرگرم شدن با فرزندانی دیگر میبینم. آن اوایل، حضور ِ ناملموس و فراگیرم قوتِ قلبی بود برایام. در نظرم، او از طریق ِ مشغول بودن به جهان پیش ِ چشم ِ من، در واقع، به من مشغول بود. اما حالا که زمانی طولانی ست که از این خیالِ تسکینبخش گذشته، این را میفهمم که مشغول بودن به جهان برایِ مادرم مهمتر است از پیش ِ چشم ِ من بودن. به او حق میدهم، چون دیگر نمیشناسماش. پسراناش مادرشان را بردهاند. و من اگر منصف و واقعبین باشم، تنها روایتگر ِ خُردی ام که دورهای کوتاه را در توهم ِ پسر بودناش گذراندم.
مادری هست که گویا پسری داشته و دوستاش داشته. پسر دیگر نیست و او هر روز، همهیِ تاب و تواناش را صرفِ غلبه بر دلتنگیهایاش میکند. اما باید زندگی کند. نباید خود را به فقدان و تاریکی تقدیم کرد. با مقاومت است که افسار ِ چیزها را میتوان به دست گرفت. یکی از راههایِ این غلبه و مقاومت، تصور کردنِ خود در وضعیتی ست که پیش از پسردار شدن در آن به سر میبُرد. در واقع، پرسش ِ بسیار مهم ِ او این است: چگونه میتوان دوباره، از مسیری قبل از یک احساس یا یک تجربه، به جهان وصل شد و آن را تجربه کرد؟ چگونه میتوان به اصالتِ نخستین تجربهها بازگشت، از نو عاشق شد، از نو معاشقه کرد، از نو پسردار شد، و از نو... نه، نباید از نو دوباره شکست خورد. یا: اصلاً مهم نیست انتهایِ چیزهایِ تازه چه باشد، شکست یا کامیابی؛ چگونه میتوان با دانستن ِ این چیزها که من میدانم، همان قدر از هستی لذت ببرم که قبلاً میبردم؟ چگونه میشود با وجود همهیِ شباهتهایی که تجربیات به ذهن القا میکنند، چگونه میشود بر فراز ِ این شباهتها، چیزها را از نو معنی کرد و جوهر ِ تفاوت را میانشان بازشناخت؟
پسر مادرش را از دور نظاره میکند. گاه با خودش میگوید که این نظاره کردن دستِ آخر او را از پا درمیآورد و ملتمسانه به دامانِ مادر بازمیگرداند. قصد دارد این خلقـوـخو را ترک کند. اما این همهیِ ماجرا نیست. پسری که مادرش را از دور میبیند آزرده است. من آن پسر ام. مادرم را از دور در حالی میبینم که پسری را در آغوش گرفته و نوازش میکند و با او سرگرم ِ بازی ست. مادرم چنان گرم و محکم و بیخیال بازی را پیش میبرد که بیاختیار یادِ خودم میافتم، انگار که من، پسر، لحظهای بوده باشم از پسرهایِ مادرم. با من هم همین گونه بازی میکرد. حرف زدن یادم داد. سرریز ِ وجودش را با پستان به دهانام ریخت. آینهای شد پیش ِ چشمام. آن پسر را میبینم. آن که انگار جایِ مرا در جملاتِ خالی ِ مادرم پُر کرده. شبیهِ هم ایم. یا در واقع، در همان نگاهِ اول، شباهتهایی داریم. پیراهن ِ آبی پوشیده و شلواری به رنگِ خاک به تن دارد. چیزهایی هست که نمیتوانم انکار کنم. مادرم دستمالی به او میدهد برایِ پاک کردنِ صورتاش. پسر دستمال را با تسلط میگیرد و در جیباش میگذارد. از این نشانههایِ تکراری و احمقانه چه میفهمم؟ چرا همه چیز من را یادِ خودم میاندازد، در جایی که نیستم. من رفتهام.
روزها که میگذرند به مادرم این حس دست میدهد که مواجههای تازه، جهانی تازه، را بازیافته. که همهیِ پیشفرضهایاش را از دست داده و دوباره میتواند به خوبیهایِ جهان دل ببازد. تحقیر میکند، یا پس میزند، همهیِ آنهایی را که از پشتِ نقابِ پیشفرضهایِ تکراری و قضاوتگر به جهان نگاه میکنند. خوبی را در لحظهـلحظهیِ جهانِ پیرامون با نوکِ انگشتانِ زیبایاش جدا میکند. در این کار اوقاتِ بسیاری هست که دچار ِ اشتباه میشود. اما خود را در این اشتباه آزاد حس میکند و در این آزادی بر حق میداند. از چیزهایی لذت میبرد که به نظرش، حالا دیگر قادر اند او را، او که میخواهد هستی را از نو تجربه کند را، سر ِ ذوق بیاورند. از نو تجربه کردنِ هستی گاهی شبیه است به از سر ِ فراموشی رفتار کردن، و گاهی شبیه است به عمل کردن از رویِ انکار ِ پیشفرضها.
من آن ام که پیش ِ چشمانام مادر ِ محبوبام را مشغولِ سرگرم شدن با فرزندانی دیگر میبینم. آن اوایل، حضور ِ ناملموس و فراگیرم قوتِ قلبی بود برایام. در نظرم، او از طریق ِ مشغول بودن به جهان پیش ِ چشم ِ من، در واقع، به من مشغول بود. اما حالا که زمانی طولانی ست که از این خیالِ تسکینبخش گذشته، این را میفهمم که مشغول بودن به جهان برایِ مادرم مهمتر است از پیش ِ چشم ِ من بودن. به او حق میدهم، چون دیگر نمیشناسماش. پسراناش مادرشان را بردهاند. و من اگر منصف و واقعبین باشم، تنها روایتگر ِ خُردی ام که دورهای کوتاه را در توهم ِ پسر بودناش گذراندم.
۱۳۹۰/۱۱/۱۴
«عالیجناب یوشیزو اوزوتو به فرزندش گفت:
خدایی باش که بتوان کُشت،
اما نتوان از او انتقام گرفت.»
خدایی باش که بتوان کُشت،
اما نتوان از او انتقام گرفت.»
چیاش سخت است که مردممان، آن آدمهایی که دوستشان داریم را اگر در وضعیتِ فراغ ِ بال و خوشی ببینیم، در حالی که خودمان از چند و چونِ آن خوشی بیخبر ایم، یعنی درست وسطِ لذت، لذتی که کاملاً مستقل از وجودِ ما رخ داده، چه چیز ِ این وضعیت این قدر تکاندهنده است؟ وقتی جایی نیستیم و لذتی برده میشود، توسطِ کسانی که حس میکنیم باید در خوشیشان سهمی داشته باشیم، و نباید این قدر بدونِ ما جهان به کام ِ کسی بگذرد، این طور نیست که این لذتها به ما میگویند که بود و نبودمان در روالِ چرخش ِ خوشایند یا ناخوشایندِ جهان اثری ندارد؟ ساموراییها به انتهایِ ناکارآمدی، به مراتبِ پایین ِ شرف که میرسیدند خودکُشی میکردند. هیچ چیز عظیمتر از این نیست که فقدانِ آن چیز انسان را به سمتِ خودکشی بسُراند. چگونه خدایی را میپرستند که اگر نباشد نمیمیرند؟ میخواهیم چنین نقشی داشته باشیم؟ همهیِ معنایِ هستی باشیم؟ همهیِ دارایی ِ عزیزانمان؟ که بی ما جهان را تاب نیاورند و تلخی ِ کامشان بزرگی و جاهِ ما را به گوش ِ همه کس برساند. مرگ نه، ولی دستکم تلخکامی، انتظاری ست که ما داریم از هستی ِ دیگرانی که هستی ِ ما را تجربه کردهاند. زیر ِ سقفِ یک تالار غرق ِ لذتِ بصری باشند، در آمفیتئاتر نمایشی مهیج ببینند، یا از زیر و بم ِ صدایِ ارکستر کیفور شوند، در آغوش ِ محبوبشان به اوج برسند، در کنج ِ مخفی ِ خانهای آرام به هنرنمایی ِ بهترین نویسنده دل ببازند، از شراب سبکمست شوند و از غذا تورمی نحیف را در شکمشان حمل کنند، و کامشان از نبودِ آن اثری که تو میتوانی یا توانستهای داشته باشی تلخ نباشد. عجب! اما به آسانی میشود حس کرد که خدا، آن بزرگترین غرور ِ بشر که جاهِ اثرگذاری دارد، خداییترین صفتاش بیاعتنایی ست. یعنی آنجا که هیچ لکهای دامانِ بزرگی ِ اثرش را آلوده نمیکند، یا درستتر این دعویِ مذهبی را معنی کنیم: هیچ لکهای را آن قدرها جدی نمیگیرد که اصولاً لکه بخواندشان یا حتا به خود اجازه بدهد که از کثیف شدناش گلایه کند. خدا اگر هم کثیف شود، یا آلودهاش کنند، رد میشود. خدا اثرش، آن بزرگی ِ تکرارناشدنی که از خود انتظار دارد را بی آن که کسی بخواهد پخش کرده و دیگران در آن غرق اند و فقط گاهی از لحظاتِ زندگیشان هست که چنین غرق بودنی را به جا میآورند و این لحظاتِ اندک، غرور ِ خدا را نوازش میکند. و اگر همهیِ عالم همت کنند که آلودهاش کنند، از بزرگی و جاهِ خداوار به دور است که در برابر ِ این خواستِ همگانی مقاومت کند. و این است مرگی خداوار: بی هیچ دستـوـپا زدنی، پذیرا، راضی به آنچه فقط نزدِ او ست. حتا شاید اواسطِ صحنهیِ مرگ به قاتلین رو کند و چند خطی روزمره با هم بگویند. بشر در خداییترین حالت به این که بی او خوشحال باشند بیتفاوت است. خدا از این که بیرحمانه ببخشد یا بگیرد احساس ِ خدایی میکند و در پذیرفتن ِ زخم یک ابله است. و این شد معنی ِ خدایی که میتوان کُشت، اما نمیتوان از او انتقام گرفت.
۱۳۹۰/۱۰/۲۴
کسی که دلاش خواندن و نوشتن میخواهد، درمان را در کلمات میجوید. درد هست. ناتوانی هست. کلمهای که بیدارش کند نیست. حدس میزند که تعابیر یا کلماتی وجود دارند که باید میانِ یک یا چند کتاب مخفی شده باشند. اما چگونه باید پیدایشان کند؟ کدام کتاب؟ چه کسی آن را نوشته؟ در چه تاریخی؟ به چه امیدی؟
حتم دارد این چیزی که او ست در قالبِ کلمات شکل و صورتی دارد که او زور ِ این که خود به آنها شکل بدهد را ندارد. بیزور است. ناگزیر جملاتی را میجوید که آنچه او ست را تصویر کرده باشند و او به واسطهیِ ذوق ِ پیدا کردنِ خود در آنها بتواند ادامهیشان بدهد؛ ادامه دادنِ جملاتی که شرحی دقیق اند از او. ادامه دادن، پُر کردنِ حفرهها و جاهایِ خالی، آزمودنِ جملات و ترکیباتِ نو، و در نهایت افزودنشان به شکل ِ دنبالهای به مواردِ قبل؛ اینها فهرستِ کارهایی ست که امید دارد پس از یافتن ِ جملاتاش پیگیری خواهد کرد. چنین جملاتی باید باشند، یعنی محتمل است که قبلاً نوشته شده باشند.
اما در این راه تردیدهایی وجود دارد: شک دارد کسی به عمد توانسته باشد چنین جملاتی را لابهلایِ کتابی که نوشته قرار دهد. به عبارتِ دیگر، آسان است شک داشتن به این که کسی تو را به عنوانِ تمثیل یا مخاطبِ نوشتهاش برگزیده باشد. بهتر است امید داشت که در گذر از سالهایِ طولانی ِ مشغولیتِ بشر به کردار ِ نوشتن، تصادف کار ِ خودش را کرده باشد. از کلماتِ عالَم چند ترکیبِ ممکن وجود دارد؟ چند هزار سال است که مردم در حالِ نوشتن اند؟ حس میکند جملاتی باید باشند که، به تصادف، محصولِ کنار ِ هم نشستن ِ کلماتی اند که حال و روز ِ او را در خود جا دادهاند، بی آن که تعمدی در کار بوده باشد. باید از یک متن پیروی کند؛ متنی که او را گزارش میدهد.
فوکو دُنکیشوت را همچون نمونهیِ مثالی ِ سالکی تصویر کرده که خط به خط و کلمه به کلمه از متنی که او را فریفته پیروی میکند: جایی که جهانِ واقعی مابهازایی ست برایِ نشانههایی که در رمانهایِ سلحشوری تشریح شده. جایی که جهان باید پیادهشدهیِ یک متن باشد تا دُنکیشوت بتواند آن را تاب بیاورد. دُنکیشوت پس از مطالعاتِ بسیار متناش را پیدا کرده و سختکوشانه در صددِ حقیقت بخشیدن به آن است. از رویِ کتاب عمل میکند. دستورالعملها را پی میگیرد، و عناصر ِ نوشتار را به معادلهایی برمیگرداند که در واقعیت حضور دارند. کارش عجیب است، چون متناش روزگارش را پوشش نمیدهد. روزگار ِ متن ِ دُنکیشوت به سر آمده و این غمانگیز است برایِ کسی که فکر میکند متن ِ او، آن نوشتهای که قرار است حالاتِ او را ترسیم کند نیز، مابهازاهایِ واقعیاش را از دست داده؛ که کلماتِ او (به فرض ِ پیدا شدن) نقاطِ اتکایشان را گم کردهاند؛ که معشوقاش از او گریخته و جهان دیگر تاریکتر از آن است که حتا کلماتاش راهی برایاش پیدا کنند.
حتم دارد این چیزی که او ست در قالبِ کلمات شکل و صورتی دارد که او زور ِ این که خود به آنها شکل بدهد را ندارد. بیزور است. ناگزیر جملاتی را میجوید که آنچه او ست را تصویر کرده باشند و او به واسطهیِ ذوق ِ پیدا کردنِ خود در آنها بتواند ادامهیشان بدهد؛ ادامه دادنِ جملاتی که شرحی دقیق اند از او. ادامه دادن، پُر کردنِ حفرهها و جاهایِ خالی، آزمودنِ جملات و ترکیباتِ نو، و در نهایت افزودنشان به شکل ِ دنبالهای به مواردِ قبل؛ اینها فهرستِ کارهایی ست که امید دارد پس از یافتن ِ جملاتاش پیگیری خواهد کرد. چنین جملاتی باید باشند، یعنی محتمل است که قبلاً نوشته شده باشند.
اما در این راه تردیدهایی وجود دارد: شک دارد کسی به عمد توانسته باشد چنین جملاتی را لابهلایِ کتابی که نوشته قرار دهد. به عبارتِ دیگر، آسان است شک داشتن به این که کسی تو را به عنوانِ تمثیل یا مخاطبِ نوشتهاش برگزیده باشد. بهتر است امید داشت که در گذر از سالهایِ طولانی ِ مشغولیتِ بشر به کردار ِ نوشتن، تصادف کار ِ خودش را کرده باشد. از کلماتِ عالَم چند ترکیبِ ممکن وجود دارد؟ چند هزار سال است که مردم در حالِ نوشتن اند؟ حس میکند جملاتی باید باشند که، به تصادف، محصولِ کنار ِ هم نشستن ِ کلماتی اند که حال و روز ِ او را در خود جا دادهاند، بی آن که تعمدی در کار بوده باشد. باید از یک متن پیروی کند؛ متنی که او را گزارش میدهد.
فوکو دُنکیشوت را همچون نمونهیِ مثالی ِ سالکی تصویر کرده که خط به خط و کلمه به کلمه از متنی که او را فریفته پیروی میکند: جایی که جهانِ واقعی مابهازایی ست برایِ نشانههایی که در رمانهایِ سلحشوری تشریح شده. جایی که جهان باید پیادهشدهیِ یک متن باشد تا دُنکیشوت بتواند آن را تاب بیاورد. دُنکیشوت پس از مطالعاتِ بسیار متناش را پیدا کرده و سختکوشانه در صددِ حقیقت بخشیدن به آن است. از رویِ کتاب عمل میکند. دستورالعملها را پی میگیرد، و عناصر ِ نوشتار را به معادلهایی برمیگرداند که در واقعیت حضور دارند. کارش عجیب است، چون متناش روزگارش را پوشش نمیدهد. روزگار ِ متن ِ دُنکیشوت به سر آمده و این غمانگیز است برایِ کسی که فکر میکند متن ِ او، آن نوشتهای که قرار است حالاتِ او را ترسیم کند نیز، مابهازاهایِ واقعیاش را از دست داده؛ که کلماتِ او (به فرض ِ پیدا شدن) نقاطِ اتکایشان را گم کردهاند؛ که معشوقاش از او گریخته و جهان دیگر تاریکتر از آن است که حتا کلماتاش راهی برایاش پیدا کنند.
۱۳۹۰/۱۰/۲۱
نفسهایی که از جایِ گرم درمیآیند
دربارهیِ نوشتههایِ محمدِ قائد
- برخلافِ چیزی که تصور میشود، نفسهایی که از جایِ گرم درمیآیند منحصراً متعلق به اشخاصی نیستند که بیرون از گود قرار دارند، در موضع ِ قدرت اند، حال و روز ِ خوشی دارند، و از سختیها و مصائبِ آدمهایِ درگیر در کار بیخبر اند. نفس ِ گرم میتواند از جاهایِ دیگری هم دربیاید. منظورم نوعی از نفس ِ گرم است که این روزها فرم ِ جالباش را در کارهایِ محمد قائد پیدا کرده، یا حتا مثلاً در نوعی تلقی از کارهایِ محسن ِ نامجو، که موسیقی ِ او را با نوعی برداشتِ کلبیمسلک و تخمانگار معنی میکند.
- پیرهایِ دنیادیده این خطر را زیاد گوشزد میکنند که با هر چیز بجنگی شبیهاش میشوی. یا اصولاً: با چیزی میجنگی که شبیهاش هستی. یا شاید: جنگ طرفیناش را شبیه به هم میکند. یا حتا این یکی: نمیتوانی با چیزی بجنگی، مگر این که قدری شبیهاش باشی. در جنگ نوعی همخونی وجود دارد. یک روز افسانهای شنیدم راجع به جنگجوهایی که میرفتند با نوعی الاههیِ شرور مبارزه کنند و به محض ِ چشم تو چشم شدن با آن الاهه میخکوب میشدند و جنگ را میباختند. پس از مدتی یک جنگجویِ زرنگ (نه از مدلهایِ ایرانیاش) گافِ قضیه را با تندی و تیزیاش میگیرد و موقع ِ رو در رو شدن با الاههیِ شرور ِ داستان، به چشماناش نگاه نمیکند. در نتیجه، طلسم نمیشود و احتمالاً جنگ را نمیبازد. روایتِ رنگ و رو رفتهای شد که محصولِ حافظهیِ فراموشکار ِ من است. به طریقهای اسرارآمیز جفت و جور شدنِ این دو تا افسانه تو ذهن ِ من این طوری ست: بر دشمن، حریف، رقیب یا هر چیزی پیروز نمیشوی، مگر این که به چشماناش نگاه نکنی، یعنی شبیهاش نشوی، یا کمتر شبیهاش باشی، یا از همه بهتر: شباهتهایات را با او به یاد نیاوری. با خودم میگویم انعکاس ِ تصویر ِ الاههیِ شرور در چشم ِ جنگجو ردی اساسی ست که از چشم میگذرد و به قلب نفوذ میکند و با عناصری از قبل موجود (یعنی با همان عناصر ِ شباهت به رقیب) جنگنجو را از درون از پا درمیآورد.
- زور وارد کردنِ جمهوریِ اسلامی (و البته بیشتر منظورم جمهوریِ اسلامی در اَشکالِ گستردهتر و کمتر نهادیاش است، و نه مثلاً شکل ِ شسته رفتهیِ سر ِ هماش) و تلاشاش برایِ هُل دادنِ آدمها به سمتهایِ جالبی که خودش مدِ نظر دارد، مخالفها، دشمنها، جبهههایِ مقابل، نیروهایِ واکنشی و چیزهایی از این قبیل را به وجود آورده که اگر آن الاههیِ شرور ِ پاراگرافِ قبل در رساندنِ مفهوم یاری کند، میشود گفت مخالفتها و تقابلهایی ست که توسطِ نگاه به چشمانِ خیره و دلربایِ جمهوریِ اسلامی طلسم شده و شباهتشان با او را به یاد آورده و پس از آن، اسلحه را زمین گذاشته، دست از جنگیدن کشیده، و خیره و ناکام روزگار میگذرانند. مثلاً محمدِ قائد برایِ این که ایدههایِ بلاهتبار ِ «اینگیلیس»ستیزانه را هجو کند (نگاه کنید به این مقاله)، از آن سر ِ بوم میافتد و به قولِ خودش، نه به وکیلمدافع، بلکه به خودِ شیطان تبدیل میشود. آن هم با استناداتی بعضاً غلط، من در آوردی، و افزودنِ مقادیر قابل ِ توجهی نعناع داغ و از این قبیل. من حس میکنم میشود نقد کرد اما با چیزی که نقد میشود همپیوند نشد.
- وجه تشابهشان کجا ست؟ ایرانی ِ آریایی/اسلامی میگوید همه چیزش جدّی ست، همه چیزش جالب و فروکردنی ست؛ قائد میگوید همه چیز الکی ست، همه چیز ساختگی ست، همه چیز مدلِ سر هم بندیِ وطنی ست. ایرونیبازی ست. پناه میبرم به خدا. آخر عجیب است. من از خیلی نوشتههای قائد لذت میبرم. از این که کسی بخواهد، ولو از سر ِ دلاش رد شود، که به ایرانی جماعت بگوید که این قدر زر نزنید و برایِ یک لحظه فکر کنید که هیچ پخی نیستید، خوشحال میشوم. و بعضی حرفهایِ قائد و آن لحن ِ کنارهگیر و شنگول مامانی و کلبیمسلک، و آن در یک خط خلاصه کردنِ خیلی وقتها غلط و کلی ِ یک روایتِ تاریخی که اصلاً نمیشود آن نتیجهای که قائد از ان گرفته را ازش گرفت، اینها رویِ مخام رژه میروند و با روانِ این حقیر ژیمناستیک بازی میکنند.
و خب، این احساسی ست که موقع ِ خواندنِ نوشتههایِ قائد در خودم حس میکنم و بیرون از نوشتههایاش میفهمم که ممکن است کسی چنین حسی را دور تشخیص بدهد و وصلهای بداند که نمیچسبد. که در این صورت چه بهتر.
***
میشد این نوشته همینجا تمام شود و فرض کنیم که به رسالتاش – که لابد انتقالِ یک پیام است - عمل کرده. اما دلام پُر است و دوست دارم در این جایِ کار به صحرایِ کربلا بزنم. خودم عمراً آدم ِ زرنگی نیستم، و عرضه و پیزیِ زرنگ بودن را ندارم، اما دوست دارم در ثوابِ ماجرا شریک باشم و ارجاع بدهم به آن دسته جنگجوهایِ زرنگی که با شم ِ درست و حسابی طلسم ِ شبیه شدن به جمهوریِ اسلامی را دور زدهاند و به وادیِ نفی و هجو جلوه دادنِ چیزها قدم نگذاشتهاند، هرچند حدس میزنم که از شوخطبعی بهرهیِ فراوان بردهاند. آدمهایی که قاعدهیِ تخمانگاریِ چیزها را در روزگاری که حکومت با همهیِ تخمها یه قل دو قل بازی میکند هجو میکنند و حتا ژستاش را هم نمیگیرند. یاد کنم از کسانی که برایِ حقوق ِ زندانیها، لغو ِ مجازاتِ اعدام، افشایِ شکنجه، و آزادیِ بیان جنگیدهاند؛ کسانی که تقاضاهایِ صنفی و برابریطلبانه را پیگیری میکنند؛ اتوبوسرانان، معلمان، کارگران، نویسندگان؛ کسانی که کشته شدهاند یا زخم دارند و انزوا گرفته اما زنده اند. اکبر گنجی در یکی از همین مقالههایِ اخیرش ادایِ دینی زیر پوستی کرده بود به زندانیها و مبارزانِ راهِ آزادی و زندگی ِ بهتر که درونِ خاکِ ایران و در حوزهیِ فرمانروایی ِ جمهوریِ اسلامی زندگی میکنند و طعنهای زده بود به شِکوهها و قلنبهگوییهایِ بیرونیها. به نظرم رسید چه حرفِ بدیهی و زمخت، و در عین ِ حال چه حرفِ درستی زده است.
اشتراک در:
پستها (Atom)