۱۳۹۲/۳/۷

خشم

در این نقطه از شهر و در دور و اطرافِ ما، زندگی‌هایِ بسیاری هست که اگر روایت شوند به نظر نمی‌رسد که مستحق ِ سقوط، رنج کشیدن، یا چیزی کم‌تر از یک زندگی ِ عادی بوده باشند. زندگی‌هایی که حقیقی اند و هیچ اشتباهی در هیچ جای‌شان رخنه نکرده، یا دست‌کم، اشتباهاتِ مهلکِ ویران‌کننده‌ای نبوده، اما نتایج و عواقب‌اش آن چیزی نیست که باید/می‌تواند باشد.

می‌توانیم داستانی را در نظر بگیریم. یا شاید بتوان قالبی کلی از یک «شخص ِ عادی» را تصور کرد که تعابیر ِ مختلفِ روزگار ِ ما نیز او را با همین عنوان به جا می‌آورند. برایِ نمونه، در ماجرایِ زندگی ِ کسی که استعداد و ذائقه‌ای متوسط مثلاً در آواز، بازیگری، صنعت یا تجارت داشته، یا اصولاً استعدادِ خاصی نداشته و صرفاً داشته زندگی ِ خودش را می‌کرده، و مسیر ِ زندگی‌اش به سمتِ مرگ، حذف شدن، طرد، عدم ِ پذیرش، تنهایی، یا فروپاشی پیش رفته، عناصر ِ متفاوتی وجود دارند. می‌دانیم که نمونه‌هایِ بسیار متفاوتی از این داستان‌ها حتا امروز دارند نوشته می‌شوند. در این قبیل روایت‌ها، همیشه کسانی هستند، مثل ِ من و شما، که قهرمانِ فرضی ِ داستان با «آن‌ها» مواجه می‌شود و «آن‌ها» با کردارشان، با گفتار و قضاوت‌شان، و با همه‌یِ چیزهایی که «بودن»شان را می‌سازد، تصادفاً در جناح ِ نیروهایِ خُردکننده‌ای قرار می‌گیرند که جهان را به جایی ناامن برایِ زندگی ِ آدم‌هایِ عادی تبدیل می‌کند. به یاد می‌آوریم که بسیاری از داستان‌ها، این همه فیلم، این همه نمایش، این همه روایت و ماجرا که دور ِ سرمان در حالِ چرخ زدن اند، نه همیشه اما گاهی، دارند سعی می‌کنند تا شبکه‌ای از چیزها و روابط را برایِ ما خوانا کنند، تا به ما نشان دهند محصولات و موقعیت‌هایِ ممکن ِ آن چیزی که داریم زندگی‌اش می‌کنیم چه چیزهایی می‌توانند باشند. برایِ مثال، به ما نشان می‌دهند که ما در نقش ِ یک مدیر یا معلم، چگونه در بی‌گناهی ِ محض، جهان را به جایی ناامن برایِ هم یا برایِ دانش‌آموزان‌مان تبدیل می‌کنیم. به ما نشان می‌دهند که ما در نقش ِ یک زنِ خانه‌دار یا مردِ کارمند چگونه کردارها و گفتارهایی را حمل می‌کنیم که خُردکننده و نابودگر اند. به ما نشان می‌دهند که چطور ممکن است که پستی و رذالت در ما در حالِ عمل باشند و از ما به بیرون سرازیر شوند، ولی وقتی روایت می‌شوند، وقتی ما خواننده‌یِ چیزی می‌شویم که پیش‌تر واقعیت‌اش را از خود ترشح کرده‌ایم، از ما فاصله می‌گیرند و ذهن‌مان بی هیچ تردیدی خود را هم‌دستِ نیروهایِ خوبِ هر ماجرایی به جا می‌آورد و هستی ِ واقعی‌اش را انکار می‌کند. داستان‌ها به ما می‌گویند که چطور از این چیزی که هستیم رنج و درد و ستم و تباهی به بیرون درز می‌کند و ما چطور مشغولِ تماشایِ چیزی هستیم که خطِ سیرش را هم‌چون ادرار یا مدفوع از بدنِ خودِ ما آغاز کرده، اما صرفاً به مسیر ِ حرکت‌اش خیره شده‌ایم، چنان که انگار از ما نبوده، یا متوجهِ نسبت‌اش با خودمان نیستیم.

گاهی خوب می‌فهمیم که داستان‌ها دارند دروغ می‌گویند، یا صرفاً دارند مدلی اولیه از حسی همگانی را شبیه‌سازی می‌کنند. جهان پیچیده‌تر از آن است که بشود آن را نوشت. اما در این که موقعیت‌هایِ از پیش معلومی در زندگی هست که آدم‌ها را رو به رویِ هم می‌گذارد و قدرت و امکاناتِ بودنِ یکی آن دیگری را از پا درمی‌آورد، و یا در این که زرنگی و دسیسه‌هایِ خُرد و ناچیز ِ بعضی، بعضی دیگر را از دور خارج می‌کند، در همه‌یِ این اشاره‌ها آن‌چه همیشه هست «انسان» است.

داستانِ زمان و مکانی که امروز در آن هستیم را اگر کسی بخواهد بنویسد، شاید بتواند منظره‌ای از انسان‌هایِ عادیِ محذوف را در کنار ِ شمایلی از عوضی‌هایِ بی‌گناهی بگذارد که مدام جای‌شان در حالِ عوض شدن است. انسانِ عادیِ حذف‌نشده عوضی ِ بی‌گناهی ست که انسانِ عادیِ حذف‌شده را احاطه کرده و چرخه‌یِ دوّار و سرسام‌آور ِ نکبت آدم‌ها و امیدهایِ زیادی را در خود فرو برده و دفن کرده است. در این بین، هنوز خشم احساس ِ لوکس ِ رمانتیکی ست که عقلا از داشتن‌اش پرهیز می‌کنند و ناکامی و یأس هر نوعی از تبعیت و فرمانبرداری را جلوه و جلایی حقیقت‌جویانه می‌دهد. هنوز فاصله‌ای طی‌نشده هست میانِ ناباوری و خشم. صرفاً برایِ مقایسه، می‌شود روزهایی را به یاد آورد که آدم‌ها برایِ فرار از واقعیتِ زندگی به لودگی پناه می‌بردند. آن چیزی که داریم زندگی‌اش می‌کنیم را دیگر با هجو و لودگی هم نمی‌شود سر ِ پا نگه داشت. ردِ این را شاید بشود در داستان‌ها هم گرفت.

۱۳۹۲/۲/۲۶

تسکین

در روزگارِ دلهره و ناامنی، در روزگاری که بار ِ توهم‌آورِ فضا زیاد و زیادتر می‌شود، هر زمان که خودتان را تنها، تحتِ نظر، و ناامن حس کردید – احساسی که حضورش یکی از براهینِ حضور ِ فاشیسم است – فکر کردن، خواندن، مرور کردن، تجربه کردن، و تلاش برایِ بیش‌تر مرتبط بودن با و بیش‌تر یاد گرفتن از دیگران، شما را از تاریکی بیرون آورده و به ذهن‌تان روشنایی می‌دهد. با این کارها عقل‌تان به کار می‌افتد، چیزهایی خواهید فهمید، و زبان‌تان مسلح‌تر خواهد بود. تقریباً به شکلِ کم‌ـ‌و‌ـ‌بیش یکسان، عقل یعنی به دست آوردنِ توصیفی غیرشخصی از چیزها و آدم‌ها و روابط، و فاصله گرفتن از حس ِ گناه و زیر نظر بودن به هر شکلی که می‌خواهد باشد. توهمی که فاشیسم سعی در باوراندنِ آن دارد این است که: شما مقصر اید و هر مقاومتی، هر تلاشی برایِ دوام آوردن و به پرسش گرفتن، که از جانبِ شما صورت گرفته، بیهوده و نابخردانه بوده و کارتان تمام است؛ مسئول، گناهکار، سرشکسته و تحتِ کنترل اید. اما عقل‌تان که به کار بیافتد، به کلِ این کلماتِ مهاجم مسلط خواهید شد و خود را قوی‌تر احساس خواهید کرد. و البته عقل این کارِ فاصله گرفتن از عاطفه و احساس را در هم‌دستیِ با عاطفه انجام می‌دهد: اگر توصیف و تحلیلی غیرشخصی و قانع‌کننده از چیزی فراهم کنی، بدن و شرایطِ واقعی‌ات را درونِ نظمی سفت، خشن، و یک‌دست‌کننده می‌بینی. این طور به نظر می‌رسد که قوانین و قواعدی را کشف کرده‌ای که به دور از خواستِ آدم‌ها مشغولِ عمل کردن اند و همانندِ قانونِ جاذبه الزام‌آور. خودت را می‌بینی، در حالی که همه، از قدرتمندترین گرفته تا فرودست‌ترین، بدونِ تمایزی ذاتی، صرفاً درونِ مسیرها و موقعیت‌هایِ مختلف جایابی شده‌اید و نوعی کمونیسمِ جوهری وجودِ بشریِ ناچیز و کوچک‌تان را فرا گرفته است. همگی در زیرِ‌ـ‌سلطه‌یِ‌ـ‌قاعده‌ـ‌بودن مشترک اید. اما مسئله‌یِ آرامش‌بخشِ دانستن و عقل ورزیدن این نیست که تو هم درونِ آن جمعیتِ یک‌دست و بدونِ تمایز قرار داری. مسئله این نیست که از سرِ فهمِ ناگزیر بودنِ قواعد و قوانین به نوعی یک‌دستی ِ طبیعی رسیده‌ای و رده‌ای هم‌ردیف با دیگران برایِ خودت به دست آورده‌ای. برایِ پَر فرقی نمی‌کند که او و سنگ و جواهر در برابرِ جاذبه‌یِ زمین شبیه به هم واکنش نشان می‌دهند. اما این موضوع برایِ انسان فرق می‌کند. چیزی که انسان را بعد از خردورزی و فهمیدن به آرامش می‌رساند، نه خودِ قانون، بلکه دانستن ِ قوانین است. آدمی خودش را می‌بیند که از بنیاد کوچک و ناچیز و آسیب‌پذیر است، اما در همان حال به خودش نهیب می‌زند که این او ست که این راز را می‌داند، این او ست که به واسطه‌یِ دانستن بر فرازِ چیزی که آن را می‌داند قرار گرفته است. انسان با دیدنِ کوچکیِ خود و سرِ هم کردنِ داستانی از چگونگیِ بودن‌اش، خود را بالاتر از چیزی که درباره‌اش داستانی سر ِ هم کرده قرار می‌دهد. انسان خودش را بالاتر از خودش قرار می‌دهد، و این آرامش‌بخش است.