tag:blogger.com,1999:blog-179225982024-03-23T21:14:17.049+03:30PROTESTER NOTESMhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.comBlogger303125tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-58912472952876439442024-02-19T17:49:00.001+03:302024-02-19T17:55:18.460+03:30ظاهرگرا<div dir="rtl" style="text-align: justify;">بغلدستیام باشگاه میرود. بدنِ خوشفُرمی دارد. لباسهایِ تنگ میپوشد تا بدناش را نمایش بدهد. از نمایشِ داراییهایاش لذت میبرد. معتقد به داشتنِ نظم و ایده برایِ موفقیتِ اقتصادی و پیشرفت است. باقاعده و متعهد، نگاهی رو به پیش دارد. موها را رو به بالا شانه میکند و صورتاش را میتراشد. چهرهای مصمم و تخس دارد. محاسبهگر و سطحی و مغرور است. برایِ زندگیاش تلاش میکند. آخرِ هفتهها فیله و ماهی و برنج و تخممرغ میگیرد و برایِ وعدههایِ روزانهاش غذایِ سالم آماده میکند. بویِ خوب میدهد و آراسته لباس میپوشد. صبورانه کار میکند. خوشبرخورد و آدابدان است. میداند از زندگی چه میخواهد. به دنبالِ خریدِ بهترین چیزها از مشهورترین برندها ست. درگیرِ حاشیه نمیشود و از همسرش با احترام یاد میکند و حلقه در دست دارد. از قیمتهایِ روز باخبر است. تقریباً هیچ چیز در موردِ سیاست و امورِ اجتماعی نمیگوید، اما کمی که به پر و پایاش بپیچی، میبینی که مثلِ اغلبِ آدمهایِ پیرامونمان، از سیاست و اجتماع ناراضی ست. هویتاش را به این چیزها پیوند نزده. یکی از دو خواهرش آمریکا ست. قصدِ مهاجرت ندارد. دوستانِ خوب دارد با پدر و مادری پیر که نمیتواند تنهایشان بگذارد. دارد برایِ ساخت و ساز در خانهیِ پدری برنامه میریزد. دمِ چند نفر را در شهرداری دیده که بتواند نزدیکِ پنجاه متر خلاف کند. فکر میکند سودِ خیلی زیادی از این کار عایدش میشود و با این قیمتها ارزشاش را دارد. خیلی حوصلهیِ شبکههایِ مجازی را ندارد، اما آدمها و قیمتها و اخبار را با دقت در اینستاگرام دنبال میکند. خودش زیاد اهلِ پُست گذاشتن نیست. بیشتر لایک و لبخند میگذارد و هوایِ رفقایاش را دارد. محکم و قضاوتگرانه حرف میزند و به راهی که میرود مطمئن است. معلوم است که در موردِ چیزها و کارها با دقت فکر میکند و مهندسیوار تصمیم میگیرد، و این یعنی همهیِ پیچیدگیها را به نفعِ عملِ مؤثرِ نهایی حذف یا ساده میکند. به متغیرهایی نظیرِ پول، وقت، اعتبار، و از این جور چیزها، اولویت میدهد. واضح است. میدانی چه میخواهد و چه میگوید و به کجا نگاهاش را دوخته.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">در مخاطبی که از بیرون میبیند، بغلدستیام ترکیبی از ستایش و بُهت و تحقیر را بیدار میکند. اگر تحقیرش میکنند به این دلیل است که ساعیانه، چنان نظامِ روشنی از امورِ محاسبهپذیر در زندگیاش بر پا کرده، که مخاطبِ حقیر را به این فکر میاندازد که او هیچ سهمی از معنا و کیفیت و امورِ سنجشناپذیر در چنته ندارد و باید از این بابت به حالاش افسوس خورد. تحقیر و طردِ معناکاوانه نخستین واکنشِ انسانِ فرومایه به مشاهدهیِ ماده و مایهای ست که در خود نمیبیند و داشتناش را آرزو میکند. اما درست بعد از این تحقیر است که چهرهیِ جادوییِ بغلدستیام در ذهن مخاطباناش ساخته میشود. او این آدمهایِ فرومایه را اصلاً به حساب نمیآورد. نمیبیندشان. و این همان جایی ست که نمیتوانند بفهمند که در این روزگار با او چه میتوان کرد. در واقع، دیگر زورشان نمیرسد تا با تکیه بر تقابلهایِ معنایی خودشان را متمایز کنند. روزگارِ این فن به سر آمده. آن قدر سرسختانه به زندگیِ در بندِ ظاهرش چنگ زده که دلِ هر تحقیرگرِ فرومایهای را نرم میکند، چنان که عاقبت هر ناظری از خود میپرسد که جز تحسینِ همهیِ آنچه او در زندگی جدی گرفته - لباس، خوراک، کار، ورزش، پول، ساختن - چه میتوان کرد؟ و مگر زندگی چیست جز آنچه بغلدستیام محکم و روشمند و استوار آن را به بیان درآورده؟ این لحظهای ست که به تدریج دورش جمع میشوند و از عاداتاش تقلید میکنند. چند روز پیش، جوانکِ گولاخ و بامزهای آمد و در موردِ خریدِ کفش از او اطلاعات گرفت. کفشها را با اطلاع از تخفیفِ یکی از فروشگاههایِ مطرحِ ترکیه، نصفِ قیمت خریدند. بغلدستیام خانمی را میشناسد که با دستمزدِ منصفانه از ترکیه کالاهایِ برند وارد میکند و او سالها ست که به همین شیوه لباس خریده. جوانکِ گولاخ میگفت که شورت هم میخواهد و با این تخفیفهایی که آن ور میگذارند، همهچیز خیلی برایاش باکیفیت و بهصرفه تمام میشود.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">بغلدستیام موتورسیکلتِ گرانقیمتی دارد که جلویِ در میگذارد. دیروز به پسرِ دستمالبهدستی که به موتور خیره شده بود پیشنهاد داد که پنجاه تومن بگیرد و با دستمالاش موتورِ خیس از باران را خشک کند. پسر قبول کرد. پنجاه تومنِ پسر را داد و دستی به سرش کشید و منتظر شد که برود. بعد خودش دستمال درآورد و تقریباً دوباره موتور را تر و تمیز کرد.
</div>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-63843186314857845462024-02-18T09:07:00.004+03:302024-02-18T09:07:44.606+03:30<p dir="rtl" style="text-align: justify;"> نوشتنِ متن (هر متنی، از انشاء و دلنوشته گرفته تا تحلیل و توصیف) در موردِ آنچه در سرزمینِ فلسطینِ امروز رخ میدهد را دوست ندارم. ماجرا عریانتر از چیزی ست که نوشته رویاش سوار شود. بزرگیِ این رنج زبانام را بند آورده. راستاش تحلیل و نوشته در این زمینه کم نخواندم؛ کم هم نیست. اما یک سویه از نوشتن، ثبت کردنِ خالص است، کشیدنِ خط رویِ دیوار، شمردن، رد و اثر به جا گذاشتن، زخم زدن، حک کردن. من این خط را روی دیوار میگذارم تا این بیرحمیِ سازمانیافتهای که دنیایِ متمدن و نظامهایِ عبثِ حقوقِ بشر نظارهاش میکند را مثلِ برهانی که بازمیگردد، برایِ خودم ثبت کرده باشم.
</p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></p>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-85896285934106823692024-02-14T12:06:00.004+03:302024-02-14T12:48:27.679+03:30فنونِ مبارزه<p dir="rtl" style="text-align: justify;">امروز، در جلسهیِ کتابخوانی، علی مثالِ جالبی زد. بحثِ آن دسته از کتابهایِ روانشناسی بود که سعی میکنند به افراد تکنیکهایی برایِ زندگیِ بهتر بیاموزند و بعضیهاشان خیلی پُرفروش شده اند. مثلاً به آدمها یاد میدهند چطور عادتهایِ خوب در خودشان ایجاد کنند، یا چطور رفتارهایِ ناخوشایند و ناپسندشان را مهار کنند، یا چطور قادر باشند تا با تکیه بر برنامهریزی و انضباطِ شخصی، هر روز کاری که درست میدانند را به شکلِ منظم پی بگیرند و از آنچه دوست ندارند دوری کنند. اغلبِ آموزههایِ این کتابها در عمل بهکارگرفتنی ست. مثلاً آدمها میتوانند با تکیه بر این آموزهها روزی چند صفحه کتاب بخوانند، چیزی یاد بگیرند، قدرتِ توجهشان را افزایش بدهند و از این قبیل. کارمندِ بیاعصابِ یک فروشگاه که شاید در روز چندین بار زیرِ بارِ نگاه، حرف، یا عملِ مشتریهایِ از خودراضی فروریخته و کنترلِ اعصاباش را از دست داده، با به کار گرفتنِ مهارتهایِ ذکرشده در این کتابها میتواند بر خشم یا نارضایتیاش غلبه کند و رفتارِ مناسبی ارائه کند. مثلاً بیشتر به مشتریها لبخند بزند، یا کنترلشدهتر خشماش را بروز بدهد.
</p><p dir="rtl" style="text-align: justify;">عرفان با چشماندازِ خاصِ خودش این مهارتهایِ روانشناختی را تحقیر میکرد. میگفت اتفاقاً کارمندِ آن فروشگاه اگر آدمِ سالمی باشد، باید در برابرِ توهین یا تحقیر از کوره در برود و خشماش را بیرون بریزد. همهیِ ما تجربهیِ این را داشته ایم که از خودِ واقعیمان، از درونمان، از نیازها و امیالِ اصیلمان فاصله گرفته ایم، سرکوبشان کرده ایم، زیرِ بارِ تحقیرِ رفته ایم، آن هم صرفاً به خاطرِ این که فلان موقعیتِ شغلیِ مزخرف را با چنگ و دندان حفظ کنیم. بارها دوست داشته ایم همکار، کارفرما، یا مشتریِ زورگو و بیملاحظه را سرِ جایاش بنشانیم. و وقتی این همه بار و نیرو و فشار را در درونمان ریخته و واکنشهایمان را خفه کرده ایم، هر شب خسته و زار و مأیوس به خانه برگشته و زمین و زمان را فحش داده ایم. و این کارِ هر روزمان بوده. اینها واقعیتِ زندگیِ انسانی ست. فیلمها در این باره تولید شده. کتابها دربارهاش نوشته اند. آن وقت این متونِ به ظاهر آبرومند، اما بیخاصیتِ روانشناسی، دارند به ما میگویند چطور خودمان را دستکاری کنیم تا واکنشهایِ اصیلمان را بیرون نریزیم و به همه لبخند بزنیم و با همه جور آدمی بسازیم و خودِ واقعیمان را پس بزنیم. ما که ربات یا ماشین نیستیم. رویِ «خودِ واقعی» و «زندگیِ اصیل» تأکید داشت: آن سویهای از واقعیتِ انسانی که آدم در آن میل میورزد، میخواهد، پس میزند، و فریفتهیِ این ظاهرسازیهایِ روانشناسانه نیست. این چیزها را اصل میدانست.
</p><p dir="rtl" style="text-align: justify;">محمد گفت که واقعاً آیا این قبیل کتابهایِ روانشناسی «زرد» نیستند؟ محتویاتِ زرد مگر چیست جز همینها که واقعیتِ پیرامون را نادیده میگیرند و دانشی بُریده از محیط و زمینهیِ رفتار ارائه میکنند و حرفهایِ دهنپُرکن و قشنگ و توخالی را با زرق و برق به آدمهایی که دوست دارند گول بخورند، میفروشند؟ مشکلِ واقعیِ آدمها سرمایهداری ست. مشکلشان تبعیض است. مشکلشان نابرابری ست. مشکلشان زورگویی و تحمیلِ خواستِ طبقاتِ تازهبهدورانرسیده و بیفرهنگ است. اینها احتمالاً ریشهیِ مشکلاتِ آن فروشندهی عصبانی هم باشد. و این قبیل کتابها نهتنها هیچ اشارهای به سرچشمهیِ واقعیِ مسائلِ انسانی و پیچیدگیشان نمیکنند، بلکه مُبلغِ فنون و مهارتهایِ رام و سربهراه شدن اند، آن هم در برابرِ ستم و تبعیض و ناخرسندیِ هر روزهای که گریبانِ آدمها در منطقِ سرمایهدارانه را گرفته. تازه، دردِ بزرگترِ این کتابها این است که فنون و مهارتهایِ تحمیقگرشان را نه از مسیرِ تحمیل و آموزشِ اجباری (نظیرِ آنچه در مدارس و دانشگاهها میبینیم)، بلکه با خواستِ خودِ فرد در کلهاش میریزند. برایاش تبلیغ میکنند، نیاز و بازار میتراشند، جَو و جریان راه میاندازند و دست به دست میرسانند به کلهیِ همهیِ ناراضیهایی که در این کتابها برایِ دردهایِ واقعیشان دنبالِ مُسکن و دارو و درمان اند و چیزی دستشان را نگرفته. این هم رازِ پُرفروش شدنشان است.
</p><p dir="rtl" style="text-align: justify;">علی گفت که حقایقِ زیادی در این نقدهایی که میکنید وجود دارد، اما به نظرم میرسد که گویندهها دارند این حقایق را به شکلِ نابهجا به کار میبرند. گفت که: «منظورم این است که برایِ مثال، فکر نمیکنم به هر فن و تکنیکی که به آدمها شیوههایِ درافتادن با واقعیتها را (ولو به شکلِ گسسته از زمینه) یاد میدهد، بشود گفت «زرد». یا مثلاً فکر نمیکنم که آدمی که دارد به دنبالِ شکلهایِ مناسبی برایِ بروزِ خشماش میگردد، در حالِ نادیده گرفتنِ سویههایِ اصیلِ خودش باشد».
</p><p dir="rtl" style="text-align: justify;">بعد، مثالِ جالبی زد. گفت تمامِ فنون و مهارتهایِ روانشناسانه یا غیرروانشناسانهای که به آدمها یاد میدهند تا به شکلِ واقعی و عملی از پسِ واقعیتهایِ هرروزهیِ زندگیشان بربیایند را میشود به شگردها و مهارتهایِ دفاعِ شخصی و فنونِ مبارزه تشبیه کرد. شبیهِ این است که آدمِ فرضیِ ما (هر آدمی میخواهد باشد، هر جا و هر زمان، گسسته از زمینه) بخواهد یاد بگیرد که در برابرِ سیلِ محرکهایی که هر روز به سمتاش روانه میشود، چطور باید از خودش دفاع کند و چگونه میتواند آمادگیِ روانیاش را در سطحی بالا نگه دارد. در ساحتِ ذهنِ انسانی، رفتارها و کلماتِ برهمزنندهیِ میدانِ دید و تمرکز مثلِ مشت و لگدهایی ست که آدمِ آموزشدیده بلد است تا در برابرشان واکنشِ مناسب نشان بدهد: گاهی باید با ضربهای که میخورد همراه شود و اجازه بدهد بدناش از ضربه متأثر بشود، گاهی باید جاخالی بدهد، گاهی باید جلویِ ضربه را بگیرد، گاهی باید ضربه بزند، و گاهی باید صرفاً تماشاگر باشد تا نمایشِ پیشِ چشماش تمام شود. فن و مهارت را باید به شکلِ متواضعانه و خُرد فهمید. استادِ هنرهایِ رزمی هرگز دعویِ مبارزه با جهان، یا حتا فهمیدناش را ندارد. از کسی که به آموختنِ فنونِ مبارزه روی آورده هیچ وقت نمیپرسند برنامهاش برایِ نزاعهایِ بیپایانی که بشر هر روز درگیرشان میشود چیست. به او احتمالاً نمیگویند که چطور قرار است فقر و نابرابری را با مهارتهایی که در حالِ آموختنشان است رفع کند. شاید روزی بخواهد با منطقِ مسلط در دنیا روبهرو شود، اما در آن لحظه هم حتا مهارتهایاش کمککننده اند، نه محدودکننده. آدمِ نابلد ضربه میخورد، آسیب میبیند. آدمِ بلد میداند با ضربهها چه کند.
</p><p dir="rtl" style="text-align: justify;">علی گفت که این مهارتها نه مُسکن اند و نه درمان. مشکلاتِ روانیِ انسان را نمیتوان با این چیزها از میان بُرد. محتویاتِ «زرد» اتفاقاً آنهایی هستند که به فرد چنین هشدارهایی نمیدهند و او را با وِرد و جادو یکراست میفرستند در دلِ مناسباتی که قرار است مثلاً با افکارِ مثبت، یا فرستادنِ انرژی، یا تلقین، یا تکرارِ اعمالِ بیمعنی، از آنها نهتنها جانِ سالم بیرون ببرد، بلکه حتا ثروتمند و قدرتمند و خوشحال و خوشبخت هم بشود. در واقع، میشود این خطِ مرزی را به رسمیت شناخت که محتویاتِ زرد رویِ امیالِ سوداگرانهیِ انسان (پول، شهرت، قدرت و...) سوار اند و سرکوبهایِ موجود در بسترِ اجتماعی و نیز، از تمایلِ انسان به فریبِ این چیزها را خوردن بهره میبرند. اما همهیِ محتویاتِ روانشناسانه این شکلی نیستند. بحثِ اصلی این است که آدمی که میخواهد وارد جامعه بشود، باید زره به تن داشته باشد، تا آسیبِ کمتری ببیند و مشکلی به مشکلاتِ قبلیاش اضافه نشود. هر آدمی، با هر سطحی از قوت یا سستیِ روان، میتواند فنونِ رزمی را یاد بگیرد تا در لحظهیِ مواجهه، استادانه بجنگد.</p><p>
</p><p>
</p><p>
</p><p>
</p><p>
</p>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-27890676814241539932024-02-06T19:44:00.002+03:302024-02-06T19:44:27.257+03:30خامترین تجربه<div dir="rtl" style="text-align: justify;">هرازگاهی دربارهی برخی شکل و شمایلهای عمومی مینویسم. قبلاً هم این کار را کرده ام. میخواهم گمنام و صریح باشم. یک جور همآوردخواهی و رسواگری را میخواهم توأمان جار بزنم. راستاش باورِ چندان قاطعی ندارم به مدارا با جهل، مدارا با دکانـدستگاه، مدارا با حماقتِ پیچیدهشده در زرورق، از مدارا با اشکالِ متنوعِ سخنورانِ کت و شلواری یا استادانِ متظاهری که در حالِ ادا درآوردن اند. اینجا قصد دارم دو مثال بزنم.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">امیررضا بُرشی از دو گفتوگو برایام فرستاده و زیرشان لبخند گذاشته بود. چون امیررضا فرستاده بود و احتمالاً به سابقهای در گفتوگوهایمان ارجاع میداد، دیدم.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">در اولی، یکی از غلامحسین دینانی پرسید که «استاد! مردم میپرسند که فلسفه کجایِ زندگیِ من اه؟ فلسفه آیا برای مردم باید جایگاهی داشته باشه یا نه؟» استاد دینانی در جواب گفت که «فلسفه به شما میگوید که معنیِ زندگیِ شما چیست». بعد، عمیقاً در نقشِ استادیاش فرو رفت و از نفرِ مقابلاش پرسید: «صادقانه بگو... میدانی برایِ چی زندگی میکنی یا نمیدانی»؟ مخاطبِ استاد دینانی گفت: «فکر میکنم در این مورد نادانستههایام از دانستههایام بیشتر است». استاد دینانی گفتند که از پاسخ راضی نیستند و تمایل دارند پاسخِ روشنتر و واضحتری بشوند در این باره که «ای مرد! چرا زندگی میکنی؟ معنی زندگی چیست؟ زندگی معنی دارد یا ندارد؟» و بعد چند پرده از نمایشهایِ متداولِ استادانِ اهلِ فن را بازی کرد. مخاطبِ استاد در نهایت برایِ این که هم پیشِ خودش صادق باشد و هم مشارکتی در پیش بردنِ گفتوگو کرده باشد، گفت که: «قطعاً هیچ کس نمیتواند پاسخِ قطعی به این سؤال بدهد». و در اینجا استاد آخرین ضربه را، با هرچه در تواناش بود زد: «اگر کسی نداند که معنیِ زندگی چیست، حیوانی زندگی میکند». ضربهای که میخواهد قطعیتی شبیهِ «محکمترین استدلال» را داشته باشد، اما در واقع، با شرمسار کردنِ مخاطبی پیش میرود که احتمالاً بخواهد بگوید که «نمیداند معنیِ زندگیاش چیست» یا شاید بخواهد بگوید که در زندگیاش معنیهایی دارد، اما نمیتواند در لحظه آنها را صورتبندی کند. اینجا و اکنون، از شرمسار کردنِ آن که صادق است اگر بگذریم، با استادی مواجه ایم که در جهالتِ خودش غرق است و هنوز ـ بعد از این همه مساعیِ اهلِ فلسفه ـ فکر میکند با مرز کشیدن میانِ انسان و حیوان و حیوان دانستنِ آن که معنایی برایِ زندگی ندارد، استدلالی محکم و مَدرَسی در لزومِ وجودِ فلسفه ارائه کرده است. چه کسی گفته بود «شرمسار کردنِ انسانها از سلامتِ نفس به دور است»؟</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">دومی، گفتوگوی زیباکلام با یک شارلاتانِ دیگر بود. شارلاتان ازش پرسید مردم میگویند چرا صادق زیباکلام را بابت حرفهایاش دستگیر نمیکنند؟ و حدسهایی را در این باره مطرح کرد. و زیباکلام با تمامِ آن جوهرهیِ نابِ خرفتی ــ خرفتیِ محض ــ که در وجودش جمع شده و از آن چشمانِ خوشگلِ پیشامُدرنِ مژهبلند و صدایِ توگلوییِ مشمئزکننده و تُپُقدارش بیرون میزند گفت که دلیلاش این است که نظام میداند که او دلسوز است و حتا اگر گوشتِ نظام را بخورد، استخواناش را دور نمیاندازد و از جانبِ اون احساسِ تهدید نمیکند. تپق برخی اوقات نشانهیِ خوبی از شورِ درونی و صداقت است. دارندهاش را میشود تحسین کرد. اما زیباکلام از معدود نقاطی ست که تپقِ حقیقتجویانه را در خدمتِ خرفتی به کار میگیرد (میشود حتا گفت که مثلِ عبدالکریمی، شوری عمیق دارد متمایل به خرفتی) و نمایشی از جهل و عوامفریبی را با هم به صحنه میبرد. از آگاهیِ نظام حرف زد و به این اشاره کرد که نقدهایِ او دلسوزانه و بیچشمداشت است و به همین خاطر «نمیگیرندش». خودفریبی بود. اما در عینِ حال، پاسخی بود که چیزهایِ زیادی را برملا میکرد. اولیاش جهلِ گوینده نسبت به مقام و موضع و گفتارش. و دومیاش، بیخبری از محیطِ پیرامون، و سیر و سیاحت در دنیایی تخیلی که در آن، مأمورانِ خدوم و زحمتکش در جمهوریِ اسلامی نیتِ پاک و خداییِ او در نقدِ نظام را خالصانه و مخلصانه، با چشمِ دل، میبینند و چون از صمیمیتِ درونی و شورِ صادقانهاش باخبر اند و میدانند «چیزی در دلاش نیست» و او و امثالِ او نظام را دوست دارند، کاری به کارش ندارند. بلاهت، آن هم در جایی که میشود تلنگری برایِ بیداری باشد.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">یک چیز اگر باشد که دستگاهِ سرکوبِ جمهوریِ اسلامی را راضی به این کند که امثالِ زیباکلام در این کشور بتوانند به آسانی و بی هیچ دغدغهای حرف بزنند، اطمینان از بیخاصیت بودنِ گفتارشان است. اطمینان از عبث بودنشان. بیخاصیت یعنی چه؟ یعنی این گفتار نمیتواند هیچ نیرویی را حولِ خودش متحد کند. هیچ اثرِ سیاسیِ واضحی ندارد، جز این که به همگان این نشانهیِ دروغین را میدهد که یکی هست که حرفهایی که مردم به شکلِ روزمره میگویند را بلند بلند و جلویِ همه تکرار میکند (بیا این هم آزادیِ بیان). این نشانهیِ دروغین که حرفِ مردم بالاخره دارد زده میشود، بی آن که حرفی زده شود، بی آن که مردم حتا قادر باشند پای حرفشان بایستند یا جبهه و جناحی را سامان بدهند. اگر امثالِ زیباکلام در این مملکت میتوانند حرف بزنند و خیلیهای دیگر نمیتوانند، دلیلی روشن است از این که حرفشان خاصیتی ندارد که بتواند اجتماعِ سیاسیِ بوگرفتهیِ موجود را تکان بدهد. </div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">جایی میخواندم که کسی در موردِ رقیباش حرفهای درشت میزد و نوشته بود که «من باکی از این ندارم که از خارکنندگانِ» حقیقت «با الفاظِ تند سخن بگویم». اینهایی که دربارهیشان مینویسم رقیبِ من نیستند. حرفهایام هم درشت نیست. سعیِ زیادی میکنم که توصیف کنم. این آدمها برایِ من موضوعیت ندارند. نه از سرِ تفرعن، بلکه با پیگیریِ علائقام به آنها برمیخورم و میبینم که فضای پیرامونِ ما را پُر کرده اند از توضیحاتی که در بهترین حالت، محصولِ مواجههیِ اولیهی خامترین تجربهورزان با جهان است. مثلِ کسی که در آب پریده و به این نتیجهیِ شگرف رسیده که آب خیس میکند و حالا این را باید به همه بگوید. یا کسی که همه جا داستانِ افتادنِ سیب بر سرِ نیوتن را به عنوانِ حقیقتِ شگرفِ کشفِ جاذبه نقل میکند. </div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-36190095237263794572023-11-03T15:06:00.001+03:302023-11-03T15:06:22.340+03:30مرگ بر اسرائیلMhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-63225901424069007182023-09-10T09:38:00.001+03:302023-09-10T09:38:01.673+03:30رادیو مرز<p dir="rtl" style="text-align: justify;"> وضع من در مواجهه با <a href="https://t.me/radiomarz">رادیو مرز</a> سراسر ستایش و لذت است. جهان و تجربیات من را توسعه میدهد و همیشه چیزی برای شگفتی دارد.</p>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-66541680954052254972023-07-05T18:20:00.000+03:302023-07-05T18:20:27.387+03:30مترجم کجا پانویس میزند؟<div dir="rtl" style="text-align: justify;">اگر از برخی جنبهها صرفنظر کنیم، مترجمها اغلب زمانی به این فکر میافتند که برایِ مطلبی پانویس تهیه کنند که در موردِ آن چیز اطلاعاتِ اندکی دارند. مثلاً زمانی که در یک اثر به نامی برمیخورند که ناآشنا ست، یا زمانی که واژهای سخت درگیرشان کرده و معادلِ خوبی برایاش سراغ ندارند، گمان میکنند که اکنون زمانِ آن است که دستِ مخاطب را بگیرند و با خود ببرند تا با ارائهیِ شرح و توضیح ــ در موردِ چیزی که چون خودشان خوب نمیدانند، حدس میزنند که دیگران هم ندانند ــ از رنجِ نامفهوم بودنِ معانی و دلالتها کم کنند. پس شروع میکنند با جستوجو در این طرف و آن طرف، به تهیه کردنِ شرح و توضیح برایِ چیزی که از سرِ نادانی درگیرش شده اند. و به این ترتیب، در اغلبِ پانویسهایِ مترجمین میتوانیم شاهدِ شگفتیِ نخستین مواجهههایِ یک انسان با نادانی و نخستین لحظاتِ شورانگیزِ تولدِ فرضیه و قوام یافتنِ یادگیری باشیم: به اختصار یا به تفصیل، لحظهیِ شگفتِ دانستن، لحظهیِ مواجههیِ نادان با دانایی، با افتخاری کموبیش محتاطانه، در جاهایِ حاشیهایِ متنی که برایِ ترجمه برگزیده شده، حک شده است. از این رو، میتوان از سرِ مشاهدهیِ کثرثِ یادداشتهایِ یک مترجم در طیفی حرکت کنیم که از پانویسِ کم (دانایی) به پانویسِ بسیار (نادانی) در حالِ حرکت است. و البته من مترجمی را میشناسم که کم توضیح و پانویس میدهد، نه چون دانا ست، بلکه چون میداند که دانایان کم توضیح میدهند. و مترجمی دیگر که صریح مینوشت و من آرزو داشتم او بیشتر پانویس میگذاشت تا از رهگذرِ آنها، در لذتِ مواجههیِ اصیل و نخستینِ نادان با جهان شریک شوم.</div>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-70590259175596194102023-05-13T18:14:00.003+03:302023-05-13T20:23:38.366+03:30ستیزهگر و نقطهزن<div dir="rtl" style="text-align: justify;">در توییتر به نویسنده و محققی برخوردم که لحنِ ستیزنده داشت. پدیدارشناسی بلد بود و از ارتفاع به جهان نگاه میکرد، جوری که انگار با چیزهایی که بلد است حسابِ کارِ دنیا و آدمها دستاش آمده و در کارش استاد شده است. اظهارنظرهایِ صریح و گزنده و مطلق میکرد و با جمعبندیهایِ شلاقی حکم و گزاره صادر میکرد. لحنِ مواجههاش با جهان، من را یادِ یکی انداخت که دنبالاش میکردم و کانالی در تلگرام داشت و مهارتاش این بود که تحلیلهایِ تکنیکال یا آماری از بازارهایِ خریدـوـفروش سرِ هم میکرد. کلاً سکوت بلد نبود. انگار هر لحظه و هر حال، شعفِ این را داشت که حالا که به فنی مسلط شده (یا خیال میکرد مسلط شده)، هر جا پایِ نوسان و داده و بالا و پایین رفتنِ قیمتها در میان بود، این او ست که باید به نحوی واردِ عمل شود و از نمایشِ مهارتاش پول دربیاورد. مثلاً میگشت رمزارزهایِ مهجور را پیدا میکرد و یک ایچیموکو یا فیبوناچی یا مکدی رویشان سوار میکرد و یک آر.اس.آی هم تنگشان میزد و به قول خودش با این کار «نقطهزنی» میکرد و سیگنالِ خرید و فروش میداد. احساس میکرد تکتیرانداز است. شیوهای برایِ نمایشِ بودناش پیدا کرده بود که به او میگفت این نقطهیِ برتریِ تو ست. سایرِ شکلهایِ رقیب حوصلهاش را سر میبُرد. مثلاً یک روز یکی برایاش پیام گذاشته بود که وقتی قیمتِ یک سهمِ بورسی به شکلِ دستوری و یکشبه بالا و پایین میشود، چطور انتظار داری که اعداد و ارقام این وضعیت را پیشبینی کنند؟ استادِ تکتیراندازِ ما کاملاً جوش آورده بود و احساس میکرد به مقدسات و باورهایِ عمیقاً درستاش توهین شده. مُشتی لیچار بارِ آن بیچاره کرد و حکمِ عام داد که «همهچیز ــ حتا بنیادیِ سهم ــ در نمودارها گنجانده شده»، «همه چیز نمودار است»، و هر کس دنبالِ اخبار و حواشی است و به چیزِ دیگری جز چارت و نمودار و عدد اهمیت میدهد، بدانید که از بازار «هیچ» نمیفهمد. تعصباش داناییِ نیمهکارآمدـنیمهناکارآمدش را به بازیِ خام و جهانِ کوچکی تبدیل میکرد که دوست داشتم تماشایاش کنم. یک بار پیرمردی به من گفت که استاد کسی نیست که خوب بلد است، بلکه کسی ست که بلد است و قادر است با بلد بودناش شوخی کند و از آنچه هست بگذرد.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">برگردم به ماجرایِ محققِ فلسفهیِ ستیزندهیمان. این چیزهایاش شبیهِ استادِ نقطهزنمان بود، همان قدر جوان و خام و بیهوده. اما یک تفاوت داشت که میشد دید قادر است تا معنیِ کلِ ماجرا را عوض کند. محققِ ستیزنده دنبالهرویِ چندانی نداشت و دنبالِ چیزی هم نبود. حرفهایی که میزد انگار در یک حباب یا فضایِ خالی به بیرون پرت میشد و به گوشههایی گیر میکرد و به دروناش بر میگشت. ممارستِ شگفتانگیزی داشت در گفتنِ صریح و گزندهیِ قضاوتهایِ تندی که تقریباً هیچ گوشی را نوازش نمیکرد. به این اهمیتی نمیداد که احکامِ مطلق و قضاوتهایِ کموبیش عجیب و زمختاش را کسی به چیزی نمیگیرد. با دانستههایاش شوخی نمیکرد، اما گیرِ این هم نبود که کسی حالا این چیزهایی که میگوید را باور میکند یا نه. وجودش تیری بود در تاریکی. تعصب و نگاهِ قضاوتگرش مخاطبانی داشت که هیچگاه خودشان را نشان نمیدادند. انگار تأییدهایاش را از جهانِ دیگری میگرفت که جهانِ ما آدمها نبود. به کاری که میکرد و چیزی که میگفت ایمان و اشتیاق داشت، اما خودش را رقیب و هماوردِ کسی نمیدید. بگذار جهان منفجر شود. او دکانِ کسی را تخته نمیکرد. اینها البته بابِ طبعِ من نبود و با مذاقام جور درنمیآمد. اما فکر میکنم همین قضیه بود که گردی از احترام و امنیت به کلِ آن اظهارنظرهایِ خام و نپخته و فضلفروشانه میپاشید. مؤمنی که به کسی کاری ندارد و صرفاً راهِ خودش را میرود و با حقیقتِ خودش سرگرم است؛ حقیقتی که آرزو دارد روزی در جهانِ خیالیاش فراگیر شود. یک شکستِ متواضعانه و واقعی که در تضاد با آن زور و فشاری ست که پشتِ تعصبِ نقطهزنها پنهان شده و هر داناییِ خُشکی را بدل به دلقکبازی میکند. و البته، باید از زورِ حقیقت گفت، که به هر دویِ اینها بیاعتنا بود.
</div>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-10562299323679670592023-05-01T17:52:00.000+03:302023-05-01T17:52:04.431+03:30گیاهان، رودها و آدمها<div dir="rtl" style="text-align: justify;">سروش: من برخی شکلهایِ اندیشه را تحقیر میکنم. من اصولاً به برخی شکلهایِ اندیشه گوش نمیدهم. من آدمهایی که جوری فکر میکنند که به نظرم حقیر است را تحقیر میکنم. من قضاوتِ شدیدی نسبت به پیرامونام دارم. این قضاوت پیش از شنیدنام کار میکند. اگر قاضیام حکم بدهد، دیگر نمیشنوم. از حقیقت فاصله دارند آنها که شواهد را نمیبینند، به واقعیت اعتنایی ندارند، از توهماتشان میآویزند، به خیالات چنگ میزنند، دروغ میبافند و دروغشان را باور میکنند، و در دست و پایِ هر چیزی جز حقیقت میلولند. من هرجا شاهدی از این توهمباوری ببینم، خشمگین میشوم و تحقیر میکنم.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">فرزانه: فاصله از حقیقت را چطور میسنجی؟ فکر میکنی حقیقت یعنی همه مثلِ تو فکر کنند؟ از قاضیِ تو پیروی کنند؟ همه به یک چیز، به یک شکل، به یک مسیر پایبند باشند، که همان مسیرِ تو ست؟</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">سروش: نه الزاماً مسیرِ من، مسیری همگانیتر و عمومیتر. اول این طور فکر میکردم. فکر میکردم که خواستِ حقیقت، همان خواستِ یکشکل شدنِ همهیِ ذهنها ست. فکر میکردم که بالاخره یک جور توضیحِ کامل، یک جور حقیقت وجود دارد. فکر میکردم که لازمهیِ وجودِ حقیقت این است که گریزی از آن نباشد و همه خود را از درون متعهد ببینند که از آن پیروی کنند. به نگریستنِ اصیل باور داشتم، که خودم هم جویایِ آن و در مسیرِ محقق شدناش بودم. این میل در آنجایِ من ریشه داشت که میخواستم همه ـ و حتا خودم ـ آنچه هست را همان طور ببینند که واقعاً هست. این که همه به هستیِ چیزها کرنش کنند؛ به دیدههایشان، به شنیدههایشان، به دستگاهِ استدلال و عقل و قوای تشخیصشان. آخر نگاه کن که در نبودِ حقیقت چطور بویِ گندِ توهم و دروغ همهجا را میگیرد. سرت را بلند کن و مردم را ببین. ببین که چطور آسان اسیرِ توهمات میشوند و از حقایق بیزار اند. در نبودِ حقیقت، جز احساساتِ درشت، خوشبختیهایِ درشت، حقارتها و رنجهایِ درشت، و میلِ دردآورِ به نمایش گذاشتنِ هیچ و پوچشان چیزِ دیگری در مشت ندارند. مردمی که حقیقتی ندارند از هیچ نیرویی بیرون از خودشان تبعیت نمیکنند. به هیچ نوری رو برنمیگردانند. بدنهایی اند سطحی و فاقدِ هر گونه جذابیت، حتا اگر زیرِ لباسهایِ گران و آرایشهایِ غلیظ پنهان شده باشند. زندگیشان گندابی متعفن است که هر روز عمق و عفونتِ بیشتری پیدا میکند.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">همان طور که گفتم، اول این طور فکر میکردم. بعدها کم کم از این ایده فاصله گرفتم، هرچند هسته و میوهاش را درونام نگه داشتم. در گذری که کردم، برایام دیگر نتیجهیِ نهاییِ فکر و استدلال (میشود بگویم «حقیقت»؟) مهم نبود. به نظرم رسید این که بخواهیم تا عِلم و حقیقت و اخلاق سروری کند، تا حدی وابسته به این است که از قواعد و روشهایی برای دیدن و آگاه شدن تبعیت کنیم و ولنگارانه حکم ندهیم. در سرم، قاعده و روش جایِ محصول را گرفت. مسیر مهمتر از مقصد شد. به این متعهد شدم که نباید جز با تکیه بر اصولی همگانی حکمی داد. البته امیدوار بودم که مسیر ما را به یک مقصد برساند. اما این طور نبود. مردم کماکان آزارم میدادند. بودند بوزینگانی که ادایِ تعهد به حقیقت و مسیر را در میآوردند. ادایِ این را در میآوردند که دارند به شواهد استناد میکنند. ادایِ این را در میآوردند که دارند از قاعده و روش پیروی میکنند. در واقع، در چشمِ من نوعی عامیانگیِ آمیخته به فضل نمایان شد، که تا پیش از آن نمیدیدماش. چه زیاد بودند دانشمندانی که فقط امیال و هوسهایشان را نشخوار میکردند و بویی از حقیقت نبرده بودند. اینها پیشوایانِ جمعیتهایی بودند که برایِ غلبه بر حقارتِ ذلت و نادانیشان پرچمِ حقیقت را به دست گرفته بودند. انسانهایی مفلوک، در خود فرو رفته، در ورودیِ چاهِ نیستی ایستاده، که با یک هُلِ کوچک گویی که هیچ گاه نبوده اند.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">فرزانه: من نفرت و خشم را در کلمات و احساساتِ تو میبینم: بیزاری از گونهیِ انسان. جایی از صحبتات گفتی که کسانی را دیدهای که فقط امیال و هوسهایشان را نشخوار میکردند. به این فکر کردم که شاید همه چنین میکنیم. مثلاً همین تو، آیا این نفرت و خشمات نیست که این فاصله را میانِ تو و آدمیان ایجاد کرده؟ آیا غرورِ تو نیست که تو را بالاتر برده تا این طور از بیرون به انسانها و حقارتشان نگاه کنی؟ آیا آنچه در گفتارت از آن به عنوانِ حقیقت یاد میکنی، میلِ متعصبانهیِ تو به حاکم کردنِ آن شکلی از قضاوت نیست که نزدِ خود درست میدانی؟ بالاخره، این روزگار با همین نظم، با همین آدمها، چرخیده و چرخیده و به تو رسیده. تو که خالقِ شکلِ تازهای از دانایی نیستی. با نگرشِ تو، دانایی و حقیقت انگار چیزی نیست که تازه بشود، چون همیشه آنجا بوده. تو خودت را کاشف میدانی و دیگران را پوشاننده. آیا این طور نبوده که کلِ این تمدنِ بشری، با همهیِ ابداعاتاش، محصولِ داناییهایی بوده که پیش از تو خود را به انسان عرضه کرده اند؟ آیا گیاهِ دانایی همواره از همین خاکِ حاصلخیزِ گونهیِ ضعیف و ناچیزِ آدمی نروییده؟ من البته منکرِ چیزهایی که گفتی نیستم. آنچه مردم مینامیم حیواناتی اند که اغلب به خودشان مشغول اند و قضاوتِ روزمره و سطحی دارند. همیشه همین طور بوده. امروزه، در عصرِ شبکههایِ اجتماعی، این واقعیت بیشتر به چشم میآید. اما نکته اینجا ست که مردم نوری نمیبینند که فریفتهاش بشوند. در غیابِ نور اوقاتشان را با اوهام سپری میکنند. تودهها اسیر و سردرگم و فرورفته اند. میخواهم بگویم که حقیقت اصولاً هیچ گاه دغدغهیِ جمعیتهایِ انسانی نبوده، چون همیشه خلاءاش با روزمرگی پُر شده است. جاهلانِ فضلفروش ــ نادانهایی که وانمود به دانستن میکنند ــ هم حتماً بوده اند و خواهند بود. اینها حقایقی نیست که بشود با استناد به آنها از گونهیِ انسان بیزار شد. چون خودِ اینها احتمالاً بخشِ مهمی از خاکِ آن مزرعهیِ حاصلخیزی ست که روان و آگاهیِ بشری در آن بالیده و میوه داده. دستِ آخر این که اگر به معاد و برخاستنِ دوباره باور نداشته باشی، احتمالاً همهیِ ما، هر لحظه، در ورودیِ چاهِ نیستی ایستاده ایم و منتظرِ دستی هستیم که به اشارهای به عمقِ نبودن پرتابمان کند. گمان نمیکنی که این طور تاختن به ضعفهایِ بنیادینِ بشر از سلامتِ روان دور باشد؟</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">سروش: فرزانه! من تو را دوست دارم و گمان میکنم که تو هم من را دوست داشته باشی. دوستان حرفِ هم را بهتر میفهمند. احساس میکنم که جز در مقابلِ دوست، حرفهایام زور و توانی ندارند. به همین خاطر، مثلاَ، همان طور که میدانی، من سخنرانِ ماهری در جمعِ غریبهها نیستم. یعنی این طور نیست که بتوانم همین چیزهایی که دارم به تو میگویم را به شکلِ منسجم، به گروههایِ انسانی ارائه کنم و بندبازانه مهارتام در گفتار را به نمایش بگذارم. گفتارم الکن و بریدهـبریده و آکنده از توضیحاتِ غیرضروری ست. هیچ گاه از سخن گفتنام با دیگران راضی نبوده ام. مخاطبانام را از میانِ دوستانام انتخاب میکنم که میدانی تعدادشان زیاد نیست. در نوشتن منسجمتر ام، چون برایِ دوستانام مینویسم. دوستانی که نیستند و گاهی خود آنها را خلق میکنم. تو مخلوقِ من ای، زمانی که خطاب به تو مینویسم. تو و دوستانِ دیگرم که مخاطبِ من اید، از جنسِ آدمیان اید. نمیتوانم از آدمها بیزار باشم. حقیقت این است که خشم و نفرتام از آدمها نیست، از تودههایِ انسانی ست یا در واقع، از سرشتِ تودهایِ جمعهایِ انسانی که حقیقت در آنها قربانی میشود. و این خود پیامدِ چیزی ست که میبینم، نه سوخت و نیرو و انگیزانندهاش. نه این که چون خشمگین ام از سرِ خشم میبینم. چون میبینم خشم و کینه به دل میگیرم. اما به حالاتام آگاه ام. میدانم که این احساسات نباید گفتارم را سرکشانه هدایت کنند. از این احساسات برایِ ساختنِ استدلال نیرو میگیرم. همهیِ خردمندان گفته اند که دور است از حقیقت کسی که با تکیه به خشم یا احساساتِ دیگرش قضاوت میکند و نظر میدهد. به همین خاطر، میخواهم بدانی که قضاوتام بر مبنایِ خشم یا بیزاریام نیست. گفتی که شاید حاصلِ نوعی غرور یا خودبزرگبینی باشد. شاید این طور باشد. راستاش به این موضوع فکر کرده ام و هنوز برایام روشن نیست. میخواهم بدانی که این احتمال را رد نمیکنم. اما از تو میپرسم: آیا هر آن که سخنی دربارهیِ چیزی میگوید نسبت به آن چیز برتری ندارد؟ یا بگذار این طور بگویم: این حسِ غرور و فاصلهای که در سخنانام میبینی، محصولِ این نیست که دارم «درباره»یِ انسان حرف میزنم؟ آیا هر که دربارهیِ انسان حرف بزند به فراتر از انسان دست دراز نکرده و سخناش بویِ غرور و بلندی نمیدهد؟ نمیدانم. دستکم فکر میکنم که گاهی تواضع در این قبیل موارد دستـوـپاگیر باشد و حقِ مطلب ادا نشود. باید مغرور باشی تا به بالا و بیرونِ انسان برسی.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">جدایِ از این مسائل، من به این فکر میکنم که تفاوتِ من با تو بر سرِ دانستههایمان نیست. اقرار کردی که تو هم مانندِ من تودهیِ آدمیان را میشناسی. تو هم به واماندگیشان اشاره کردی. به جهلی که لباسِ دانایی بپوشد واقف ای. اما لابهلایِ حرفهایات همهیِ توانِ گونهیِ آدمی را به خاکی تشبیه کردی که آگاهیِ واقعیِ بشر همچون گیاه از دلِ آن سربرآورده. از تو میپرسم: تمامِ آنچه از خاکِ حاصلخیز میروید گیاهِ آگاهی ست یا زوائد و علفهایی دارد که به پایِ آگاهی میپیچند و باید حرص شوند تا آگاهی تنومندتر و قویتر بالا برود؟ گمان نمیکنی که تو نسبت به آگاهیهایِ غلط، تصوراتِ پست، و همهیِ آن بیرحمیها و قساوتهایِ مندرج در کنشِ تودهای بیتفاوت هستی و به صِرفِ گفتنِ این که اینها هم محصولاتی انسانی ست و بسترِ رشد را فراهم کرده، با سبکسری از از کنارشان میگذری؟</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">فرزانه: همهیِ مسئله بر سرِ این است که چه چیز علف است و زائد و باید چیده شود و چه چیز تناوریِ درختِ آگاهی را تقویت میکند. حرفِ من این است که آگاهیِ واقعی موجودی ست که باید غیرمستقیم به سمتاش حرکت کنیم. رویکردِ تو زیادی صاف و صریح و مستقیم است. چیزها را میترساند. تو از تودهها خشم به دل میگیری و رفتار و گفتارشان را تحقیر میکنی. رفتارِ تودهای شایستهیِ تحقیر هست، اما اگر این را بفهمد، به سمتِ آگاهی نمیچرخد، بلکه نیرومندتر از قبل بر حماقتاش پا میفشارد. این ایده به آدم آرامشی میدهد که تو نداری. به تاریخ نگاه کن. ببین کجایاش ایستاده ای. بارِ حماقتِ تودهای را زیرِ پایات حس نمیکنی؟ نمیبینی چقدر آدم مُرده تا بقیه به این نتیجه برسند که فلان مسیر را نباید پیمود؟ به من اگر باشد حکم میکنم که همهیِ چیزهایِ خوب به بهایِ وجودِ چیزهایِ پست و حقیر است که حقیقت دارند. سرشتِ بشریت همان سرشتِ زندگی ست. زندگی مدام فُرمها و شکلهایِ جدید میآفریند. مدام جهش میکند و مسیرهایِ تازه را تجربه میکند. به هر دری میزند. به هر جنبشی امکانِ هستی میدهد. برایِ هیولایِ زندگی اصیل و غیراصیل تفاوتی ندارد. به همین قیاس، کلِ کنشِ تودهای زمینه و ظرفی ست که یکی مثلِ تو از تویاش بیرون بجهد و خواستارِ تحققِ فُرمِ تازهای باشد. کلِ زندگی و قوانیناش حضورِ تو و آگاهیای شبیهِ آگاهیِ تو را ممکن کرده که مغرورانه بر فرازش بایستی و از رخوت و مالیخولیایی بودناش خشم به دل بگیری. نمیگویم تو غلط میگویی، یا نمیگویم که زمینِ حاصلخیزی که آگاهیِ بشر در آن بالیده صرفاً به حضورِ افکار و ایدههایِ متعالی منتهی شده. من تو را میبینم که به نیرویِ ایستادنِ رویِ این خاکِ حاصلخیز و بلندتر شدنات به خودت اجازه میدهی که به آدمیان بگویی که دست از توهمات و افسانههایشان بردارند و صادقانه و مؤمنانه، صرفاً از روش و قاعده و حکمی پیروی کنند که قرار است آنها را به حقیقت هدایت کند. اگر این آگاهیِ تودهای و اتفاقها و قواعدش همان جوش و خروشی نیست که زندگیِ بشری را به جاهایِ ناشناخته و نامعلوم هدایت میکند، اگر این زندگیِ بشری همان کوششِ مداومِ هستیِ زنده برایِ پیدا کردن و محقق کردنِ شکلهایِ متنوعِ زندگی نیست، پس اسماش را چه میتوان گذاشت؟ زندگیِ مردمان مدام در حالِ زایش است. آگاهیِ انسانی از این زایش تأثیر میگیرد و نمیتواند ثابت و دستنخورده و یکنواخت باشد.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">سروش: من خوب پاسخِ این سؤالات را نمیدانم. باید فکر کنم و احتمال نمیدهم جوابِ درخوری برایشان داشته باشم. اما میتوانم پاسخی را به وسط بیاندازم و حولاش بچرخیم تا ما را به جایی ناشناخته برساند. بگذار اندیشهات را بازگو کنم: تو برایِ زندگی نوعی سرشتِ دگرگونشونده قائل ای، که در حالِ جوش و خروش و جهش است. تودهیِ آدمی را هم با همین نگاه میسنجی. آدمیان شکلی از زندگی اند که در حالِ دگرگونی و تحول است. با نظرِ تو، زندگیِ بشر از آغاز تا کنون، حولِ منطقِ سهمگینِ زیستن و رخدادهایِ تصادفی سازماندهی شده؛ هم منطقی ست و هم تصادفی، هم ضروری ست و هم واجدِ جهشهایِ نامعلوم. این به تو نوعی چشماندازِ خدایی میدهد که مسیرِ تحولِ انسان را با آن بسنجی. محصولِ این زیستِ تودهای از نظرِ تو، جنگلی مستعد است که گیاهِ آگاهی از دلِ خاکِ حاصلخیزش به بیرون سر باز میکند. تودهها میمیرند و لگدکوب میشوند و شکلهایِ متنوعِ آگاهی (حقیقی یا دروغین) از خاکشان تغذیه میکنند.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">دوستِ من! من موجودی ضعیف و ناتوان ام. نمیتوانم این دیدگاهِ خداییِ تو را سرلوحهیِ زندگی قرار بدهم. نه میتوانم با آن مخالف باشم، نه میتوانم از آن برایِ تسکینِ کنجکاویهایِ روزمرهام بهره ببرم. میخواهم بگویم که دستِ من را بگیر و پایینتر بیا. من را به خاطرِ غرورِ فاصله گرفتن از آدمها شماتت کردی، اما خودت نقابِ خدا به صورت زدی. سؤالی که با تو میخواهم در میان بگذارم این است که چرا نسبت به حقیقت و دروغِ شکلهایِ متنوعِ آگاهی این قدر خنثا و بیجهت ای؟ چرا با این که میدانی تودهها از دروغ میآویزند، این دروغ را رسوا نمیکنی و در برابرش نمیایستی؟ چرا قدری شبیهِ آدمها نمیشوی و چرا آدم بودنات را پنهان میکنی؟ کمی قبل گفتی که با من همعقیدهای که تودهها اسیرِ توهماتشان اند. پس چرا این توهمات را همارزِ شکلهایِ اصیلِ آگاهی قرار میدهی و از بیخ و بن انکارشان نمیکنی؟</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">فرزانه: فکر میکنم که مشکلِ تو اینجا ست که به حقیقت و دروغ قائل ای و اینها را چیزهایی از قبل موجود میدانی. گمان میکنی حقیقتها آشکار اند و دروغها معلوم. در حالی من فکر میکنم که حقیقت «آشکار شدن» است و ناحقیقت «پنهان ماندن». طول میکشد تا چیزی چنان جا بیافتد که انکارش همچون انکارِ خورشید برایِ آدمیان دشوار باشد. فرض کن که کلِ آگاهیِ بشری، با همهیِ شکلهایِ متنوعاش، نوعی آبِ جاری ست که از شیبِ زمین برایِ حرکت تبعیت میکند. رگههایِ این آب به هر سمتی سرک میکشند و باریکههایِ آن، چونان مویرگهایِ جداشده از بسترِ رو، به هر سمتی که شیبِ زمین اقتضا کند میروند. جریانِ اصلیِ آگاهی، که عمیق و زورمند و تناور است، همان آگاهیِ تودهای ست که در بسترِ پهناورِ زمین جاری شده. مویرگها، جهشهایی اند که آب برایِ پیدا کردنِ مسیرهایِ تازه و همراهی با شکلهایِ متنوعِ زمینِ پیشِ رویاش باز کرده. مویرگها نیرویشان را از جریانِ اصلی گرفته اند. به یاریِ او دوام دارند. این که مسیری تازه را میپیمایند و گروهی را به دنبالِ خود میکشند، به این معنی نیست که به کلی از بدنهیِ اصلیِ آگاهیِ تودهای بُریده اند. مسیری بر آنها آشکار شده که دیگران آن را نمیبینند، اما این به معنایِ آن نیست که دیگران در مسیری دروغین اند و حقیقت پیمودنِ آن باریکهراه بوده است. این رودِ خروشان به هرزآبها، مویرگها، مردابها، آبهایِ راکد و پسمانده و خلاصه به همهیِ شکلهایِ آگاهی اجازه میدهد که از کالبدش تغذیه کنند: رودی خروشان که حقایق همچون فرزند از دامناش به بیرون میجهند.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">سروش: راست میگویی. آنچه میگویی تسکینبخش است، اما نمیتوانم آن را به خوبی با واقعیتِ انسانی تطبیق بدهم. من از حقیقت و دروغ حرف میزنم و تو از حقیقت و ناحقیقت. گفتارِ تو متواضعانهتر است، اما هیچ گاه گروهی از انسانها را دیدهای که به خاطرِ منافع و دوستیهایشان، حالت و وضعیتِ واقعیِ امور را جورِ دیگری جلوه بدهند؟ دارم به این فکر میکنم که دروغ واژهای برایِ نامیدنِ وضعیتی ست که در آن، آگاهی یا دستکم پنداری از حقیقت و درستی وجود دارد. فردی که دروغ میگوید مخالفِ آگاهیِ خودش سخن میگوید. میخواهم در موافقت با تو بگویم که نمیتوان هر شکلی از ناحقیقی بودن و ناراستی را دروغ نامید. واژهیِ «ناحقیقت»، که گفتی، شاید گویاتر باشد. بسیاری از انسانها به ناحقیقی بودنِ پندارشان آگاهی ندارند. صادقانه و مؤمنانه روایتی که به واسطهیِ تربیت، افکارِ نامنسجم، و زورِ نظامِ اجتماعی پذیرفته اند را زندگی میکنند و به همین دلیل، «مردم دروغ نمیگویند». هر کس همان راهی را میرود که در سرش حک شده، بی آن که فاصله و نسبتاش با حقیقت را بسنجد. حالا میخواهم از واژگانِ خودت بهره بگیرم. گمان نمیکنی که آگاهیِ تودهای، که آن را به رود یا زمینِ حاصلخیز شبیه کردی، ناحقیقی ست و هر حقیقتی برایِ به بیان آمدن باید از آن فاصله بگیرد تا عیان شود؟ این شاید در تشبیهها و مثالهایِ خودت هم به نحوی آمده. میخواهم بپرسم آیا در نظرت، جناحِ حقیقت جناحِ فاصله گرفتن از آگاهیِ تودهای و ایستادن در برابرِ آن است؟ آیا این ناامیدکننده نیست که آگاهیِ انسانی در مقیاسِ جمعی، ناتوان از توسل به حقیقت است؟ ناامیدکننده نیست که ما هرگز نتوانیم حولِ حقیقت متحد شویم؟ و آیا همین ناامیدی نیست که تو را، ای دوستِ من، واداشته تا موضعی خنثا و طبیعیانگار نسبت به ناحقایقِ زندگیِ تودهای داشته باشی؟</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">فرزانه: میدانم از چه سخن میگویی. من هم راه و مسیرِ قاطعی ندارم. اما میخواهم از تو دعوت کنم این سخن را بیازمایی: حقیقت آن چیزی نیست که ما انسانها باید حولاش متحد شویم. آگاهی آن چیزی نیست که صرفاً در شکلهایِ خالص و پیراستهاش شایستهیِ احترام باشد. رفیق! میدانم که به این اندیشیدهای که چرا ناحقایق این توانایی را دارند که با سرعت و گستردگی جهانِ زندگیِ انسانی را تسخیر کنند. حتم دارم میدانی توسل به ناحقیقت نتیجهیِ ضعفی ست که انسان همیشه وانمود کرده که نقطهیِ قوتِ او ست: آگاهی. واقعیت این است که انسان نمیتواند از خیلی چیزها سر در بیاورد و نسبت به آنها آگاه شود، اما برایِ این که کاری کند و در مسیری باشد، نیاز به دانستن دارد. این نیاز که اغلبِ اوقات به دلیلِ فقدانِ چیزی که بتوان از آن آویخت، شکلِ ناتوانی به خود گرفته، البته اقسامِ گوناگونی دارد. مثلاً ما نمیتوانیم از معنا و هدفِ جهانی که در آن ایم سر در بیاوریم. آگاهیِ انسانی صرفاً چیزهایی همارز و همردیف با خودش را لمس میکند. به بالاتر و پایینتر راهی نیست. یا مثلاً چیزهایی هست که از جنسِ هستیِ حیوانیِ خودمان اند، اما از نظر پنهان اند و به نحوِ مستقیم به درونشان راهی نداریم. افکار و ایدههایِ یک انسانِ دیگر، یا تصمیماتِ کلانِ سیاسی، یا توطئهها و دسیسههایِ پشتِ پرده، همه و همه وجود دارند، اما آگاهیِ ما راهی به آنها ندارد. و دوستِ من! تو بهتر از هر کسی میدانی که بخشِ بزرگتری از هستیِ انسانی درونِ سایه رشد کرده و نقاطِ نورانی ناچیز و کمتعداد بوده اند. انسانی که به بودنِ در سایه خو گرفته، زمانی که چیزی را نداند، وانمود میکند که میداند. قوتِ انسان نه آگاهی، که حدس زدن است. حدسهایِ خوب نجاتبخش بوده اند و چون نجاتبخش اند، حقیقت پنداشته میشوند. انسان محتاجِ نور است و جایی که نور نباشد وانمود میکند که نوری هست. کلِ جعلیات و ناحقایقِ تاریخِ آگاهیِ انسانی، کلِ این منظومهیِ حدسیاتِ بشری، تلاشی سترگ بوده برایِ پُر کردنِ خلاءِ نادانی، در جایی که آگاهی مسیرِ مستقیمی به دروناش نمییابد.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">سروش: خیلی جالب است! پس تو گمان میکنی که «ناآگاهی» وضعیتِ بشر و «آگاهی» مدعایِ توخالی و در واقع، نقطهضعفِ او ست. در نظرِ تو آنچه در میان است نه آگاهی و شکلهایِ مختلفِ حقیقت، بلکه حدسیاتی ست که گاهی خوب از آب در میآیند و کار میکنند و گاهی هم راه به جایی نمیبرند. پیشِ چشمِ تو همهچیز پنهان است و راهی به این تاریکیِ پنهان نیست، جز حدسیاتی که به یاریِ نیرویِ تودهایِ جمعیتهایِ انسانی ممکن شده اند. من نمیتوانم این نظر را بپذیرم. در واقع، نمیتوانم به طورِ کامل آن را بپذیرم. آنچه میگویی زیبا و همساز است، و حتا در مواردی به گمانام حقیقت دارد. علاوه بر این، تو چنان شیوا و بلیغ سخن میگویی و چنان با حرکتِ دست و سر و بدن اشارات و تشبیههایات را میآرایی که آدم فریفتهیِ نمایشی میشود که بر پا شده و افکار و ایدههایِ خودش را از یاد میبرد. آنجا که زیبایی هست، حقیقت درنگ میکند. اما باید بگویم که کلیت بخشیدن به تمامِ ساحتِ آگاهی و قرار دادناش زیرِ حدس در نگاهِ من کاری نادرست است. راهِ تو به گمانِ من آسان است، آسان و زیبا و امن. تجربه به من آموخته که راهِ حقیقت ناهموار و پُر فراز و نشیب است و زیبایی تنها گاهی میتواند همچون چاشنی این مسیرِ دشوار را تحملپذیر کند. اکنون که به اینجا رسیده ایم، میشود تا با هم در موردِ شکلهایِ مختلفِ آگاهی حرف بزنیم. اما خسته ام. غروب است و تو هم باید بروی. فردا حرف بزنیم و فرصت بدهیم تا آنچه تا کنون گفتهایم تهنشین شود. گفتوگو رد و اثرِ خود را همیشه روزِ بعد به جا میگذارد. میانِ دو گفتوگو خواب باید حکمرانی کند.
</div>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-10503551111535781892022-11-14T13:45:00.003+03:302022-11-14T13:46:25.602+03:30حکمرانیِ طبقاتی<div dir="rtl" style="text-align: justify;">نظامِ ج.ا. را واجدِ دو سویه بدانیم که پیشتر دربارهاش حرف زدیم: (1) «دولتِ ج.ا.» و (2) «نهادِ ولایت، در قالبِ مؤثرترین نمودش: سپاه». دومی بر اولی به لحاظِ حقوقی غلبه دارد.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">«دولتِ ج.ا.» دولتی ست با ویژگیهایِ عامِ یک دولتِ متعارفِ جهانی که جهتگیریِ کلیاش در خدمتِ ارزشهایِ سرمایهداریِ جهانی، استثمارِ گروههایِ ضعیف، و بسطِ امکاناتِ طبقهیِ متوسط است. این دولت اصولاً برایِ این درست شده که نقشی جهانی و ملی را همزمان ایفا کند. بر این مبنا، دولتِ ج.ا. سازمانی ست طبقاتی که مطابق با وظیفهیِ جهانیاش ماهیتاً توسعهگرا ست، و موقعیتها و مواضعِ کلیدیاش را تکنوکراتها اشغال کرده و خواهند کرد. اهدافِ آموزشی و تولیداتِ فرهنگی و ایدئولوژیکِ این دولت تولیداتی ست همسو با ارزشهایِ بورژوازیِ جهانی، و عاری از نگرشِ انتقادی به وضعیتِ مدرن. دانشگاههایِ ایران برایِ موقعیتهایِ شغلیِ دولتی تکنوکرات تربیت میکنند، چشمِ نخبگانِ سیاسیِ دولتی به آخرین نظریهها و متدهایِ علمیِ روزِ جهان است، علم و دانشِ جریانِ اصلیِ مستقر در کشورهایِ انگلیسیزبان را ستایش میکنند (حتا علومِ انسانی و فرهنگیاش را)، ضوابط و قواعدِ حاکم بر بانکِ جهانی، صندوقِ بینالمللیِ پول، معاهداتِ مالی و نهادیِ بینالمللی، جوایز و تشویقهایِ بینالمللی (خصوصاً از جانبِ شمالِ جهانی)، و مسائلی از این قبیل را محترم و عاقلانه و مهم میشمارند.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">از زاویهیِ دیدِ طبقاتی، این «دولت» در خلالِ سالهایِ پس از جنگ، قائل به رژیمِ انباشتِ سرمایهدارانه بوده و متعاقباً، به تقویتِ طبقهای از انسانها کمک کرده که میشود با مسامحه آنها را «طبقهیِ متوسط» نامید: منظورِ من از «طبقهیِ متوسط» در اینجا، به شکلِ کاملاً محدود و بدونِ شاخ و برگ، طبقهای ست که برایِ معاش، چندان متکی به کارِ بدنی نیست و با فروشِ خدمات، دانش، یا با اتکا به جابهجاییِ اطلاعات، و مواردِ اینچنینی امرارِ معاش میکند و/یا ثروت میاندوزد. این طبقه یکدست نیست. در لایههایِ مختلفاش، اهداف و مسائلِ مشابهی ندارد. عمیقاً به شهر و زندگیِ مبتنی بر خدماتِ شهری وابسته است و در همهجا تقریباً از الگویِ مشابهی برایِ زیستن تبعیت میکند که مستلزمِ پیروی از فرمهای خاصی ست که در آن، آپارتمان، اتومبیل، مراکزِ تفریحی و فرهنگی، مشاغلِ اداری و خدماتی، سفر، سینما و این قبیل چیزها استخوانبندیِ رضایتِ مادی از زندگی را تشکیل میدهند. دولتِ ج.ا. دولتی ست برآمده از این طبقه و در خدمتِ این طبقه، عمیقاً گرهخورده با ارزشهایِ فرهنگیِ این طبقه، که اعضایِ متعارفاش به لحاظِ فانتزیهایِ خیالی، خود را متعلق به ردهای با ویژگیهایِ جهانی میدانند که دولتها موظف اند از منافعِ آنها در سطحِ ملی و جهانی صیانت کنند و پاسدارِ سبکِ زندگیشان باشند. رسانههایِ جریانِ اصلی بر همین فرض خبر تولید میکنند، و کارگزارانِ دولتی خودشان را با تکیه به همین فرضیات قضاوت میکنند و رأی به پیشرفت یا عقبماندگیِ این کشور یا آن کشور میدهند.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">در عینِ حال، به این خاطر که «نظامِ ج.ا.» واجدِ سویهیِ ولایی و مستقل از دولت است، الزاماً از کنشها و اهدافِ عُرفیِ سرمایهداریِ جهانی پیروی نمیکند و ایدهها و استراتژیهایی دارد که در برخی موارد، متفاوت از مسائلِ متعارفِ طبقهیِ متوسط در نظمِ سرمایهداریِ متأخر است. این که سویهیِ ولایی (سپاه) از نظمِ متعارفِ سرمایهداری پیروی نمیکند، ابداً به این معنی نیست که به لحاظِ مبانیِ اقتصادی و طبقاتی نگرشِ متفاوتی دارد، یا قصد دارد تا منطقِ سرمایهدارانه را دگرگون کرده یا در برابرش مقاومت کند. تقابلِ سویهیِ ولایی با عرفِ سرمایهداری تقابلی سیاسی و فرهنگی ست، برآمده از تاریخِ مبارزاتِ مردمِ ایران در برابرِ استعمار و تحقیرهایِ غرب، و شکست خوردن و به حاشیه رفتنِ گروههایِ اجتماعیِ مشخصی که حاملِ ایدهها و افکارِ بدیل بوده اند. به این معنی، سویهیِ ولایی در پیوند با فقهِ اسلامی، به نحوِ عمیقی حامیِ ارزشهایِ سرمایهدارانه است، ایدهیِ بدیلِ اقتصادی و سیاسی ــ و حتا فرهنگی ــ ندارد، با سویهای از امپریالیسمِ غربی مشکل دارد که غرور و تفاخرِ غربیها را حمل میکند، و این ظرفیت را دارد که در بزنگاههایِ تاریخی متحدِ استراتژیکِ غرب باشد، اگر که هویتِ فرهنگیِ بومی و بدیلاش (آن جور که خودش میپسندد) به رسمیت شناخته شود. پیامدِ این ماجرا این است که خویِ سرمایهدارانهیِ کاسبپیشه و فرصتطلبانهای که بتواند نسبت به تمایزِ فرهنگی و ایدئولوژیک بیتفاوت باشد، یا آن دسته از طبقهیِ متوسطِ سرمایهدار در داخلِ ایران که میتوانند بینِ ارزشهایِ سرمایهداریِ تاجرپیشه و ایدئولوژیِ فرهنگیِ شیعه پیوندهایِ نمایشی و نمادین، یا حتا از سرِ باور، برقرار کنند، در اتحاد با سویهیِ ولایی فرصتی برایِ انباشتِ سرمایه و اعمالِ قدرتِ قانونی یا غیرقانونی (رسمی یا غیررسمی) در ایران مییابند.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">در موردِ سپاه و سویهیِ ولایی، علاوه بر چارچوبِ کلیِ فوق، باید این را نیز در نظر داشت که واجدِ این ویژگی هم هست که با حضور در دلِ ساختارِ سیاسی و اجتماعیِ ایران، روزنهای برایِ تنفس، عرضِ اندام، و قدرتگیریِ طبقاتِ فقیر و گروههایِ حاشیهایِ جامعه، تحتِ لوایِ یک ایدئولوژیِ مشترک فراهم کرده است. سپاه برایِ بیقدرتانِ تابعاش لحظهیِ قدرتگیری و انسجام است. ولی در عینِ حال، قادر نیست تا پشتیبان و پیشبرندهیِ منافعِ متحدانِ فقیرـایدئولوژیکاش در طولانیمدت باشد. در واقع، چنان که اشاره شد، تناقضِ ماجرا این است که این سویهیِ ولاییِ حکومتِ ما، صرفاً به لحاظِ فرهنگی و سیاسی نیرویی علیهِ نظم و تحکمِ غربی ست، اما از چشماندازِ اصولِ نظری و مبانیِ اقتصادی و اجتماعی، پیروِ همان منطقی ست که بر سرمایهداریِ جهانی حاکم است. و این یعنی، حدِ بالایِ کنشِ جانبدارانهاش برایِ تهیدستان در این است که با اتکا به زور و فشارِ اربابیِ موسمی، جایِ نحیفی سرِ سفره برایِ بعضیشان باز کند، نه آن که اصولاً سفره را به هم بزند، یا آن را جورِ دیگری بچیند که امکانات و فرصتها به شکلِ برابریطلبانه چیده شده باشند. در واقع، سویهیِ ولایی نمیخواهد منطقِ دولتِ مستقر در ج.ا. را دگرگون کند، بلکه دولت را به عنوانِ چیزی مطیع و گوشبهفرمان میپسندد تا چنان که گفتیم، بتواند به واسطهاش «تعارضِ اصلی» را پنهان کند.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">به این معنی و با اتکا به آنچه تا اینجا گفتیم، کلیتِ نظامِ ج.ا. نوعی حکمرانیِ طبقاتی ست که کارویژههایِ جهانیاش برایِ بسطِ سلطه و استثمارِ طبقاتی در داخلِ ایران را با اتکا به مواضعی که به تکنوکراتها داده پیش بُرده، اما در عینِ حال، به سببِ ماهیتِ سیاسیِ متعارضاش، فاقدِ اعتماد به نفس است و نمیتواند به طورِ کامل در همان زمینی بازی کند که عرفِ سرمایهداریِ جهانی از او انتظارش را دارد. اینجاها ست که احتمالاً نزدِ خودش این پرسش را پیش میکشد که چرا در سطحِ جهانی به عنوانِ یک حکمرانیِ متعارف پذیرفته نمیشود.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><div dir="rtl" style="background-color: white; color: #222222; font-family: Verdana, Geneva, sans-serif; font-size: 14.3px;">فهرستِ نوشتههایِ این مجموعه:</div><div dir="rtl" style="background-color: white; color: #222222; font-family: Verdana, Geneva, sans-serif; font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_27.html" style="color: #33aaff; text-decoration-line: none;">1. باید از جمهوریِ اسلامی دفاع کرد</a></div><div dir="rtl" style="background-color: white; color: #222222; font-family: Verdana, Geneva, sans-serif; font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_28.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">2. میراثِ تاریخی</a></div><div dir="rtl" style="background-color: white; color: #222222; font-family: Verdana, Geneva, sans-serif; font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_30.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">3. سازمانِ مستقل از دولت</a></div><div dir="rtl" style="background-color: white; color: #222222; font-family: Verdana, Geneva, sans-serif; font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_31.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">4. حاکمیتِ دوگانه</a></div><div dir="rtl" style="background-color: white; color: #222222; font-family: Verdana, Geneva, sans-serif; font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/11/blog-post.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">5. تعارضِ اصلی</a></div><div dir="rtl" style="background-color: white; color: #222222; font-family: Verdana, Geneva, sans-serif; font-size: 14.3px;"><a href="https://protester-notes.blogspot.com/2022/11/blog-post_6.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">6. جامعهی بدونِ سر</a></div><div dir="rtl" style="background-color: white; color: #222222; font-family: Verdana, Geneva, sans-serif; font-size: 14.3px;"><a href="https://protester-notes.blogspot.com/2022/11/blog-post_14.html">7. حکمرانیِ طبقاتی</a></div></div>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-92001499267769336392022-11-06T12:42:00.003+03:302022-11-14T13:46:51.628+03:30جامعهیِ بدونِ سر<div dir="rtl" style="text-align: justify;">تقریباً همه میدانند که تمامِ تلاشِ قوایِ امنیتیِ ایران در چند دههیِ گذشته مصروفِ این بوده که جامعهیِ ایران را «بیسر» کند و از مردم «توده» بسازد. فرضِ همدلانه این است که این اقدامِ کنترلی احتمالاً فضایِ داخلِ ایران را امن نگه میدارد. واقعگرایی ایجاب میکند که فرض کنیم تودهسازی استراتژیِ دستگاههایِ امنیتی برایِ آن است که در بزنگاههایِ اجتماعی مدعیِ جدی و شایانِ توجهی برایِ توزیعِ قدرتِ سیاسی باقی نمانده باشد. در واقع، استراتژیِ امنیتیـقدرتطلبانهیِ ج.ا. بیسر و بیزور کردنِ مردم، و ممانعت از تشکیلِ سازمانِ مردمی، و مقابله با قرار گرفتنِ مؤثرِ آدمها کنارِ هم بوده است (من برخورد با احزاب و گروههایِ صنفی را کنار میگذارم. در حاشیه، و فقط از سرِ دعوت به نگاه به یک نمونهیِ مهم، از تمامِ متوجهان و دلسوزانِ ایران دعوت میکنم تا همهیِ آنچه از دادگاههایِ ج.ا. دربارهیِ جمعیتِ امام علی به بیرون درز کرده و منتشر شده را بخوانند و اگر رویهیِ برخوردِ امنیتی و قضایی با این سازمانِ مردمی را عاقلانه، عادلانه، و قابلدفاع میدانند، چند خطی دربارهیِ نگاه و دلایلشان بنویسند و با بقیه به اشتراک بگذارند).</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">باز هم همه میدانند که ج.ا. اگر میخواست قوی و بادوام باشد، میبایست خواستهایِ اجتماعی و تغییر و تحولاتی که ضرورت و نیازِ جامعهیِ ایران است را با وساطتِ گروههایِ سیاسیِ رسمی پیش میبُرد. در تمامِ این سالها، همان قدر که در صحنه نگه داشتنِ «امکانِ» بهرهگیری از زورِ مسلحانهیِ فراگیر واجدِ اهمیت بوده، تقویتِ مسیرهایِ قانونی و مستقر برایِ احقاقِ حق و شنیده شدنِ صداهایِ بخشهایِ مختلفِ جامعه نیز میتوانسته به همان میزان مؤثر باشد و در عمل، به توسعه و دوامِ ج.ا. بیانجامد. «امنیت» یک کل است. اگر کسانی هستند که مایل اند در مسیرِ امنیتِ ایران «تصویرِ بزرگ» را ببینند، لابد این را میدانندکه این تصویرِ بزرگ شاملِ پس زدنِ دخالتِ خارجی و به طورِ «همزمان»، تقویتِ سازمانِ سیاسیِ قانونی در داخلِ ایران است. این دومی (یعنی تقویتِ سازمانِ سیاسیِ قانونی) در ایران را ج.ا. و نهادهایِ تحتِ فرمانِ «ولایت» به مرورِ زمان سرکوب و طرد کرده اند. اصولاً گفتارِ «امنیتیِ» ج.ا. در تمامِ این سالها (جدا از دغدغههایِ محدود و واقعگرایانهاش) بیش از هر چیز، بهانهای برایِ حذفِ شکلهایِ دیگرگونهیِ حیاتِ سیاسی و اجتماعی در اجتماعِ داخلِ کشور بوده، و اجازهیِ رشد و بلوغ را از جامعهیِ ایران گرفته، و ناراضیها را یا خفه کرده یا به بیرون رانده و به یک مشت تبعیدیِ احمق تبدیل کرده است.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">مجدداً مرور کنیم: سپاه و تشکیلاتِ مسلحی که از دلِ مردم برآمده، و به مردم تعلق دارد، ابتکاری مهم برایِ بر پا نگه داشتنِ کلیتِ ایران و نظامِ سیاسیِ بعد از انقلابِ 57 بوده. این سپاه (به عنوانِ یک ابزار) با بهرهگیری از پشتیبانی و حمایتِ مردم، این قدرت را داشته که در قالبِ نوعی وحدتِ ایدئولوژیک و سرزمینی، پاسدارِ ایران باشد و در برابرِ سایرِ قوایِ مسلح (چه داخلی و چه خارجی) از شهروندانِ ایران حمایت کند. اما چون به تدریج از نوعی تشکلِ سیال و مردمی به نهادی سازمانیافته و مستقر و سلسلهمراتبی تغییرِ ماهیت داده، و چون به لحاظِ حقوقی در جایی بیرون از نظارتِ دولت و مجلس مکانیابی شده، برایِ انجامِ وظایفی که بر عهده داشته، یا بر دوشاش گذاشته شده، از استقلالِ حقوقیِ خود از دولت به عنوانِ سپر و پوششی برایِ پیشبُردِ اموری فاقد پشتیبانیِ عمومی (یا به بیانِ عمومی درنیامده) بهره بُرده. نفسِ این استقلالِ حقوقی و سلطهاش بر سایرِ نهادهایِ قانونی (مجلس، دولت، قوایِ قضایی و انتظامی) سپاه را مستعدِ این کرده که بخواهد از هویت و موقعیتِ خود برایِ پیشبردِ اموری گسستهیِ از جامعهیِ سیاسیِ ایران بهره ببرد. علاوه بر این، آن را به نهادیِ مستعدِ پنهانکاری و فساد تبدیل کرده که نیرویِ مقابل یا تعارضِ نیرویی برایِ کنترلِ عملکردش فعال نیست.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">این ماجرا سویهیِ مخربِ دیگری نیز دارد. اگرچه سپاه و نهادهایِ ولایی به موازاتِ دولت عمل میکنند و مایل اند تا از آن به عنوانِ پوششِ اقداماتِ خود بهره ببرند، اما سویهیِ دیگرِ این شکل از ساختِ قدرت این است که دولت را نیز در توهمِ مسئولِ وضعیت نبودن فرومیبرد، به این معنی که دولتمردان و برنامهریزان و نخبگانِ سیاسیِ مشغول در کادرِ اجراییِ دولت به تدریج دچارِ این توهم میشوند که شکستِ برنامههایِ اقتصادی و سیاسی و اجتماعیشان نه به خاطرِ خودِ آن ایدهها، بلکه به دلیلِ موازیکاریهایی ست که شرایطِ بهینهیِ تحققِ اهدافشان را ناممکن کرده. این شاید پیچیدهترین سویهیِ ماجرا باشد: در ایران، هیچ کس مسئولِ هیچ چیز نیست، و نتیجهاش سرخوردگی از کلِ نظامِ سیاسیِ کشور است.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">همین موضوع شاید مهمترین دلیل باشد برایِ فهمِ سازـوـکارِ این که چرا آدمهایی که به واسطهیِ نزدیکی به دولت در ج.ا. فربه شده و از آن تغذیه کرده اند، یک جایی از ماجرا دستِ ج.ا. را گاز میگیرند. ساختِ قدرت در ج.ا. سوژههایی را پرورش میدهد که در عینِ آن که از مزایایِ سهیم بودن در قدرت بهرهمند بوده اند، چون همواره در پسِ روانشان این راه باز بوده که ناکامی را به گردنِ نهادهایِ ولایی بیاندازند (به حق یا به ناحق)، این توانایی را پیدا نکرده اند که از تجربیاتشان درس بگیرند، کوتاهیها و اشتباهاتشان را بپذیرند، و از توقعِ متورمشان فاصله بگیرند. برایِ مثال، ما در ایران میتوانیم شاهدِ این باشیم که سیاستمدار یا کارشناسی که در سالِ 98 با دفاعی پُرشور از «جراحیِ اقتصادی» حرف زده و به آزادسازیِ قیمتِ سوخت و حاملهایِ انرژی رأی داده، یا آن مسئولی که قلب و عملاش با واگذاریِ شرکتهایِ دولتی به بخشِ خصوصی همراه بوده، یا آن یکی که در تمامِ این سالها از عدمِ دخالتِ دولت در اقتصاد حرف زده، یا آن یکی که سالها قبل «کرسیهایِ آزاداندیشی» را راهکارِ بیان و حلِ معضلاتِ کشور دانسته، در سالِ 1401 نیز هنوز «بر سرِ موضع» است، بی آن که نسبت به چیزهایی که گفته، یا برنامههایی که ارائه داده و عواقبِ تصمیماتاش، و دلایلِ ناکامیشان، کوچکترین توضیح و دلیلی، متفاوت از قبل، اقامه کرده باشد، یا حاضر باشد تا عرصهیِ گفتار را به رقبایِ سیاسی و نظریهپردازانی واگذار کند که پیشنهاداتِ دیگری برایِ ادارهیِ امور دارند. نه چون دریایِ وقاحت حدی ندارد، بلکه چون هیچ کس خود را در آنچه میکند و میگوید مسئول نمیبیند، کسی که در 98 از جراحیِ اقتصادی دفاع کرده و ایدهاش اجرایی شده، در 1401 در صدا و سیما از دولتِ مستقر شاکی ست که چرا به نظرِ کارشناسها و «اهلِ فن» اعتنایی نمیکند؟
</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><div dir="rtl" style="background-color: white; color: #222222; font-family: Verdana, Geneva, sans-serif; font-size: 14.3px;"><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;">فهرستِ نوشتههایِ این مجموعه:</div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_27.html" style="color: #33aaff; text-decoration-line: none;">1. باید از جمهوریِ اسلامی دفاع کرد</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_28.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">2. میراثِ تاریخی</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_30.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">3. سازمانِ مستقل از دولت</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_31.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">4. حاکمیتِ دوگانه</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/11/blog-post.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">5. تعارضِ اصلی</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="https://protester-notes.blogspot.com/2022/11/blog-post_6.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">6. جامعهی بدونِ سر</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="https://protester-notes.blogspot.com/2022/11/blog-post_14.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">7. حکمرانیِ طبقاتی</a></div></div></div>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-13253533852757342342022-11-01T23:51:00.005+03:302022-11-14T13:47:03.334+03:30تعارضِ اصلی<div dir="rtl" style="text-align: justify;">امروز ج.ا. در یکپارچهترین حالتِ منطقیِ خودش قرار دارد. همهیِ نیروهایاش به نحوی چیده شده و آرایش یافته اند که وفادار، غیرمنتقد، همسو، و همگون باشند. ج.ا. به نقطهیِ اوجِ مسیری رسیده که در حالِ پیمودناش بوده. به این معنی، با تمامیتخواهی و با تکیه بر قدرتِ ساختاریاش توانسته بر آن انزجاری که پیشِ خودش از «حاکمیتِ دوگانه» داشته غلبه کند: اکنون به لحاظِ شکلی حاکمیت یکی ست، در اختیارِ خدا و ولی، و مردمی که به چنین چیزی باورِ خاضعانه دارند و به دولت و مجلس راه یافته اند، در ادامهیِ این حاکمیتِ واحد، از حقِ قانونگذاری برخوردار اند.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">اما ج.ا. یک چالشِ ساختاریِ بزرگ دارد که یکپارچگیِ حاکمیت نمیتواند آن را حل کند؛ شاید صرفاً به شکلِ موفقتری آن را از نظرها دور نگه دارد. این مشکلِ ساختاری در واضحترین و شاید مهمترین نمودش (و نه در همهیِ نمودهایاش)، به سپاه و نقش و جایگاهِ مستقل و موازیاش نسبت به دولت برمیگردد. شرحِ مسئله به شکلِ خلاصه این گونه است: سپاه به فراخورِ ماهیت و وظایف و عملکردش، قوایِ مسلحی ست که پاسدارِ نظامِ سیاسی و کلیتِ سرزمینیِ ایران است. اما درست در همین لحظه، و به سببِ همین ویژگیها، باید قادر باشد که بیرون از چارچوبِ بوروکراتیکِ دولتی و خارج از نظارتِ رسمی این وظایف را پیش ببرد. در نتیجه، با نیرویی مواجه ایم که از ما دفاع میکند، اما نه آن جور که ما میخواهیم، بلکه آن طور که خودش میپسندد. این آن چالشی ست که ج.ا. نتوانسته، نخواسته، یا نمیشود حلاش کند و هر بار در قالبِ تعارض میانِ مشروعیت و استقلالطلبی به بیرون درز میکند.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">بیایید صریحتر باشیم: دولتِ ج.ا. (رئیسجمهور و کابینه) نمایندهیِ رسمیِ مردمِ ایران در نظامِ جهانی ست. همین دولت در سطحِ داخلی کارپردازِ مردمی ست که شهروندِ ایران اند و به اقتضایِ آرایشِ سیاسیِ مدرن، اموراتشان را با اتکا به نهادهایِ دولتِ مدرن پیش میبرند. سپاه در سطحِ کارکناناش مخاطب و شهروندِ این دولت است، اما در سطحِ سازمانی چارچوب و عملکردی مستقل از این دولت دارد. برایِ مثال، سپاه نیازمندِ جابهجاییِ پول و نیرو ست، بی آن که مجلس یا دولتِ ج.ا. مجوزِ حرکتِ این چیزها را صادر کرده باشند، یا جایی در روندِ اداریِ دولت این تحرکات ثبت شده باشد. سپاه نیازمندِ در اختیار داشتنِ فرودگاه، اسکله، زیرساختهایِ گردشِ مالی، تجهیزاتِ مخابراتی و مواردی از این قبیل است. ما ردِ حرکتِ این چیزها را در رسانههایِ رسمی و دولتی نمیتوانیم ببینیم و اغلب، آنها را با تأخیر و به واسطهیِ نتایجاش، یا از طریقِ تعارضهایی که پدید میآورند، به جا میآوریم.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">از این منظر، کارها، ایدهها، و اهدافِ مدِ نظرِ سپاه، در برخی موارد در تقابل با آن وظایفی قرار میگیرد که دولتِ ج.ا. نسبت به مردم و نسبت به نظامِ بینالمللی بر عهده دارد. مشهورترین نمونهیِ اخیرش، که اجماعِ داخلی حولاش وجود نداشت، اعزامِ نیرو به سوریه بود که مستقل از روندِ قانونِ دولتی و رسمی (مستقل از مجلس و دولت) پیش بُرده شد (در این مورد گفتند که بر مبنایِ مصوبهیِ ش.ع.ا.م. بوده. به این مسئله برمیگردیم). برخی کارها را، چه در داخل و چه در خارج، اصولاً کسی گردن نمیگیرد، اما از رویِ عدمِ رسیدگیهایِ قضایی، لاپوشانی، عدمِ ارائهیِ گزارشِ بیطرفانه، و نحوهیِ سازماندهیِ عاملانِ انجامِ کار میشود حدس زد که مستقیم یا غیرمستقیم، پایِ سپاه (یا در برخی مواقعِ محدود، نهادی وابسته به ولایت) در میان است (مثلِ سازماندهی برایِ حمله به سفارتخانهها و اشغالشان که در تعارض با منافعِ ملی و وظایفِ بینالمللیِ دولت است، یا اشارهیِ رئیسجمهورِ وقت به «برادرانِ قاچاقچی» که به موازیکاری با ایستگاههایِ گمرکِ رسمیِ ج.ا. توجه داشت، یا نمونههایی از گلایه و شکایتِ مقامات رسمی در خصوص اختلال در نظامِ مالی و ایجادِ تنشِ اقتصادی که تلویحاً سرنخِ ماجرا را به عملکردِ نیروهای مسلح وصل میکردند، یا برخی جزئیاتی که تقریباً همهیِ وزرای خارجه در خصوص ناهماهنگی میانِ سیاستِ ج.ا. و عملکردِ برخی نیروهایِ خودسر گفته اند و...). مواردِ اینچنینی بسیار اند و سابقهیِ برخی نمونههایِ قدیمیتر و مشهور از این قبیل تعارضها را میتوان در صفحاتِ اینترنتی (مثلاً نگاه کنید به <a href="https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B3%D9%BE%D8%A7%D9%87_%D9%BE%D8%A7%D8%B3%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86_%D8%A7%D9%86%D9%82%D9%84%D8%A7%D8%A8_%D8%A7%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85%DB%8C">ویکیپدیایِ سپاه</a> و موارد مشابه در صفحاتِ دیگر) دنبال کرد.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">محصولِ این وضعیتِ تعارضآمیز این است که از دولت امکانِ عملیِ پاسخگویی و بر عهده گرفتنِ مسئولیتِ همهیِ آن رخدادهایی که در قلمرویِ ج.ا. رخ میدهد را میستاند. دولت به نحوِ پسینی از برخی رخدادها مطلع میشود. گاه به جهتِ حفظِ آبرو، صرفاً وانمود میکند که چیزی میداند، اما اغلب به شکلی ناشایست ابرازِ بیاطلاعی میکند یا دستورِ بررسیِ بیشتر میدهد که در این گونه موارد تا کنون هیچ گاه به هیچ جا نرسیده است. کلیتِ حاکمیتِ سیاسی در این وضعیت به موجودی پنهانکار تبدیل میشود؛ موجودِ پنهانکاری که نقابِ دولت زده، تا از ظاهرِ رسمیِ دولت صرفاً به عنوانِ دستاویزی برایِ انجامِ کارهایی استفاده کند که در سطحِ رسمی مُجاز به انجام دادنشان نیست. همین پنهانکاری، همین وانمود کردن، همین «دست بُردن در حقیقتِ معانی»، همین ناتوانی در پذیرفتنِ مسئولیتِ همهیِ آن چیزهایی که از کلیتِ حاکمیتِ سیاسیِ یک کشور انتظار میرود تا به گردن بگیرد، از ج.ا. چیزی شکننده و همیشه بحرانی ساخته که با پس زدنِ «حاکمیتِ دوگانه» و ساختِ نظامِ یکپارچه نیز نمیتواند آن را از میان بردارد.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">در انتهایِ این قسمت از بحث و بر مبنایِ همینهایی که تا اینجا گفتیم، صراحت بخشیدن به دو چیز ضروری ست:</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">1. وابستگی به نهادِ ولایت و بر مبنایِ آن عمل کردن ابداً به این معنی نیست که «رهبری» بر همهیِ تحرکاتِ خواسته و ناخواستهی این بخش از حاکمیتِ سیاسی به تنهایی فرمان میراند. ساختِ سیاسیِ حاکم بر ایران توتالیتر است، اما دیکتاتوری نیست. ساختارِ رهبری، و نه شخصِ مقامِ رهبری، کلیتی ست که اعضا و جرگههایی دارد، در درجاتِ اهمیتِ متفاوت، که از چارچوبِ حقوقیِ عملِ مستقلِ نهادهایِ حاکمیتیِ تحتِ فرمانِ خود حمایتِ «قاطع» میکند. سازـوـکارهایی درونی برایِ کنترل و پایش و مراقبت دارد، اما چون یک سیستمِ بسته و ایدئولوژیک است و در تقلایِ انسجامبخشی و حفظِ کلیتِ خود در مقابلِ دشمنِ بیرونی ست، چابک نیست، نمیتواند رشد کند، توطئهباور و مشکوک است، و نمیتواند بی آن که از هم بپاشد در دروناش گفتاری انتقادی را پرورش دهد که ضدِ خودش عمل میکند.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">2. جناحهایِ سیاسیِ حاکم بر ایران (چه اصلاحطلب بوده باشند و چه اصولگرا، یا هر چیزِ دیگر، با هر شدت و درجه) بسته به میزانِ تقابلی که با ارادهها و برنامههایِ شکلگرفته در سپاه و نهادهایِ حاکمیتیِ موازیِ دولت دارند، در ساختارِ کلیِ حاکمیت ادغام میشوند یا از آن پس زده میشوند. به عبارتِ دیگر، دلخواهترین دولت یا مجلس برایِ نظمِ سیاسیِ حاکم آن دولتی ست که هیچ مقابله یا اختلافی را به شکلِ رسمی بروز ندهد و در عمل، مانعی ایجاد نکند، یا حتا اگر جایی نیازی پیش آمد، عواقبِ اقداماتِ موازی را گردن بگیرد. مغضوبترین شخصیتها و دولتها آنهایی بوده اند که نتوانسته، نخواسته، یا نشده که انتقاد یا مقاومتشان را به نحوی پنهان کنند. طردِ دولتمردان در ایرانِ امروز، اصولاً نه ربطی به میزانِ امپریالیسمستیزیشان دارد، نه ربطی به گرایشهایِ اقتصادی و فرهنگیشان، و نه کوچکترین ربطی به میزانِ ایمان و دیانتشان. اصلاحطلب باشند یا اصولگرا، دولتمردانی طرد میشوند که توانِ بازیسازی و فراهم کردنِ فضا برایِ تحرکِ جریانِ ولاییِ موازی را به دلایلی از دست داده اند. این قطعیترین دلیل برایِ طرد شدنِ تقریباً تمامِ رؤسایِ جمهورِ بعد از جنگ است (و قطعیترین دلیل برایِ آن که چرا آقایِ رئیسی بهترین گزینهیِ ممکن برایِ چنین سیستمی ست). و نیز، این از مهمترین دلایلی ست که میتوان برایِ صفآراییِ قاطعانهیِ سپاه در مقابلِ رأی آوردنِ میرحسینِ موسوی ارائه کرد. ماجرا اصولاً دعوایِ اصلاحطلب با اصولگرا، یا غربستیز با غربگرا، یا دیندار با بیدین نیست. اصولگراها در عمل، تعبد و حرفشنویِ بیشتری از نهادِ ولایت و رهبری دارند و این شاید برگِ برندهای برایِ حضور در سپهرِ سیاسیِ ایران به حساب آید. اما حتا اصولگراترین چهرهها هم اگر نتوانند حیاتِ موازیِ سپاه را تاب بیاورند، با قاطعیت حذف میشوند.
</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><div dir="rtl"><div dir="rtl" style="background-color: white; color: #222222; font-family: Verdana, Geneva, sans-serif; font-size: 14.3px;"><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;">فهرستِ نوشتههایِ این مجموعه:</div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_27.html" style="color: #33aaff; text-decoration-line: none;">1. باید از جمهوریِ اسلامی دفاع کرد</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_28.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">2. میراثِ تاریخی</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_30.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">3. سازمانِ مستقل از دولت</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_31.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">4. حاکمیتِ دوگانه</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/11/blog-post.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">5. تعارضِ اصلی</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="https://protester-notes.blogspot.com/2022/11/blog-post_6.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">6. جامعهی بدونِ سر</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="https://protester-notes.blogspot.com/2022/11/blog-post_14.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">7. حکمرانیِ طبقاتی</a></div></div></div></div>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-23206836811010513562022-10-31T21:51:00.004+03:302022-11-14T13:47:13.273+03:30حاکمیتِ دوگانه<div dir="rtl" style="text-align: justify;">پیش از ورود به این پرسش که وجودِ سپاه (این مهمترین سازمانِ سیاسی و نظامیِ ایران)، که به «موازاتِ» دولت عمل میکند، چه دلالتها و تبعاتی دارد، احتمالاً باید کمی دربارهیِ یک اصطلاح یا تحلیلِ متعارف حرف بزنیم: «حاکمیتِ دوگانه». این از آن اصطلاحاتی ست که به نظرم خیلی وقت است که در ردههایِ بالایِ سیاسیِ ایران نیز حساس و مناقشهبرانگیز شده، خودآگاهیِ سیستمی در موردش وجود دارد، و رهبری در موقعیتهایِ مختلف دربارهاش صحبت کرده (نگاه کنید به اینجا: <a href="https://farsi.khamenei.ir/newspart-index?tid=2233">+</a>)، و قائلان و مطرحکنندگاناش، از جناحهایِ مختلفِ سیاسی، به شدت پس زده شده اند. این طور میگویند که به لفظِ عامیانه، «حاکمیتِ دوگانه» این معنی را میدهد که رئیس جمهور حرفِ رهبری را گوش نمیکند، بینِ قوا اختلافِ نظرِ اصولی وجود دارد، مرجعِ تصمیمگیری و فرماندهی در کشور یکپارچه نیست و مسائلی از این قبیل. در حالتِ تحلیلیتر، معنایاش این است که دو مرجعِ مشروعیت و تصمیمگیری در ایران وجود دارد که به موازاتِ هم عمل میکنند: «مجلس» و «نهادِ ولایت». در واقع، طنینی که در عبارتِ «حاکمیتِ دوگانه» وجود دارد این است که تعارضِ مراجعِ حُکم (ولایت و مردم) به تنشی منتهی میشود که هر بار، همچون یک شکاف در ج.ا. سر باز میکند.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">اشکالی که در این شکل از دیدنِ مناسبات (دیدنشان در قالبِ حاکمیتِ دوگانه) وجود دارد این است که در سیاستِ رسمیِ ایران، مردم (مجلس) و ولایت (رهبری) به شکلِ سلسلهمراتبی و در امتدادِ هم تعریف میشوند و در واقعیت و از همان ابتدا، دو زور، یا نیرویِ همارز و معادلِ هم نبوده اند؛ ولایت با سازـوـکارهایِ حقوقیِ مشخص مجلس را مشروط میکند. به عبارتِ دیگر، این دو مرجعِ حُکم نه به موازاتِ هم، بلکه در قالبِ یک ارتباطِ عمودی در حالِ عمل کردن اند. جدا از پیچـوـتابهایی که وجود دارد، یکی از نمودهایِ این آرایشِ سلسلهمراتبی این است که نهادِ ولایت از احکام و دستوراتی پشتیبانی میکند (یا میتواند پشتیبانی کند) که از رهگذرِ مجلس، که یک نهادِ ملی ست، عبور نکرده اند، اما عکسِ این قضیه صادق نیست. این یعنی نهادِ ولایت بر نهادِ مجلس تفوق دارد و امکانِ بهرهگیری از این تفوق را در متنِ حضورِ قانونیِ خود حفظ کرده است. در ج.ا.، ملیت در سلسلهمراتبی زیرِ ولایت شأن و جایگاه دارد، نه بیرون یا جدایِ از آن. ملیت پیروِ ولایت است.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">شاید بیراه نباشد اگر بگوییم که بخشِ قابلِ توجهی از تلاشِ حاکمیتیِ ج.ا. در سالهایِ پس از جنگ صرفِ این شده که تصورِ وجودِ حاکمیتِ دوگانه، یا آن جور که ساختارِ رهبری ماجرا را درک میکند، یعنی وجودِ شکاف در کلیتِ نظامِ سیاسیِ ایران، را خنثا کند. از این منظر، نظامِ سیاسیِ ایران نظامِ یکپارچهای ست که در آن، مجلس و دولت، همچون سایرِ قوایِ حاکمیتی، در امتدادِ ولایت و رهبری قرار دارند (یا باید قرار داشته باشند)، نه این که چیزی همردیف یا همارزِ آن به حساب بیایند. مسیری که در سالهایِ پس از جنگ، از نوعی گشودگیِ سیاسی (مشارکتِ نسبتاً متکثرِ نیروهایِ اجتماعی) به نوعی همفکری و یکپارچگیِ جرگهسالارانه در سطحِ ساختارِ سیاسیِ ایران منتهی شده، مسیرِ تلاش برایِ تحققِ این محتوایِ صوریـقانونی، در قالبِ وضعیتی مشخص و انضمامی ست. تلاش شده تا ایده و صورت به واقعیت خورانده شود.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">سعیام این بود تا توضیح بدهم که ما در ایران مراجعِ حُکمی داریم (ولایت و مردم) که یکیشان به لحاظِ حقوقی بر دیگری غلبه دارد. مجلس، سپاه، دولت، احزاب، اصناف، و سایرِ اجزایِ حاکمیتِ سیاسی محل و موضوعِ نزاعِ نیروهایِ اجتماعی اند و هر حُکمی که از این نزاع بیرون بیاید، به شکلِ صوری و به ناگزیر، باید تحتِ حاکمیتِ مرجعِ حکمِ اصلی (خدا یا ولایت) به حیاتِ خودش ادامه بدهد. در این وضعیت، زورها یا نیروهایِ متکثرِ اجتماعی (که سپاه هم یکی از آنها ست) الزاماً قادر نیستند که به محصولاتِ نزاعشان شکلِ حقوقی (قانونی) بدهند، مگر آن که بتوانند به نحوی وفادارانه، خود را در متنِ سلسلهمراتبِ سیاستِ جاری بازتعریف کنند.
</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><div dir="rtl"><div dir="rtl"><div dir="rtl" style="background-color: white; color: #222222; font-family: Verdana, Geneva, sans-serif; font-size: 14.3px;"><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;">فهرستِ نوشتههایِ این مجموعه:</div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_27.html" style="color: #33aaff; text-decoration-line: none;">1. باید از جمهوریِ اسلامی دفاع کرد</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_28.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">2. میراثِ تاریخی</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_30.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">3. سازمانِ مستقل از دولت</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_31.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">4. حاکمیتِ دوگانه</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/11/blog-post.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">5. تعارضِ اصلی</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="https://protester-notes.blogspot.com/2022/11/blog-post_6.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">6. جامعهی بدونِ سر</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="https://protester-notes.blogspot.com/2022/11/blog-post_14.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">7. حکمرانیِ طبقاتی</a></div></div></div></div></div>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-31918573311375819752022-10-30T12:50:00.007+03:302022-11-14T13:47:22.526+03:30سازمانِ مستقل از دولت<div dir="rtl" style="text-align: justify;">سپاه موجودیتی ایدئولوژیک است. بسیجِ مسلحانهیِ تودهها در ایران ضرورتاً با توسل به اسلامِ شیعی ممکن شده است. شکلهایِ دیگری از سپاه نیز شاید ممکن بود و در ابعادی محدود در ایران سابقه داشته. اما تقابلها با سایرِ رقبا و گروههایِ منسجم و ایدئولوژیک (به عنوانِ مؤلفههایِ داخلی)، و میلِ همسویی و اتحاد با جهانِ اسلام در برابرِ غرب و اسرائیل و نیز، جنگ با عراق (به عنوانِ مؤلفههایی خارجی) از سپاه چیزی را ساخت که امروز شاهدش هستیم.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">سپاه یک ابزار است. ابزارِ اتحاد و انسجامِ ایدئولوژیکِ تودهها. شکل، سازماندهی، اهداف، و وظایفاش ایجاب میکند که به صورتِ مداوم مشغولیتها و تقابلهایِ نو و جدیدی برایِ خودش دست و پا کند، هم در داخل و هم در خارج. سپاه متمایز از ارتش است؛ در اصلِ خود، نوعی تشکلِ موقت بوده برایِ اهدافِ خاص و مشخص، که به فراخورِ شرایط دوام آورده. ارتش ماهیتاً ملی ست؛ از ارکانِ ضروری و مشروعِ ایدهیِ «دولتـملت» است؛ در سطحِ ایده، از همهیِ علائق و سلایق سرباز میگیرد؛ از بودجهیِ عمومی سهم دارد؛ به مفهومِ ایران گره خورده. سپاه ماهیتاً داوطلبانه بوده؛ عاری از سازماندهیِ طبقاتی و سلسلهمراتبی، یک ابداعِ ایدئولوژیکـملی ست و پیششرطِ اساسیِ ورود به آن، برادری و همسوییِ عقیدتی؛ به همین خاطر، مخاطبِ محدودتر و گسترهیِ شمولِ وسیعتری دارد. این سپاه در دفاعِ مداوم از ایران و نیز، در راهِ پیگیریِ اهدافِ ایدئولوژیکاش، مکرراً تقویت شده، از حالتِ سیال و فراگیرش فاصله گرفته، به یک نیرویِ نظامیِ سلسلهمراتبی و مستقر تبدیل شده، ردیفِ بودجهای منظم به آن اختصاص پیدا کرده (تقریباً 3 برابرِ بودجهیِ ستادِ ارتش)، و نیرویی اثرگذار را شکل داده که وزنی اساسی در ماهیتِ امروزِ ج.ا. دارد.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">سپاه در سلسله مراتبِ حاکمیتِ سیاسیِ ایران (حاکمیتِ سیاسی متشکل از تشکیلاتِ تحتِ فرمانِ مقامِ رهبری و دولتِ ج.ا.، به طورِ خلاصه «رهبری» و «دولت») نیرویِ تحتِ فرمانِ رهبری ست. از این نظر هم، در سلسلهمراتبِ قدرت با تشکیلاتِ سازمانیِ ارتش تفاوت دارد. نظامِ رهبریِ ایران در تمامِ این سالها، به شیوهای کاملاً مستقل از دولت، سپاه و موجودیتاش را تقویت کرده، وظایفاش را گسترش داده و در عمل، آن را به یک نیرویِ موازی، نهتنها موازی با ارتش، بلکه با حاکمیتِ سیاسیِ رسمیـدولتی تبدیل کرده است. به عبارتِ دیگر، سپاه یکی از اجزایِ مهمِ تشکیلاتی در ج.ا. ست که دولتِ ج.ا. آن را بازنمایی نمیکند. یا این طور بگوییم: در ایران، یک نیرویِ نظامیِ بسیار کارآمد و فراگیر وجود دارد که اهدافِ ایدئولوژیکاش را با بودجهیِ دولتِ ج.ا.، اما به طورِ کاملاً مستقل از این دولت، پیش میبرد و هدایت میکند. فهرستِ نهادهایی که به این شکل عمل میکنند منحصر به سپاه نیست و بیشترشان نقشِ حاکمیتی دارند، اما در این میان، سپاه بزرگترین و مهمترین است.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><div dir="rtl"><div dir="rtl"><div dir="rtl"><div dir="rtl" style="background-color: white; color: #222222; font-family: Verdana, Geneva, sans-serif; font-size: 14.3px;"><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;">فهرستِ نوشتههایِ این مجموعه:</div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_27.html" style="color: #33aaff; text-decoration-line: none;">1. باید از جمهوریِ اسلامی دفاع کرد</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_28.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">2. میراثِ تاریخی</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_30.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">3. سازمانِ مستقل از دولت</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_31.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">4. حاکمیتِ دوگانه</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/11/blog-post.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">5. تعارضِ اصلی</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="https://protester-notes.blogspot.com/2022/11/blog-post_6.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">6. جامعهی بدونِ سر</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="https://protester-notes.blogspot.com/2022/11/blog-post_14.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">7. حکمرانیِ طبقاتی</a></div></div></div></div></div></div>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-15816744746731770582022-10-28T23:15:00.006+03:302022-11-14T13:47:33.781+03:30میراثِ تاریخی<div dir="rtl" style="text-align: justify;">جمهوریِ اسلامیِ ایران (متشکل از حاکمیتِ ایران و مردماناش که ما ایم) محصولِ تاریخیِ مبارزاتی ست که جامعهیِ ایران برایِ دوام آوردن در شرایطِ مدرنِ جهانی در درونِ خود تجربه کرده. تناقضات و فراز و فرودهایِ این مبارزات صرفاً برآمده از ماهیتِ حکومتِ ایران نیست، به خواستها و امیالِ مردم و نیروهایِ بینالمللی هم ربط دارد. من در اینجا و به تدریج، صرفاً به برخی از مهمترین خطوطِ این میراثِ تاریخی اشاره میکنم که به گمانام در پرداختن به پرسش از «امکانِ جمع شدنِ مشروعیتِ داخلی و مبارزه با دشمنِ خارجی» اهمیتِ تحلیلی دارند.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">بارِ «سنگینی» که ج.ا. به لحاظِ تاریخی حمل میکند (1) پس زدنِ دخالتِ خارجی و (2) مقابله با اسرائیل است. اینها تولیداتِ ج.ا. نیستند. آرایشِ نیروها و مبارزاتِ تاریخیِ ایرانیها وضعیت را به اینجا کشانده. حتا اگر لمپنهایِ سرخورده مایل به یادآوریاش نباشند، باید این را بزرگ و بلند یک جا نوشت و بارها گفت که ملیترین دولتِ تاریخِ ایران را آمریکا و بریتانیا با کودتا سرنگون کردند. این بزرگترین زخمی ست که تاریخِ بعد از خود را ساخته است. باید یادآوری کرد که ایرانِ بعد از انقلابِ 57، از معدود کشورهایِ منطقه است که پایگاهِ نظامیِ هیچ کشوری، من جمله اشغالگرانِ آمریکایی، نبوده است. شاید بپرسند چه اهمیتی دارد؟ بهتر نیست پایگاهِ نظامی به آمریکا بدهیم یا حتا اشغالشده باشیم و از مزایا و آرامش و پیشرفتها و سرریزهایِ بعدش بهره ببریم؟ همان تاریخِ بعد از کودتای 28 مرداد و سوابقِ بسیاری از کشورهایی که راهی غیر از راهِ ایران رفته اند به ما میگوید که وقتی نتوانی دولتِ مستقل داشته باشی، عملاً هیچ امکان و زمینِ بازیِ مستحکمی برایِ آرامش و پیشرفت و حتا سکونتِ روزمره و بیحاشیه نداری. صرفاً به افغانستان نگاه کنید. آمریکا و متحداناش به بهانهیِ واهی اشغالاش کردند. دولت برایاش ساختند. برایِ آن دولت نقشِ نیروهایِ مزدور را بازی کردند. سلاحهایشان را رویِ مردماش امتحان کردند. و بعد در فلاکت، در بدبختی، مثلِ آبِ بینی رهایاش کردند و حتا بعد از رها کردن، از ذخایرِ ناچیزِ مردماش، به اسمِ «غرامت» برایِ اشغالگریشان سهم برداشتند. ایرانِ تحتِ سلطهیِ ستمگرِ خارجی امکان و افقِ توسعهیِ اجتماعی را نداشته و نخواهد داشت. میدانم جزئیات و قیاسهایِ این ادعا زیاد است. حالا خیلی نمیخواهم رویِ آن متمرکز باشم و بسطِ آن را به بحثِ احتمالی در آینده موکول میکنم.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">بنابراین، این که ایران باید مستقل باشد و مستقل بماند یک اصل است. این محصولِ فریبکاری یا توهمِ ایدئولوژیکِ ج.ا. نیست. کاری که ج.ا. کرده این بوده که برایِ برپا نگاه داشتنِ این اصل یک ابزارِ بسیار کارآمد و مؤثر دستـوـپا کرده: «سپاه». مایل ام تأکید کنم که از دیدِ من، «سپاه» وجهِ تمایز، و مهمترین و خلاقانهترین تولیدِ ج.ا. بوده است. با سپاه و نیرویِ برآمده از آن، ایران توانسته در موقعیتهایِ مختلفِ تاریخی دستِ بالا را داشته باشد. میدانیم که سپاه چه جور چیزی ست. ایدهیِ اصیل و مبتکرانهیِ سپاه متحد کردنِ نیروهایِ داوطلبِ «مقاومتِ ملی» به موازاتِ ارتش بوده است. چون فراگیرتر و مردمیتر بوده و از قواعدِ متمرکز فاصله داشته، با نیرو و امکانی که به دست میداده این افقِ جدید را پیشِ رویِ ایران میگذاشته که بتواند با حداکثرِ توانِ مردمی از خودش دفاع کند. این اتفاق بیسابقه بوده است. این که ایران علاوه بر ارتشِ رسمی، نیرویِ نظامیِ فراگیر و مؤثری داشته باشد که قادرش کند حولِ هدفی واحد و در قالبِ یک ملت متحد شود، در تمامِ این سالها برگِ برندهیِ استقلالـوـانسجامـطلبیِ ایران و نقطهیِ اصلیِ تمایزِ ج.ا. از همهیِ رژیمهایِ سیاسیِ پیشین بوده است. مصدق اگر سپاه داشت، نمیتوانستند سرنگوناش کنند.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">سپاه علاوه بر تولید، صادراتِ ایران هم بوده است: در دورهیِ سرمایهداریِ نولیبرال و ماجراجو، هر کشوری که میلِ استقلال دارد باید سپاهی مردمی داشته باشد و این سپاه باید با توان و تحرکِ بالا، مثلِ مویرگ در سراسرِ پیکرهیِ ملی پخش شود و از کلیتِ سرزمین صیانت کند. چنین محصولی ست که در قالبِ تجربههایِ موفق یا ناموفقی از «حشد الشعبیِ» عراق، «انصاراللهِ» یمن، «حزب اللهِ» لبنان، «جهادِ اسلامیِ» افغانستان، «دفاع الوطنیِ» سوریه و چندین گروهِ نظامی و شبهِ نظامیِ دیگر به دنیایِ سیاسی و نظامیِ منطقهیِ ما راه پیدا کرده و زیستن تحتِ حاکمیتِ ملی را به چیزی اندیشیدنی یا حتا دستیافتنی در ایران و پیراموناش بدل کرده است. در این نقطه توقف کنیم: در مواجهه با آن میراثِ تاریخی، «سپاه» راهحلِ ملموس و مؤثری برایِ صیانت از تمامیتِ ملیِ ایران بوده است. راهی ابتکاری که به هیچ نحوی نباید از آن دست برداشت یا از آن منصرف شد.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><div dir="rtl"><div dir="rtl"><div dir="rtl" style="background-color: white; color: #222222; font-family: Verdana, Geneva, sans-serif; font-size: 14.3px;"><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;">فهرستِ نوشتههایِ این مجموعه:</div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_27.html" style="color: #33aaff; text-decoration-line: none;">1. باید از جمهوریِ اسلامی دفاع کرد</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_28.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">2. میراثِ تاریخی</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_30.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">3. سازمانِ مستقل از دولت</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_31.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">4. حاکمیتِ دوگانه</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/11/blog-post.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">5. تعارضِ اصلی</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="https://protester-notes.blogspot.com/2022/11/blog-post_6.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">6. جامعهی بدونِ سر</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="https://protester-notes.blogspot.com/2022/11/blog-post_14.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">7. حکمرانیِ طبقاتی</a></div></div></div></div></div>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-8846193137050877442022-10-27T16:41:00.006+03:302022-11-14T13:47:48.185+03:30باید از جمهوریِ اسلامی دفاع کرد<div dir="rtl" style="text-align: justify;">آدمهایِ زیادی در اطرافِ من هستند که از جمهوریِ اسلامی خشمی عمیق در دل دارند. اغلبِ آدمهایِ طبقهیِ متوسط که رمقی دارند و آیندهیِ ملموسی برایِ خودشان در ایران نمیبینند، شیوه و نحوهیِ عملِ ج.ا. را مقصر میدانند. اینها از یک طبقه یا خاستگاهِ اجتماعی یا فرهنگیِ خاص نیستند. تنوعِ زیادی دارند. تنشی که پیرامونشان را فراگرفته آنها را وادار به واکنش کرده. واکنشهایشان اغلب عاری از تحلیلِ وضعیت است. واکنشهایشان تودهای ست. اولین و دمدستترین نشانهها را به عنوانِ مهمترین عوامل باور میکنند و بر مبنایِ آن عمل میکنند (در این مورد قبلاً اینجا نوشتهام: <a href="https://protester-notes.blogspot.com/2016/03/blog-post.html">+</a>). اولین و دمدستترین عاملِ رنج و تنشِ ذهنیِ هرروزهیشان را ج.ا. میدانند. در نظرشان، ج.ا. یعنی کلِ این ساز و کار حکمرانیِ فعلی که مشارکتِ این تودههایِ خشمگین را پس زده، حرفهایشان را نهتنها نشنیده، بلکه آنها را جورِ دیگری بازنمایی کرده، به وفور دروغ گفته، نتوانسته از حقوقِ ملیِ ساکنانِ این سرزمین در مقابلِ دزدها، فاسدها، و زد و بندِ کسانی که خودشان بخشی از این مردم اند دفاع کند، ریاکاری را ترویج کرده، آنها را فقیرتر کرده، و برایِ بسیاری از مسائل و مشکلاتِ واقعیِ پیشِ رویشان استراتژیِ قانعکننده و سخنگوهایِ واجدِ مشروعیت و مقبولیت نداشته است. در کنارِ اینها، ج.ا. به قدرتِ سختِ نظامی و ایدئولوژیِ حامیانِ معتقدش بسیار بیش از مشروعیت و مشارکتِ سیاسیِ عمومی بها داده، در حالی که به هر دو احتیاج داشته است. یک ج.ا. قوی و بادوام باید خارِ چشمِ دشمنِ خارجی باشد و در عینِ حال، مکانیزمهایِ مستحکم و قابلاعتمادی برای رفعِ مسائلِ داخلی ایجاد کند. سؤالی که بینِ من و دوستانام مطرح است این است که آیا اساساً جمعِ بینِ مشروعیتِ داخلی و مبارزه با دشمنِ خارجی در ایرانِ کنونی شدنی ست؟</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">من سعی دارم تا در نوشتههایی که از این پس در این وبلاگ به اشتراک میگذارم، جوانبِ این پرسش را بسنجم. اینها را پیش از هر چیز برایِ خودم و دوستانِ همصحبتام مینویسم و تلاشام این است تا از پراکندگیِ گفتارِ شفاهی فاصله بگیرم و چیزها را برایِ گفتوگوهایِ بعدیمان منظم کنم. سعی دارم، ولی شاید فرصت نکنم. میترسم که اگر شروع نکنم، همان مقدارِ ناقص و کماش هم ادامه پیدا نکند. در عینِ حال، میترسم اگر شروع کنم، صرفاً مجبور به ادامه دادن باشم، بدونِ این که استدلالی ارائه کنم، که دستکم خودم را قانع کند یا حرفی برایِ گفتن داشته باشم. از آن طرف، زمان انگیزه را سرد میکند. تا هر جا که فرصت و بخت اجازه بدهد، ادامه میدهم. اینها برایِ من یک آزمون است. گاهی خیلی دور میروم. گاهی هم شاید متمرکز بر سؤالام باشم. نظمِ زمانیِ خاصی ندارم. اما دغدغهیِ من و پرسشی که آن را جدی گرفته ام حفظِ کلیتِ سرزمینیِ ایران، حفظ و اعتلایِ جمهوریِ اسلامی و فکر کردن به شیوههایِ عبور دادنِ این کشور از تنگناهایی ست که به آن دچار شده یا خواهد شد. چکیدهیِ میل، احساس، و تحلیلِ من این است که هر نوع مبارزهای برایِ پس زدنِ ستمگرِ داخلی و دور نگه داشتنِ ستمگرِ خارجی باید درونِ مرزهایِ ایرانِ فعلی و تحتِ حاکمیتِ ج.ا. و با نگاه به شرایطِ بینالمللی اتفاق بیافتد. نمیخواهم خشمِ من از حکمرانیِ فعلی یا لحنِ انتقادیام، ایجادِ گمراهی کند. این که باید از جمهوریِ اسلامی دفاع کرد بستر و زمینهیِ همهیِ چیزهایِ دیگری ست که میگویم. اما سعی میکنم به خودِ این هم نگاه کنم؛ به این که چرا از چنین موضعی (از موضعِ هوادارانه) حرف میزنم و تا جایِ ممکن چیزی را ناگفته باقی نگذارم.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><div dir="rtl"><div dir="rtl"><div dir="rtl" style="background-color: white; color: #222222; font-family: Verdana, Geneva, sans-serif; font-size: 14.3px;"><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;">فهرستِ نوشتههایِ این مجموعه:</div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_27.html" style="color: #33aaff; text-decoration-line: none;">1. باید از جمهوریِ اسلامی دفاع کرد</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_28.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">2. میراثِ تاریخی</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_30.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">3. سازمانِ مستقل از دولت</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/10/blog-post_31.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">4. حاکمیتِ دوگانه</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="http://protester-notes.blogspot.com/2022/11/blog-post.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">5. تعارضِ اصلی</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="https://protester-notes.blogspot.com/2022/11/blog-post_6.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">6. جامعهی بدونِ سر</a></div><div dir="rtl" style="font-size: 14.3px;"><a href="https://protester-notes.blogspot.com/2022/11/blog-post_14.html" style="color: #2288bb; text-decoration-line: none;">7. حکمرانیِ طبقاتی</a></div></div></div></div></div>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-35863713272212190042022-10-25T18:09:00.002+03:302022-10-25T18:09:32.438+03:30پهلوانهایی که پُلِ حافظ را نگه داشته اند<p dir="rtl" style="text-align: justify;">زیر پلِ حافظ پر بود از نیروهایِ ضد شورش. پراکنده و بیتوجه به اطراف، ایستاده بودند زیرِ تصاویرِ کارتونیِ پهلوانهایی که پُل را سرِ پا نگه داشته اند. بعضیشان داشتند کمربند و یراقشان را باز میکردند و بعضی میبستند. یکی هم نقاب به صورت میزد و من درست لحظهای که هنوز صورتاش را خوب نپوشانده بود، دیدماش. چشمک زد. با نقابی که فقط برایِ دو چشم و دهان سوراخ دارد، صورتِ انسان از همهیِ نشانهها خالی میشود و نداشتنِ نشانه پیکره را به چیزی غریبه تبدیل میکند که نخستین واکنش در برابرش ترس و احتیاط است. دیگر نتوانستم نگاهاش کنم. سرم را برگرداندم. بینِ عابرهایی که جمعیتشان زیاد بود، خانمهایی بودند که بدونِ روسری رد میشدند. بعضیشان هندزفری در گوششان بود. اغلب سعی میکردند به جایی نگاه نکنند، آرام جلوه کنند، و مخاطبِ کسی قرار نگیرند. تک و توک هم بودند که به همه طرف سر میچرخاندند. مضطرب بودند.
</p><p dir="rtl" style="text-align: justify;">در آن تاریکیِ شب، چند نورافکن فضایِ اطرافِ نیروهایِ ضدشورش و سکویِ زیرِ پایشان را روشن میکرد. ترافیکِ سنگینِ زیر و رویِ پُل اعصابِ همهیِ رانندهها را خُرد کرده بود، اما کسی بوق نمیزد. تقدیرشان را پذیرفته بودند. یک جور همدستی بینِ خستگی، ترس، تجربه، و میلِ بر هم نزدنِ نمایش همه را به اینجا رسانده بود که فقط تماشا کنند. آدمها وقتی میترسند، جنبشی درونشان بیدار میشود تا کاری کنند، چیزی را بر هم بزنند. خیلی وقتها خشونت و پرخاش واکنشی ست به ترس. اما در جایی که من بودم، دستکم برایِ لحظاتی، عقلِ سردی حاکم بود که صرفاً نظاره میکرد و ترساش را به مشت گرفته بود. به رغمِ شلوغی و همهمه، سکوت زمینهیِ اصلیِ کلِ میدان بود.
</p><p dir="rtl" style="text-align: justify;">دورتر از جایی که من بودم، دختری با جثهیِ کوچک، مانتویِ سفید، کیفِ کوچکی با بندِ رودوشیِ نازک، شالِ قرمزی که به دورِ دستِ چپاش بسته بود، و موهایی کوتاهِ کوتاه که به بغل شانه شده بود، سرش را پایین انداخته، دستِ راستاش را در هوا مشت کرده، و با گامهایی آرام و بلند قدم میزد. جدا از سرِ آزادش، تنها نکتهیِ متفاوت و عجیبِ منظرهاش طرزِ قدم زدناش و آن مُشتی بود که در هوا نگه داشته بود. همین عناصرِ کوچک حسابی جلبِ توجه میکرد. وانمود میکرد به کسی کاری ندارد. کسی کاریاش نداشت. بعضی دربارهاش چیزهایی میگفتند که نمیشد شنید. کلِ آن بدنِ نحیف و کوچک، با آن مشت و با آن گامها، فضا را اعتلا داده بود. انگار مناسبترین پاسخ بود به آنچه دروناش تماشاچی بودیم.
</p><p dir="rtl" style="text-align: justify;">کنشهایی هست که فضا را اعتلا میدهد. دو ماه قبل، به جلسهای رفتم که قرار بود شیوههایِ ارتباطِ مؤثرِ آدمها در محیطِ کار را شبیهسازی کنند و از این طریق، دانش و مهارتِ ارتباطیِ شرکتکنندگان را ارتقا بدهند. یکی از تمرینها این بود که دو نفر را روبهرویِ هم مینشاندند. یکی باید سؤال میکرد و آن یکی باید با همدلی جواب میداد. کامران و داود را مقابلِ هم نشاندند تا ارتباطِ مؤثر بگیرند. داود از بینِ سؤالهایِ رویِ میز یکی را تصادفی برداشت و باز کرد و بعد رو به کامران گفت: «کامران جان، دوست داری رئیس باشی و تیم رو هدایت کنی یا عضوِ سادهیِ گروه باشی؟». همزمان با کامران، ما تماشاچیها هم مشغولِ فکر کردن بودیم. راستاش من از قرار گرفتن در این جور موقعیتهایِ تصنعی که میخواهند واکنشِ آدمها را بسنجند، بدم میآید. کامران جان، میخواهی رئیس باشی یا عضوِ تیم؟ همین قدر کلی و بُریده از زمینه. کامران هم احتمالاً یا باید قیدِ فروتنی را بزند و آن قدری که انسانِ متعارف میپسندد و ماجراها را میبیند، صادقانه بگوید که خب هدایتِ تیم را بیشتر دوست دارد، چون آدمیزاد مایل است تا قدرتِ تأثیرگذاری بر دیگران را در چنگِ خود داشته باشد. و یا در نقشِ ترسیده و عدالتورزِ انسانی همردیفِ دیگر انسانها فرو برود و بگوید که هیچ لذتی بالاتر از عضوِ تیم بودن سراغ ندارد. کامران باید بینِ صداقت و فروتنی، یا شاید بینِ واقعگرایی و ترس، یکی را انتخاب میکرد و برچسباش را رویِ خودش نصب میکرد. احساس کردم این دقیقاً همان تنشی ست که در این جور نمایشها و این جور سؤالها وجود دارد و همین است که من را به عنوانِ مخاطب معذب میکند و توانِ همدلیام را برایِ شرکت در چنین صحنههایی ازم میگیرد. به این فکر کردم که خیلی وقتها خودِ این پرسش که کدام را انتخاب میکنی (مامان رو بیشتر دوست داری یا بابا رو؟)، از درونِ مغزهای ترسخورده و نامنعطفی بیرون آمده که آدمها و وضعیتهایِ واقعی را مخیر بینِ انتخابِ کلیشههایِ جماعتپسند میبینند. کامران دستی به سبیلاش کشید و گفت: «داود جان، شاید این اون جوابی نباشه که الان از من انتظار میره که بدم، ولی من از اون دسته آدمهایی ام که معتقد اند اگه کسی قرار باشه تیمی رو هدایت کنه، قبل از هر چیز باید عضوِ اون تیم باشه. علاوه بر این، معتقد ام بهترین شکلِ انسجام و هدایتِ یه تیم اون شکلی اه که از دلِ فکر و کار و کوششِ اعضایِ خودِ تیم بیرون اومده باشه. برایِ همین، باید در جوابِ سؤالات بهات بگم که من دوست دارم که به عنوانِ عضوِ تیم، فرصتِ هدایت کردن و تأثیر گذاشتن رو تیم همیشه برام فراهم باشه. این چیزی اه که به ذهنام میرسه الان». از رها شدن کامران از بند لذت بردم و حس کردم که این مناسبترین پاسخ بود به آنچه دروناش تماشاچی بودیم.
</p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></p><p dir="rtl" style="text-align: justify;">
</p><p dir="rtl" style="text-align: justify;">
</p><p dir="rtl" style="text-align: justify;">
</p>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-63641773293361086342022-08-10T15:24:00.003+04:302022-08-10T16:14:09.649+04:30میوههایِ سرکوب<div dir="rtl" style="text-align: justify;">میرحسین موسوی معرفی یا مقدمهای نوشته خطاب به مخاطبانی که انگار قرار است بیانیههایاش را به عربی بخوانند. این متن به وضوح متنی ست که نشانههایِ ضعف و رنجوریاش از لابهلایِ هماوردخواهیها و نقاطِ قوتاش بیرون زده. متنی ست شکننده. در حالتی که فرض کنیم خودِ موسوی اینها را نوشته، شاید بتوانیم به فاصلهای که حصر میانِ او و واقعیت ایجاد کرده اشاره کنیم. استحکامِ روحی و واقعگراییِ بیانیهها در این متن وجود ندارد. من از اوضاعِ موسوی در حصر خبری ندارم. در تمامِ این مدت یاد و خاطرهیِ او و متنهایاش با من باقی مانده. حتما به او و خانوادهاش سخت گذشته. احتمالاً از مجرایِ اندکی که شاید برایِ ارتباطگیری و تنفس به او داده اند، جریانهایِ مقید و محدودی از اخبار و فکر و تحلیل نفوذ کرده و او از این مجرایِ تنگ میدان را به وضوحِ قبل نمیبیند. این که آدمی استوار را، بی محاکمه، بدونِ اقناع، بدونِ طی شدنِ مسیرِ مشروع و دادخواهانه، گوشهای گیر بیاندازی و دیدارهایاش و شاخکهایِ حسیاش با بیرون را محدود کنی، شاید از قدرت و قوتِ هر گزارهای که او خود را به آنها نزدیک میبیند، بکاهد. در اینجا میخواهم کمی در موردِ قوتها و ضعفهایِ متنِ موسوی بنویسم تا موضوع برایِ خودم واضحتر بشود.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">1. در فضایی که حاکمیتِ ایران هر نوع سازماندهیِ رسمیِ اجتماعی، صنفی، و سیاسی (حتا از جانبِ آن گروههایِ مستقلی که صراحتاً ابرازِ وفاداری به نظمِ سیاسیِ موجود میکنند) را با بیقانونی و زورِ عریان سرکوب میکند، نباید از مردم انتظارِ رشدِ فکری و تحلیل و رفتارِ درست را داشت. از مردمِ پراکنده، فقیرشده، زخمخورده، و بیسامانی که در انقیادِ کارِ روزمره، شبکههایِ اجتماعیِ کنترلشده، و نفرتِ واکنشی از حکمرانانشان مدفون شده اند، نباید و نمیتوان انتظار داشت که از قیدِ همهیِ این ستمهایِ ملموسِ دمِ دست رها شوند و میدانِ بزرگِ ستم و استثمارِ بینالمللی را در تحلیلشان وارد کنند. استثمارِ داخلی همپیوند با استثمارِ خارجی ست. جمهوریِ اسلامی در امتدادِ نظمِ استثماریِ فراملی در حالِ حکمرانی ست. موسوی در یک زمان به صدایی بدل شد که توانست تشتت و پراکندگیِ صداهایِ بیسامانِ سیاسی را حولِ محوری واحد (شبکهسازی و بازگشتِ بدونِ تنازل به قانونِ اساسی) متحد کند و علیهِ این نظمِ استثماری بیانیه بدهد. این که به لحاظِ تاریخی، منتقدانِ حزبِ سیاسیـنظامیِ حاکم در ایران صرفاً توانسته اند پشتِ جبهه و جناحِ «اصلاحطلبان» صدا و حضوری نحیف داشته باشند، نقصِ ساختارِ سیاسیِ ایران است، نه افتخاری به سودِ فرصتطلبیهایِ اصلاحطلبان. موسوی و بیانیههایاش به وضوح، بیرون از منطقِ اصولگراـاصلاحطلب شکل گرفتند. حتا از جایی به بعد، به تصریحِ خودِ او، دیگر دغدغهیِ نتیجهیِ انتخابات 88 و داوریِ منصفانه دربارهیِ آن را هم نداشت، بلکه مقصودش جستوجویِ دردمندانه و واقعگرایانهی راهی بود به سمتِ دادخواهی و برابریِ سیاسی در ایران و پافشاری به ارجاعِ دوباره به ارزشهایِ انقلابِ 57. قدرتِ موسوی در کنترلِ این فضا بود، و نیز ذر شکل دادنِ به آن و هدایت کردناش، و در عینِ حال، در آن شکلِ عضویتِ متواضعانهاش. در این متنِ تازه خبری از این چیزها نیست. چهرهای از او بیرون زده که رنجور و خشمگین است و توانِ مهارِ این خشم را به سودِ خیرِ جمعی ندارد. این چهره از موسوی برایِ من غریب است، هرچند آن را میفهمم.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">2. علیِ علیزاده با وقاحت و بدونِ شرمساری موسوی را متهم میکند به بازگرداندنِ هاشمیِ رفسنجانی و کارگزارانِ سازندگی به قدرت. او را متهم میکند به مهیا کردنِ میدان برایِ یکهتازیِ جناحِ راستِ «روحانیتِ مبارز»، به دوپاره کردنِ ایران، به تحمیلِ هزینههایِ تحریم به مردم (<a href="https://m.youtube.com/watch?v=k5zs09hRkyE" target="_blank">+</a>). با لحنِ هیجانآلودِ کسی که تلاش دارد به دروغی که میگوید با سلامتِ نفس باور داشته باشد، جایِ ستمگر و ستمدیده را عوض میکند. به کسی که در مقابلِ بیقانونی اعتراضِ صریح و مسالمتآمیز کرده و به همراهِ مردماش بر این اعتراض ایستاده، لگدِ تئوریک میزند. دروغ را به جایِ راستِ منصفانه به خوردِ خودش و کسانی میدهد که از این تهوع لذت میبرند و هوایِ انفعال و کثافت مشامشان را پُر کرده. حتا بیخبرترین ناظرِ جامعهیِ ایران هم دیگر میداند که سرکوب و انحصارطلبیِ سیاسیِ داخلی کشورِ ما را به چه تباهیِ اسفناکی کشانده. همه میدانند که استبدادِ رأیِ داخلی و پس زدنِ همهیِ صداهایِ دیگرگونه حضورِ مردم در صحنهیِ سیاسی را از معنی تهی کرده و ایران را به ضعف و زبونی کشانده. این که دیگر چیزِ پوشیدهای نیست. اینها که بدیهی ست. کلِ بارِ ننگِ وضعیتِ سیاسیِ امروزِ ایران تا ابد بر دوشِ کسانی ست که با سرکوبِ ــ سرکوبِ گروههایی که با فعالیتهایِ مسالمتآمیزشان زمینهیِ بلوغِ سیاسی و اجتماعیِ ایران را فراهم میکنند ــ ایرانی ضعیف، آکنده از نفرت، و ناتوان از فکر کردن به آینده را بر جا گذاشته اند. دست و پا زدنهایِ معصومانهیِ امثالِ علیزاده، یا حتا آن رویِ دیگرش، دروغپردازیِ بیوطنهایِ مزدوری مثلِ علینژاد، نه چیزی به این واقعیت اضافه میکند و نه چیزی از آن میکاهد.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">3. اطلاعات و تحلیلِ موسوی از سوریه و اتفاقاتی که در آن افتاده و نقشِ جمهوریِ اسلامی در آن به وضوح نادرست است. پیوند زدنِ این تحلیلِ نادرست به مایهیِ عبرت دانستنِ مرگِ کسی که قمهکِشها و «اشرار و اراذل» را برایِ سرکوبِ معترضانِ شهریِ تهران بسیج کرده بود (<a href="https://www.tabnak.ir/fa/news/537873/%D8%A2%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D9%86-%DA%AF%D9%81%D8%AA%DA%AF%D9%88%DB%8C-%D8%B3%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%86%DB%8C" target="_blank">+</a>)، از جسارت و ذوقی که موسوی در بیانیههایاش به کار میگرفت، خیلی دور است. در اینجا چهرهیِ مردِ شکسته و داغداری را میشود دید که از جلادِ متعصبی که روزی به رویِ مردمِ بیدفاعاش چنگ کشیده نفرتی عمیق به دل دارد و دوست دارد آن را لابهلایِ متنی بگنجاند که احتمالاً قرار است هشداری باشد برایِ جلادانِ آینده. این شاید عاطفهای باشد که کهنسالیِ او به آن نیاز دارد تا از پیراموناش شفقت و التیام بگیرد. اما نکتهای نیست که امتیازی باشد برایِ یک متنِ سیاسی که میخواهد جدی گرفته شود.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">4. هادیِ معصومیِ زارع، که به نظرم آدمِ کاردرستی رسید، تحلیلی از دلایلِ دخالتِ ایران در جنگِ داخلیِ سوریه دارد که فکر میکنم بسیار پرجزئیات و جالب است (اگر تا حالا ندیده اید، من در نوارِ کناریِ وبلاگ به همهی قسمتهایاش لینک داده ام). ویژگیِ روایتِ او این است که تلاش دارد جنگِ ایران در سوریه را برایِ مخاطباش نه «قابلقبول»، که «فهمپذیر» کند. به طورِ خلاصه، دلیلِ ورودِ ایران به جنگِ سوریه کاملاً واضح است: اسرائیل. در واقع، رژیمِ سیاسیِ فعلی در سوریه، حضورِ ایران در مرزهایِ اسرائیل را «تضمین» میکند، اما احتمالات و اتفاقاتِ سیاسیِ بعدی که به اضمحلالِ رژیمِ بعثیِ اسد منجر شود، نمیتواند این حضور را به شکلِ غیرمشروط در درونِ خود داشته باشد. سوریه برایِ ایران پایگاهی ست که بتواند به دشمن دسترسی داشته باشد. این موضوع در همان مصاحبهای که از سردار همدانی بالاتر نقل کردم هم به تفصیل بیان شده (<a href="https://www.tabnak.ir/fa/news/537873/%D8%A2%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D9%86-%DA%AF%D9%81%D8%AA%DA%AF%D9%88%DB%8C-%D8%B3%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%86%DB%8C" target="_blank">+</a>). در واقع، ماجرا این شکلی ست که نظامِ سیاسیِ ایران نمیخواهد مسیرِ جغرافیاییِ منتهی به سوریه را از دست بدهد. بنابراین، سپاه (که یک نیرویِ عقیدتی و ایدئولوژیک است) را میفرستد به جنگی که باید برایاش اهداف و نتایجِ ایدئولوژیک دست و پا کند: دفاع از حرم. از طرفی، باید مردم و ساختارِ قانونیِ رسمی (دولت و مجلس) را راضی کرد که به این تصمیمِ استراتژیک تن بدهند. اما این کار ممکن نیست. چون امکانپذیر نیست که در سطحِ «سیاستِ رسمیِ ایران» از تقابلِ آشکارِ «نظامی»، به هدفِ تسلیحِ حزبالله و مقابلهیِ مستقیم با اسرائیل حرف زده شود. این کار تبعاتِ داخلی و بینالمللیِ بسیاری دارد. پس، نیرویِ ایدئولوژیک، با لایههایی از پنهانکاریِ سیاسی، و سوار بر ایدئولوژیِ شیعی به سوریه فرستاده میشود. در ایران این شکل از اعزامِ نیرو مشروعیت ندارد. به مردمِ ایران هیچ گاه توضیحی در این باره داده نمیشود که چه نفعِ استراتژیکی از این مقابلهیِ نظامی میتوان بُرد. در واقع، ایران مجبور است که همواره با اسرائیل در پشتِ صحنه بجنگد، و رویِ صحنه سند و مدرک و اعتراف و ادعا به دست ندهد. شبیهِ همان اتفاقی که در مقابله با ورزشکارهایِ اسرائیلی در رقابتهایِ بینالمللی میافتد، و هیچ وقت موضعِ رسمی در قبالاش گرفته نمیشود.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">5. جمهوریِ اسلامی پنهانکار است. همین پنهانکاریاش میل به تولیدِ مکررِ نهادهایِ فراقانونی و غیرشفاف را تقویت کرده. موسوی مهمترین چهرهیِ معاصری ست که در سطحِ ملی با این پنهانکاری مقابله کرده. و از این نظر، شاید مهمترین فرازِ متنِ اخیرِ او این است که: «گناهِ بزرگِ حکومتِ ما دست بردن در حقیقتِ معانی است».</div>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com9tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-58711951376018941922022-05-18T23:20:00.001+04:302022-05-18T23:21:58.312+04:30جشنِ بیکران<div dir="rtl" style="text-align: justify;">امروز به لینکی برخوردم که اسماش بود جشنِ بیکران. احساسِ عجیبی به آدم منتقل میکرد که مثلاً جشنِ بیکران چی میتواند باشد؟ یادم افتاد که این تصویر برایِ من احتمالاً معادل باشد با اضمحلالِ یکبارهیِ همهیِ پیوندهایِ اجتماعی، همراه با به خیابان ریختنِ آدمها، جوری که انگار تهدیدِ حتمی و قاطعی هست مبنی بر این که کلِ زمین قرار است تا ساعاتی دیگر نابود شود، و نتیجه بیرون ریختنِ دسته دستهیِ مردمی ست که میخواهند به هم پناه ببرند و در آخرین شمارههایِ نابودی کنارِ هم قدم بزنند و سرود بخوانند. من که سرودخوان بینِ جمع ام، گاهی از وسطشان میروم رویِ یک بالکنِ کوتاه، که درست کنارِ خیابان، از دلِ خانهیِ تازهمتروکهای که نورِ کمی روشناش کرده بیرون زده، و با چاق کردنِ چپقام، حریصانه به امواجِ آنها که زوالشان را جشن گرفته اند خیره میشوم.</div>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-91819485336111152862022-03-24T20:22:00.002+04:302022-03-24T20:22:29.140+04:30پنهانی<div dir="rtl" style="text-align: justify;">مطب خیلی شلوغ بود. یک سری صندلیِ اداریِ قدیمی را دور تا دورِ نشیمن، کنارِ هم چیده بودند. تلویزیونِ بزرگی به دیوار نصب بود، بدونِ صدا. داشت فوتبالِ استقلال و ذوبآهن را پخش میکرد. فضا سنگین بود؛ سنگینیِ ناشی از مکث و توجهِ عمومی. نجوایِ یک مادر و دختر و نگاههایی که بین گوشی و تلویزیون در رفت و آمد بود، از زورِ صامت بودنِ اتاق کم میکرد. هر از گاهی، منشیِ قاطعی که شغلاش یادش داده بود به هیچ کس زیاد رو ندهد و هیچ لحنِ محترم و مهربانی او را دچارِ رقتِ قلب نکند، یکی را صدا میزد و پرونده را به دستاش میداد و به راهرویی هدایتاش میکرد که محلِ جمعشدنِ کسانی بود که داشت کمکم نوبتشان میشد و از جمعِ آنها که در ازدحامِ نشیمن منتظر بودند، جدا میشدند. توالت آن گوشهیِ نشیمن بود، نزدیک به تلویزیون، جوری که اگر کسی میخواست دستشویی برود، همه او را میدیدند، بدونِ این که بشود ادعا کرد دارند از عمد آن که توالت میرود را با نگاههاشان دنبال میکنند. خیلی صبر کردم که خلوت بشود بعد بروم، اما نشد. ضرباهنگِ پُر و خالی شدناش ثابت و مداوم بود. شعر و ملودیِ یکی از نوحههایِ محمود کریمی در سرم چرخید. اگر روزی قرار میشد، به فرضِ محال، سبکهایِ مداحی را دستهبندی کنم، حتماً او را در دستهیِ رمانتیکها میگذاشتم و مثلاً جواد ذاکر را در دستهیِ سورئالیستها (رویِ اسمگذاریِ دستهها خیلی حساسیت ندارم. برایِ تقریبِ ذهن میگویم). من گاهی در جاهایِ شلوغ و درمانده، ملودیِ محزونِ رمانتیکها را مرور میکردم و در جاهایِ آرام و کمسرعت سبکِ سورئالیستها به گوشام میخورد. اشک با اشک فرق دارد، خنده با خنده. گرمتر شدم. بالاخره تصمیم گرفتم اگر خالی شد، سریع بروم داخلاش. زمانِ مناسب آن موقعی بود که دقیقاً آن که تو بود قفل را میچرخاند و صدایِ باز شدنِ در سالن را متوجهِ خودش میکرد و معلوم میشد که قصدِ بیرون آمدن دارد. باید جوری تنظیم میکردم که او بیرون بیاید و هنوز چند قدمی دور نشده، من به نرمی از کنارش رد شوم و بخزم تو، تا هم کسی سریع نرود و اشغالاش نکند، و هم نگاههایِ چرخنده در اتاق موضوعی غیر از من برای دنبال کردن داشته باشند. با تکیه بر جزئیاتِ همین برنامه رفتم تو. میدانستم نگاهام کرده اند. تنظیمِ زمان برایِ مصون ماندن از نگاهها ــ نگاهِ آن بیمارانِ در صف مانده ــ امیدِ باطلی بود که فایدهاش فقط قوتِ قلب دادن به خودت است، نه تأثیری بر آن بیرون یا تغییری در شرایطِ واقعی. دیگر نخواستم به این موضوع فکر کنم. کج که نبودم. هرچند لازم نبود و همه میدانستند که این تو پُر است، اما قفلِ در را چرخاندم تا کسی نتواند از آن طرف بازش کند. صدایِ بلندی داد که مقصودِ خام و احتیاطِ شاید نالازمام را به همه گوشزد میکرد. اما مطمئن نبودم که با چرخاندنِ قفل توانسته باشم از باز شدنِ در از بیرون جلوگیری کنم. شاید خراب بود. چند بار محکم قفل را با فشارِ بیشتری چرخاندم، اما دیگر تکان نخورد. ناخودآگاه دستام به دستگیره رفت و تلاش کردم تا در آن وضعیت از قفل بودناش مطمئن شوم. صدایِ بسیار بلند و مهیبی داد و زبانه از کاماش بیرون آمد، اما چون در قفل بود، باز نشد. با فشارِ در زبانه را به جایاش برگرداندم. صدایِ تقِ مطلوبی داد. خجالتزده شدم. فکری که در سرم حمل میکردم ــ این که قفلِ بودنِ در را امتحان کنم تا از باز بودناش غافلگیر نشوم ــ حالا در سرِ همهیِ آن بیمارانِ بیحوصله و رنجوری که در اتاقِ نشیمنِ یک مطب در خیابانِ هجدهمِ گاندی جمع شده بودند، طنینانداز شده بود، و من از انعکاسِ فکرم در سرِ آنها شرمگین بودم. مشغولِ اینها بودم که گاهی تو را نمیبینند، اما فکرت از دیوارها و درها با وساطتِ کمترین نشانهها عبور میکند و در سرهایی که میتوانند خود را جایِ تو بگذارند، نقش میبندد، که صدایِ همهمهای در مطب شنیدم. سرِ نوبت دعوایِ مختصری شده بود. من راحت بیرون رفتم.
</div>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-34033099382703228652022-03-16T12:01:00.002+03:302022-03-16T12:01:29.524+03:30بُغضی که قرار نیست که بره<p dir="rtl" style="text-align: justify;"> صداهایی که در رادیو مرز میشنوم همیشه برای من تخیلبرانگیز و گیرا بوده اند. گاهی عمیقاً تعجب کرده ام که چطور آدمها ــ خصوصاً آدمهایی که در اقلیت بوده اند و مرزی در زندگی، ناخواسته آنها را از دیگران جدا کرده ــ این طور متنوع، پخته، و خیالانگیز میتوانند خودشان و جهان را توصیف کنند؟ به چه نحوی میتوان این گونه صاف و شفاف و مسلح به کلمات تجربهی خود را تصویر کرد؟ من همیشه فکر میکنم هر نوع سخن گفتنِ گیرا و پختهای، علاوه بر اراده به دیدن و گفتن، محصولِ معاشرت و همنشینی با آن چیزی ست که به آن میپردازی. آدمهایی که در رادیو مرز حرف میزنند، تجربهیِ ملموس و مداومی از چیزی دارند که با تو به اشتراک میگذارند. من زیاد گریه نمیکنم. اصولاً فکر میکنم ــ جز در مواردی معدود که مثلِ زخم و بغض در من مانده ــ خیلی آدمِ منقلبشوندهای نیستم. اما با صداهایی که در شمارهی چهلامِ رادیو مرز شنیدم، گریهام گرفت. گریهای که وقتی خوب به آن فکر میکنم، روشنی و نور داشت و روانام را تسکین داد. شنیدنِ این صداها به گمانام همهی ما را روشنتر میکند و این رمز و رازی ست که مرضیه، راویِ کمحرف و هدایتگرِ گفتوگو، هرچه جلوتر آمده، در آن به بلوغ و پختگیِ بیشتری رسیده و جز با تحسینِ زیاد نمیتوانم از کنارش عبور کنم.</p><p dir="rtl" style="text-align: justify;"><a href="https://castbox.fm/episode/رادیو-مرز-۴۰---بازماندگان-شصت-id1475573-id475807464?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D9%88%20%D9%85%D8%B1%D8%B2%20%DB%B4%DB%B0%20-%20%D8%A8%D8%A7%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86%20%D8%B4%D8%B5%D8%AA-CastBox_FM">قسمتِ چهلام رادیو مرز</a> بخشی کوتاه از روایتِ بازماندگانِ کسانی ست که عقیدهای داشته اند و با ایستادگی بر سرِ آن عقیده از دنیا رفته اند. گفتارهایشان نور دارد و شنیدناش روشنتان میکند.</p>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-26701527072007234152022-03-12T17:46:00.001+03:302022-03-12T17:46:31.990+03:30چین و تا<div dir="rtl" style="text-align: justify;">فامیلِ آقا پورمريدی بود و من که از همان ابتدا ژستِ تسلط به فضا و بحث را گرفته بودم ــ و از ابزارهایِ این ژست صدا زدنِ آدمها به نامشان است ــ به اشتباه گفتم پورغلامی. بعد خودش اصلاح کرد. گفت پورمريدی هستم. من چند ثانیهای داشتم به اشتباهی که کردم و جایگزینیِ غلام با مرید فکر میکردم. با این که هر دو فامیلیهایِ متداولی هستند، به شکلی عجیب و باورنکردنی، بارِ یک جور توهینِ ناخواسته را در اشتباهام حس میکردم که حواسام را پرت میکرد و داشت کلِ تمرکزم را تحتِ تأثیر قرار میداد. به رغمِ علاقهام به بحث، شور و حرارتِ گفتار را از دست دادم. با لغزشام انگار به جایی ناشناخته تبعید شدم و در ملاءِ عام از قلمرویی از روانام پرده برداشتم که غلام و مرید را همارزِ هم و با بارِ تخفیفِ ناخواسته طبقهبندی کرده بود. لحظهای بود که خواستم برایِ رهایی از بیتعادلیِ فضا، به اشتباهام اشاره کنم و مثلاً عذرخواهی کنم و بگویم که نمیدانم چرا این جابهجاییِ واژهها از من سر زد. اما هر جور بازگشتِ صریح به نفسِ این جابهجایی برایِ من خطرِ هوشیار کردنِ دیگرانی که احتمالاً درگیرِ ماجرا نشده بودند و گلاویز شدنِ ناخواسته با همارزیهایِ چسبنده را به دنبال داشت. احتیاط کردم. میخواستم همان جا با خودم این لحظه را واکاوی کنم، اما نمیشد. آن قدری ساکت بودم که متوجه شدم چند باری من را صدا زدند. بعد که برگشتم به جلسه، گفتم که احتمالاً میکروفنام قطع بوده و یا شاید اینترنتام ایراد داشته. از آن جا به بعد، هر بار دبیرِ جلسه با کسی تماس میگرفت و بنا میشد آقایِ پورمريدی با او صحبت کند، سریع خودش را معرفی میکرد و با چابکیِ لهجه و سبُکیِ لحنِ جنوبیها گفتوگو را هدایت میکرد.
</div>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-19074035054402578892021-10-21T13:20:00.002+03:302021-10-21T13:20:13.555+03:30ریاضتکش به بادامی بسازد<div dir="rtl" style="text-align: justify;">مثلِ آدمی که حساسیت داشته باشد و مثلاً با خوردنِ یک چیز جوش و خارش به سراغاش بیاید و اذیتاش کند و سطح ِ مراقبتِ آن آدم را به حدی بالا ببرد که به خواصِ خوردنیها و چیزها فکر کند و وسواسگونه با آنها آشنا باشد، تا مبادا دوباره به سرخ شدن و خارش بیافتد، دارم به آدمی تبدیل میشوم که اثرِ چیزها را بر عادی و نادلتنگ و باحوصله بودنِ روانام اندازه میگیرم و خوبی و بدیشان را با سطحِ ملالی که مثلِ جوهر به روانام تزریق میکنند میسنجم. باید از تکرارِ کاری که فشردهام میکند دست بردارم. این که کنترلِ بدنام در استفاده از چیزها را در دست داشته باشم، احتمالاً بتواند حالام را ثابت نگه دارد و از تنشهایِ معنایی دورم کند. ریاضتکش با کنترلِ تناش نیرو میگیرد و مهارِ روان را به سمتی میکشد که گمان میکند معنایی وجود دارد و آدمی بر جهان و چیزها مسلط است. رازِ معنی بخشیدن به جهان پیروی از شکلِ دلبخواهی و مداومی از نظم و سلطه است. اما دیده ام که خودِ این پیروی، خودِ این کنترل و مراقبت، خودِ تسلیمِ تن به ریاضت و تبدیلِ ریاضت به عادت نیازمندِ فراغت و حدی از بیاعتنایی به زمان است که خیلی وقتها ندارماش و دروناش نیستم. بدنِ تراشیده بدنِ فارغی ست که سلطهیِ نظم بر پیکرهاش را پذیرفته و احساسِ سعادت احساسِ یکی شدن با قاعدهای ست که تو را از سرخی و خارش دور نگه میدارد.</div>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-89474566553644763262021-10-06T20:13:00.003+03:302021-10-06T20:19:27.297+03:30رویِ گُل<div dir="rtl" style="text-align: justify;">چند باری دیده بودم که به او توجه داشت. توصیفاتی از او میکرد که خوشام میآمد. مثلاً تنبلی را در نظر بگیرید. خیلی جاها تنبل بود. از زیرِ کار در میرفت. مدام از انجام دادنِ چیزی شانه خالی میکرد. اما وقتی همین تنبلیِ او را برایمان تعریف میکرد، زمانی که حالتها و معانیِ مرتبط با رفتارش را از دهانِ او میشنیدم، میگفت که اینها تنبلی نیست یا در واقع، تنبلیهایِ او زننده و آزاررسان نبوده اند و از سرِ ملال اند. دقیقاً چند باری همین لحظهها بود که منتظر بودم حرفِ بیخود بزند تا گند بزنم به توصیفات و نظریهاش. مثلاً در ذهنام تصور میکردم که آها! همین حالا ست که دربارهیِ نسبتِ تنبلی و مقاومت، دربارهیِ نسبتِ تنبلی با شکستهایِ غرورآمیز، دربارهیِ نسبتِ تنبلی با هرچیزِ قابلافتخاری که میشد تصورش را کرد، مثلِ راسل یا فیسک تئوری بدهد و بعد تنبلیهایِ او را هم در یکی از همین دستههایِ تئوریک بگنجاند. منتظر بودم مثلِ همهیِ فضلایِ دور و اطراف، دستنزده، از حافظه، با مراجعه به نظریه، فکر کند که جهان و آدمها را بلد است و دسته و مقوله و چارچوبهایشان را خوب میشناسد. دستکم میدانستم که انتظارم بیهوده نیست. آدمها معمولاً این کار را میکنند. از این گذشته، من آدمام را خوب میشناختم. حوصله نداشت حتا پول دربیاورد، جایی که پولِ خوبی به او میدادند. حالا پول درآوردن شاید خیلی گویا نباشد، اما نمیتوانست خودش را با انگیزههایِ خوب بازسازی کند. حتا با این که میخواست، نمیتوانست سیگار را کنار بگذارد. و حتاتر این که دربارهیِ سیگار و گوشه و در خود فروروی و خلوت و تأمل و چای و تاریکی و پنجرهیِ نیمهباز خیالهایِ خوب و رخوتآوری داشت که بارها از دهاناش شنیده بودم و اگر تحریکاش میکردی میتوانست دفاعِ جانانهای از همهیِ رذیلتهایِ عالم تحویلات بدهد. استادِ پیچیدنِ ضعف در زرورق بود. مثلِ کسی بود که بو میداد و حمام نمیرفت و از حمام نرفتن فضیلت میساخت. اما نمیدانم چرا او که خطاباش میکرد حس میکردی که این حمام نرفتن میتواند واجدِ رگههایی به سمتِ سرزمینِ فضائل باشد، بدونِ این که آن را به هیچ گفتارِ دقیق و فاصلهداری مرتبط کند. نابغه بود. بعدها فهمیدم. میخندید، شعر مینوشت، و مهربان بود. نوابغ معمولاً مهربان نیستند. انگار که لازمهیِ بروزِ نبوغ نوعی بیرحمی و بیتوجهی به اطراف باشد. اما او مهربان بود. من که ستایشگرِ نثرِ خوب ام و از شعر گریزان، وقتی فهمیدم که اثرِ جادوییِ جالبی رویِ او دارد، رفتم و کتاباش را خریدم و شعرهایاش را خواندم. معرکه بود. دیدم نه تنها با او، بلکه با هر چیزی که به ذهناش برخورده، چنان با طراوت و چابکی رفتار کرده که نمیشود ردی از سبکی و نبوغ را در برخوردهایاش تشخیص نداد. رازِ ماجرا را هنوز درست نمیدانم، رازِ لطافت و شعرهایاش را. فقط میتوانم در ردهای از بودن طبقهبندیاش کنم. در واقع، شکلی از بودن را به خاطر میآورم که چیزها و حالتها را از زیرِ بارِ کلمههایی که احاطهیشان کرده بیرون میکشید، جلا میداد، و میتوانست حالِ واقعیِ آسودگی از پوچی و بیمعناییِ جهان را در نگاههایِ جستوجوگرِ اطرافاش بیدار کند.</div>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-17922598.post-13681131158808513362021-10-05T13:43:00.006+03:302021-10-05T13:46:23.165+03:30فسیلها<div dir="rtl" style="text-align: justify;">یه جا چیزی خوندم از یه جور تکنیکِ باستانشناسانه. جزئیاتاش اینجا خیلی مهم نیست، ولی تو کلیتِ حرف راز و نیرویِ عجیبی به سنگوارهها و فسیلها داده میشد. این که مثلاً با یه مُهرهیِ باستانیِ باقیمانده از یه جانورِ مُهرهدار، یه دندون، یه استخون، یا هر چیزی که بشه حولاش سازهیِ کلِ اندامِ اون جانور رو با قرائن و شواهدِ موازی و با نیرویِ تخیل شبیهسازی کرد، میشه کلِ واقعیت رو از نو ساخت. حتا جایی که به شواهدِ بیشتری دسترسی نداری. حالا یا چون از بین رفته، یا مانعی بر سرِ دسترسی وجود داره. فسیل تمثیلی اه از خودِ تمثیل. تمثیلی از یه جور بازسازیِ روشمندـتخیلیِ کلِ یه سازه، اون هم تنها با یه مثال. خیلی حسِ شورانگیزی اه.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">شاید شما هم یادتون باشه که زمانِ سیلِ خوزستان یه فیلمی از شریعتی، استاندارِ رسوایِ خوزستان، پخش شد. رفته بود مناطقِ سیلزده. یه آدمِ عامی (که احتمالاً اسیرِ جو و مکالمهیِ عامیانه ست، اما پرسشی عمومی داره) رفت سراغاش و با این مضمون پرسید که آیا همون قدر که به سوریه توجه دارید به ما عربهایِ خوزستان هم توجه دارید؟ استاندارِ خوزستان با یه جور تبخترِ دستپاچه دکاش کرد. بهاش گفت: «حرفِ بیربط نزن، مخالفِ نظامِ بیتربیت!»، و با حرکتِ دست روندش.</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">سوایِ کلِ طنز و حالتِ غریبی که تو ماجرا هست، اون حالتِ چشمها و اون با دست روندناش قشنگ آیکونیک بود. برخوردش برام مقامِ یه فسیل رو پیدا کرده، یه سنگواره، یه تمثیل، برایِ شبیهسازیِ تیپِ غالبِ مدیران و نخبگانِ سیاسی در جمهوریِ اسلامی: که عموماً (نه الزاماً) آدمهایی اند بدونِ اعتمادِ به نفس، با وجدانی نگران بابتِ نقدها و نگاههایی که بهشون میشه، ناراحتِ جایگاه و مقامشون که از طریقِ چاکرصفتی و دمتکوندادنواسهبالا و نمایشیعملکردنواسهپایین کسب و تثبیت شده. پیامِ اصلی هم همیشه همون اه که استاندار داشت با وقاحت میگفت. بیچاره داشت نشون میداد که در مقامِ یه شنونده و مخاطبِ بالقوهیِ این قبیل گفتارها، نقاطِ ضعفِ نقد در نظامِ سیاسیِ ایران رو به خوبی میشناسه و از قضا با اونها همراه و همدل و همدست اه و در اعماقِ رواناش تأییدشون میکنه. مطمئن ام و با بیانِ رسا اعلام میکنم که خودِ استاندارِ خوزستان هم جوابی برایِ این پرسش که «اون قدر که به سوریه میرسید به عربِ ایرانی هم رسیدگی میکنید؟» نداشت و حالا یا اصلاً به این موضوع فکر نکرده بود (که احتمالاش زیاد اه)، یا فکر کرده بود و با خودش گفته بود نه حاجی! این جوری نگیم مبادا بنیانمون مرصوص شه و بیان سیبیلمون رو بسوزونن (هرچی آقا بگه اصلاً). چون نهتنها تصمیمِ حضورِ نظامیِ ایران در سوریه و تصمیمهایِ مشابه و کلانِ ملی متکی به نظرِ این استاندار نبوده، بلکه از اساس هم این بابا در جریانِ ایدههایی نبوده که درونِ هستههایِ قدرتِ ایران پیرامونِ حضورِ نظامی در سوریه شکل گرفته (کی در جریانِ این گفتوگوها بوده یا باید باشه؟ هنوز هم دقیق نمیدونیم. کی یه بار مفصل یه جا با لحاظ کردنِ دغدغهیِ عوام نقلاش کرده و در معرضِ قضاوتِ عمومی گذاشتهاش؟ نمیدونیم).</div><div dir="rtl" style="text-align: justify;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: justify;">خلاصه این که، برخوردِ استاندار با اون مردِ عامی، برخوردِ کسی اه که نمیدونه دامنهیِ پرسشهایی از این دست رو چطور باید جمع کنه؟ کجا باید دربارهشون حرف بزنه؟ به چی باید ارجاع بده؟ چطوری حرف و نظرِ مخالفِ خودش رو هم احتمالاً بزنه که بعداً براش شر نشه و سفرهای که براش پهن اه رو از دست نده؟ به همین خاطر اه دستپاچه و بیکله و عصبی عمل میکنه و طرحِ این قبیل پرسشها رو به دشمنان و رقبایِ سیاسی نسبت میده. به همین خاطر اه که تیپِ غالبِ بوروکراتها در جمهوریِ اسلامی به تدریج میل کرده به یه جور لمپنبازی و نفهم بودن یا خود رو به نفهمی زدن و توسل به پاک کردنِ صورتمسئله به روشِ سرکوبِ قاطع و قلدرمآب. این وسط گاهی حتا بینِ خودشون یادی هم از رضاشاه میکنن و چاره و علاجِ همهیِ دردها رو تصمیمِ قاطع و از بالا میدونن. ساختارِ سیاسیِ ایران داره با کردارِ خودش رضا شاه رو به عنوانِ راهحل میذاره وسط و به عنوانِ شعار و هدیه تقدیمِ مخالفِ سیاسی میکنه.
</div>Mhttp://www.blogger.com/profile/09738536771573621900noreply@blogger.com0