در خلالِ یک گفتوگو، کلمات چرخیدند به سمتِ یوسفِ اباذری و تعابیرِ متناقضِ من از او. قرار شد متنی بنویسم.
سالِ 97، شمارهیِ چهاردهِ مجلهیِ قلمیاران، که در نقدِ اباذری بود، یادداشتهایی از یک مشت لاشخورِ الدنگ را یک جا جمع کرده بود. در مواجهه با آن متنها حسِ من پیچیده بود. چند نفری را از نزدیک میشناختم و دربارهیِ میزانِ عوضی بودنشان اطلاعاتِ دقیق داشتم. چند تا فنچولِ دیگر هم بودند که شباهتِ واژگان و نوعِ تحلیلشان میگفت که به جواد طباطبایی نزدیک اند، یا دستکم چیزهایی از او شنیده و خوانده اند. به رغمِ کثافتی که آن جمع درش دستوپا میزدند، خواندنِ مطالبشان برایام روشنیبخش بود و جالب.
در ابتدا متنِ خودِ طباطبایی بود که به عادتِ یکی دو دههیِ آخرش، پُر بود از لفاظیِ سخنورانه و مشحون از کنایه و ضربالمثل، که چیزی از ویژگیهایِ خاصِ خودش را به بیرون پرتاب میکرد: 1) این که در زبانِ فارسی و خصوصاً در معادلیابی یا سنجشِ معادلهایِ ترجمهای خودش را صاحبنظر میداند؛ 2) این که به پیشینهیِ پژوهشیِ خودش افتخار میکند و این افتخار را جار میزند (و این جار زدن در تضاد با سلامتِ نفس است)؛ 3) این که مشکلاتِ جهان را تا حدی محصولِ اندیشهیِ چپ میداند و انگار زخمی عمیق از این نقطه با خودش حمل میکند؛ 4) این که از تناقضاتِ عملی رنج میبرد. برایِ مثال، یک جا آزاد ارمکی را - به درستی - بر جایگاهِ حاملِ ایدئولوژیِ نظام نشاند و نشستنِ آزاد ارمکی در جایگاهِ پستهایِ مهمِ دولتی را حجتِ حاملِ ایدئولوژی بودناش میدانست، و خودش را در همان لحظه مبرا از این ایدئولوژی میدید. واضح است که با خودش رو در رو نشده بود. خودش را ندیده بود در لحظاتی که داشت در جمعهایِ دولتی و غیردولتی، یا بینِ احمقهایِ بوروکرات، سخنرانی میکرد و بالاترین نشانهایِ افتخارِ علمیِ ایران را به سینه میزد به عنوانِ حاملِ کدام بارِ ایدئولوژیک انتخاب شده.
با همهیِ اینها من نسبت به حرفهایِ طباطبایی حسِ دوگانهای داشتم. آزاد ارمکی و فکوهی از نظرم بیارزش بودند و در این رأی با طباطبایی همراه بودم. به نظرم بینِ اباذری و طباطبایی آن که واقعاً جایاش در دانشگاه بود طباطبایی بود. و درست میدانم این حرف را که اباذری پژوهش، اثر، و حتا صورتبندیِ مفهومیِ مشخصی از وضعیت ندارد و هیچ چیز نمیتواند این کمکاریِ عمیقِ سالیانِ درازش را توضیح بدهد و توجیه کند. اما یک شک هم دارم: اگر طباطبایی در دانشگاه میماند، احتمالاً نمیتوانست، یا در واقع، حتم دارم که نمیتوانست مثلِ سالهای آخرش، آن قدر به پیشینهیِ پژوهشیاش افتخار کند. و اگر اباذری بیرون از دانشگاه بود و امکانِ ارتزاق داشت، شاید خیلی بهتر و مفیدتر از آنی میشد که الان هست یا آن موقع بود. این دانشگاه بود که آن آدم را این شکلی کرد و هیچ کس به خاطرِ استعداد یا تواناییِ شخصیاش نمیتواند در جایی که مناسباتِ قدرت (هم بوروکراتیک و هم ایدئولوژیک) پیشاپیش فیلترهایی برای حضورِ آدمها گذاشته، حاضر باشد، مگر به تصادف و بخت، یا ریا و دورویی.
از اینها بگذرم. خواندنِ آن یادداشتها چیزهایی را در من زنده کرد که نمیدانم دقیقاً چی اند. انگار میتوانم بعد از خواندنِ آن نقدها، اباذری و همدلیهایی که گاهی با او دارم را خوبتر بفهمم، اما نمیتوانم از سطحِ احساس بالاتر بروم. نمونهای مثلِ اباذری مثالِ خوبی ست از جایی که تو در احساسات با کسی شریک ای، اما همین که با هم حرف میزنیم، همین که سعی میکنیم چیزی که حس میکنیم را صورتبندی کنیم، اختلافها و پراکندگیها بیش از آنی میشود که در ابتدایِ راه انتظارش را داشتیم. احساس میکردم با اباذری همدل ام، اما این همدلی به زبان و بیان نمیرسد.
من وقتی از حس حرف میزنم دارم از یک جور ذائقه در پذیرش یا ردِ چیزهایی از جهانِ واقعی و ایدئولوژیک حرف میزنم. چیزی که منتقدانِ اباذری به آن بیتوجه اند یا آن را حس نمیکنند. شاید دارم نزدیک میشوم. شاید میخواهم بگویم که اباذری رویِ چیزهایی انگشت میگذارد که بویِ بدی میدهند. برای من کماکان عجیب است که وسطِ آن دانشگاهِ بدبو، که دوستاش داشتم، کسی بود هنوز که بوهایِ بد را میفهمید و نسبت به آنها حساس بود. شاید ستایشبرانگیزترین جنبهیِ اباذری از نظرِ من، شامهای برایِ انگشت گذاشتن بر همهیِ چیزهایِ متفعن بود. و با روانی شاد و خاطری آسوده میگویم که این همان چیزی ست که بیشترِ منتقدینِ اباذری از آن بیبهره بودند و متأسفانه بیبهره هستند. حتا خودِ طباطبایی بارها با رسمِ شکل نشان داد که به فراخورِ وضعیت گاهی بلد است که با دست بینیاش را بگیرد تا ادراکاش از تعفن تأثیری بر خوشیِ حال و هوایِ ادیبانهاش نداشته باشد.
اما اباذری چه چیز را درک میکند که درکاش در فضای دانشگاه عجیب بود؟ برایِ تقریبِ ذهن، دو مورد میگویم که نمونههایی مشهور است و من از کنارشان رد شده ام:
1. یکی از مهمترین مواضعی که اباذری به عنوانِ چیزی بدبو رویاش انگشت گذاشت، «ایرانِ باستان» به عنوانِ گذشتهای موهوم و آزاردهنده است. به نظرِ من هم نقدِ اباذری از ایرانِ باستان درست نیست. چون فاقدِ یک مؤلفهیِ اساسی ست: «دقتِ تاریخی». اباذری به مخاطباناش این طور میگوید که انگار دارد «ایرانِ باستان» را نقد میکند، در حالی که واقعاً دارد با «ایدئولوژیِ ایرانِ باستان» مواجه میشود. در واقع، مخاطبانِ حساس به تاریخ و خصوصاً هر تاریخنویسِ زبردستی که افتخارِ خودش میداند که ایران را با منابعِ دقیقِ تاریخی بازخوانی کرده، خطاکارانه گمان میکند که برایِ نشان دادنِ نقصِ گفتارِ اباذری باید به عدمِ دقتِ تاریخیاش توجه داد. برایِ نقدِ ایدئولوژی دانستنِ تاریخ البته مفید است، اما هیچ کدام از ظرافتهایی که کوچولوهایِ مکتبِ ایرانشهری از ایرانِ باستان بلد اند، ناقضِ این واقعیت نیست که ایرانِ باستان ایدئولوژیِ بدبو و متعفنی ست که امروز از سرِ ندیدنِ وضعیتِ پیرامون به شکلِ مداوم به آن ارجاع داده میشود. ایرانِ باستان برایِ ایدئولوگهاش یادآورِ دورهای موهوم از تاریخ است که پدرانشان داشتند زیرِ سایهیِ عدالتِ کوروش و داریوش بر جهانِ بربرها حکمرانی میکردند. واضح است که جدا از دقتهایِ تاریخنگارانه که جز در لابهلایِ کتابهایِ خاکگرفتهیِ تاریخی جایِ دیگهای یافت نمیشوند، ایرانِ باستان حقهای ست برایِ تسکینِ حسِ حقارتی که امروز دچارش هستیم. انگار دورنمایِ دروغینِ ایرانِ بزرگ و باعظمت تابلویِ مفرح و سرگرمکنندهای ست که پیشِ چشممان نصب است تا وضعیت را به شکلِ خیالی دوام بیاوریم. و ایرانیها انگار همیشه از طریقِ ترشحِ خیالاتِ موهوم تسکین پیدا کرده اند و توانسته اند با نکبتِ واقعیت سر کنند و حتا از فرطِ عُجب و حماقت، این خصلتشان را به عنوانِ سندی دال بر بزرگی و عظمت به عالم و آدم جار میزنند. اگر اباذری منتقدِ این ایدئولوژی باشد، آن وقت، تلاشِ نیمبند و آکنده از خطایی کرده تا با تأکید بر ناراستیها و بدیلهایِ این ایدئولوژی دروغین بودناش را رسوا کند. و من در این احساس با او شریک ام. شاید بشود به روانِ ایرانی نشان داد که برایِ یک بار هم که شده راهِ نجات را نه در فرافکنیها و لاس زدنها با موهومِ تاریخی، که در چنگ زدن به حقیقتِ یأس و ناامیدی جستوجو کند.
2. اباذری در ماجرایِ مرگِ پاشایی نوکِ نقد را متوجهِ مردم کرد. به نظرِ من اسم بردن از موتسارت و بتهوون اسبابِ سستیِ نقد بود و باز گمان میکنم که در این مورد هم به شیوهای ضعیف به جایی بدبو انگشت گذاشته بود. جایی که حکومت و مردم (این حماقتِ مقدسِ ناراضی، بیگناه، و دوستداشتنی) در بازنمایی و معرفیِ شکلی از سبکِ زندگی و موسیقی، همدستیهایِ نمایان و عبثی از خودشان ارائه داده اند. جایی که بویِ بدی به مشام میرسید از حذف و سانسور و برآمدنِ چهرههایِ میانمایهای مثلِ پاشایی، و اجتماعِ مردمی که آن قدر به تنگ آمده اند که حاضر اند حتا از شمایلِ خوانندههایِ روزمره عطوفتِ سیاسی و اجتماعی بیرون بکشند، یا به هر قیمتی که شده (ولو نادیده گرفتنِ تاریخِ واقعی و پُرجزئیاتِ موردِ پسندِ طباطبایی) به دورانِ خوشِ سلطنت متوسل بشوند و قلدریِ رضا شاه را به همهیِ رشادتهایِ انقلابی و آزادیخواهانه ترجیح بدهند. به وضوح میشود دید که احساسِ متورم در زبانِ اباذری برآمده از نفرت از سلیقهیِ منحطِ طبقهای از آدمها ست که در روزگارِ ما بدونِ تربیت رها شده اند.
نمونهها زیاد اند و من کوتاه میکنم. اینها مثالهایی بود از روحیهای که اباذری حملاش میکند. دلام میخواست کمتر پرتوپلا میگفت و شامهها را تیزتر میکرد. میشود در این بین، از معصومیتِ منتقدین هم سخن گفت. این که به هر حال، آنها هم تا حدی حق دارند. بسیاری از منتقدین بیشک معصوم اند، چون انگار حسگرهایی برایِ درکِ بویِ بد و عفونت ندارند و نمیتوانند با کسی که زشتی را نشانشان میدهد همدلی داشته باشند. آن که چیزی نمیفهمد، در زندگی کردن و حتا در مردناش معصوم است.