۱۳۸۴/۷/۸

نمایش‌نامه در سه پرده


شخصیت‌ها: موفرفری، یکی، یکی دیگه، تو
[کلیشه]: «در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.»

***پرده‌ی اول:
سرخوشی. داری زیر لب آواز می‌خوانی و کُمد را مرتب می‌کنی. هوا سرد است.

***پرده‌ی دوم:
یکی تو می‌آید، یکی روی تختش نشسته، اما تو به انسانیت ِ کسی که موهای فرفری دارد و چند روز پیش کمک‌اش کرده‌ای دل بسته‌ای. انگار داری در انتهای فرزانگی شِیک ِ شکلاتی سر می‌کشی.

***پرده‌‌ی سوم:
-...: بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوســت بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
زین همرهان سُست‌عناصر دلم گرفـت شیر ...
-مو فرفری: تو خودت سُست‌عنصرتر از همه‌ای.

۱۳۸۴/۷/۱

آخرین متدهای مُخ‌زنی (مُخ‌زنی در یک عمر)


در مقابل یک غریبه‌ی جذاب، یک بیگانه‌ی ارزشمند، یک زن زیبا، چه کسی پیروز است؟ چه کسی می‌تواند دل «او» را به دست بیاورد و با «او» دوست شود؟
شاید به فضیلت ربطی نداشته باشد. شاید هرگونه اظهار فضلی کار را خراب کند. مطمئنا بعضی از ژستها و فیگورهای شما خیلی جذابند، به همین علت مایلید در مقابل ِ «او» خرج‌شان کنید. اما این اتفاق نباید به گونه‌ای باشد که دست شما را بخواند. جنسی که خریدار داشته باشد، قیمتش بالا می‌رود. پس باید تمام هوشمندی و احتیاط خود را به کار ببرید تا نفهمد که شما در کار ِ اوئید، وگرنه اوضاع خراب می‌شود و شیرازه‌ی همه چیز از هم می‌پاشد. آن موقع ممکن است هزار جور اتفاق ِ ناخواسته بیافتد.
بهترین کار آن است که وانمود کنید اصلا به «او» فکر نمی‌کنید. شما به ظاهر دارید زندگی روزمره‌ی خود را می‌گذرانید، و حالا در متن این زندگی ِ روزانه است که تمام جذابیت‌های خود را آشکار می‌کنید. این البته فرصت خوبی نیز هست، تا خود را به آرامی در دل او جا کنید، تا خود را به او معرفی کنید، تا مطمئن شوید او نیز شما را می‌پسندد.
ذهن‌تان را بر چیز دیگری متمرکز کنید. خِرَد مکّار است. پس باید او را فریفت. اراده‌ی شما همواره در طول تاریخ ِ زیستن‌تان منحرف شده است. پس دیگر نباید اراده کنید. (وانمود کنید که اراده نمی‌کنید.) این یک ریسک است. باید به چیز دیگری اراده کنید و امیدوار باشید که از مدخل آن اراده به این هدف خواهید رسید.
اما آن زن، آن غریبه، «او» چگونه می‌اندیشد؟ آیا صرفا نظاره‌گری بی‌خیال و عاری از انگیزه است، که آمده تا توسط شما صید شود؟ «او» باید خیلی احمق باشد که دروغهای آنی شما و بازی‌های سر ِ صحنه‌تان را، که وانمود می‌کنید اصل ِ زندگی‌تان است، باور کند.
دوران عشق و دوری و تلاش برای جذب معشوق، دوران زیبایی است. آدم جرأت و حوصله پیدا می‌کند تا هرآنچه نیست بشود. شعر می‌گوید، طبع لطیف می‌یابد، در مواقع لزوم شیرین‌کاری می‌کند، غیرت می‌ورزد و با عالم در می‌افتد و هزار کار دیگر که تنها در حضور «او» معنی دارد، از آدم سر می‌زند. حالا دنیا جای کاملا دوست‌داشتنی‌ای است.
اما یک نکته در این میان ماهیت ِ مبهمی دارد. در تمام این دوران، که شما در حال بازی کردن و نگاه داشتن واکنشهایتان در اوج هستید، به ظاهر سرگرم دنیائید اما در باطن مشغول ِ «او». این همه دام و دانه پهن کرده‌اید که شکار کنید، تا از آن پس زندگی کنید. اما خوب که نگاه می‌کنید، تنها در همان دوران شکارچی بودن است که طعم زندگی را آزموده‌اید. آنچه شما آنرا به مثابه‌ی فریبی برای «او» به خدمت گرفتید، روزگار خوش زندگی شما بود. اصل زندگی همان بود، باقی همه هیچ.
حالا خوب می‌فهمید که برای بودن در متن زندگی‌ای که دلخواه شما باشد، محتاج ِ دو چشم بودید تا شکارش کنید، و برای خاطر «او» جذاب‌ترین صحنه‌ها را بیافرینید. دقیق که می‌شوید می‌بینید، هرچند برای «او» بودید، اما هیچ برای «خود» بودنی، چنان لذتی به شما نبخشیده است. نیرنگ می‌ورزید تا زندگی کنید، غافل از اینکه نیرنگ‌تان خود «زندگی» است.
می‌بینید که باز «خِرَد» شما را فریفت. باز گول خورده‌اید، هرچند از سر مکر با او درآمدید. ای کاش وصالی در پی نبود، کاش وصالی نبود.
دوباره سعی می‌کنید «او» را بفریبید. «او» همه جا هست. زیبایی و خواستن در تار و پود این زندگی به هم تنیده شده.
چطور است این بار یک وبلاگ بزنید و به امید روزی که از جانب «او» خوانده شوید، زیباترین متنهای عالم را بسُرایید؟ همچنان تظاهر به زندگی بکنید و امیدوار باشید به اینکه «او» شما را می‌نگرد. هر روز کارتان همین است. به وبلاگتان سر می‌زنید و کامنت‌ها را چک می‌کنید. شاید «او» باشد. شاید هست. شاید شما را می‌خواند و می‌بیند. شاید به راستی عاشق شما شده، شاید ... .
«او» در حد یک الهه بالا رفته است. این نهایت ِ زندگی است. فریب است، اما فرهیختگی و هنر تنها در اینجاست که مجال پرورش می‌یابد. زیباترین متن‌ها، فریب‌هایی زیبایند که برای جذب نگاه «او» نوشته شده‌. حتی همین شیوه‌ی آموزش مخ‌زنی نیز زیر سایه‌ی «او» پرورش یافته.
از اینکه تظاهر می‌کنی شرمنده نباش، از مکر «او» گریزی نیست. «او» همان «دیگری بزرگ» است. رفتار شایسته با او عدم آمیختگی است. برای «او» باش اما با «او» میامیز.

۱۳۸۴/۶/۳۱

دو سوال اساسی تاریخ فلسفه


به نظرم تاریخ فلسفه، دو دغدغه‌ی بزرگ داشته است. اولی یافتن حقیقت است (حقیقت چیست؟)، و دومی پاسخ به این سوال مهم که، چرا دیگری مانند من نمی‌اندیشد؟ تمام ساحت ِ اندیشه را می‌‎توان در پاسخ به این دو سوال ِ اساسی دسته‌بندی کرد.
فیلسوفان همواره در پی ِ یافتن حقیقت بوده‌اند. –همانکه دریدا از آن به عنوان «متافیزیک حضور» یاد می‌کند.- گویی حقیقت (آن جوهر متافیزیکی ِ ناب) حی و حاضر است و انسان باید با تقویت مکانیزمهای اندیشیدنش به آن دست یابد. این حقیقت چیزی است که می‌تواند فهم ما از جهان را پوشش دهد و هیچ سوالی را بی‌پاسخ نگذارد. ویژگی اصلی ِ حقیقت شمول و عمومیت آن است، هر کسی در برابر آن خاضع است، و دست آخر جهان را در بر خواهد گرفت.
اما این اتفاق تاکنون نیافتاده است. به تعبیر نیچه، ما در وصال این زن (حقیقت) همواره ناکام بوده‌ایم. پس این سوال باقی می‌ماند که کار فیلسوفان چیست؟ اگر سالیان دراز است که انسان فلسفیده است و راه به جایی نبرده، فیلسوف بودن به چه درد می‌خورد؟
مایلم در ریشه‌یابی ِ پدید آمدن سوال فوق، چند نکته‌ی تاریخی را گوشزد کنم:
توهم اینکه ما به حقیقت نرسیده‌ایم، یا نخواهیم رسید و ...، از این ماجرا قوت می‌گیرد که، هیچ دو فیلسوفی در عالم وجود ندارند که تلقی ِ کاملا مشترکی از انسان و جهان داشته باشند. به عبارت دیگر، فیلسوفان هرچقدر هم که شبیه هم شوند، باز با هم متفاوتند. و این نکته‌ی عجیبی است، چراکه ما را به این فرضیه هدایت می‌کند که، منشا بودن تنها فکر نیست. یا به دیگر سخن، بودن ِ آدمی، صرفا از نحوه‌ی اندیشدینش برنمی‌خیزد.
شاید فرضیه‌ای دیگر نیز به میان آید، و آن اینکه، لابد نظام اندیشه‌ای ِ هیچ دو فیلسوفی شبیه هم نیست. یعنی صدور این حکم کلی که، «فیلسوفان شبیه هم نمی‌اندیشند، حتی در جایی که خیلی به هم شبیه‌اند.»
این نقطه (عدم شباهت نظری و عملی فیلسوفان) درست همانجایی است که سوال دوم تاریخ اندیشه را به میان می‌آورد: «چرا دیگری مانند من نمی‌اندیشد؟»
به نظر من اهمیت این سوال به مراتب از سوال اول بیشتر است. اگر پاسخ به سوال اول تنها در قلمرو ِ فلسفه مشروعیت دارد، خیل ِ عظیمی از روانشناسان، روانکاوان، فیلسوفان، جامعه‌شناسان، اقتصاددانان و ... برآنند تا پاسخی در خور به سوال دوم بدهند. پاسخ ِ سوال دوم ملموس‌تر، انسانی‌تر و وصول‌پذیرتر می‌نماید، و چنین به نظر می‌رسد که اگر این پاسخ به نحوی مطلوب ارائه شود، آنگاه نیل به پاسخ سوال اول نیز سهل و آسان می‌گردد. چراکه آگاهی از تفاوت ِ بنیادین انسانها در فهمیدن و ادراک کردن، می‌تواند زمینه‌ساز یکسان کردن و هدایت و کنترل آنها باشد. هدایت، کنترل و یکنواختی انسانها، همان هدف واقعی و عملی است که تاریخ فلسفه (بگذارید بگویم تاریخ اندیشیدن در باب این دو سوال) در پی آن است. (هرچند شاید به سختی چنین اتهامی را بپذیرد.)
به نظر می‌رسد پاسخ دادن به سوال دوم، فایده‌ی دیگری نیز داشته باشد و آن اینکه می‌تواند صحت و سقم پدیدارشناختی ِ سوال اول را تشخیص دهد. یعنی بگوید که بودن سوال اول اصلا ضرورت دارد یا خیر.
چیزی که مثلا از فلسفه‌ی آغازین ِ ویتگنشتاین می‌توان فهمید این است که، به راستی چنین متافیزیکی (حقیقت عام و جهان‌شمول) وجود ندارد. به عبارت دیگر، ویتگنشتاین کلیتی بسیار انگیزاننده در پاسخ به سوال دوم مهیا کرده است که اصل بودن حقیقت، که دغدغه‌ی سوال اول است را متزلزل ساخته است.
اما پاسخ مارکس به سوال دوم، نتیجه‌ای دارد که درست برعکس نتیجه‌ی ویتگنشتاین است. پاسخ مارکس، آنچنانکه مانهایم نقل می‌کند، به این صورت است که: تو آنگونه که من می‌اندیشم نمی‌اندیشی، چون منافع طبقاتی و مادی‌ات چنین اجازه‌ای به تو نمی‌دهد. (هرچند تمام حق آنچه مارکس گفته است را نمی‌توان ادا کرد، اما قول ِ ما، بنا را بر آنچه مشهور است می‌گذارد.) در تلقی ِ مارکسیسم اُرتودکس، وابستگی به مادیت، رابطه‌ی معکوس با وابستگی به حقیقت (واقعیت، آگاهی راستین) دارد. و این یعنی اینکه حقیقت (متافیزیک ناب) وجود دارد، اما حصول به آن، بسته به میزان گسست مادی از عالم است.
با چنین پاسخی به سوال دوم، نه تنها اهمیت پدیدارشناختی سوال اول تایید می‌شود، بلکه شیوه و زمان وصول به آن نیز مشخص می‌گردد: انقلاب در شیوه‌های دارایی و مالکیت. در واقع در کمونیسم است که حقیقت برملا می‌شود. در کمونیسم است که انسانها حقیقت ِ مشترک می‌یابند. و این تنها به علت یافتن ِ نظام اجتماعی ِ مشترک و بر پایه‌ی انسانیت است.

۱۳۸۴/۶/۲۷

تخت جمشید


حالا من در تخت جمشیدام. در دامنه‌ی کوه رحمت. بنایی بزرگ و باشکوه بوده اما فقط ویرانه‌ای از آن بجا مانده. ویرانه‌اش یادگار دوران اسکندر است.
همیشه، هر زمان، خواسته‌ام به اعماق چیزی نفوذ کنم، چیزی نیافته‌ام. گویی نفوذ کردن و رسیدن دو قطب متضادند.
حالا سالهاست که با خود کلنجار می‌روم تا شاید علتی برای عدم سرخوشی‌ام بیابم، سرخورده از یافتنم؟ کسی چه می‌داند؟
به مردمان نگاه می‌کنم. با ذوقی وصف‌ناپذیر تخته سنگهای بجا مانده از حکومت شاهان ِ هزاره‌های پیش را می‌نگرند. نگاه‌شان حریص است. گویی به میراثی گرانبها می‌نگرند که پدرانشان به یادگار گذاشته‌اند (هرچند، به نظرم منطقی‌ترین نوع اینگونه نگاه همین است)، و اینان نه رهگذران ِ عادی، که میراث‌خوارانی بزرگند که تبارشان به کوروش و داریوش می‌رسد، همان عدالت‌گستران ِ بخت‌آور. اما در نگاه خودم چیزی نمی‌یابم. نگاهم بیشتر به نگاه کودکی می‌ماند که چند روز پیش در موزه‌ی هنرهای معاصر تهران دیدم. موزه مملو از تابلوهای هنر مفهومی بود. یکی از تابلوها با ابعادی بزرگ، خط خطی‌هایی کودکانه بود، شاید از یک چهره، که استادانه بر تارک هنر مدرن نشسته بود. با دیدن این اثر، آن پسربچه، با شعفی وصف‌ناشدنی و با خنده‌ای فاتحانه، سرش را بالا گرفت و به پدرش گفت: «بابا اینجا رو نگاه، این یارو فقط خط خطی کرده.» خنده‌ام گرفت. راست می‌گفت، فقط خط خطی بود. باز هم به اول خط رسیدم. جستجوهایم چیزی عایدم نکرده بود.
حالا من در تخت جمشیدام. نزدیک شصت پله را به نرمی و آرامی بالا آمده‌ام. بر فراز این شصت پله سکّویی است که مرا به شش قرن قبل از میلاد می‌برد. به قلمرو جادویی ِ داریوش اوّل. از میان تالارهایش می‌گذرم، نیمه‌ستونهای درگاه ورودی را می‌یابم، که گویا هر یک شانزده و نیم متر ارتفاع داشته‌. اینجا کتیبه‌هایی از خشایارشاه، پادشاه ِ پادشاهان هست که به زبانهای رایج آن موقع ترجمه شده. «در ساختن این بنا، هنرمندانی از سراسر دنیا حضور داشته‌اند. هر بخش در نهایت استادی و ظرافت کار شده است.» اینها را دختر جوان و خوش‌پوشی می‌گوید که انگار راهنمای یک تور گردشگری است. همه چیز در غایت کمال است. انسانیت در اوج خودش نمایان شده؛ «تمام کارگران در اینجا دستمزد ‌گرفته‌اند. برعکس اهرام مصر و معابد یونان، هیچ برده‌ای به کار اجباری وادار نشده.» این جمله‌ی معروفی است که در تخت جمشید خواهید شنید، و از قضا در روزگاری که تمام انواع برده و برده‌داری برافتاده (لابد با ورافتادن فرق دارد)، جمله‌ی حکیمانه‌ای می‌نماید. نباید روان ِ شما (شما میراث‌خوران گرامی) از دیدن این شاهکار عظیم (میراثتان) مکدر شود. اینجا همه چیز مهیاست تا روزی خوب و به یادماندنی داشته باشید. با منظره‌ای از ثروت انبوه‌تان و خاطره‌ای از شاهان بزرگ‌‎منش و انسان‌دوستتان، به تاریخ سلامی دوباره کنید.
بنا (با 125000 متر مربع وسعت) آنقدر گسترده هست که در هر گوشه و جانبش، رمزی مجهول و جامانده از نگاه کنجکاو باستان‌شناسان باقی مانده باشد. دو مقبره در دل کوه، و این پرسش که این خفتگان ِ تمدن 2500 ساله چه کسانی‌اند، کافی است تا فردیت ِ شما، در اوج صلاحیتش برای جستجو و لذت باقی بماند. انسانیت و راز و رمز، مگر یک کِیف ِ کامل به چیز دیگری نیز نیاز دارد؟
حالا یک ساعت تمام است که در تخت جمشیدام. تمام این یک ساعت را ژست گرفته‌ام. ژست کسی که شیفته‌ی فرهنگ است و تمام عظمت این میراث باستانی را در خش خش ِ سنگریزه‌های زیر پایش درک می‌کند. نگاه‌ام آمیخته به عظمت است. «بکوش عظمت در نگاه تو باشد، نه در چیزی که بدان می‌نگری.» چیزی که به آن می‌نگری ممکن است ویرانه باشد. ممکن است خط خطی‌هایی کودکانه باشد. نگاه توست که آن چیز را به آسمان می‌برد و رفعت می‌بخشد. تو در خیال ِ پرّان خود است که خرابه‌ها را میراث و خط خطی‌ها را شاهکار می‌کنی. بکوش، بکوش، ژست بگیر، باور کن، احترام بگذار.
اما در تمام این یک ساعت (که به چندین روز می‌ماند) احساسی مبهم و ناخوشایند آزارم می‌دهد. چه چیز این ویرانه ارزش ژست گرفتن دارد؟
در نگاه خود چیزی نمی‌یابم. از این دغل‌بازی ملول‌ام. از خودم به تنگ آمده‌ام، و اینها همه حاصل آن یک ساعتی است که من در تخت جمشیدام. روی یک تخته سنگ می‌نشینم. خیره به رهگذران و دوستانم نگاه می‌کنم. اما نگاهم خالی است. آثار شکوهمند تمدن از آن رخت بسته است. شاید اما بر سنگی نشسته‌ام که روزگاری شاه ایران به آن تکیه داده. از این فکر خنده‌ام می‌گیرد و سخت تحت تأثیر قرار می‌گیرم. در هیاهوی تاریخ و انسانیت و اسطوره، به سنگی دل‌خوش‌ام که با شاهی شریک‌ام. سرخوشی‌ام را کور کرده‌ام. در بنایی به وسعت تاریخ، انسانها را می‌بینم که هر روز بقایای یک سلطنت عظیم، یک امپراتوری مقتدر را لگدمال می‌کنند، با نگاه‌هایی مملو از ژست ِ تمدن و تشخّص. و من هنوز در ژرفای نفوذم به چیزی نرسیده‌ام.

۱۳۸۴/۶/۲۴

میدان جنگ


تو دشمنِ من نیستی. من اصلا تو را نمی‌شناسم، اما از آنجا که در جبهه‌ای قرار گرفته‌ای که به تقویت آنچه مرا سرکوب کرده است می‌انجامد، باید تظاهر کنم که تو از دشمنانی. «تو» بودنِ تو، و آنچه واقعا بدان پایبندی برایم اهمیتی ندارد. تو را می‌کشم چون با ما نیستی. چون ظاهرا کمر به نابودی من بسته‌ای و داری همان کارهایی را می‌کنی که دشمن ِ من بدان فراخوانده است. تظاهر به دشمنی‌ات می‌کنم چرا که از هر چه سرکوبگر است بیزارم.
دشمن بودن، آنهم در جبهه‌های جنگ، صرفا تاکتیکی برخاسته از تظاهر است. همان کسانیکه قبل و بعد از جنگ این قابلیت را دارند که دوستان صمیمی ِ یکدیگر باشند و به خانه و سرزمین هم سفر کنند، در دوران جنگ خصم خونی می‌شوند. دشمنی آنها دشمنی‌ای برخاسته از جدال نفْسها نیست. نفْس ِ آنها در معنایی جمعی استحاله یافته است. معنای جمعی است که فرهنگ‌ساز است. فرهنگها هستند که با هم در نبرداند. و انسانها در این میان خیل متظاهرانی بیش نیستند.