راههایِ بسیاری هست که میتوانی طی کنی تا به من برسی. من به تکتکِ این راهها فکر میکنم و همهیِشان را به اندازهیِ آن دیگریها واقعی میدانم. راههایی که گرچه در ظاهر به من منتهی میشوند، امّا کیفیتهایِ مختلفی دارند. راههایی که من در انتهایِ بعضیشان چیزی قابل ِ احترام، یا چیزی قابل ِ سرزنش اَم. راههایی که میتوانند از من چیزی فهمیدنی، یا چیزی مسخره، بیاعتبار، و عبوس بسازند. راههایی که برایِ ساختن ِ هر کدام شواهدِ کافی و نیز کلماتِ کافی در اختیارت هست. چرا که شواهد را نیز تو میسازی، از مادّهیِ خام ِ عملی که من در برابر ِ تو مرتکب میشوم. من واقعیتی برآمده از تودهیِ اَعمالی بیمعنی اَم. تو مرا معنی میکنی، و هر چیز در من هنگامی که در تو تفسیر میشود میتواند دستِکم دو معنی ِ متضاد داشته باشد، مطابق ِ آنچه تو از آنها نیّت کنی.
من برایِ خودم نیز همین گونه معنی میشوم: من چیزهایِ گوناگونی هستم؛ این را از آنجا میدانم که میتوانم تصویرهایِ مختلفی از خودم را پیش ِ تو تصوّر کنم. میتوانم تصوّر کنم که تو مرا به طرق ِ مختلف به یاد خواهی آورد و باید نتیجه بگیرم که من همهیِ آن چیزها هستم (یا به شیوهیِ تقابلی در برابر ِ بعضی از این تصاویر مقاومت کنم). من دربارهیِ خودم قضاوت میکنم آن گاه که بتوانم «درـجایگاهِـتوـبودن» را پیش ِ خودم شبیهسازی کنم. من از طریق ِ شبیهسازیِ آنچه تو دربارهام فکر میکنی خودم را به جا میآورم. سادهاش میشود این که من تنها با وساطتِ نوعی درک از تو میتوانم به خودم شکل بدهم، یا شکلی از خود را بفهمم (و در همان حال آن شکل را پدید بیاورَم). این ماجرا از این طریق اتفاق میافتد که من مجبور میشوم از خواستِ این که میبایست همیشه به شیوهای خوشایند به یاد آورده شوم صرفِنظر کنم تا حقایق ِ بیشتری دربارهیِ خود بدانم. تو مرا به شیوههایِ مختلفی به یاد میآوری و اگر تو کمی منصف باشی و من هم کمی باشم، تقریباً همهیِ آن چیزهایِ گوناگونی هستم که در تو به یاد آورده میشوم. تو اگر منصف باشی میخواهم بدانی (میخواهم بدانم) که نه زیاد بد ام، نه زیاد خوب، نه آن جور ام که باید باشم و نه زیاد از آن جور بودن فاصله دارم. من واقعیتی بیمعنی اَم.
بنابراین، من ترکیبی هستم از «شواهد»ی که از خودم به جا میگذارم (شواهدی که در مواقع ِ گوناگون در تو به یاد میآیند)، و «میل»هایی در تو که هر بار به شیوههایِ مختلف میخواهند شواهدِ گوناگونی از من را کنار ِ هم بچینند. من آن جور که خود را میفهمم، ترکیبی اَم از «شواهد» و «امیال»، هر کدام با همان ترتیب که گفتم. من شواهدی از خودم به جا میگذارم (به دلایل و نیّتهایِ گوناگون)، و آن شواهد را بر حسبِ این که تو چه میلی نسبت به من داشته باشی در ذهنام کنار ِ هم میچینم تا با ورز دادنِ انتقادیاش به تصویری حقیقی از خود برسم که جایی میانِ ذهن ِ من و تو ست؛ باوری دربارهیِ من و تو، که در جایی میانِ من و تو، میانِ زمین و آسمان، شکلهایِ واقعیاش را میسازد و خراب میکند. این یک توصیفِ خالص است. عاری از جهانبینی و فلسفهورزیِ پیچیده. این یک وضعیتِ عینی ست که بارها برایِ من اتّفاق میافتد و فکر میکنم که این همان وضعیتی ست که همه در آن قرار دارند، و گمان نمیکنم که بتوانم از این چیزی که گفتم رها شوم. اسم ِ آن صورتبندی که توصیف میکند و راهی به بیرون نمییابد چیست؟ تراژدی؟ اسم ِ این آگاهی چیست؟ آگاهی ِ تراژیک؟
۱۳۸۷/۱۱/۱۹
مردِ بیطبقه
پدرش مردی موقّر و آرام بود که اگر به کاری مشغول میشد با جدّیتی خدشهناپذیر آن را دنبال میکرد. آنچنان جدّیتِ خشک و معصومانهای که نمیتوانستی برایاش احترام قائل نشوی، و در تهِ ماجرا برایاش دل نسوزانی. بدنِ لاغری داشت و چشمانی سرد و بیحالت. از آن چشمها که آدم مجبور است برایِ فهم ِ معنایشان بعد از هر کاری که در مقابلشان میکند ناگزیر رضایتِشان را جستوجو کند و پس از هر جستوجو با کولهباری از خودفریبی و ناخوشنودی بازگردد. هیچ گاه نمیشد فهمید از چه چیز عمیقاً راضی میشود. هر حدسی را در این باره، از رویِ تعمّد یا از رویِ عادت، پس میزد. اگر در خندهاش شریک میشدی و در خوشحالیات شریکاش میکردی، عنصر ِ زننده و بیمقدار ِ خوشحالی را به رخات میکشید طوری که میخواستی از سبُکسریات شرمنده باشی. جدّیتِ پدر بارها او را شرمنده کرده بود. به سختی حرف میزد. حتّا هنگامی که ناغافل چند جملهیِ متوالی را پشتِ هم ردیف میکرد میتوانستی عدم ِ رضایتاش را از این کار حس کنی. امّا در آن سیمایِ جدّی و خشک، در آن تلاش ِ معصومانه و بدوی در به خدمت گرفتن ِ نیرویِ کار جسمانی و توالی ِ واژگان، همواره دیگِ ترحّم ِ دیگران را به جوش میآورْد و با بهرهگیری از توانِ بدیهی ِ این ترحّم، همه را با اراده و مقصودش همراه میکرد. گمانام از تناقض ِ این وضعیت خبر داشت. وضع ِ کُلّی ِ رفتارش مغرورانه بود. به این غرور نمیآمد که بخواهد رویِ زمین ِ ترحّم ِ کسی خانه کند. امّا او که به شکل ِ بدوی و غریزی غرور را به خدمت میگرفت، ناگزیر ترحّم و گذشت و بزرگواریِ دیگران را در قبالِ وجودش خواستار میشد. به نحوی که رفتارَش صریحاً میگفت که دارد تمام ِ تلاشاش را در حدِّ امکان انجام میدهد و نباید توقّع ِ نتیجهیِ دیگری را از او داشت (در اینجا به یادِ غرور ِ همهیِ ساموراییها، یا حکمایِ ایرانی میافتم). از اثراتِ این ترحّم بود که به طور ِ خودانگیخته از قضاوت کردناش دست برمیداشتند و تقریباً به شیوهای دائمی حق را به او میدادند. در هر کاری که میکرد دیگران دوست داشتند خود را به این نتیجه وادارند که آن کار به بهترین نحو انجام شده است. اگر بخواهم با فاصلهای منطقیتر زندگیاش را از نظر بگذرانم، کار ِ جدّی، و نتیجهیِ یکنواخت و میانمایهای که در طولِ سالیان نصیباش میشد، میتوانست بازنمایِ بیعلاقگی ِ او به مشغولیتاش باشد، امّا با این وضع نمیشد فهمید که نیرویِ آن همه تکرار ِ ماشینی ِ روزهایِ زندگی را از کجا میآورَد. بیست و شش سال بود که به عنوانِ یک کارگر ِ ماهر ِ ادارهیِ مرمّتِ آثار ِ باستانی، با آهن و سنگ و شیشه و چوب و خِشت، کوششی پایانناپذیر و مداوم را به نمایش میگذاشت، بی آن که با پیگیریِ مهارتاش دگرگونی ِ عمدهای را خواستار باشد. آنچه دیگران ساخته بودند و به اقتضایِ کهولت فرسوده شده بود را به شکلی قابل ِ قبول بازآرایی میکرد تا بتواند به همان شکل ِ گذشته به زندگیاش ادامه بدهد. و میشد دید، او میمیرد و چیزهایی که مرمّت میکند، کمی بیشتر – کمی بیشتر از آنچه شایستهیِ آن اند – عمر میکنند، بی آن که نامی از او، یعنی از کسی باقی باشد که چیزی را دوباره میساخت که نه در امتدادِ ناماش قرار داشت، و نه چیزی از گذشتهیِ تاریخی ِ او را به شیوهای زنده و جاندار در یادها میپراکنْد.
اشتراک در:
پستها (Atom)