به حال و هوایِ این روزهام فکر میکنم و هر چیزی به نکتهای مهم برایِ ورز دادن تبدیل میشود. رویِ پشتبام که میروم برایِ سیگار، وسوسهیِ این را دارم که به خانههایِ اطراف و پنجرههاشان نگاه کنم. منظرههایِ جذاب از برهنگی و رو هم رفتنِ آدمها دیدهام و خطراتِ زیادی را از سر گذراندهام. با سرک کشیدنهایِ دزدکی، انتظارِ مداومِ مواجه شدن با قتل، خیانت، رازهایِ مگو، و جذابیتهایِ پنهانِ دفنشده پشتِ دیوارها، هر حرکتی درونِ خانه را تماشایی و پیشبینیناپذیر میکند. ولی سوایِ همهیِ ماجراجوییهایِ لذیذی که یا تجربهاش را داریم، یا از طریقِ فیلمها و کتابها با آنها آشنا ایم، یک جور افسردگی و ملال در دیدنِ تویِ خانهیِ آدمها هست که به آدم میچسبد و سخت خودش را رها میکند. مثلاً وقتی میبینی یک زن تازه از حمام درآمده و دارد موهایاش را شانه میزند، دلات میخواهد نگاهاش کنی. گاهی میشود که مدتها ست خیره شدی به یک منظره که بدونِ توجه به تو دارد پیش میرود و از دیدناش همین طور خالی و خالیتر میشوی. این خالی شدن جوری ست که انگار پشتِ این قوطیهایی که به عنوانِ خانه توش پناه بردهاند چیزی برایِ نگاه کردن نیست، یا چیزهایی هست آن قدر عادی که تو در آن نقشی نداری و همین قضیه بیربطیِ تو به کارِ جهان را به رخات میکشد. زنِ زیبایی را میبینی که گریه میکند و چیزی از تو آنجا نیست. همان زن را شب میبینی که دارد با همسرش حرف میزند، غذا میخورد، تلویزیون میبیند، دعوا میکند، و در هیچ کدام از این لحظات سهمی نداری. واقعاً به یک دانایِ بیخاصیت تبدیل میشوی که نمیداند با چیزهایی که میبیند و میشنود چه کار کند. سرت از تصاویر و کلمههایی پُر میشود که یا فقدانهایِ خودت را به روت می آورند، یا درد و رنجِ دیگران را به شیوهای بیربط به تو مرتبط میکنند.
به این چیزها که فکر میکردم به ذهنام رسید که روانِ آدم جوری ست که وقتی با چیزی مواجه میشود، یا مقابلِ آرایشی از اشیاء و آدمها قرار میگیرد، لحنِ چیزها را به خودش میگیرد. فوکو جایی گفته که ما از زرد شدن و افتادنِ برگها، چاقوهایی که ضربدری رویِ دیوار قرار گرفتهاند، ماه، باران، و هر چیزی که دور و برمان باشد، توقع داریم با ما حرف بزند و نشانه و پیامی را به ما منتقل کند. جهان را در حالِ حرف زدن با خودمان میبینیم. مکرر شنیده و خواندهایم که آدمها با دیدنِ ماهِ پُرنور یادِ محبوبشان افتادهاند. ماه همیشه از جانبِ محبوب، یا چیزهایِ نزدیک به او، سخن گفته. نیمهیِ شب، در کنجِ خلوتِ قطعهای سرسبز در کنارِ بزرگراه، با دیدنِ صندلیِ خالی و فضایِ بکر و وسیع و کمنورِ جاافتاده از حرکت و نگاهِ آدمها، چیزها به من میگویند که تو آرام و پذیرا آن گوشه نشستهای و من را به کنارِ خود نشستن دعوت میکنی. این که چیزها چطور با ما حرف بزنند و چه لحنی به خودشان بگیرند، احتمالاً به این ربط دارد که چه ردّی را در واقعیت، یا در اثرِ همنشینیِ کتابها و فیلمها و تصاویر رویِ روانمان ثبت کرده باشند. عادت و تربیت و انتظار است که لحنِ چیزها را در قبالِ ما تعیین میکند.
احتمالاً بعضی وقتها فرزانگی در این باشد که آدم، بعد از تجربهیِ فراز و فرودهایِ زندگی، به تصویری از خودش برسد که مهمترین ویژگیاش تنهایی ست و این که او این تنهایی را پذیرفته. جهان خوشحال و شاد باشد، او تنها ست. جهان غمگین و دلمرده باشد، او تنها ست. واقعیترین تصویر این است که جهان به حدِ معقولی شاد و به حدِ معقولی غمگین باشد، و او باز تنها باشد. در آن تصویر، فرد به حالتِ پذیرشی رسیده که میتواند آرام و مداوم، و تا جایی که البته مجال دارد، کاری که دوست دارد را انجام بدهد و در عینِ حال دلتنگ، خوشحال، قانع، دوست، مبارز، و بالاتر از همهیِ اینها، دانا به این وضعیت باشد که تنها ست. آن موقع، در معرضِ لحنِ ویرانگرِ جهان قرار گرفتن و فهمِ این که چیزهایِ بسیاری هست که از دست و توانِ آدم بیرون رفته، نمیتواند به شکلِ رُمانتیک منهدماش کند. باید هر لحظه به خودش و تنهاییاش نگاه کند. آنجا ست که انگار به آن روشِ درستی که خوب و فرزانهوار است به وسوسهیِ کلمههایی که از سمتِ جهان میشنود تن میدهد، نه آن جور که در همان لحظهیِ اول به نظر میرسد. در لحظهیِ اول، ماه همان محبوب است و هر برگی که میافتد و هر بارانی که میبارد، پیغامرسانِ رازی در جهان است که دلتنگ و فشردهات میکند. اما فرزانه سعی میکند تا با به یاد آوردنِ تنهاییاش و واقعیتِ صامت و تکرارشوندهیِ هستی، نخستین لحنی که از جهان میشوند را پس بزند و لحنِ خاصِ خودش را به اطراف بدهد. او انگار میداند که نباید اسیر و فریفتهیِ این لحنِ اول بشود. خوابهایی که میبینیم با همین لحنِ اول است که روانمان را به ما نشان میدهند. در واقع، اولین واکنشِ روان متأثر از لحنِ اول است. بعید نیست اگر فکر کنیم که این اولین واکنش را احتمالاً خیلی وقتها با تربیت و عادت به خوردمان دادهاند. از اینجا ست که میشود مثلاً گفت که هندیها اولین لحنی که در مواجهه با جهان میشنوند یک چیز است و لحنِ اولِ آمریکاییها چیزِ دیگر. اما به هر حال، آن چیزی که میتواند به آدمها روشنایی بدهد نخستین چیزی نیست که از جهان میشنوند. آدم وقتی بتواند به پشتِ نخستین لحنی که از جهان به گوشاش میخورد برود، روشنتر و فرزانهتر است.
به این چیزها که فکر میکردم به ذهنام رسید که روانِ آدم جوری ست که وقتی با چیزی مواجه میشود، یا مقابلِ آرایشی از اشیاء و آدمها قرار میگیرد، لحنِ چیزها را به خودش میگیرد. فوکو جایی گفته که ما از زرد شدن و افتادنِ برگها، چاقوهایی که ضربدری رویِ دیوار قرار گرفتهاند، ماه، باران، و هر چیزی که دور و برمان باشد، توقع داریم با ما حرف بزند و نشانه و پیامی را به ما منتقل کند. جهان را در حالِ حرف زدن با خودمان میبینیم. مکرر شنیده و خواندهایم که آدمها با دیدنِ ماهِ پُرنور یادِ محبوبشان افتادهاند. ماه همیشه از جانبِ محبوب، یا چیزهایِ نزدیک به او، سخن گفته. نیمهیِ شب، در کنجِ خلوتِ قطعهای سرسبز در کنارِ بزرگراه، با دیدنِ صندلیِ خالی و فضایِ بکر و وسیع و کمنورِ جاافتاده از حرکت و نگاهِ آدمها، چیزها به من میگویند که تو آرام و پذیرا آن گوشه نشستهای و من را به کنارِ خود نشستن دعوت میکنی. این که چیزها چطور با ما حرف بزنند و چه لحنی به خودشان بگیرند، احتمالاً به این ربط دارد که چه ردّی را در واقعیت، یا در اثرِ همنشینیِ کتابها و فیلمها و تصاویر رویِ روانمان ثبت کرده باشند. عادت و تربیت و انتظار است که لحنِ چیزها را در قبالِ ما تعیین میکند.
احتمالاً بعضی وقتها فرزانگی در این باشد که آدم، بعد از تجربهیِ فراز و فرودهایِ زندگی، به تصویری از خودش برسد که مهمترین ویژگیاش تنهایی ست و این که او این تنهایی را پذیرفته. جهان خوشحال و شاد باشد، او تنها ست. جهان غمگین و دلمرده باشد، او تنها ست. واقعیترین تصویر این است که جهان به حدِ معقولی شاد و به حدِ معقولی غمگین باشد، و او باز تنها باشد. در آن تصویر، فرد به حالتِ پذیرشی رسیده که میتواند آرام و مداوم، و تا جایی که البته مجال دارد، کاری که دوست دارد را انجام بدهد و در عینِ حال دلتنگ، خوشحال، قانع، دوست، مبارز، و بالاتر از همهیِ اینها، دانا به این وضعیت باشد که تنها ست. آن موقع، در معرضِ لحنِ ویرانگرِ جهان قرار گرفتن و فهمِ این که چیزهایِ بسیاری هست که از دست و توانِ آدم بیرون رفته، نمیتواند به شکلِ رُمانتیک منهدماش کند. باید هر لحظه به خودش و تنهاییاش نگاه کند. آنجا ست که انگار به آن روشِ درستی که خوب و فرزانهوار است به وسوسهیِ کلمههایی که از سمتِ جهان میشنود تن میدهد، نه آن جور که در همان لحظهیِ اول به نظر میرسد. در لحظهیِ اول، ماه همان محبوب است و هر برگی که میافتد و هر بارانی که میبارد، پیغامرسانِ رازی در جهان است که دلتنگ و فشردهات میکند. اما فرزانه سعی میکند تا با به یاد آوردنِ تنهاییاش و واقعیتِ صامت و تکرارشوندهیِ هستی، نخستین لحنی که از جهان میشوند را پس بزند و لحنِ خاصِ خودش را به اطراف بدهد. او انگار میداند که نباید اسیر و فریفتهیِ این لحنِ اول بشود. خوابهایی که میبینیم با همین لحنِ اول است که روانمان را به ما نشان میدهند. در واقع، اولین واکنشِ روان متأثر از لحنِ اول است. بعید نیست اگر فکر کنیم که این اولین واکنش را احتمالاً خیلی وقتها با تربیت و عادت به خوردمان دادهاند. از اینجا ست که میشود مثلاً گفت که هندیها اولین لحنی که در مواجهه با جهان میشنوند یک چیز است و لحنِ اولِ آمریکاییها چیزِ دیگر. اما به هر حال، آن چیزی که میتواند به آدمها روشنایی بدهد نخستین چیزی نیست که از جهان میشنوند. آدم وقتی بتواند به پشتِ نخستین لحنی که از جهان به گوشاش میخورد برود، روشنتر و فرزانهتر است.