۱۳۸۴/۹/۲۵

چرا از خانه‌ی هنرمندان خوشم نمی‌آید؟*

اول از همه بگویم که من آدم خوب و پاک و درستکاری هستم، و اگر فکر می­کنید که بد آمدنِ من از خانه­ی هنرمندان از سر بدطینتی است، باید بگویم که کور خوانده­اید.

من از تمام مکانهایی که بوی انسان می­دهد بدم می­آید. من از هرجایی که در آن انسانها را تقسیم می­کنند بیزارم. من از همه­ی کسانی که فکر می­کنند می­فهمند، حالم به هم می­خورد، من از همه­ی کسانی که فکر می­کنند نمی­فهمند، متنفرم، و این قبیل آدمها درست جاهایی سر و کله­شان پیدا می­شود که من از آن جاها هم بیزارم ....

این طور نمی­شود. ببینید دوستِ عزیز! طبق قاعده، من اول باید به خودم فحش بدهم، تا بعد بتوانم به در و دیوار و هر رقم چیزی که دلم خواست ناسزا بگویم. چراکه من تنها می­توانم خودم را ببینم. من از دیدن شما عاجزم (قاعده­ی خودزنی). بنابراین شروع می­کنم:

من ِ عوضی از هرچیزی که بخواهم بدم بیاید، بدم می­آید. من حالم از خانه­ی هنرمندان بهم می­خورد، درست به این دلیل که حالم از خودم هم بهم می­خورد. من درست نمی­دانم که چرا از آنجا بیزارم، و درست به همین دلیل از آنجا بیزارم. من از جایی که ندانم چرا از آن بدم می­آید، بیزارم.

کجای زمین را سراغ دارید که آدم جرأت کند تمام هستی­اش را تقدیم کند، بدون آنکه احساس کند عجب غلطی کرده؟

وقتی در یک کافه می­نشینم، گویی احاطه شده­ام. نیرویی روحانی و عجیب ذهنم را می­فشارد. دخترکانی هستند زیبا و سیگار به دست، با ناخونها و لبهایی برّاق و سرخ. و پسرکانی، اغلب با موهایی ژولیده و چشمانی مبهوت و بی­تفاوت، همه به غایت بی­خویش. من از دخترکانِ سیگار به دست می­ترسم و در کار پسرکانِ ژولیده و مبهوت، حیرانم.
من دخترانی که سیگار می­کشند را دوست دارم. دوست داشتنی از جنس دوست داشتن، از جنس پرستیدن، از جنس شوق، جذبه­ی شکوهمندِ تفاوت.
من پسرانی که ژولیده و مبهوت­اند را می­ستایم. ستایش از جنس ستایش، از جنس یکی شدن، بارقه­ی نابِ اصالت.
کور باشید و دور باشید پسران و دخترانم. وجود بی­ارزشتان را در پنجه­ی دستانم می­فشارم. شما را دوست ندارم.

شمال بوی عطر می­دهد، بوی خوراک­های خوش­طعم، بوی قهوه، بوی هوای تازه، بوی لباسهای خوش­دوخت، بوی انسانهای زیبا، بوی ماشینهای گران­قیمت، بوی صورتهای بزک­شده، بوی روشنفکریِ گند گرفته، بوی شکم­های برآمده، بوی بدنهای خوش­تراش، بوی گندِ تفرعن.
جنوب بوی عرق می­دهد، بوی گرسنگی، بوی جویهای انباشته از آشغال، بوی هوای دم­کرده و دودگرفته، بوی چهره­های چروک و زشت، بوی کود و دستهای پینه­بسته، بوی انسانهای کودن، بوی توحش ِ خشن ِ سنت، بوی بدنهایی که هرچقدر خوش­تراش باشدْ نافرم است، بوی صفای فقر، بوی مروت، بوی کله­های پوک، شکم­های خالی، سادگی ِ احمقانه.

شمال! جنوب! خانه­ی هنرمندان! کافی­شاپ! گالری! موزه! ...! آی که چه حالی با شما می­کنم. آی که چه عرصه­های بکری برای تجربه کردنید. وه که لذتی را در جان من نشانده­اید. من هرگز نمی­توانستم بودنم را اینگونه معنی ببخشم، که شما معنی بخشیدید. من، سرشار ِ بودن و نبودن، سرشار ِ هستی؛ کاش بودید و می­دید.

---
*پ‌ن1: من اتفاقا از خانه­ی هنرمندان و کافی شاپها و همه­ی مکانهایی که از آنها بدم می­آید، بسیار هم خوشم می­آید. روزهایی که احتمالا قرار است به این مکانها بروم، بسیار هیجان­زده و مشعوفم. من در و دیوار این فضاها را می­خورم.
*پ‌ن2: من شوخی نمی­کنم، فقط احتمالا دارم چیزی را می­گویم که مطمئن نیستم بشود گفت. امیدوارم با حقیقتِ عریانم، شما را نفریفته باشم.


۱۳۸۴/۹/۱۶

دعوت‌نامه (بیانیه‌ی انترراسیونال چندم)

بیایید استیلای اسامی را بشکنیم. اندیشه­ها را عریانِ عریان و به دور از متن زندگی­نامه­ها بخوانیم.
سودای شکستن ِ مرزها را از سرمان بدر کنیم، که من عمیقا اعتقاد دارم، آنگاه که به وحشیانه­ترین و دیوانه­وارترین وضع، قصد امحای مرزها و زدودن­شان را می­کنی، درونِ آنها جای داری.

بیایید اندیشه را با پرسشهای کودکانه و سرخوش بنوازیم. من در قریحه­ی کودکانه چیزی یافته­ام که فرزانگانِ خروارخوان از آن بی­بهره­اند.
نترسیم از اینکه سؤالمان سطحی است، یا حرفمان عمق و ظرافت ندارد، بترسیم که مبادا لایه­های صلبِ تعصب، و بی­مایگی ِ لفّاظِ دانستن ِ متجسد، بر ما چیره شود.

شما را به خدا از نام­ها نهراسید. از نفهمیدنِ آنچه نفهمیدید شرمگین نباشید. خدایگانِ اشرافیت و برده­پروری همه جا در کمین ِ ما نشسته­اند، حتی در کوچه­باغهای فرهیختگی. به حیله­های گوناگون، صفای زیستن ِ مردّد و اندیشناک را با تفرعن ِ نهادی­شده­ی خردورزی پس می­زنند. نزد ایشان اندیشیدن حرفه است.

بر آنانکه یک بار برای همیشه اندیشیده­اند بغرّید. برج و باروی آنانکه جان خود را به شیطانِ دانستن تسلیم کرده­اند برهم زنید. آنکه نامی از او می­شنوید مرده است. زیستن، اکنون پیش چشمانِ شماست.

آی عامیانِ جهان! بشکنید بتهای اشرافیتِ فکری را. به دور ریزید سنت­های ناشاد و ناکامْ زیستن را. باید بیاندیشید و به ساده­ترین و شیواترین راه که می­توانید سخن بگویید، من خود، جاودانی ِ جان­تان را ضمانت می­کنم.

هرگز از پرسیدن و شک­آوری بازنایستید، که به تجربه بارها یافته­ام، حتی آنجا که با آزادجانی­تان، در ظاهر به مسخره­ترین و سخیف­ترین و یاوه­ترین اندیشه­ها رسیده­اید، خیل عظیمی از اسامی ِ بزرگِ اشرافیتِ فکری به تأییدتان، پیشاپیش قیام کرده­اند. اما هنر ِ شما، برادران و خواهران، ریشخندِ اسامی ِ بزرگ است.

سخن ِ واپسین ِ من همانا این باد: هرچه را فریفتید بفریبید، اما با جان خود این معامله نکنید.

۱۳۸۴/۹/۷

دل به معجزه بسپار

برای زندگی کردن، به چیزی از جنس معجزه نیاز است. چیزی که همه‌ی هستی را تحت‌الشعاع ِ خود قرار دهد. معجزه همیشه هست، همیشه بوده، مختص پیامبران نیست. کار ِ پیامبران تنها یک گونه‌ی خاص و بسیار نادر از انواع معجزه است.

معجزه به زبانی بی‌ادعا و بسیار متواضع، همچون میدانی مغناطیسی، ایمان را در وجود ما جذب می‌کند. آنگاه که ایمان داشته باشی، بر فراز ِ جهان می‌ایستی. برفراز ِ جهان جایی است که عقل در تنگناست، مجالی برای عرض اندام ندارد. به مدد معجزه، هستی ِ آگاهانه به هستی ِ شورانگیز مبدل می‌شود. با معجزه می‌توانی خود را حلق‌آویز کنی، سوار بر یک هواپیما خود را به یک برج بلند بکوبی، قطورترین و پرمعنی‌ترین کتابهای عالم را بنویسی، خون بریزی و آنگاه که خونت ریخت، چشم به آسمان داشته باشی. با معجره می‌توانی از یکایک نفسهایت لذت ببری، شادمانه قدم برداری و از اینکه ببری یا ببازی فکرآگین نباشی.

نماد ِ انسان ِ دل به معجزه داده در ادبیات، قمارباز است. او کسی است که دست به کاری می‌برد که برد و باخت در آن به یک نسبت (و کاملا تصادفی) تقسیم شده است. اما حتی اگر ببازد، و حتی اگر هرچه دارد از کف بدهد، لول ِ لول و شنگ ِ شنگ، به نوبت ِ بعدی می‌اندیشد، به آنچه در پیش است. از رهگذر عقل، قمار کردن و هرآنچه هست را باختن، به هیچ وجه کار درستی نیست (-عقل عرصه‌ی نیک و بد را تعریف می‌کند-). اما قمارباز این را نمی‌فهمد. او دل در گرو معجزه‌ی زیستن دارد.

همه‌ی زیبایی‌ها و فریبندگی‌های عالم، آنگاه که در جان ِ ما منعکس شوند، می‌توانند نقش معجزه را بازی کنند. زیبایی ِ یک گل، گاهی، حتی برای دمی، عقل را می‌پراند، شور را در سر می‌پراکند و تو را از خود بی‌‎خود می‌کند. حالا تعجبی ندارد اگر بدانیم لشگرکشی‌های بزرگ تاریخ، تنها به هواداری ِ عشق ِ یک زن پدید آمده. آری عشق؛ این معجزه‌ی معجزه‌ها، این ایمان ِ شورانگیز.

ما عوام‌الناس، اغلب‌مان به مدد معجزه است که زنده‌ایم. توده را با عقل چه کار؟ عقل از آن روشن‌اندیشان است. رانه‌ی اصلی ِ ما مردمان، همواره نه در چیزی همچون عقل، که در چیزی همچون معجزه، همچون عشق، نهفته بوده. عاقلان به هستی ِ اندیشناک‌شان سرخوش‌اند و ما به کامیابی ِ جاودان. روشن‌اندیش نیز برای زیستن باید عامیانه، همچون ما، بزید.

معجزه قابل انتقال نیست. آنچه ایمان را در من پرورانده، شاید با تو هیچ نکند. اگر این را ندانم، ایمانم را به ایدئولوژی تبدیل کرده‌ام. اینگونه است که اغلب مؤمنان ایدئولوگ می‌شوند. آن هم نه از سر ِ خباثت و دشمنی، بلکه بدان جهت که می‌خواهند آن شور را که در درون خود یافته‌اند، در بشریت جاودانه کنند. مؤمنان غمخوران ِ بشریت‌اند. اما اینان غافلند که شور نه چیزی از جنس ِ فلسفه و کلام، که چیزی از جنس ِ شعر است. از جنس ِ بودن. برای جاودانه کردن ِ شور درونت، ایدئولوگ نباش، خودت یک معجزه باش.

۱۳۸۴/۸/۲۶


تو هنوز بسیاری چیزها را نمی­فهمی، چون هنوز بسیاری چیزهای دیگر را تجربه نکرده­ای. نبوغ در فهمیدن یعنی بی­پروایی در تجربه کردن.

۱۳۸۴/۸/۱۵

کتاب فروش


فروشندگان کتاب سهم ناچیزی از آنچه می‌فروشند می‌برند، شاید به همین دلیل است که معمولا بداخلاق و گنده‌دماغ‌اند. کتاب‌فروش ِ خوش‌اخلاق کم پیدا می‌شود و یافتنش واقعا موهبتی است. آنهائی‌شان هم که مهربانند و خوش‌برخورد، اغلب فرهیختگانی‌اند که به کتاب عشق می‌ورزند، زندگی‌شان است، و بودنشان به بودنش بستگی دارد.
در چرخه‌ی تولید و مصرف ِ کتاب، جایگاه یک کتاب‌فروش چیست؟ نویسنده‌ای است که می‌نویسد؟ یا خواننده‌ای که می‌خواند؟ یا ناشری که اثر را در نسخه‌های متعدد و همگی یکسان و شبیه به هم، روانه‌ی بازار می‌کند؟ او از اهداف ِ عالی و غایی ِ این کالا عمیقا به دور افتاده است. در واقع حتی یک ناشر، یک ناشر ِ فرهیخته و دوستدار ِ فرهنگ نیز در لحظاتی از زندگی‌اش این احساس را می‌کند که؛ «نکند از سر ناتوانی در داشتن شغلی درجه یک (مانند نوشتن و خواندن)، به این کار متمایل شده است. نکند انسان ِ ناتوانی است که در خدمت توانایی ِ دیگران اجیر شده است!»
شک ِ دل‌آزار «نُخودی» بودن، گاهی یک مترجم را نیز آزار می‌دهد. مترجمی که دارد، نه تافته‌های جانش را، که بافته‌های جانی دیگر را از نو می‌زایاند، دائم در حال غلبه بر حس «حاشیه‌ای بودن» و «اصیل نبودن» است. او با کشیدن حصار ِ بدخلقی و کژدماغی در اطراف ِ خود، هر گونه نقد احتمالی را در این زمینه طرد می‌کند. او نمی‌خواهد در جمع فرهیختگان، همچون یک ماشین ِ ترجمه با او برخورد شود. نمی‌خواهد یک واسطه باشد. او خود ِ متن است. اوست که باید خوانده شود. حاشیه دیگرانند.
کتاب‌فروش نیز کتاب می‌فروشد، اما از کسی می‌گیرد که آنرا نوشته و چاپ کرده، و به کسی می‌فروشد که (احتمالا) آنرا می‌خواند و می‌فهمد و درباره‌اش می‌نویسد و آنرا بازتولید می‌کند.
خواندن-نوشتن؛ پاک‌ترین چرخه‌ها، ناب‌ترین دلمشغولی‌ها.
اما کتاب‌فروش به ناچار، واسطه‌ای دست چندم است، و از این همه زلالی و پاکی محروم. نه اینکه نخواند و ننویسد، بلکه چطور بخواند و چطور بنویسد؟ او گذرگاه ِ چیزی است که مشتریان و متولیانش تقدیسش می‌کنند و آنرا در او سراغ می‌گیرند. به همین علت، حتی اگر بخواند و بنویسد، رفتار کاسب‌کارانه ایجاب می‌کند که به چیزی غیر از فرهیختگی و فرزانگی تظاهر کند. چرا که نه می‌تواند جوهره‌ی آنچه می‌فروشد باشد و نه چنین جوهره‌ای از او خواسته می‌شود. از او «کتاب» می‌خواهند نه «فهم».
مثلا یک لباس‌فروش، یا یک پارچه‌فروش را در نظر بگیرید. لباس‌فروش و پارچه‌فروش از مشتری مطلع‌ترند. آنها هستند که مشتری را در یافتن ِ جنس بهتر کمک می‌کنند. به او اطلاعات می‌دهند و حتی در برخی موارد، برای بازارگرمی هم که شده از اجناس‌شان بد می‌گویند. یعنی در هنگام راهنمایی ِ مشتری جوری وانمود می‌کنند که گویی یک آدم ِ بی‌طرف و آگاه دارد نظر می‌دهد. نظرات آنها برای خودشان کاملا صائب است. اصلا احساس نمی‌کنند که نباید نظر بدهند و یا اینکه مشتری بیشتر از آنان می‌داند. مشتری نیز تاحدودی که فضای گفتگو از قواعد سود و تجارت فاصله می‌گیرد، می‌پذیرد که فروشنده انسان آگاهی است، و نسبت به شغلی که دارد فرد صاحب‌نظری است.
اما فروشنده‌ی کتاب چه؟ چه کسی نظر او را در مورد خوب بودن یا بد بودن یک اثر می‌پذیرد؟ چه کسی اصلا از او نظر می‌خواهد؟ از او می‌خواهند که گذرگاه و معبر فهم دیگران باشد. نام کتابها و افراد را در ذهن ثبت کند و تاریخ ِ چاپ و ناشر را به خاطر بسپارد، و بداند چند تا موجودی از فلان کتاب هست و آن کتاب چقدر خریدار دارد. همین! بیش از اینها، در یک کتاب‌فروشی گفتگویی صورت نمی‌گیرد. نمی‌شود. فروشنده فروشنده است. کالا، خواه پارچه باشد، کتاب باشد، یا هر چیز دیگر. فروشنده فرصت این را ندارد که مراحل تکوین و معنای ناب ِ آنچه می‌فروشد را بدست آورد. بیگانگی میان کالا و انسان در کتاب‌فروشی‌ها از هرجای دیگر بیشتر است.
در واقع، این رویه به اشکال گوناگون تعدیل شده است. گاهی اوقات کتاب‌فروشی‌ها تعمدا آغوش خود را برای خوانندگان و نویسندگان می‌گشایند و از بُعد و دوری ِ آنان می‌کاهند و نقشی پدرانه و واسطه‌گر به عهده می‌گیرند. نقشی فرهنگی و فرهیخته‌منشانه. صلبیت کالایی بودن کتاب را می‌شکنند و از این طریق با خود آشتی می‌کنند.
فروشنده، گاهی نیز با اندک شناختی از نویسنده و سبک و سیاق مخاطبان، در موضعی عینی‌تر و آگاهانه‌تر می‌نشیند و با مقاومتی درونی، «خود»ی به رخ می‌کشد:

- مشتری: آقا ببخشید، فراسوی نیک و بد رو دارید؟
- فروشنده: نیچه؟*
- مشتری: بله، مال نیچه اس.
- فروشنده: نه، چاپش تموم شده. بعید می‌دونم، ولی حالا بگرد،شاید تونستی دست دومش را جایی پیدا کنی. ما که نداریم.

*: به اینکه فروشنده نام نیچه را می‌برد توجه کنید. این یعنی او را می‌شناسد. کافی است متوجه باشیم که بدون بردن نام «نیچه» نیز می‌توانست بگوید نداریم.

۱۳۸۴/۸/۵

نوشتن کشف خویشتن است. در هنگام نوشتن، قادرم به افقهای آنچه در وجودم به طرزی صامت و رازآلود احساس می‌کنم، نزدیک شوم. من نیستم که کلمات را جاری می‌کنم، این کلمات هستند که مرا به جریان در می‌آورند.

۱۳۸۴/۸/۱

کولاژ


خیام:
یـاران بـه مُـرافقت چـو دیــــدار کـنید / شاید که ز دوست، یادْ بسـیار کنید
چون باده‌ی خوشگوار نوشید به هم / نوبت چو به ما رسد، نگون‌سار کنید

والتر بنیامین:
در میان آداب و سنن ِ اقوام ِ کهن، یکی هست که به نظر می‌رسد به ما هشدار می‌دهد که وقتی از طبیعت ِ دست و دل‌باز چیزی برمی‌گیریم، باید مواظب باشیم در دام طمع نیفتیم. زیرا ما چیزی از خود نداریم که به مام ِ زمین هدیه کنیم: این است که باید موقع ِ گرفتن، پیش از آن که دست روی سهم خود بگذاریم، با بازگرداندن ِ قسمتی جزئی از همه‌ی آنچه به دست آورده‌ایم، به طبیعت ادای دین کنیم. این احترام، در آداب و سنن ِ کهن ِ شراب‌‎ریزی بر خاک بیان شده است. در واقع شاید ممنوع بودن ِ جمع‌آوری خوشه‌های فراموش شده‌ی ذرت، یا خوشه‌های به زمین افتاده‌ی انگور، به منظور این که به خاک یا نیاکان ِ زحمت‌بخش بازگردند، گونه‌ی تغییر شکل یافته‌ی همان عادت ِ از یاد رفته باشد، که تا به امروز رسیده است. عادت ِ آتنی جمع کردن ِ خرده‌های نان از روی میز را جایز نمی‌شمرد، زیرا آنها را متعلق به قهرمانان می‌داند.
اگر جامعه چنان در اثر نیاز و طمع منحط شده باشد که عطایای طبیعت را تنها حریصانه دریافت کند، و برای کسب سود بیشتر، میوه‌های هنوز نرسیده را از درخت برُباید و به بازار آورد، و برای این که سیر شود، بشقابش را تا ته خالی کند، خاک- نیز تهیدست خواهد شد و زمین- بد محصول خواهد داد. [خیابان یک‌‎طرفه، ترجمه‌ی حمید فرازنده]

۱۳۸۴/۷/۲۳

مقاومت توده

مثل این است که مرا نادیده بگیری و با خودم واگذاری. از تو می‌خواهم فعال و با نشاط به ریشخندام بگیری، اما بسیار صبورانه مرا تحمل می‌کنی. مشت‌های محکم‌ات را می‌خواهم، فحش‌های رکیک‌ات، ضربه‌های جانانه‌ی اندام و احساس‌ات را، اما همه را از من دریغ می‌کنی. به کنج ادبیات و شعر و ترانه‌ات می‌خزی. سیگار به لب می‌گیری و تنهایی‌ات را با تنهاهای دیگر قسمت می‌کنی. مرا در آن پشت، آن بیرون، در ژرفای احساس و خواهش‌ام تنها می‌گذاری، آنقدر تنها که بپوسم، که به بودنت اعتراف کنم، که همه‌ی آنچه هستی را به رسمیت بشناسم.

۱۳۸۴/۷/۱۹

تمسخر


دوستی با تکرارِ آنچه ناخوشایند است، آنرا عادی می‌کند. به آن جرأتِ بودن می‌بخشد. من در برابر دیگری است که ناخوشایند می‌شوم، پس با دیگری است که باید بر این ناخوشایندی غلبه یابم. اگر چهره‌ی نازیبای من، یا قدِ کوتاه تو، یا تنبلی و بی‌قیدیِ آن دیگری، اسبابِ حقارت ما را فراهم کرده است، باید آنقدر این مسئله را تکرار کرد تا بالاخره از پا درآید. با بزرگنمایی و اغراق در آنچه هستی بر آنچه هستی غلبه می‌یابی. با اینکار، استیلای ذهنیِ آنچه بر جانت سنگینی می‌کند را لِه می‌کنی و خود را مستعد و مهیای پس راندن تحقیرهای احتمالی می‌گردانی. یاد می‌گیری که در صورتِ کسی که تو را زشت نامیده زُل زُل نگاه کنی، و بی‌بند و باری را در مقابل کسی که تو را با آن تحقیر می‌کند، به حد اعلا برسانی. مسخره می‌شوی تا از مسخره بودن برهی، تا ذات زندگی را برهنه کنی، تا صحرای محشری بسازی که همگان در پیشگاه آن برابرند. یک کلام، مسخره می‌کنی تا آزاد شوی.

۱۳۸۴/۷/۱۶

کاش‌ها و شایدها


کاش حافظه‌ام پاک می‌شد، پاک پاک. آنگاه با هویتی تازه، در هیأت انسانی جستجوگر، به این وبلاگ برمی‌خوردم و آن را می‌خواندم. بعد می‌فهمیدم که غرق چه شده‌ام. چه لذتی است که من آنرا درک نکرده‌ام. (می‌دانم برای این مقایسه نیازمند یک «کاش» ِ دیگر نیز هستم؛ کاش به هویت قبلی‌ام دسترسی داشتم.) می‌توانستم عاشق ِ خود شوم یا از خود متنفر گردم، خویش را بفهمم یا در برانداختن ِ نسل خود بکوشم.
کاش این واقعه بارهای بار اتفاق می‌افتاد. حافطه‌ام هر بار پاک پاک می‌شد و من به صورت انسانی تازه دنیا را کشف می‌کردم. هر بار وبلاگی نو می‌زدم و معترضانه یا مماشاتگر می‌نوشتم، و باز از نو به دشمنی یا دوستی ِ خود برمی‌خاستم.
من همین‌ام؟
تو شاید منی باشی که حافظه‌ات را در فراخنای تاریخ از دست داده‌ای. شاید مرگ تنها پاک شدن ِ حافظه‌هاست. شاید اگر حافظه‌ها پاک شود مرگ هم از میان برود. شاید در توقف ِ طولانی در یک حافظه است که انتظار مرگ را می‌کشی. شاید همینکه می‌فهمی چیستی و کجایی از مرگ اسطوره می‌سازی.
ای فراموشی ِ جاودان، تنها تویی که می‌دانی «من» می‌توانم، هزاران نفر باشم و هر بار نیز همانی باشم که بودم.

۱۳۸۴/۷/۱۵

اسم

نمی‌توانم از سایه‌ی سنگینِ اسامی خلاص شوم. تا کنون فکر می‌کردم دیگری یک ماهیت است که در قالب یک مفهوم ذهن مرا اشغال کرده، اما حالا می‌بینم که دیگری تنها یک اسم است. نمی‌توانم تغییرش دهم. من به حقیقتِ او وفادار نیستم. من او را در قالب یک اسم به بند کشیده‌ام، به چیزی که همواره از آن گریزانم. تلاش برای تغییر نام افراد تلاش نافرجامی است. هر کس، به تنهایی یک اسم است و یک صورت. به بدبینیِ پارانوئیکی گرفتار شده‌ام؛ آیا اگر نامم چیز دیگری بود، رهاتر نمی‌زیستم؟

۱۳۸۴/۷/۱۴

جستجو برای یافتن سطح


1.
بارت نوشته‌های روب‌گریه را تحسین می‌کند. در نوشته‌های روب‌گریه، تنها سطح است که حضور دارد (نقطه‌ی صفر نوشتار). در نگاه بارت، نوعی مشابهت با دیدگاه لوکاچ وجود دارد؛ هر دو از معناکاوی و کنش‌های روانشناسانه در ادبیات، خوششان نمی‌آید.
2.
سطح: پیراستن ِ حشو و زوائد انتزاعی و غیرواقعی و خیالی و وهمی از چیزها و دیدن‌شان همانگونه که هست.
دیدن چیزها همانگونه که هستند «سطح» است اما «سطحی» نیست.
3.
کنش روانشناسانه در ادبیات چه کرده است:
در واقع تلاش برای دیدن دنیا، به نحوی غیر از آنچه هست، نیاز به توجیهات ِ روانی و درونی دارد. درونی کردن ِ دنیا، باور دنیاست، و این با نگریستن به دنیا فرق دارد.
از منظر بارت، تلاش برای نگریستن ِ معناکاوانه به دنیا، تلاشی عوامانه است که البته می‌تواند صورتهای پیچیده و حرفه‌ای به خود بگیرد.
به عنوان مثال؛ نوشتار جویس، از دیدگاه لوکاچ، درونی شده‌ی دنیای بیرون است و [به نظر بارت] این نوشتار به همین سبب می‌تواند عوامانه تلقی شود، اما سطح عامی بودنش، مطمئنا عمیق‌‎تر و معقول‌تر و روشنفکرانه‌تر است.
4.
عوام (عوام با ابزارشان برای راه آمدن با دنیا متمایز شده‌اند) تلاش می‌کنند، برای فهم دنیا متوسل به جادو و دین شوند. و این دو متضمن ِ معانی‌ای ورای آنچه هست می‌باشد. مثلا در دین، بین صورتهای این جهانی و ذوات ناپیدای آن جهانی رابطه برقرار می‌کنیم. آن جهان، مانند صورت ناپیدای این جهان عمل می‌کند. بر مبنای همین قضیه است که سنتهای فکری و ذهنی بوجود می‌آید که در آن سنتها بسیاری چیزها معمول و طبیعی به نظر می‌رسند. مثلا مجازات کافران و کشتن گناهکاران و انواع دیگر کنشهای دینی، همگی برخاسته از معنایی است که به چیزها داده شده است. آن معناست که وجود یک چیز را مجاز می‌شمرد و عادی می‌نماید.
سنتها و فرهنگ‌ها، از دل ِ معانی ِ مشترک زاده می‌شوند، اما نگریستن به چیزها آنگونه که هستند، ما را مهیای هیچ سنت و فرهنگی نمی‌کند. در اینجا چیزها ما را مقید نمی‌کنند. در واقع اشکال ِ عمده‌ی ساختن معنا برای چیزها، متوقف کردن ما در آنهاست، بدان صورت که فرهنگ‌ها و سنتها ما را مقید کرده‌اند.
5.
تلاش کسانی مانند روب‌گریه، تلاشی خنثی نمی‌تواند باشد. یعنی اهتمام ِ او برای دیدن، باید متوجه خنثی نگریستن باشد. نگریستن ِ صرف، تنها در واکنش به آنچه هست میسر می‌شود. مانند دیواری که سطح آنرا گیاهان رونده پوشانده‌اند. کسی که می‌خواهد دیوار را ببیند، باید گیاهان روی سطح دیوار را کنار بزند. دیدن ِ دیوار تنها از پس کنار زدن ِ گیاهان مقدور خواهد بود. نگرش ِ صرف به چیزها هرگز وجود نداشته است. هرگونه صرف‌نگری، نوعی کنار زدن ِ آنچه هست می‌باشد. پس در اینجا نگریستن به سطح (آنچنانکه بارت می‌گوید)، ذات ِ نگریستن نیست، ایده‌آل نگرش است.

***
دو نمونه:
رئالیسم: هر روز صبح، ساعت 4 از خواب بیدار می‌شم. خیلی بی سر و صدا لباس می‌پوشم تا کسی رو از خواب بیدار نکنم. هم‌اتاقی‌هام همگی کارگرایی‌‌اَن که تا دیروقت سرکاراَن و هر شب خسته و کوفته، برمی‌گردن. باس تا ساعت 6 در اداره و همه‌ی 17 تا اتاق‌اش رو باز کنم. کلیدها، همه پیش منه. شغل من همینه؛ کلیددار ِ اداره‌ی مرکزی ِ ثبت.

رمان مدرن (گونه‌ی روان‌شناسانه): یکی از عادتهای زندگی ِ من اینه که، هر روز ساعت 4 صبح از خواب پا می‌شم. وقتی دارم از تخت پایین می‌آم، باید حواسم باشه که کسی رو از خواب بیدار نکنم. از بیدار شدن بقیه می‌ترسم. وقتی کله‌ی سحره و باید از خواب پاشی، همینکه با صدای تلق-تولوق ِ تو کسی از خواب بپره، عین این می‌مونه که یه رازی رو فاش کردی. اون موقع‌اس که خیلی ناراحت می‌شم و مثل آدمهای گناهکار به نظر می‌رسم.
راستش من این حس گناهکاری و اشتباه رو همیشه با خودم حمل می‌کنم. تو چشای بقیه مردمک‌هایی هست که همش به آدم سرکوفت می‌زنه و گناهاش رو به یادش می‌آره. خیلی بدم می‌آد دست و پا چلفتی به نظر برسم. ولی انگار همیشه این اتفاق می‌افته. برای همینه که راحت‌ترین شغل دنیا رو دادن به من؛ کلیدداری ِ اداره‌ی مرکزی ثبت! آره، خوب که می‌بینم، حق با اوناس. چُلمَن‌تر از من پیدا نمی‌شه.

***
*پ‌ن: مارکس نیز در توصیفات شورانگیزش از کمونیسم، ادعای آنرا دارد که در آن دوران (دوران کمونیستی حیات)، حواس به جایگاه اصیل‌شان باز می‌گردند. لذت نگریستن متحول می‌شود، مزه‌ها دگرگونی می‌یابند و لذت به مقامی که شایسته‌ی آن است، دست خواهد یافت. (به نقطه‌ی صفر ِ دیدن و چشیدن و احساس کردن خواهیم پیوست)

۱۳۸۴/۷/۱۲

گفتگوی مؤمنانه با نبی


آقای دکتر کاشی عزیز لطف کرده‌اند و به سوالی که کرده بودم در وبلاگشان پاسخ داده‌اند.

مایل نیستم در موضعی قرار بگیرم که یک ریز و بی‌امان سوال کنم و جواب بشنوم. سوال کردن همیشه به دانستن منجر نمی‌شود. امید ِ من نیز از طرح این پرسش‌ها کمابیش همینطور است، یعنی کثرت نادانسته‌ها، یافتن جوابی سهل و کلی را در نظرم ناممکن کرده. لذا هدف من از طرح این پرسش‌ها، نه فربگی درونی گفتمان دینی، و نه امید به یافتن پاسخی مهیا و مجاب‌کننده و نه از سر دردی مومنانه است، بلکه کوشش اولیه‌ی من بازخوانی ِ بیرونی و چندباره‌ی متنی است که داعیه‌ی رستگاری بشریت را دارد.
اما به گمانم آنچه در نهایت بتوان از سخنان آقای دکتر کاشی استخراج کرد، چیزی است که چنان پهنا و ژرفایی از اسلام و پیامبر ارائه بدهد که همه‌ی ادیان را یک دین واحد قلمداد کند و نه تنها پیامبران، بلکه همه‌ی انسانهایی که در طول تاریخ بشری به اصول و قواعد انسانی پایبند بوده‌اند را تحت عنوان ِ واحد ایمان و اسلام جمع کند. البته در حد یک اندیشه‌ی بزرگ و بشری، اشکالی در قرائت بالا از اسلام نمی‌بینم و چه بسیار که آنرا می‌ستایم، اما ...
بگذارید شرح مختصری بدهم و بگویم که چگونه می‌توان از اعتقاد آقای دکتر کاشی در باب «گفتگوی مستمر دو افق تاریخی»، به عقیده داشتن به یک دین واحد رسید، و این رسیدن چه اشکالاتی می‌تواند به بار بیاورد:
مطمئنا وضعیت تاریخی ِ پس از پیامبر با زمان او متفاوت است و این اقتضا می‌کند که انسانها برای در زمان زیستن، و فرزند زمان بودن، دست به تفکر و اجتهاد بزنند و بدین منظور بارهای بار با گذشته‌ی خود و آنچه به ایشان رسیده است وارد گفتگو شوند. دین (با کلی‌ترین تعریف)، همواره بر پایه‌های انسانی و نیک و فطری ِ حیات بشر پافشرده است. چیزهایی که ادیان بارهای بار به آن فراخوانده‌اند، در بستری از انسانیت ِ خاص گفتمان دینی قرار دارد که از طرفی طبق تایید قرآن، همه‌ی تاریخ بشر را شامل می‌شود و از طرف دیگر هیچ دینی در این باره بدعت‌گذار و نوآور نبوده است. در واقع کلیت همه آنها یکی است و سررشته‌ای از معنایی واحد همه را به هم پیوند می‌دهد. به عبارت دیگر با این تلقی وسیع از دین، اسلام خود صورت و قرائتی از آن معنای کلی است که طبق اقتضائات زمان خودش چنین رنگ و بویی گرفته است، وگرنه هیچ تفاوت ماهوی میان یهودی و مسیحی و مسلمان وجود ندارد. اینان همه به حقیقتی واحد گردن نهاده‌اند و تنها تفاوت‌شان صورتهای اعمال‌شان است.
به عبارت دیگر اگر قرار باشد «افق تاریخی ِ مومن» با «افق تاریخی نبی» وارد گفتگو شوند -و هر دو طرف (پیامبر و مومن) قواعد این گفتگو را بپذیرند- چاره‌ای ندارند جز اینکه صورتها و ظواهر، که همگی برآمده از امکان‌اند (آنچنانکه دکتر سروش قائلند)، را کنار بزنند و با معنایی که نبی خود را نماینده‌ی آن می‌داند گفتگو نمایند. و حالا در اینجا هر یک از انبیا همان کاری را می‌کند که آن دیگری. با هر کدامشان وارد گفتگو شوی گویی با دیگری در گفتگویی، چرا که سلسله‌ی انبیا همگی برآمده از معنایی واحدند، و حتی یکی‌شان هم برای آنکه ذهنیت ما را بر فراز تاریخ پرواز دهد کافی بود. به این ترتیب هر کدام از صورتهای حیات دینی که هر یک از فرقه‌های بشری به آن پای‌بندند عین صلاح است، چون حاصل گفتگوی فراتاریخی با پیامبر است و رستگاری به همراه دارد. حتی می‌توان با برداشتی وسیع‌تر، عذر کل شریعت را خواست و بر مبنای همان حقیقت دینی ِ طول تاریخ، شریعتی نو بنا نمود.
به نظر من تلقی ِ آقای دکتر کاشی، درنهایت به انفجار هرگونه صورت عمومی دین می‌انجامد و اسلامی به وسعت معنای کل تاریخ (از آدم تا خاتم) را در بر می‌گیرد. که البته به مراتب سخنی فراتر از وضع موجود جامعه‌ی ماست و تحقق سخن دکتر سروش مقدمه‌ی تحقق آن خواهد بود.

۱۳۸۴/۷/۱۰

تأملات برره‌ای


1- در تیتراژ سریال «شبهای برره»، تصنیفی از موسیقی ِ محلی ایران خوانده می‌شود. به همین سبب شاید همه آن را شنیده‌ایم. اینگونه آغاز می‌شود:
- بیا بریم دشت
- کدوم دشت؟
- همون دشتی که خرگوش راه داره، بچه صیاد به پایش تاب داره
بچه صیدُم را نزن، خرگوش دشتُم را نزن / خواب خرگوش به خواب یار می‌ماند
***
2- این تصنیف، لطافت غریبی دارد. لطافت غریبش وابستگی ِ تام به شباهت‌یابی ِ زیبایی دارد که میان «یار» و «حیوانات شکاری» (شکارشونده و شکارکننده) برقرار می‌شود:
* خواب خرگوش Ξ خواب یار
* خال (چشم) آهو Ξ خال (چشم) یار
* چرخ قمری Ξ چرخ یار
* چنگ عقاب Ξ چنگ یار
***
3- یک زیبایی ِ جالب ِ توجه دیگر نیز دارد. و آن کنار هم چینی ِ تدریجی ِ عناصر این تشبیه است. گویی آنچه در «یار» است آرام آرام، در شباهت با ویژگیهای خاص ِ حیوانات وحشی، تکامل می‌یابد، ولی خود حیوان به شکلی معصومانه از این تکامل عاجز است.
در ابتدا این «خرگوش» است که از میان حیوانات دشت ممتاز می‌شود، چرا که میان خواب او و «خواب یار» شباهتی یافت شده است. سپس چهره‌ی آهو در میان کوهستان یگانه می‌گردد. خال آهو (یا شاید چشم آهو)، یادآور «خال یار» است. اما آهو حالا، یک چیز کم دارد؛ خواب خرگوشی را و «یار» این دو را با هم دارد. و تصنیف در آن ِ واحد این هر سه کار را می‌کند: هم فضایل یار را برمی‌شمرد، هم در خرگوش و آهو، شأنی از شئون یار می‌یابد، و هم به هر دو (خرگوش و آهو) یادآور می‌شود که آنها هریک، چیزی دارند که آن دیگری ندارد، و «یار» هر دو را با هم از آن خود کرده است. این «یار» است که خرگوش و آهو را به کانون توجه کشانده.
***
4- در میان همه‌ی صفاتی که از «یار» که به حیوانات مانند شده است، یکی هست که تأثیر شگفت‌آوری در من می‌گذارد:
«خواب خرگوشی»، در زبان ما ضرب المثل است. کنایه‌ی زیرکانه‌ای دارد. گویا خرگوش هنگام خواب، به قدری بی‌خیال است که خواب او به غفلتی نابخشودنی می‌ماند. در کنایه‌ی «خواب خرگوشی» تصویر تمسخرآمیزی نهفته است؛ کسی که در جهالت خودخواسته‌ای غرق است و با دنیای پیرامون به چالش برنخواسته. «خواب خرگوشی» در بهترین حالتش یک تمسخر انگیزاننده است و در بدترین نوعش یک فحش، معادل ِ بی‌خیال و غافل و بی‌خبر. اما، فارغ از هر خواب خرگوشی ِ دیگر، بی‌خیالی و بی‌خبری ِ «یار» در هنگام خواب زیباست. هر نقصی که بقیه را عار است در چهره‌ی «یار» مانند یک خال جلوه می‌کند، زیبایی او را به اوج می‌رساند. حالا لطافت خواب خرگوش را می‌فهمیم. همه‌ی جذبه‌ی آن خواب، در بی‌خویشی ِ زیاده از حدش نهفته است. این معنی را «یار» به خرگوش بخشیده است. این ناسزا (خواب خرگوشی) در وجود یار به اوج سزاواری می‌رسد. «یار» هرچیز ناسزا را سزاوار می‌کند. «دل به یار بسته» را به طبیعت باز می‌گرداند، تا در گوشه گوشه‌ی عالم، با همه‌ی عظمت‌اش، تصاویری دل‌انگیز بیابد که تکه تکه از وجود «یار» به عاریت گرفته شده است.
ناسزایی، از چهره‌ی «یار» عروج کرده است. گردی، خاری، غباری از چهره‌ی او به عظمت نشسته است. «یار» ساختارشکن است. همه‌ی معانی را دگرگون می‌کند. واژه‌ها را از نو خلق می‌کند. «یار» حلقه‌ی واسطه‌ی معانی و عالم است. در وجود او معنا به معراج می‌رود. کعبه از بت‌خانه متمایز می‌شود و هر دالی بر سر مدلول ِ خود می‌نشیند.
سر ِ خود برگیر و می‌رو که این یار است که در معانی حلول کرده است.

۱۳۸۴/۷/۸

نمایش‌نامه در سه پرده


شخصیت‌ها: موفرفری، یکی، یکی دیگه، تو
[کلیشه]: «در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.»

***پرده‌ی اول:
سرخوشی. داری زیر لب آواز می‌خوانی و کُمد را مرتب می‌کنی. هوا سرد است.

***پرده‌ی دوم:
یکی تو می‌آید، یکی روی تختش نشسته، اما تو به انسانیت ِ کسی که موهای فرفری دارد و چند روز پیش کمک‌اش کرده‌ای دل بسته‌ای. انگار داری در انتهای فرزانگی شِیک ِ شکلاتی سر می‌کشی.

***پرده‌‌ی سوم:
-...: بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوســت بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
زین همرهان سُست‌عناصر دلم گرفـت شیر ...
-مو فرفری: تو خودت سُست‌عنصرتر از همه‌ای.

۱۳۸۴/۷/۱

آخرین متدهای مُخ‌زنی (مُخ‌زنی در یک عمر)


در مقابل یک غریبه‌ی جذاب، یک بیگانه‌ی ارزشمند، یک زن زیبا، چه کسی پیروز است؟ چه کسی می‌تواند دل «او» را به دست بیاورد و با «او» دوست شود؟
شاید به فضیلت ربطی نداشته باشد. شاید هرگونه اظهار فضلی کار را خراب کند. مطمئنا بعضی از ژستها و فیگورهای شما خیلی جذابند، به همین علت مایلید در مقابل ِ «او» خرج‌شان کنید. اما این اتفاق نباید به گونه‌ای باشد که دست شما را بخواند. جنسی که خریدار داشته باشد، قیمتش بالا می‌رود. پس باید تمام هوشمندی و احتیاط خود را به کار ببرید تا نفهمد که شما در کار ِ اوئید، وگرنه اوضاع خراب می‌شود و شیرازه‌ی همه چیز از هم می‌پاشد. آن موقع ممکن است هزار جور اتفاق ِ ناخواسته بیافتد.
بهترین کار آن است که وانمود کنید اصلا به «او» فکر نمی‌کنید. شما به ظاهر دارید زندگی روزمره‌ی خود را می‌گذرانید، و حالا در متن این زندگی ِ روزانه است که تمام جذابیت‌های خود را آشکار می‌کنید. این البته فرصت خوبی نیز هست، تا خود را به آرامی در دل او جا کنید، تا خود را به او معرفی کنید، تا مطمئن شوید او نیز شما را می‌پسندد.
ذهن‌تان را بر چیز دیگری متمرکز کنید. خِرَد مکّار است. پس باید او را فریفت. اراده‌ی شما همواره در طول تاریخ ِ زیستن‌تان منحرف شده است. پس دیگر نباید اراده کنید. (وانمود کنید که اراده نمی‌کنید.) این یک ریسک است. باید به چیز دیگری اراده کنید و امیدوار باشید که از مدخل آن اراده به این هدف خواهید رسید.
اما آن زن، آن غریبه، «او» چگونه می‌اندیشد؟ آیا صرفا نظاره‌گری بی‌خیال و عاری از انگیزه است، که آمده تا توسط شما صید شود؟ «او» باید خیلی احمق باشد که دروغهای آنی شما و بازی‌های سر ِ صحنه‌تان را، که وانمود می‌کنید اصل ِ زندگی‌تان است، باور کند.
دوران عشق و دوری و تلاش برای جذب معشوق، دوران زیبایی است. آدم جرأت و حوصله پیدا می‌کند تا هرآنچه نیست بشود. شعر می‌گوید، طبع لطیف می‌یابد، در مواقع لزوم شیرین‌کاری می‌کند، غیرت می‌ورزد و با عالم در می‌افتد و هزار کار دیگر که تنها در حضور «او» معنی دارد، از آدم سر می‌زند. حالا دنیا جای کاملا دوست‌داشتنی‌ای است.
اما یک نکته در این میان ماهیت ِ مبهمی دارد. در تمام این دوران، که شما در حال بازی کردن و نگاه داشتن واکنشهایتان در اوج هستید، به ظاهر سرگرم دنیائید اما در باطن مشغول ِ «او». این همه دام و دانه پهن کرده‌اید که شکار کنید، تا از آن پس زندگی کنید. اما خوب که نگاه می‌کنید، تنها در همان دوران شکارچی بودن است که طعم زندگی را آزموده‌اید. آنچه شما آنرا به مثابه‌ی فریبی برای «او» به خدمت گرفتید، روزگار خوش زندگی شما بود. اصل زندگی همان بود، باقی همه هیچ.
حالا خوب می‌فهمید که برای بودن در متن زندگی‌ای که دلخواه شما باشد، محتاج ِ دو چشم بودید تا شکارش کنید، و برای خاطر «او» جذاب‌ترین صحنه‌ها را بیافرینید. دقیق که می‌شوید می‌بینید، هرچند برای «او» بودید، اما هیچ برای «خود» بودنی، چنان لذتی به شما نبخشیده است. نیرنگ می‌ورزید تا زندگی کنید، غافل از اینکه نیرنگ‌تان خود «زندگی» است.
می‌بینید که باز «خِرَد» شما را فریفت. باز گول خورده‌اید، هرچند از سر مکر با او درآمدید. ای کاش وصالی در پی نبود، کاش وصالی نبود.
دوباره سعی می‌کنید «او» را بفریبید. «او» همه جا هست. زیبایی و خواستن در تار و پود این زندگی به هم تنیده شده.
چطور است این بار یک وبلاگ بزنید و به امید روزی که از جانب «او» خوانده شوید، زیباترین متنهای عالم را بسُرایید؟ همچنان تظاهر به زندگی بکنید و امیدوار باشید به اینکه «او» شما را می‌نگرد. هر روز کارتان همین است. به وبلاگتان سر می‌زنید و کامنت‌ها را چک می‌کنید. شاید «او» باشد. شاید هست. شاید شما را می‌خواند و می‌بیند. شاید به راستی عاشق شما شده، شاید ... .
«او» در حد یک الهه بالا رفته است. این نهایت ِ زندگی است. فریب است، اما فرهیختگی و هنر تنها در اینجاست که مجال پرورش می‌یابد. زیباترین متن‌ها، فریب‌هایی زیبایند که برای جذب نگاه «او» نوشته شده‌. حتی همین شیوه‌ی آموزش مخ‌زنی نیز زیر سایه‌ی «او» پرورش یافته.
از اینکه تظاهر می‌کنی شرمنده نباش، از مکر «او» گریزی نیست. «او» همان «دیگری بزرگ» است. رفتار شایسته با او عدم آمیختگی است. برای «او» باش اما با «او» میامیز.

۱۳۸۴/۶/۳۱

دو سوال اساسی تاریخ فلسفه


به نظرم تاریخ فلسفه، دو دغدغه‌ی بزرگ داشته است. اولی یافتن حقیقت است (حقیقت چیست؟)، و دومی پاسخ به این سوال مهم که، چرا دیگری مانند من نمی‌اندیشد؟ تمام ساحت ِ اندیشه را می‌‎توان در پاسخ به این دو سوال ِ اساسی دسته‌بندی کرد.
فیلسوفان همواره در پی ِ یافتن حقیقت بوده‌اند. –همانکه دریدا از آن به عنوان «متافیزیک حضور» یاد می‌کند.- گویی حقیقت (آن جوهر متافیزیکی ِ ناب) حی و حاضر است و انسان باید با تقویت مکانیزمهای اندیشیدنش به آن دست یابد. این حقیقت چیزی است که می‌تواند فهم ما از جهان را پوشش دهد و هیچ سوالی را بی‌پاسخ نگذارد. ویژگی اصلی ِ حقیقت شمول و عمومیت آن است، هر کسی در برابر آن خاضع است، و دست آخر جهان را در بر خواهد گرفت.
اما این اتفاق تاکنون نیافتاده است. به تعبیر نیچه، ما در وصال این زن (حقیقت) همواره ناکام بوده‌ایم. پس این سوال باقی می‌ماند که کار فیلسوفان چیست؟ اگر سالیان دراز است که انسان فلسفیده است و راه به جایی نبرده، فیلسوف بودن به چه درد می‌خورد؟
مایلم در ریشه‌یابی ِ پدید آمدن سوال فوق، چند نکته‌ی تاریخی را گوشزد کنم:
توهم اینکه ما به حقیقت نرسیده‌ایم، یا نخواهیم رسید و ...، از این ماجرا قوت می‌گیرد که، هیچ دو فیلسوفی در عالم وجود ندارند که تلقی ِ کاملا مشترکی از انسان و جهان داشته باشند. به عبارت دیگر، فیلسوفان هرچقدر هم که شبیه هم شوند، باز با هم متفاوتند. و این نکته‌ی عجیبی است، چراکه ما را به این فرضیه هدایت می‌کند که، منشا بودن تنها فکر نیست. یا به دیگر سخن، بودن ِ آدمی، صرفا از نحوه‌ی اندیشدینش برنمی‌خیزد.
شاید فرضیه‌ای دیگر نیز به میان آید، و آن اینکه، لابد نظام اندیشه‌ای ِ هیچ دو فیلسوفی شبیه هم نیست. یعنی صدور این حکم کلی که، «فیلسوفان شبیه هم نمی‌اندیشند، حتی در جایی که خیلی به هم شبیه‌اند.»
این نقطه (عدم شباهت نظری و عملی فیلسوفان) درست همانجایی است که سوال دوم تاریخ اندیشه را به میان می‌آورد: «چرا دیگری مانند من نمی‌اندیشد؟»
به نظر من اهمیت این سوال به مراتب از سوال اول بیشتر است. اگر پاسخ به سوال اول تنها در قلمرو ِ فلسفه مشروعیت دارد، خیل ِ عظیمی از روانشناسان، روانکاوان، فیلسوفان، جامعه‌شناسان، اقتصاددانان و ... برآنند تا پاسخی در خور به سوال دوم بدهند. پاسخ ِ سوال دوم ملموس‌تر، انسانی‌تر و وصول‌پذیرتر می‌نماید، و چنین به نظر می‌رسد که اگر این پاسخ به نحوی مطلوب ارائه شود، آنگاه نیل به پاسخ سوال اول نیز سهل و آسان می‌گردد. چراکه آگاهی از تفاوت ِ بنیادین انسانها در فهمیدن و ادراک کردن، می‌تواند زمینه‌ساز یکسان کردن و هدایت و کنترل آنها باشد. هدایت، کنترل و یکنواختی انسانها، همان هدف واقعی و عملی است که تاریخ فلسفه (بگذارید بگویم تاریخ اندیشیدن در باب این دو سوال) در پی آن است. (هرچند شاید به سختی چنین اتهامی را بپذیرد.)
به نظر می‌رسد پاسخ دادن به سوال دوم، فایده‌ی دیگری نیز داشته باشد و آن اینکه می‌تواند صحت و سقم پدیدارشناختی ِ سوال اول را تشخیص دهد. یعنی بگوید که بودن سوال اول اصلا ضرورت دارد یا خیر.
چیزی که مثلا از فلسفه‌ی آغازین ِ ویتگنشتاین می‌توان فهمید این است که، به راستی چنین متافیزیکی (حقیقت عام و جهان‌شمول) وجود ندارد. به عبارت دیگر، ویتگنشتاین کلیتی بسیار انگیزاننده در پاسخ به سوال دوم مهیا کرده است که اصل بودن حقیقت، که دغدغه‌ی سوال اول است را متزلزل ساخته است.
اما پاسخ مارکس به سوال دوم، نتیجه‌ای دارد که درست برعکس نتیجه‌ی ویتگنشتاین است. پاسخ مارکس، آنچنانکه مانهایم نقل می‌کند، به این صورت است که: تو آنگونه که من می‌اندیشم نمی‌اندیشی، چون منافع طبقاتی و مادی‌ات چنین اجازه‌ای به تو نمی‌دهد. (هرچند تمام حق آنچه مارکس گفته است را نمی‌توان ادا کرد، اما قول ِ ما، بنا را بر آنچه مشهور است می‌گذارد.) در تلقی ِ مارکسیسم اُرتودکس، وابستگی به مادیت، رابطه‌ی معکوس با وابستگی به حقیقت (واقعیت، آگاهی راستین) دارد. و این یعنی اینکه حقیقت (متافیزیک ناب) وجود دارد، اما حصول به آن، بسته به میزان گسست مادی از عالم است.
با چنین پاسخی به سوال دوم، نه تنها اهمیت پدیدارشناختی سوال اول تایید می‌شود، بلکه شیوه و زمان وصول به آن نیز مشخص می‌گردد: انقلاب در شیوه‌های دارایی و مالکیت. در واقع در کمونیسم است که حقیقت برملا می‌شود. در کمونیسم است که انسانها حقیقت ِ مشترک می‌یابند. و این تنها به علت یافتن ِ نظام اجتماعی ِ مشترک و بر پایه‌ی انسانیت است.

۱۳۸۴/۶/۲۷

تخت جمشید


حالا من در تخت جمشیدام. در دامنه‌ی کوه رحمت. بنایی بزرگ و باشکوه بوده اما فقط ویرانه‌ای از آن بجا مانده. ویرانه‌اش یادگار دوران اسکندر است.
همیشه، هر زمان، خواسته‌ام به اعماق چیزی نفوذ کنم، چیزی نیافته‌ام. گویی نفوذ کردن و رسیدن دو قطب متضادند.
حالا سالهاست که با خود کلنجار می‌روم تا شاید علتی برای عدم سرخوشی‌ام بیابم، سرخورده از یافتنم؟ کسی چه می‌داند؟
به مردمان نگاه می‌کنم. با ذوقی وصف‌ناپذیر تخته سنگهای بجا مانده از حکومت شاهان ِ هزاره‌های پیش را می‌نگرند. نگاه‌شان حریص است. گویی به میراثی گرانبها می‌نگرند که پدرانشان به یادگار گذاشته‌اند (هرچند، به نظرم منطقی‌ترین نوع اینگونه نگاه همین است)، و اینان نه رهگذران ِ عادی، که میراث‌خوارانی بزرگند که تبارشان به کوروش و داریوش می‌رسد، همان عدالت‌گستران ِ بخت‌آور. اما در نگاه خودم چیزی نمی‌یابم. نگاهم بیشتر به نگاه کودکی می‌ماند که چند روز پیش در موزه‌ی هنرهای معاصر تهران دیدم. موزه مملو از تابلوهای هنر مفهومی بود. یکی از تابلوها با ابعادی بزرگ، خط خطی‌هایی کودکانه بود، شاید از یک چهره، که استادانه بر تارک هنر مدرن نشسته بود. با دیدن این اثر، آن پسربچه، با شعفی وصف‌ناشدنی و با خنده‌ای فاتحانه، سرش را بالا گرفت و به پدرش گفت: «بابا اینجا رو نگاه، این یارو فقط خط خطی کرده.» خنده‌ام گرفت. راست می‌گفت، فقط خط خطی بود. باز هم به اول خط رسیدم. جستجوهایم چیزی عایدم نکرده بود.
حالا من در تخت جمشیدام. نزدیک شصت پله را به نرمی و آرامی بالا آمده‌ام. بر فراز این شصت پله سکّویی است که مرا به شش قرن قبل از میلاد می‌برد. به قلمرو جادویی ِ داریوش اوّل. از میان تالارهایش می‌گذرم، نیمه‌ستونهای درگاه ورودی را می‌یابم، که گویا هر یک شانزده و نیم متر ارتفاع داشته‌. اینجا کتیبه‌هایی از خشایارشاه، پادشاه ِ پادشاهان هست که به زبانهای رایج آن موقع ترجمه شده. «در ساختن این بنا، هنرمندانی از سراسر دنیا حضور داشته‌اند. هر بخش در نهایت استادی و ظرافت کار شده است.» اینها را دختر جوان و خوش‌پوشی می‌گوید که انگار راهنمای یک تور گردشگری است. همه چیز در غایت کمال است. انسانیت در اوج خودش نمایان شده؛ «تمام کارگران در اینجا دستمزد ‌گرفته‌اند. برعکس اهرام مصر و معابد یونان، هیچ برده‌ای به کار اجباری وادار نشده.» این جمله‌ی معروفی است که در تخت جمشید خواهید شنید، و از قضا در روزگاری که تمام انواع برده و برده‌داری برافتاده (لابد با ورافتادن فرق دارد)، جمله‌ی حکیمانه‌ای می‌نماید. نباید روان ِ شما (شما میراث‌خوران گرامی) از دیدن این شاهکار عظیم (میراثتان) مکدر شود. اینجا همه چیز مهیاست تا روزی خوب و به یادماندنی داشته باشید. با منظره‌ای از ثروت انبوه‌تان و خاطره‌ای از شاهان بزرگ‌‎منش و انسان‌دوستتان، به تاریخ سلامی دوباره کنید.
بنا (با 125000 متر مربع وسعت) آنقدر گسترده هست که در هر گوشه و جانبش، رمزی مجهول و جامانده از نگاه کنجکاو باستان‌شناسان باقی مانده باشد. دو مقبره در دل کوه، و این پرسش که این خفتگان ِ تمدن 2500 ساله چه کسانی‌اند، کافی است تا فردیت ِ شما، در اوج صلاحیتش برای جستجو و لذت باقی بماند. انسانیت و راز و رمز، مگر یک کِیف ِ کامل به چیز دیگری نیز نیاز دارد؟
حالا یک ساعت تمام است که در تخت جمشیدام. تمام این یک ساعت را ژست گرفته‌ام. ژست کسی که شیفته‌ی فرهنگ است و تمام عظمت این میراث باستانی را در خش خش ِ سنگریزه‌های زیر پایش درک می‌کند. نگاه‌ام آمیخته به عظمت است. «بکوش عظمت در نگاه تو باشد، نه در چیزی که بدان می‌نگری.» چیزی که به آن می‌نگری ممکن است ویرانه باشد. ممکن است خط خطی‌هایی کودکانه باشد. نگاه توست که آن چیز را به آسمان می‌برد و رفعت می‌بخشد. تو در خیال ِ پرّان خود است که خرابه‌ها را میراث و خط خطی‌ها را شاهکار می‌کنی. بکوش، بکوش، ژست بگیر، باور کن، احترام بگذار.
اما در تمام این یک ساعت (که به چندین روز می‌ماند) احساسی مبهم و ناخوشایند آزارم می‌دهد. چه چیز این ویرانه ارزش ژست گرفتن دارد؟
در نگاه خود چیزی نمی‌یابم. از این دغل‌بازی ملول‌ام. از خودم به تنگ آمده‌ام، و اینها همه حاصل آن یک ساعتی است که من در تخت جمشیدام. روی یک تخته سنگ می‌نشینم. خیره به رهگذران و دوستانم نگاه می‌کنم. اما نگاهم خالی است. آثار شکوهمند تمدن از آن رخت بسته است. شاید اما بر سنگی نشسته‌ام که روزگاری شاه ایران به آن تکیه داده. از این فکر خنده‌ام می‌گیرد و سخت تحت تأثیر قرار می‌گیرم. در هیاهوی تاریخ و انسانیت و اسطوره، به سنگی دل‌خوش‌ام که با شاهی شریک‌ام. سرخوشی‌ام را کور کرده‌ام. در بنایی به وسعت تاریخ، انسانها را می‌بینم که هر روز بقایای یک سلطنت عظیم، یک امپراتوری مقتدر را لگدمال می‌کنند، با نگاه‌هایی مملو از ژست ِ تمدن و تشخّص. و من هنوز در ژرفای نفوذم به چیزی نرسیده‌ام.

۱۳۸۴/۶/۲۴

میدان جنگ


تو دشمنِ من نیستی. من اصلا تو را نمی‌شناسم، اما از آنجا که در جبهه‌ای قرار گرفته‌ای که به تقویت آنچه مرا سرکوب کرده است می‌انجامد، باید تظاهر کنم که تو از دشمنانی. «تو» بودنِ تو، و آنچه واقعا بدان پایبندی برایم اهمیتی ندارد. تو را می‌کشم چون با ما نیستی. چون ظاهرا کمر به نابودی من بسته‌ای و داری همان کارهایی را می‌کنی که دشمن ِ من بدان فراخوانده است. تظاهر به دشمنی‌ات می‌کنم چرا که از هر چه سرکوبگر است بیزارم.
دشمن بودن، آنهم در جبهه‌های جنگ، صرفا تاکتیکی برخاسته از تظاهر است. همان کسانیکه قبل و بعد از جنگ این قابلیت را دارند که دوستان صمیمی ِ یکدیگر باشند و به خانه و سرزمین هم سفر کنند، در دوران جنگ خصم خونی می‌شوند. دشمنی آنها دشمنی‌ای برخاسته از جدال نفْسها نیست. نفْس ِ آنها در معنایی جمعی استحاله یافته است. معنای جمعی است که فرهنگ‌ساز است. فرهنگها هستند که با هم در نبرداند. و انسانها در این میان خیل متظاهرانی بیش نیستند.

۱۳۸۴/۵/۲۱

من آماده‌ی فتح شدنم. مرا فتح کنید.

یه چیزی تو مایه‌های:
چرا فقط خوبها رو میبری؟ مگه بدها دل ندارن؟

۱۳۸۴/۵/۱۶

هر چیزی که آکادمیک شود، ارزش مطالعه می‌یابد.
هر چه ارزش مطالعه بیابد، به موزه خواهد پیوست.

۱۳۸۴/۵/۱۱

حافظه‌ی ضعیف من

من انسانی‌ام با حافظه‌ای ضعیف. ضعف حافظه مرا یاری می‌دهد تا بی‌محابا به پیش روم. تا آنچه بارها یاد گرفتم و آزمودم را دوباره و چندباره بیازمایم، و هر بار از یاد ببرم آنچه پیشتر آموخته بودم.
ضعف حافظه به من یاری می‌دهد تا استدلال‌های متقنی که زندگی بارها به من تحمیل کرده را به فراموشی بسپارم، و در مقابل یک حرف تازه یا یک کلام ِ از نظر ِ زندگی بیهوده، عنان استدلال از کف بدهم.
من انسانی‌ام با حافظه‌ای ضعیف. حافظه‌ی ضعیف‌ام وادارم کرده هرچه می‌خواهم بدانم را چندبار بخوانم، و هر بار لذت متنی تازه را از آن خود کنم.
ضعف حافظه‌ام مرا از تعصب رها می‌سازد. چراکه هر بار بخواهم متعصب شوم، از یاد می‌برم که چه چیز ِ این زندگی ارزش تعصب ورزیدن را دارد.
ناتوانی ِ حافظه‌ام به یاری‌ام آمده تا برعکس بلندهمتان، فتح هیچ قله‌ای را بر خویش هموار نکنم، چراکه از یاد می‌برم که فاتحان به راستی چه تمایزی از انسانهای متوسط الحال دارند.
من انسانی‌ام با حافظه‌ای ضعیف، که هر بار مرا یاری می‌دهد تا از یاد ببرم که چرا زندگی ارزش زیستن دارد. که چرا باید خوب باشم یا چرا باید بر بدی‌ام اصرار ورزم.
حافظه‌ی ضعیف‌ام مرا ممتاز کرده است. تا همچون شکم‌بارگان، سیری شکم را وصف حال نسازم و همچون ستمکاران، وحشت و غارت را بدیهی مپندارم.
حافظه‌ی ضعیف‌ام همه‌ی معلمان تاریخ را از من تارانده است. هیچ درسی از ایشان را در خاطر ندارم. هر بار پاک ِ پاک، با ذهنی زلال، حافظه‌ام را قطره قطره به محلول فرساینده‌ی یقینشان می‌سپارم و دگربار تهی از هر یقینی، باوری تازه از عالَم طلب می‌کنم.
حافظه‌ی ضعیف‌ام مرا بستانکار تاریخ کرده است و یقین را برای ابد در برابرم همچون هویجی در مقابل الاغی گرسنه آراسته است. تا بارهای بار بدوم و هویج یقین را با خویش همراه کنم و همواره در حسرت آنچه روزگار درازی است چشم بدان دوخته‌ام، همه‌ی نسبتها را به فراموشی بسپارم و ناکامی را در تاریخ کامروا کنم.

۱۳۸۴/۵/۳

صداقت

صداقت در وجود جوانان ایران فرم جالبی پیدا کرده است. معیار شناختی که برای دیگر انسانها به کار برده می‌شود، همین عاملِ صداقت می‌باشد.

این مفهوم و برداشت خاص از صداقت در تقابل با عُرف و دین و اخلاق است که جلوه‌گر می‌شود. انسانِ اخلاقی یا کسی که خود را پایبند به مذهب یا اخلاقیات نشان می‌دهد، کسی است که در اغلب فر هنگها و زمینه‌های ملی و قومی، مورد استقبال و پذیرش قرار می‌گیرد. ملتها و اقوام برای تمرد از اخلاق مجازاتهایی قرار داده‌اند و در مقابل انسانهایی را که هنجار عرفیِ موجود را می‌پذیرند، می‌نوازند و بها می‌دهند. البته روند جهانی فرهنگ، به سمتی می‌رود که کنترلِ فیزیکی‌ای که دنیای قدیمی‌تر، برای بسط ارزشها و اخلاقیاتش به کار می‌گرفت روز به روز منسوخ‌تر می‌شود و در عوض مراقبت روانی و فکریِ بیشتری اعمال می‌گردد. این حالت به نحوی است که مثلاً به تدریج کمتر دیده می‌شود که کسی را بخاطر مسائلِ جنسی‌اش مؤاخذه کنند، اما ابزارهای مراقبت و کنترل خارجی چنان سلطه‌ی سنگینی ایجاد کرده که دیگر کمتر کسی از نگاه تیز نگاهبانان محفوظ می‌ماند. این شرحی است که فوکو در مراقبت و تنبیه از روند دنیای مدرن می‌گوید.

به نظر او دنیای مدرن مانند یک زندان است و برای توصیف چنین زندانی از طرح ساختمانیِ (پانپتیکن) بنتهام یاری می‌گیرد. زندانی که در آن زندانبانان به واسطه‌ی مدلی که ساختمان دارد کاملاً مسلط به زندانیان هستند. دیده نمی‌شوند، اما زندانیان را می‌بینند و کوچکترین رفتارشان را به زیر سؤال می‌گیرند.

پس تا اینجای کار دو پیش‌فرض مطرح کردیم. اول اینکه مفهوم صداقتی که می‌خواهم در اینجا توصیفش کنم به نوعی در تضاد با عرف و اخلاق و مذهب است و دوم اینکه جوامع می‌کوشند تا با شیوه‌های گوناگون (سنتی یا مدرن) به استقبالِ عمل اخلاقی و هنجارمند بروند. حالا بر پایه‌ی این دو شرحی که گذشت باید بگویم، صداقتی که هم‌نسلان من به آن گرویده‌اند، نوع خاصی از صداقت است که در قدم اول مخالف عرف و اخلاق و مذهب قد می‌افرازد و دوماً استقبال جوّ عمومیِ جامعه از عمل اخلاقی را به استهزا می‌گیرد.

به گمانم، مخالفت جوانان با عرف و اخلاق، به سبب تعریفی است که از انسان در ذهن دارند. به نظر آنها همه‌ی ما انسانها، اشخاص لذت‌طلب و عصیان‌کاری هستیم. الگوهای اخلاقی و مذهبی، سعی در قلبِ واقعیتِ وجودی انسان دارند. یعنی می‌خواهند به دروغ ذات انسان را دگرگونه جلوه دهند و مثلاً بگویند آزادی در تمتع جنسی، در شأن انسان نیست و حال آنکه شأن انسان قراردادی است بینِ آدمیانْ که می‌تواند دگرگون شود و هیچ میثاقِ تغییرناپذیری در این‌باره در میان نیست. صداقت و راستی در این نیست که ذات خودت را پنهان کنی و به فرشته بودن تظاهر نمایی بلکه برعکس، انسانِ صادق انسانی است که اقتضای چیزی که هست را بپذیرد و از آنچه هست شرمگین نباشد. پس به قوانین و شیوه‌های عُرفیِ جامعه هم باید به دیده‌ی استهزا نگریست. استهزا سلاحی است که با کاستن از ارزشِ ماهویِ خصم، از سیطره‌ی ذهنی‌اش می‌کاهد. لذا باید ارزش‌های جامعه را اینچنین فروریخت: با بی‌اعتنایی و تمسخر.
اینگونه اعتقاد به صداقت داشتن در شرایطِ امروزینِ جامعه‌ی ما، می‌تواند عکس‌العملی به گرایشات افراطی در دین و اخلاق باشد. به گمانم آنچه که من شرح مختصری از آن گفتم را به راحتی می‌توان در کوچه و خیابان‌های تهران دید. خیل جوانانی که برخلاف ارزشها و ایدئولوژی‌های حاکم بر جامعه لباس می‌پوشند، اعلام حضور به جنسِ مخالف می‌کنند و تقربیاً در محیطی ساختارشکننانه (آنچنانکه فوکو توصیه کرده بود) نفس می‌کشند و قدم برمی‌دارند. صدای ذهنی من ازِ اغلبِ جوانان هم‌نسل‌ام شاید این باشد:

«ما آدمها هممون گناهکاریم و عاصی. کسی رو نمی‌شناسم که اشتباه نداشته باشه و اشتباه نکرده باشه. اما آدم ریاکار و ظاهر فریب، قصدش اینه که به همه بلند بلند بگه، "من پاکم، من پاکم" در صورتیکه نیست و نمی‌شه باشه، و همین بزرگترین دروغِ یه ریاکاره، که به چیزی تظاهر می‌کنه که اصلاً با جوهر بشری، اون هم تو قرن بیستم جور در نمی‌آد. مثلاً کی رو می‌شناسین که از زن بدش بیاد، یا نخواد یه دختر خوشگل رو سیر تماشا کنه؟ یا کی رو می‌شناسین که از زندگیِ راحت و بی دردسر بدش بیاد. اما اونائیکه با ریش و و لباس و تسبیحشون می‌گن ما تا حالا گناه نکردیم و بقیه رو هم به صَلاح می‌خونن، فقط دارن خودشون رو گول می‌زنن.»


۱۳۸۴/۴/۲۶

میخکوب

می‌تونی تصور بکنی وقتی صدای مهیب و وحشتناکِ شکستنِ یه شیشه می‌آد، چقدر شوکه می شی؟
از جات می‌پری. می‌دویی سمتِ صدا و می‌بینی یه آدمِ رنگ پریده و خسته، کپسولِ آتیش نشانی رو ورداشته پرت کرده سمت شیشه‌ها و بدون اینکه به کسی نگاه کنه، آروم از کنارت رد می‌شه و می‌ره. می‌دویی سمت شیشه. می بینی، وای، واقعاً خدا رحم کرده. چون چند متر اون ورتر درست زیر شیشه، یه بخت برگشته نشسته بوده و تو تنهاییِ خودش داشته سیگار دود می کرده و کپسول و خُرده شیشه‌ها درست از بیخِ گوشش رد شده، وحشت زده داره بالا رو نگاه می‌کنه ...
وای خدا، هاج و واجی. آخه چرا؟ تند تند می‌ری سمت اونی که کپسول رو پرت کرده. یکی بازوت رو می گیره، آروم درِ گوشت میگه:
- الان به محمد گفتَن، مادرش از دنیا رفت.
خشکت می‌زنه. سرِ جات میخکوب می‌شی. نمی‌شه گفت، امّا یه جوری همه‌ی این احساس‌ها رو با هم مخلوط کنین: ترس، تعجب، ترحم، خشم و ....

۱۳۸۴/۴/۱۸

18 تیر

امروز هجده‌ام تیر است.

سال اول دبیرستان دوست خوبی داشتم؛ «امیر»
نمی‌دانم کجاست. امیدوارم سلامت و امیدوار باشد. یادم هست آن وقتها، رفاقت‌مان گل انداخته بود. امیر گاه‌گداری، زمانی که معلم نداشتیم، به درخواست بچه‌ها، پای تخته می‌رفت و ریاضی درس می‌داد. شاگرد زرنگ کلاس بود.

زنگ انشای سال اول، معلم اجازه داده بود تا نوشته‌هایمان را، بلند سر کلاس بخوانیم. هرچند از بلند خواندن ِ نوشته‌هایم لذت نمی‌بردم، اما از اینکه با خواندن شان تشویق شوم، امتناع نمی‌کردم.
امیر هم بعد از مدتی می‌آمد پای تخته و نوشته‌هایش را می‌خواند. هیچ وقت لحظه‌های خواندنش را فراموش نمی‌کنم. متن‌ها آنقدر زیبا بود که با همان چند جمله‌ی اول میخکوب می‌شدم. نه شیفته‌ی متن، که شیفته‌ی نویسنده می‌شدم.
بعد از چند بار که شور و شوقم را از بابت آن نوشته‌ها دید، یک دسته کاغذ برایم آورد، پُر از نوشته. گفت اینها کار یکی از آشنایانشان است و او نیز در یادداشتهایش خیلی متأثر از سبک و حالت این نوشته‌هاست.

همان روز وقتی به خانه رفتم، شروع به خواندن آن کاغذها کردم. واقعا شورانگیز بود. غرق در هیجان و ناتوانی شده بودم.
امیر گفته بود که کاغذها را باید فردا تحویلش بدهم. آنقدر زیبا بودند که دلم نیامد از دستشان بدهم. برای همین شروع به دوباره‌نویسی‌شان کردم:

در خیابانها مردانی ایستاده‌اند که چهره‌هایشان را در پشت نقابهای شیشه‌ای، خشونتی بی‌ترحم پُر کرده است. دستی بر کمر، چوبی بلند آویخته از قامتشان، مرزهای آدمیان را پاسداری می‌کنند و حریم کوچه‌ها را دیدبانی.
دست دیگرشان فشرده بر سلاح سرد حماقت، انتظار هجوم می‌برند، و به زمزمه‌ی لبهای کبودشان که نگاه کنی: «آزادی شما به رنگ باتومهای ماست.»
...

۱۳۸۴/۴/۹

افاضات

---
کلمه مرز درون و بیرون است. کلمه حریم ِ محافظ فردیت است.
کلمه دیوار است، برفراز و استوار.
اگر کلمه نبود فردیت از هم می‌پاشید، دیگر فردی نمی‌بود.
---
توصیف ِ تو (توصیف از تو، توصیف با تو) می‌تواند مرا برهاند و بر وجودم استیلا بخشد.
---
هر توصیفی مبتنی بر گزینش است.
زبان بازنمایی واقعیت است. زبان صورت است. زبان استیلاست.
با زبان، خود را بر صدر عالم می‌نشانم.
توصیف می‌کنم تا برتری بیابم، توصیف برتری است.
---
من وقتی با تو مواجه می‌شوم، در تو ابعادی تحقق نیافته از خود را می‌یابم.
به تو حسادت می‌کنم، من عجیب حسودم.
از آشنایی ما دیرزمانی گذشته. از عطشم کاسته شده، اما تو همچنان تویی.
مفهوم ِ تو را به زیر کشیده‌ام. ذهنم را رهانده‌ام. توصیف‌ات کرده‌ام.
---
دیگر تو نیستی، توصیفی از تو باقی مانده. به خیالم فتحت کرده‌ام. خیالت مرا فتح کرده است.
هویتم تسکین یافته. هویتم را تسکین دادم.
تو را بر خویش هموار کردم. از غم رهیدم.
با توصیف از غم رهیدم. توصیف، رهایی است.
---
تنها با چیزهایی ارتباط برقرار می‌کنم، که پیشتر حقیقت ِ آنها را درک کرده باشم.
به سمت سخنانی کشیده می‌شوم که از درون من حکایت می‌کنند.
نه نویسنده‌ای بزرگ وجود دارد بی خواننده‌ای بزرگ، و نه خواننده‌ای بزرگ بی نویسنده‌ای بزرگ.
تو که مرا می‌فهمی، همپای من شکوفایی.
تو را که نمی‌فهمم، نمی‌دانم.
ای شاعر خوش قریحه، خوش بخرام که مرا سروده‌ای.
---
هر فرد حاوی یک روایت است (یک یا چند بازی ِ زبانی)
این روایت، از آنجا که قرائتی است از واقعیت، انتزاعی و متافیزیکی است. (اینها انگاره‌های کانت‌ی است)
هر سلیقه و گفته و نظری به هر سمت، بر پایه‌ی متافیزیک است که سامان می‌یابد.
روایتها، فراموش می‌شوند و یا اینکه از واقعیت فاصله می‌گیرند و به همین دلیل تکرار می‌شوند، اما هرگز نمی‌میرند.
هر گونه‌ای از تفکر محملی دودویی دارد (هر روایت دو شاخه است). در روند هر کدام از این شاخه‌های دوگانه، باید حتما وقفه‌ای بیافتد تا مجددا رشد کند. هر رشدی برآمده از سنتزی است. (اعداد نماد تکرارند. حروفند که اصالت دارند.)
---
همه چیز برآمده از تکرار است.
به هر چیز که بتواند مرا به هیجان بیاورد مشکوکم.
حقیقت هیچ هیجانی ندارد. ناحقیقت (حقیقت ناقص الخلقه) است که شور برمی‌انگیزد.
---
اتمام افاضات

۱۳۸۴/۳/۳۰

بهرام شیردل

بهرام شیردل آدم تفکربرانگیزی است. این قابلیت را دارد که یک جلسه‌ی نقد معماری را به جلسه‌ی نقد روانشناسانه تبدیل کند. پنج‌شنبه‌ی گذشته، در خانه‌ی هنرمندان برنامه‌ی معرفی آثارش بود. تقریبا کاری کرد که هر کس هر چه خواست نثارش کرد.

جلسه‌ی جالبی بود. من که لذت بردم. شخصیت ِ شیردل مثل یک مشت محکم است که ناگهان به سرت بخورد. برای لحظاتی منگ می‌مانی و وارفته. هم باهوش است و هم مبتکر. خیلی شمرده و گنگ حرف می‌زند. سخت می‌توانی حدس بزنی که دارد حرف مهمی می‌زند یا صرفا یک اظهار نظر عادی می‌کند.

آدمهای آنجا القاب زیادی نثارش کردند؛ خودشیفته، متکبر، بی‌تعهد، معمار کاغذی و ... اما به گمانم همه‌شان بازی خورده بودند. او همه را بازی می‌داد. از بازی با مردم لذت می‌برد. شخصیتش را جوری طراحی کرده که یک بخش بزرگ فکر را آناً تحت تاثیر قرار می‌دهد و کار را از همان ابتدا سخت می‌کند. این را تقریبا هر کس به نحوی در سؤالش عنوان می‌کرد. یکی می‌گفت، شما خیلی شیرین صحبت می‌کنید! و همین شیرین‌سخنی کار را برای برقراری رابطه‌ی آسان با شما دشوار می‌کند!

نمی‌دانم چرا ولی شیردل، گویی از فرهنگ دیگری آمده بود که اصلا نمی‌شد رفتارش را حدس زد، کارهایش را فهمید و ذهن در ذهن او دوخت. ایرانیان ِ زیادی را دیده‌ام که مدت زیادی خارج بوده‌اند و زندگی کرده‌اند و تقریبا با فرهنگ مردم ایران غریبه بوده‌اند اما رفتارشان با مردم چندان عجیب و سؤال‌برانگیز نبوده. تازه او به گفته‌ی خودش 9 سال است که ایران کار می‌کند و این زمان خوبی برای بومی کردن رفتار است. اما او خواسته یا ناخواسته (که البته من فکر می‌کنم خواسته) این کار را نکرده است. او دوست دارد غریبه و ناشناس بماند. اهلی کردنش سخت است. تن به آشنایی نمی‌دهد. (ما واهمه‌ی فروریختن داریم)

خودش البته این را قبول ندارد. در عکس‌العمل به عبارتی که آقای کاتوزیان به قصد ستایش او بکار برد و او را هنرمندی ژرف‌بین و خیال‌پرداز (Visionary) خواند، شیردل این واژه را نپذیرفت و برعکس خود را فردی با دغدغه‌های واقعی دانست. دغدغه‌هایی که درست بعد از ساخته شدن کار به سراغ انسان می‌آیند.

شاید اینها که گفتم، دلیل خوبی باشد برای فهم اینکه، چرا کار ِ ساخته شده از او به ندرت وجود دارد. خودش می‌گفت کارفرمایی که برای ساختن ایده‌های معماری‌اش لازم دارد، پیدا نکرده است. البته می‌گفت سعی زیادی هم در این راه از خود نشان نداده. این مرا بیشتر به ایده‌ام باز می‌گرداند:

او یک روح است، یک وجود، که از عینیت هراس دارد، و این همان ابهام اصلی است که مانند یک مشت محکم همه را گیج کرده بود. شیردل سراغ حرفه‌ای رفته که تجسد و کالبد جزء جدایی‌ناپذیر آن است، اما مایل است تا درون این فضای کالبدی، به شکلی روحانی زیست کند. در پاسخ به سؤالات نیز جنبه‌ی وجودی و متافیزیکی را بیشتر از سایر جنبه‌ها رعایت می‌کند.

یکی از اساتید دانشگاه (به قول شیردل «دکتر»)، به عنوان نقد، ادعا کرد، کارهای شیردل هیچکدام اصیل (Original) نیست و صرفا یک مونتاژ از کارهای دیگران است. بار اول، شیردل در پاسخ به این نقد واضح و شفاف گفت، «سؤال شما را متوجه نمی‌شوم.» آن استاد بار دیگر سؤالش را مطرح کرد و این بار شیردل با تامل گفت، «به سؤال‌تان پی می‌برم اما به نیت‌تان نه.» گویی آنکه می‌پرسد بیش از آنچه می‌پرسد اهمیت دارد. شخص بیش از سوال و وجود بیش از قالب معتبر و قابل اعتنا است.

این قضیه هم تراژیک است و هم حماسی. از طرفی جریان یک مبارزه است برای و به نفع اعتلا و فراروی، و از طرف دیگر دست و پا زدنی نمادین است در بازیابی روحانیتی تباه.

او هیچ جوابی را با عبارات صریح و گزیده نمی‌دهد. با یک مقدمه‌ی کاملا بی‌ربط شروع به سخن می‌کند و در ناکجایی تاریک رشته‌ی کلام را می‌گسلد.

وقتی یکی از حضار با طعنه و بهره‌گیری از هنر نمایش و البته کمی شبیه شدن به خود شیردل، گفت «آقای شیردل شما جواب نمی‌دهید، بلکه فقط صورت مسئله را پاک می‌کنید، که البته این هم بد نیست و ...» سایرین با خنده و دست زدن به استقبال سخنانش رفتند.

شیردل اهل جواب دادن نبود. حرفهایش هم بی‌ربط به نظر می‌رسید. نمی‌توانست آنچه در دل دارد را با کلمات بزایاند (که اگر می‌توانست که هنرمند نمی‌شد). می‌گفت «جلسه‌ی معماری جلسه‌ی عجیبی است. در اینجا نمی‌توانم کاری بکنم که یک تجربه‌ی فضایی بوجود بیاید.» راست می‌گفت این اساسی‌ترین مشکل یک معمار است. او نمی‌تواند با حرف، متافیزیک ِ وجودش را که در آثارش انعکاس می‌یابد در اذهان القا کند، و این همواره برای دیگران جریانی ابهام‌زاست. برای کسانی که آمده بودند تا به قول خودشان، صحبتهای بزرگترین و پرآوازه‌ترین معمار ایرانی را بشنوند، اینها مناظری غیرمنتظره بود.

راه حلهایش هم عجیب بود. مثلا او راه‌حل شهر تهران را، ترک این شهر می‎دانست. اصلا می‌گفت تهران، شهر نیست. جایی که بیشتر از شش میلیون جمعیت دارد و هیچ کدام از ساکنانش نمی‌توانند به طور کامل تجربه‌ای از تمام نقاطش داشته باشند، شهر به حساب نمی‌آید. به عقیده‌ی او کار برای تهران تمام شده است. باید خرابش کرد و از تراکمش کاست.

با شیردل نمی‌توان شرط بست. این را خودش می‌گفت. می‌گفت زمانی که در هاروارد تدریس می‌کرده، پیتر آیزنمن به همه می‌گفته، «با شیردل دو کار را اصلا نباید انجام داد؛ یکی شرطبندی است و دیگری بحث راجع به معماری.» او با مخاطبانش دائم شرط‌بندی می‌کرد. حرف زدن ِ او نوعی شرط‌بندی بود. می‌خواست بگوید کارها و زندگی‌اش مانند همه، یک زندگی عادی است. خودش را معمار خاصی نمی‌دانست. به عقیده‌اش، سبک و فرایند طراحی و این قبیل حرفها همه بهانه‌ایست برای اینکه خود را در زندگی جریان بدهد. او مشغول سُرایش ِ خود است. می‌گفت هرکس باید بتواند وجود خودش را از طریق کارش ارائه کند، و او با مشقت تمام و با سعی و تلاش بسیار دارد تلاش می‌کند تا کارش را به وجودش پیوند بزند. به همه توصیه کرد که از هیچ کس الگو نگیرند، خودشان باشند. الگو و سبک و همه‌ی اینها در فرایند طراحی ناخواسته بازتولید می‌شود، این خود بودن است که همیشه جریان خواهد یافت.

نمی‌توانم بگویم که دیدار با شیردل برایم مفید بود یا نه. اما می‌توانم بفهمم که انسانی که همه‌ی ارزشهای مدرن و پست مدرن را با تمام وجود درک کرده، اگر بخواهد شفاف و بی‌پیرایه باشد چیزی می‌شود شبیه او؛ سرگردان، گزنده و در پی خود.

۱۳۸۴/۳/۲۶

موضع انتخاباتی

از آنجا که اعلام موضع اینترنتی بسی بسیار شایع شده است، و عرصه‌ی نزاع انتخاباتی در وبلاگ و وب بالا گرفته، اینجانب رسما به کمپ اصلاح‌طلبان پیشرو می‌پیوندم و اعلام میدارم که بنده نیز علیرغم تمایلات کافرانه‌ام، با قلب مومنانه به ادامه‌ی اصلاحات رای خواهم داد.

با شفافیت تام و عدم پیچش زائد: معین

۱۳۸۴/۳/۲۰

با غریبه

با غریبه‌ها راحت‌تر می‌شود حرف زد. یک توهم ِ ساختگی وجود دارد که آنها تو را بهتر می‌فهمند. تو برای غریبه بکری و دست‌نخورده. برای او هیجان یک کشف تازه‌ای. آرام آرام خودت را در قلبش جا می‌کنی و به پیش می‌روی. حتی گاهی اوقات عاشق هم می‌شوید و از قدرت فهمی که بین شما در جریان است شگفت‎‌زده می‌مانید. همه‌ی حرفهایتان تازگی دارد. او غریبه است و پیش‌بینی ناپذیر.

بعد از مدتی کار و بار از سکه می‌افتد. حرفها احمقانه به نظر می‌رسند. تحمل عاقلانه‌ترین و فیلسوفانه‌ترین واگویه‌ها را هم نداری. سدّ آن غریبه برایت شکسته است. به چم و خم گفته‌هایش آگاهی. حتی می‌توانی آنچه می‌گوید را پیش‌بینی کنی. او دیگر غریبه نیست. یک دوست است. یک آدم، مثل تو. دیگر اما حرفی برای گفتن ندارد. او تمام شده است. غریبه‌ای که دوست شد، تمام می‌شود.

غریبه باکره است. مُهری است ناگشوده. پنجره‌ایست غبارگرفته. آسمانی است به ابر نشسته. با او می‌شود تا انتها رفت. با او می‌شود عاشق شد و عاشق ماند. صدایش می‌تواند آکنده از جذبه‌ی عشق باشد. دوست موجودی تحمل‌انگیز است. آشناست و هر آشنایی محکوم به فروریختن.

قواعد احساس و انسانیت اما مایل است چیز دیگری بگوید؛ باید دوستان را حفظ کرد و غریبه‌ها را راند. انسانیت، دوستی را توصیه می‌کند، وفا را می‌ستاید، از غریبه‌ها بیزار است و عشق را به تحملی ناچیز فرو می‌کاهد.
غریبه بودن توهم ِ جاودانه بودن است و دوستی واقعیت ِ فروریختن.

۱۳۸۴/۳/۱۳

کار معنادار

همیشه یه کارِ معنادار هست که بکنی، مگه نه؟

الان داری پخته می‌شی واسه اون کار معنادار، واسه اون کاری که یه دفعه همه‌ی لحظه‌های دیگه‌ی زندگی‌ات رو به چشم می‌آره.

نباید خسته بشی. درجا زدن تو کار نیست. تو داری پیش می‌ری. یه کاری هست که نکردی و فقط از عهده‌‎ی تو برمی‌آد. فقط کافیه بری. نمی‌دونم یه روز، یه ماه، یه سال، یه قرن، واقعا نمی‌دونم چقدر مونده، اما اون کار فقط از عهده‌ی تو برمی‌آد.

اون کار زندگی‌ات رو عوض می‌کنه. به همه‌ی کارهایی که تا حالا کردی معنی می‌ده. باعث می‌شه کشف بشی، ثبت بشی، و ازت عبور بشه، کهنه و عتیقه به نظر برسی.

می‌دونی، اگه پرت بچرخی، هرز می‌ری. زندگی‌ات بی‌حس می‌شه. خُرد می‌شی و تیکه‌تیکه تو جشن بزرگیِ بقیه، به سلامتی دیگران باده می‌خوری.

اگر خواننده‌ای، یه آهنگ بزرگ؛ اگه نقاشی، یه تابلوی بی‌نظیر؛ اگه شاعری، یه شعر سُکرآور؛ اگه فیلسوفی، یه شرح رهایی‌بخش؛ هر چی هستی یه روز گل می‌کنی. یه روز به اوج می‌رسی و همه‌ی زندگی‌ات به نظر تمرینی برای به اوج رسیدن می‌آد. دیگه تا مدتها اون بالای بالایی، تا اینکه کم‌کم از اون اوج لذت، از اون ارگاسمِ بی‌همتا، پس زده می‌شی و می‌فهمی بعد از هر اوجی درلذت، باید رنج به اوج رسیدن رو هم متحمل بشی.

تو این اتفاق‌ها، تو دیگه نیستی. تو سالهاست که مُردی. اما شرح تو و اون کار معناداری که کردی، از طریق خاک به ساقه‎‌ی گیاه می‌ره و از ساقه‌ی گیاه به تن یک حیوان و از گوشت یه حیوان، مثل یه سلول سرطانی تو بافت همه‌ی جانوران زمین تکثیر می‌شه.

ای کهنه‌ی به اوج رسیده، تو جاودانه شدی.

۱۳۸۴/۳/۱۲

شباهت

نمی‌دونم کجایی و چی کار می‌کنی. احوالی ازت در دستم نیست. ولی این رو خوب می‌دونم که چندوقت یکبار، به یادت می‌افتم و هر بار، خاطره‌ای تازه و در پی‌اش کشفی تازه درباره‌ی تو عایدم می‌شه.

همیشه می‌خواستم تو دیدت باشم. می‌خواستم من رو ببینی و دوستم داشته باشی. آخه من خیلی دوستت داشتم. ولی تو هر بار، بقیه رو بیشتر از من تحویل می‌گرفتی. هی سراغ می‌گرفتم، ببینم بقیه چی کار می‌کنن که تو توجه‌ات بهشون جلب می‌شه، من هم همون کار رو بکنم. دوست داشتم کلکسیون رفتارهایی باشم که تو دوست داشتی. شاید همین خصلت مسخره است که تا حالا باهام رشد کرده و نمی‌ذاره خودم باشم. از ریشه‌یابیِ همین خصلتهای مسخره‌ی وجودم، به تو رسیدم. تویی که یه زمان خیلی دوستت داشتم.

همیشه یادمه، رضا رو بیشتر از من تحویل می‌گرفتی. کاش می‌دونستم چرا. کاش من هم مثل رضا بودم. اما نمی‌شد.

تو کوچکترین پسر خانواده بودی. از وقتی یادمه دور و برم، همه از تو می‌گفتن؛ از شیرین‌کاری‌هات، بازی‌گوشی‌ها و مسخره‌بازی‌هات. وقتی از تو تعریف می‌کردن دل من رو می‌بردن. دوست داشتم همه جا همراهت باشم، کارهات رو ببینم و الگو بگیرم. تو الگوی من بودی. خیلی باهات حال می‌کردم.

دلم می‌خواست مثل تو برم و بوکس یاد بگیرم، یا اینکه مثل تو رو شیشه نقاشی‌های قشنگ بکشم، عرق‌گیر رکابی بپوشم، می‌خواستم موهام رو مثل تو به طرف بالا شونه کنم و هر وقت می‌خوام سیگار بکشم تو دستشویی با خودم خلوت کنم. بوی عرق تنت هنوز خوب یادمه. هنوز یادمه چند تا سیبیل داشتی.

نمی‌دونم شاید از خاطرت رفته، یک بار که من و احمد با هم بودیم، تو اون عالمِ بچگی، هوس کردیم ورق بازی کنیم. از همه پرسیدیم، همه گفتن ورق‌ها دست توئه. اومدم تو اتاق. اون بالا بودی. سر جات دراز کشیده بودی و سیگار دود می‌کردی. گفتم «می‌گن ورق‌ها دست توئه، بده می‌خواهیم بازی کنیم»، گفتی «بچه که دست به ورق نمی‌زنه. گناه داره.»

اما من یادمه که خودت بازی می‌کردی. همه می‌گفتن بازی‌ات خوبه. خیلی دلم می‌خواست موقع بازی‌ات بفهمم چی کار می‌کنی که می‌گن بازی‌ات خوبه. اما هیچ وقت نفهمیدم. من که دیگه بچه نبودم. می‌خواستم مثل تو بزرگ باشم.

برای همین بهت گفتم «من که بچه نیستم، بزرگ شدم. مثل خودت. دیگه واسه من گناه نداره.» یه کم بدنت رو کش و قوس دادی و گفتی «حالا بیا مشت و مالم بده، تا فکر کنم ببینم کجا گذاشتم.»

من هم خوشحال با جفت پاهام رفتم رو پشتت و شروع کردم راه رفتن. پشتت خیلی نرم بود. راه رفتن روش کف پا رو غلغلک نمی‌داد. حسابی ماساژت دادم و کُلی کیف کرده بودی. تموم که شد گفتم «خوب دیگه، بده بریم بازی کنیم»، گفتی «هنوز یادم نیومده. بیا اول سیبیل‌هام رو بشمار. ببین چندتاست. بعد اگه تونستی بگی ورق‌ها رو بهت می‌دم.»

خیلی ناامید شده بودم. اما از همون بچگی آدم یه‌دنده‌ای بودم. این رو تو می‌گفتی. نشستم رو سینه‌ات و شروع کردم به شمردن سیبیل‌هات. خیلی سخت بود. تو هم هر چند وقت یه بار خنده‌ات می‌گرفت و نمی‌تونستم بدونم تا کجا شمردم.

نمی‌دونم چقدر گذشت، اما یه دفعه بلند شدی و گفتی «دیرم شده، دیگه باید برم. بقیه‌اش رو بعدا که برگشتم بشمار.» گفتم «خوب ورقها رو بده بازی کنیم تا برمی‌گردی»، گفتی «نمی‌شه. هنوز یادم نیومده کجا گذاشتم.»

خیلی ناراحت بودم. نمی‌دونستم این همه بی‌عدالتی برای چیه. نزدیک بود بزنم زیر گریه، که تو دستت رو بردی بالا و گفتی «اگه گریه کنی می‌زنمت‌ها. بچه‌ی لوس.» نمی‌دونستم چی کار کنم. ناامیدم کرده بودی، ولی هنوز دوستت داشتم. من می‌خواستم بفهمم آخه چه دلیلی داره که تو باهام مخالفت می‌کردی.

یادته؟ خیلی وقته گذشته اما من خوب یادمه.

تعطیلات با تو خوش می‌گذشت. تو چیزهایی می‌گفتی که همه رو می‌خندوند. من که روده‌بُر می‌شدم. از دوران جنگ هم، کُلی شیرین‌کاری بلد بودی و کلی خاطره داشتی. تو بهداری ارتش واسه‌ی خودت حسابی دکتر شده بودی. تنها کسی بودی که جنگ رو اینقدر خنده‌دار تعریف می‌کرد. خیلی دلم می‌خواست هر کدوم از اون چیزهایی که گفته بودی رو چند بار دیگه هم تعریف کنی. آخه نمی‌دونی، هنوز هم که هنوزه، همه رو از بحرم؛ جریان تب‌خال زدنت، یا جریان اون یارو که از آمپول می‌ترسید و تو سرش کلاه می‌ذاشتی.

چقدر خوب بود وقتی می‌نشستی و باهامون گل یا پوچ بازی می‌کردی. خیلی فرز بودی. هیچوقت نمی‌تونستم حرکات دستت رو خوب ردیابی کنم. همیشه اشتباه می‌گفتم. اون روز که بهم رقص چوب‌کبریتها رو یاد دادی هم خیلی کیف کرده بودم. هنوز اون کار رو بلدم و باهاش مردم رو سرکار می‌ذارم. خیلی خوب بود. همیشه یه چند تا کار هم می‌کردی که وقتی با اشتیاق می‌ریختیم سرت که «بگو چی کار کردی، تو رو خدا بگو»، اصلا هیچی بروز نمی‌دادی. می‌گفتی «باید خودتون بفهمین. فایده نداره که من بگم.»

دوستت داشتم. زیاد بهت نگاه می‌کردم. اما تو نگاه‌هام رو نمی‌فهمیدی. بزرگتر که شدم، می‌اومدم باهات مغازه، می‌نشستم و باز نگاهت می‌کردم. لباس می‌دوختی. من با اینکه هیچوقت از خیاطی خوشم نمی‌اومد، اما پیش خودم می‌گفتم که اگه یه روز نتونستم کاری پیدا کنم، می‌آم و پیش تو خیاطی یاد می‌گیرم.

گاهی اوقات هم باهام حرف می‌زدی. تو مسیر خونه یا مغازه، وقتی مردم رو می‌دیدی، حسابی گرم می‌گرفتی و چاق سلامتی می‌کردی. من هم با کنجکاوی می‌پرسیدم «همه رو می‌شناسی؟» می‌گفتی «آره، اهل محله‌ان.»

یه روز یادمه بهم گفتی، تو این سن که رسیدی، تا حالا یه بار هم با لباس آستین‌کوتاه از خونه بیرون نیومدی. چشم بد به نامحرم نیانداختی و احترام بزرگترها رو داشتی. برای همینه که اهل محل، بهت احترام می‌ذارن.

این حرفهای تو رو عین ضبط صوت، تو مخ‌ام فرو می‌کردم. آخه می‌خواستم تماما عین تو باشم. یادمه تا همین چند سال پیش با اینکه عقلا فهمیده بودم لباس آستین کوتاه ربطی به احترام گذاشتن یا نذاشتن مردم نداره و کلا چیز خوبیه اما سخت می‌تونستم حرف تور رو فراموش کنم، و با کلی کلنجار رفتن بود که بالاخره آستین‌کوتاه پوشیدم.

الان که به خودم نگاه می‌کنم می‌بینم، خیلی شبیه توام. من حتی غذا خوردن تو رو هم تقلید می‌کردم. تو همیشه موقع غذا خوردن، تو هر لقمه دو تا قاشق می‌ذاری تو دهنت. این اواخر یه دوست بهم می‌گفت «خیلی بد غذا می‌خوری. آروم‌تر، چه خبرته لقمه‌هات رو دو تا یکی برمی‌داری»، خوب که نگاه کردم دیدم، تو اصلا خوب غذا نمی‌خوردی. ولی من غذا خوردنت رو دوست داشتم و دوست داردم. هنوز هم همونطوری، عین تو غذا می‌خورم.

یادته ناخون کوچیکت رو بلند می‌کردی. نمی‌دونستم چرا، ولی یادمه بدون این که دلیلش رو بدونم من هم ناخن‌ام رو بلند کردم. مامان بابا دعوام کردند. گفتند «میکروب داره، کار خوبی نیست.» اما زیر بار نمی‌رفتم. لابد کار خوبی بود که تو می‌کردی. یک بار ازت پرسیدم «چرا ناخن کوچک‌ات رو بلند می‌کنی؟» گفتی «مثل آچار فرانسه می‌مونه، تو بعضی کارا به درد می‌خوره»، مثل تمیز کردن دماغ. خب از جوابت راضی نشده بودم. اما مثل همه‌ی جوابهای دیگه که تا اون موقع گرفته بودم، سعی کردم خودم رو راضی بکنم.

یادته؟ فکر نکنم این چیزها یادت بمونه. تو وجودم یه قهرمان بودی که خودت نمی‌دونستی. خیلی از این حرفها گذشته. تو دیگه تو خاطرات امروز من جایی نداری. یه زمان خیلی دوستت داشتم، خیلی زیاد. اما حالا فقط تو وجودم ردیابی‌ات می‌کنم. دارم می‌فهمم چرا مثل توام و خیلی جاها به خودم میگم «چه بد که شبیه‌ات‌ام.»

۱۳۸۴/۳/۷

جهان‌وطنی

امروز خبر جالب، تیتر روزنامه‌ی شرق بود: ایران جهانی شد.

دانشکده شلوغ بود. البته کمی تا قسمتی شلوغ. آدمها هر وقت بخواهند می‌توانند شلوغ باشند. بحث شلوغی اما، تحریم انتخابات بود؛ یار دبستانی بیا و انتخابات را تحریم کنیم!

وحید می‌گفت جهانی سازی خوب است. این را از دهان یک چپ (مارکسیست) شنیدن برایم جالب بود. خوب به هر حال جهانی‌سازی و خواست نظام سرمایه‌داری برای یکپارچه کردن بازار جهانی ، در نگاه اول (و البته فقط در نگاه اول!) ضدمارکسیستی است.

امروز سر کلاس هم همین بحث بود: جهان‌وطنی و جهانی‌سازی. (تقارن این بحثها هم در نوع خودش باید جالب باشد) برانیسلاو سرژینسکی (Branislaw Szerszynski) و جان یوری (John Urry) در مقاله‌شان با عنوان فرهنگ جهان‌وطنی (Culture of cosmopolitanism) گفته بودند که در دنیا روندی در حال گسترش است که طی آن انسانها احساس جهان‌وطنی می‌کنند. آنها تحقیق کیفیِ وسیعی در سال 2000 در انگلستان انجام داده بودند که طی آن 11 درصد از مردم انگلیس خود را متعلق به جامعه‌ی جهانی می‌دانستند.

جابجای این مقاله اشاراتی وجود دارد که می‌خواهد بگوید پیشگوییِ مارکس و انگلس درباره‌ی عاقبت نظام بورژوایی، دارد محقق می‌شود. بازار جهانی هدف بعدی نظام سرمایه‌داری است. در طی این جهانی شدن هویتهای متعدد برمی‌افتد و فرهنگی واحد، به عنوان فرهنگ جهانی جای خود را در سراسر جهان باز می‌کند. البته مقاله اصرار ندارد که به این امر توجه زیاد بدهد. ایده‌ی مارکس و انگلس در حد یک نظریه باقی می‌ماند. قصد اصلی مقاله این است که نشان دهد به راستی ایده‌ی جهان‌وطنی در حال گسترش است، حالا به هر دلیل که می‌خواهد باشد.

دیگر در نظام سرمایه‌داری نمی‌توان از دولت-ملت سخن گفت، چراکه دولت-ملت به شدت از دیگران (Others) هراس دارد. هراس از دیگری در حقیقت هراس از فرهنگ و خلق‌وخو و منش دیگری است. هراس از دیگری بخصوص وقتی شدت می‌گیرد که آنها خطرناک و ناآشنا به نظر برسند. مثل ارتشی که به جایی لشگرکشی می‌کند یا مسافری که هرازچندگاهی دیاری دیگر را می‌آزماید. اینها همه «دیگری» تلقی می‌شوند.

اما حالا مفهومی تحت عنوان «شهروند جهانی» عمیقا در حال گسترش است. تفاوتها از هر نوعش در حال برخاستن است. دیگر نباید از دیگری هراسید. دیگری می‌تواند یک انسان آشنا یا یک توریستِ متمدن به حساب بیاید.

اینها افکاری است که رسانه‌ها به آن دامن می‌زنند. نقش رسانه درست همین است: آشنا کردنِ غریبه‌ها. مثلا تلویزیون دائما در حال بیگانه‌زدایی است. این رسانه با تصاویری که با تکنیکهای گوناگون از ملیتها و مکانهای گوناگون نشان می‌دهد، جهانی‌گرایی را امری عادی و روزمره می‌کند و مقاومتهای احتمالی را از سر راه برمی‌دارد.

مقاله در نهایت به 3 نتیجه ختم می‌کند: اول آنکه جهانی‌گرایی کاملا عادی شده است و حجم وسیعی از خروجی‌های رسانه‌ای را به خود اختصاص داده است. دوم آنکه شواهدی از یک جامعه متمدن مبتنی بر جهان‌وطنی قابل مشاهده است. و دست آخر، این فرهنگ جهانی در حال جایگزینی با فرهنگ بصری و گویای معاصر است و حوزه‌ی عمومی در حال فرورفتن در مرکز توجهات جهانی است.

خوب دیگر، ما هم داریم جهانی می‌شویم. فرهنگ جهانی پیدا می‌کنیم و از قضا توسط همین تلویزیون و سایر رسانه‌های وطنی به سطحی جهانی می‌غلتیم. البته این مسئله گویا اجتناب ناپذیر است. با خواست جهانی که دیگر نمی‌شود درافتاد. تعین و تصلب تاریخ (همان جبرگرایی خودمان) گویی به این راحتی‌ها دست از سرمان برنمی‌دارد. ما مجبوریم به تمکین در برابر آنچه پیش می‌رود. پیش‌بینی مارکس و انگلس هم در نوع خودش جالب توجه است. و کلی از این حرفها ...

۱۳۸۴/۲/۱۰

تو

پیشترها، آسمان بود، زمین بود، جنگ، عشق، حسد، نفرت بود
و تو بودی

اکنون، آسمان هست، زمین هست، جنگ و عشق و حسد و نفرت و داغهای تازه‌مان نیز
کجای این مرثیه‌ی خونبار دست به چانه زده‌ای؟
چه را تماشا می‌کنی؟
تو مرده‌ای.

۱۳۸۳/۱۲/۱۷

مدارای سرکوبگر-Repressive Tolerance

از مهمترین دغدغه های یک نظام دولت سالار یکسان سازی توده ها به منظور ایجاد کنترل بیشتر است. اما چه نظامی است که به مفهوم یکسان سازی اهمیت نداده باشد، لابد نظام اقتصاد آزاد و سرمایه داریِ لیبرال، که اصل در آن کوچکتر شدن دولت و حتی از میان رفتن آن است.

یکسان سازی دغدغۀ مهمی است نزد همۀ مصلحان تاریخ. همۀ آنها که سعی در بهره کشیِ بهینه از نظام اجتماعی داشته اند به نوعی انسان آرمانی می رسند که کمتر یافت می شود اما به واسطۀ وجود ذهنی اش، تمایلات سایرین را تحت الشعاع قرار می دهد و سرکوب می کند.

اگر دولت مدرن تجلیِ یک تن قلمداد شود و روح تبلور یافتۀ دموکراسی در موجود واحدی به نام دولت حلول کند، آنگاه درمی یابیم که یک تن (دولت) برای مخاطب قرار دادن، نیاز به یک تنِ دیگر (ملت) دارد. یک تن، با همۀ علایقِ مساوی و برابر، با همۀ انتظاراتِ مدرن و اصلاح شده، با همۀ خصوصیات کاملاً رشد یافته.

نفسِ وجود هویت تبلور یافته هم اگر محل تشکیک باشد، سامانِ یکسانِ دولت-ملت در برخورد با واقعیت بیرونی نمی تواند شبهه انگیز تلقی شود. دستاورد دموکراسی لیبرال رهاییِ دنیای درون و یکسانی دنیای بیرون است. دولت زمامدار بیرونیات است و مسئول درونیات نمی باشد. در درون هر چه می خواهی متفاوت باش اما شئون فراگیر وجودت باید تحت کنترل نظام سیاسی به انجام برسد. در اینجا یک آزادیِ شگرف گل می کند، آن هم آزادی بیان است به عنوان حقی درونی.

گفتار آزاد حق هر انسان است. هر کسی می تواند هر جور خواست فکر کند و هر جور خواست به بیان تفکراتش بپردازد، اما اگر واقعاً چنین باشد هیچ مقاومتِ بیرونی ای لازم نیست. در واقع سؤال اساسی ای که مطرح می شود این است، یک دولتِ قائل به آزادی بیان چگونه از تبعات عملی و گاهاً براندازانۀ این گونه آزادی ها در امان می ماند؟

مارکوزه در مقاله ای در 1965 پاسخ این سؤال را با یک عبارتِ فی نفسه گویا داده است: "مدارای سرکوبگر". به قول سقراط، هیچ حاکمی نیست که از حمایت های یک سوفیست برخوردار نباشد. قدرتمند برای توجیه آنچه می کند یا کلام یک فیلسوف و جامعه شناس را به دنبال دارد یا تأییداتِ یک روحانی را. اینگونه است که فضایی حاکم می شود که به ظاهر، و تنها به ظاهر، فضای گفتمانی آزاد است و اما در حقیقت، عرصۀ جدال میان منفعت مندان و تهی کاسِگان.

در ایران نیز منفعت طلبیِ ساخت قدرت، سایر طبقات را به این باور فرو برده است که هر خطبه و منبر و حکایتی، ابزار مدارای سرکوبگرانه است، البته نه به آن شیوایی این واژه در دموکراسیِ لیبرال، بلکه با اقتضائاتِ جهان سومی اش. و در نهایت فضای جامعۀ ایران حتی در اندرونی ترین لایه هایش به فضایی سیاسی تبدیل شده است که به عنوان معضلی فرهنگی، ایرانیان را ملتی صرفاً منتقد و خالی از درک حقیقی و منصفانه و مسئولانه بار آورده است.

سیاست زدگی قطعاً از مهمترین معضلات فرهنگیِ ایران است. سیاست زدگی چونان اندوهِ فردی مصیبت زده که تمام خستگی اش را در الفاظ کج و معوج به هر ویرانه ای می آویزد و خویش را در باور اینکه آنچه یافته است چونان حقیقتی نمادین تسکینش می دهد خوش می دارد. همین است که ایرانیان صرفاً در فضای اندوهناک میهنشان غمخوارِ یکدیگرند و در سایر عرصه ها چونان رقیبانی دیرین رو در روی هم قرار می گیرند و هم شحنه و نگهبان هم می گردند و هم خبرچین و خبرسازِ هم.

۱۳۸۳/۱۱/۲۲

روز قیامت است و همه در پیشگاهِ عدل الهی منتظر نتیجۀ اعمال خویشند. دادگاه عدل برپا می شود. خدا و صف مستشاران و کارگزارانش همه را به قیام فرا می خوانند. او می آید و بر جایگاه قدسیش تکیه می زند. همه جا نور است. هیچ چیز مفهوم خاصی ندارد. مشخصۀ فضای پیرامون ابهام و روشنی است.

انسان ها یکی یکی می رسند. چهره هاشان خندان است. به هم اشاره می کنند و گاهی به چند نفری از میان جمع دست تکان می دهند.

خدا به سخن می آید، روی سخنش با پیامبران و شهدای عدل است: "شما خاصان من و برگزیدگان من روی زمین، توده های اسیر و ضعیف را رهانیدید. بر ضد دروغ پیشگان و اربابان نیرنگ قیام کردید. خویش را به دست توانمند ایمان سپردید و مرا یگانه پادشاه حقیقی یافتید. بر آنانکه کودکان را در پی ایمان بلاهت گونه شان به درگاه من قربان می کردند آسان گرفتید و شیوۀ زیستن مسالمت آمیز با دیگران را به انسان گریزانِ متوحش و پرخاشگر آموختید. شما مصلحانه به نبرد حقیقت و باطل نظر انداختید و برای چند روز زندگی دنیا خواهانِ صلح و برابری و آزادگی بودید. شما مستحق ستایشید. نورِ جاویدانِ ما قرین روح بی قرار شما خواهد بود. تنعمِ هم آغوشی با حقیقتِ آنچه می جستید را ارزانی تان می گردانیم و سکر خنده های شیرین و مدهوشی و قرار را در رگهای برافروخته تان جاری می سازیم. سوزشی متعالی وجودتان را بدرقه خواهد کرد. شما دیگر از مایید و به سمت ما شدن عروج داده خواهید شد. قرار ابدی بر شما باد."

صف پیامبران در حال عبور است، من در آن میان همه را خرم می بینم، راضی و خشنود. کالبدشان درغلتیده در نور و سرور، خاطر انسان را تسلی میدهند.

پاها به جلو می رود. تن ها از هم عبور می کنند. بصائر افقهای ناپیدا را کشف می کنند همۀ اینها کمتر از چشم به هم زدنی می انجامد و خدا به سخن می آید، روی سخنش با دانشمندان است: "همه تان کمابیش مطابقِ عقلِ محبوبِ من پیش آمدید. آمدنتان را خیر مقدم می گویم. برخی تان در قله ایستاده اید و نفسهای عمیق و شمرده تان صلابت گامهاتان را مؤیِد است. برخی تان در میان راهید، خستگی نفسها و گامهای لرزانتان شما را گواه موافقی است. لرزش از اختیاراتی است که به شما عطا شد و قدر آن دانستید. و اما برخی دیگرتان هر چه خواستید که گامی بردارید، ساختار مشکوکِ دنیا و ذهنتان معاضدتی با شما نکرد. شما هنوز در ابتدای راهید. به همه تان خوشامد می گویم. به سمت آنچه خیز برداشته اید و طبعتان چنین گواه است پیش آمده اید. ما را همین بس. هر آنچه نور گرفته اید افقهای تاریکتان را روشنایی می بخشد. با هم آنچه از فتوحاتتان باقی است را خواهیم پیمود. کران تا کرانش را در وسعتی ابدی لمس خواهیم کرد. نورِ رهیدن از آلام جبری و شکننده ای که از آن گریزان بودید شما را در بر خواهد گرفت و حقیقتمان یاری مان خواهد کرد."

ناگاه صدایی می شنویم. کسی بلند، طوری که همه بشنوند و آگاه شوند حرف می زند. او را می شناسم. آری او کارل مارکس است. مارکس که خیلی جوان است پیش تر می رود - اینجا همه جوانند – می گوید: "ای خداوند، من تو را در باطنی ترین چاله های وجودم یافته بودم و در آشکارترین شان سرکوبت کرده ام. کنون که از ما شدن می گویی رنج تنهایی و کتمانم را به یاد می آورم. اما بدان که بر تو قیام خواهم کرد و اندیشناکِ شرمِ خویش نخواهم بود."

همه جا ساکت است و باد ملایمی می وزد. نور سرخی همه جا را فرا می گیرد و خدا به سخن می آید: "ما بر خویش شوریده ایم آنگاه که مخلوقی شورنده بر خویش را برگزیده ایم. نور ما همۀ قیامها را مشایعت خواهد کرد. هر بانگِ اعتراضی نغمۀ رهایی را در آغوش خواهد فشرد. شکوه رمیدن از کالبدها ننگ و دلهره را در خواهد نوردید. همۀ انقلابیها برشورید. همۀ مطیعان قیام کنید. نور ما در قیام شما نهفته است. ما عاصیِ هراسِ از برانداختنیم. در هز مقامی که هستید، نوری از جنس همان مقام، بر تعالیِ خیال و وهمتان سیطره خواهد افکند. همه رهروِ نورِ خویشیم."

وای چه شوق وصف ناپذیری. بانگ دیگری بلند می شود. حکیمی از میان انسانها قدم پیش می نهد. او را می شناسم. او جلال الدین محمد بلخی است. با سر بلند و چشمان امیدوار می گوید: "ای سرور جاودان، لفظم از تصویرت شرمسار و دستم از دامانت کوتاه، به کدام نام جلوه کردی که ندیدمت!؟ و به کدام حُسن فرود آمدی که نیافتمت!؟ من در بانگ آبها تو را دیده ام و در نویدِ بهار جامه از قبای تو نو کرده ام. سرخی رنگ و سیاهی موی ام را به زردی و سپیدی سپردم و آهِ جانسوز به هواداری ات برآوردم. کنون جان رانثارت می کنم عقل را پیشکش."

همه جا ساکت است باد ملایمی می وزد.نور سرخی همه جا را فرا می گیرد و خدا به سخن می آید: "هیچ جانی نثار نخواهد شد. همۀ جانها مقام خواهند یافت. عشق در جوهری از لذت، آمیخته با قوایی ابدی، همۀ مذاقها را خواهد نواخت. جانِ ما به جانتان مشتاق تر است. بسترِ هم آغوشی مهیاست. نوری از جنسِ همان مقام بدرقۀ راهتان خواهد گشت. همه رهروِ نورِ خویشیم."

۱۳۸۳/۱۱/۲۱

دنیای اندیشه دنیای فراخی است. هیچ کس جا را برای دیگری تنگ نمی کند.
آزادی مطلق آنجا معنی می یابد. دیگر هراسی نیست. آنچه می گویی مخاطبان خود را خواهد یافت.

تو در نظر من سراپا یاوه و دروغی و من در نظر تو نیز هم. اما تو را دوست دارم، چون مرا فربه تر می کنی و بر غنایم می افزایی.

من تماماً منطقم، سراسر برهان و استدلال ام، وجودم سرشار از درستی و حقیقت است، اما تو مرا نمی فهمی و اندیشه ام را سزاوار نمی یابی.

من چه کنم؟

ساخته ای لطیف تر از کلام ندارم که نثارت کنم. دستم بر آسمانها نمی رسد. اهل معجزه نیستم. اهل هیچ چیز نیستم. انسانی ام مانند تو که با تمام جانم آنچه درست می پندارم را سرِ تسلیم می نهم.

اما نفهمیدنِ تو دردِ من نیست. تو نیز مانند منی. شاید روزی جانهامان یکی شود و معناهامان پیوند یابد. تو در پسِ پیچیدگیهای من خود را یابی و من هم خود را در پس تو.

اما کنون چه کنیم؟ بکشیم و کشته شویم؟ حقیقتِ ما این است؟

با من مهربان باش. مهربانی ات را می ستایم. دروغ هایمان دیگر بوی گند نمی دهد. بیا زیستنمان را پیچیده در تفاله ای سوی آسمان نشانه گیریم، مگر آن بالا کسی را وحشتِ دردِ جانکاه مان بگیرد و بر مهربانی من و تو خنده کند.

۱۳۸۳/۱۱/۱۴

در تاریخ 29/7/83 روزنامة شرق تبليغي چاپ كرده بود براي يكي از كتابهاي نشر قطره.
كتاب، داستانهاي كوتاه تولستوي بود و ناشر با اين جمله اثر را به مخاطبين معرفي كرده بود، از قول ويتگنشتاين در نامه‌اي به راسل: "كتاب داستانهاي تولستوي را خواندم، واقعاً عالي بود. اگر نخوانده‌اي حتماً بخوان."
سبك اين گزاره و نحوة تبليغ بسيار جالب است. از طريق توصية يك انديشمند به انديشمند ديگر، محصول توليدي كس ديگري به فروش خواهد رفت. به اين ترتيب توصية يك انسان كه بنا به ساختار ذهني‌اش از محتواي يك اثر لذت برده مبناي ارزشي و پيش‌داوريِ زودهنگامِ -درقالبِ تبليغ حلول يافته‌اي- ميشود براي سايرين كه "شما هم اگر متفكريد و اهلِ ذوق و استعداد، بايد اين كتاب را بخوانيد –چون از خواندنش لذت خواهيد برد- و هم از خواندنش لذت ببريد."
اينگونه است كه همة انسانها در مقامي برابر تلقي شده‌اند كه با هر سطحي از شعور و احساس و با هر مباني عقلي مي‌توانند آنچنانكه ويتگنشتاين از كتاب لذت برده، كتاب را بخوانند.
توصية ويتگنشتاين يك توصية عادي تلقي نمي‌شود. مثلاً اينكه تو به دوستت بگويي اگر فلان كتاب را نخوانده‌اي حتماً بخوان چه ارزشي دارد؟ ويتگنشتاين در مقام فردي مجسم شده كه فهم زيباشناسانه‌اش در بالاترين استانداردها و نُرمهاي بشري تكامل يافته و معيار سنجش باقي انسانها گشته. از توصية او نمي‌توان به راحتي گذشت.
در ثاني اگر كتاب را خواندي و لذت نبردي و فهم نكردي، بايد درنگ كني و از خود بپرسي چرا؟ مثل يك بيماري با عدم لذت بردنت برخورد كني و سعي كني علاجش كني. تا جايي كه ديگر همة انسانها از يك اثر لذت ببرند و آن را بفهمند.
معتقدم هر كس متناسب با ساختار ذهني و روحي و هژموني ارزشهايش كه در اثر تجربه و هزار اما و اگر شكل يافته از يك واقعيت لذت مي‌برد يا از آن حذر مي‌كند. نبايد انتظار داشت و اساساً چنين انتظاري باطل است كه دو نفر در مقامِ مشابهي از فهم و لذت قرار گيرند. اما اين تبليغ چنين انتظاري از انسانها عرضه مي‌كند.

۱۳۸۳/۱۱/۷

به علی

در آسمان و زمين آشناتر از تو ندارم.
تو همة آن چيزي هستي كه مي‌ستايم.

كه تو، علي، ذهنيت باليدة من در فراسوي نخلستانها و ريگزارهاي داغ و خشكيده‌اي.

۱۳۸۳/۱۱/۴

بداهت

من شيفـته‌ی جلوه‌ی ناب بديهياتم
آنگاه كه جامه‌ی كلمه به تن مي‌گيرند.
بارها از پس همه‌ی پيچيدگي‌ها و غامض‌بافي‌ها، چشمك زيباي يك حقيقتِ بسيط نظرم را به خود جلب مي‌كند.
در اين هنگام است كه مي‌خواهم از پوست خود برهنه شوم و تكه‌تكه آن مفهوم را در فضاي بي‌جريان و منبسط شعورم هضم كنم، اسير كنم، بجَوم.

من شيفه‌ی جلوه‌ی ناب بديهياتم
همانها كه همه مي‌فهمند، اما اين لياقت تنها در ذهن يك انسان است كه عروج مي‌كند.
بداهت در انسان به معراج مي‌رود.
و ما چه هستيم جز ملغمه‌ی متناقض بديهيات؟

۱۳۸۳/۱۰/۲۹

آن چیزی هستی که گمان می کنی هستی.

۱۳۸۳/۱۰/۲۴

نقدی بر فيلم مسیر سبز (Green Mile)

مسیر سبز (آمریکا، 1999) فیلمی بود از فرانک دارابونت، که دو هفته‌ی متوالی از سینما یک پخش شد. صرفنظر از همه‌ی محاسن چنین کار ِ انسانی و بزرگی، چند سؤال و گیر ِ بزرگ و نچسب در بابِ فیلم ذهنم را به خودش مشغول کرده.

فیلم در ساختاری نامتعارف با سینمای آمریکا سخن‌پردازی می‌کند، و همین ما را به عنوان مخاطبانِ شرقی (به معنای متافیزیک‌باور) به وجد می‌آورد. در جایی که اصلا انتظار نداری، اعتقادی کاملا تاریخی و سنتی نسبت به معجزه و عنایات خدا به آدمی و قدرت‌‎های دربرگیرنده‌ی انسان وجود داشته باشد، ناگهان به گونه‌ای جریان‌گریز (چه در کل روندِ فیلم‌سازی آمریکایی و چه در جزئیاتِ الهام‌بخش فیلم)، اثری مطرح می‌شود که آشکارا تعریفی عقل‌نامحور (ناظر به عقل نظریِ مدرن) از انسان دارد. و همین ما را به خود مشغول کرده و دهان‌مان را به تمجید و تحسین گشوده، و چنین وانمود می‌کنیم که ناگهان اثری عظیم و بسیار بزرگ و انسانی پیش رو داریم، و این اثر را به نفع هویت شرقی و شهودی‌مسلک‌مان مصادره می‌کنیم، و احتمالا (با تفاسیر خود) قانونی کلی در بابِ انسان ارائه می دهیم که: «آری انسانیت بالاخره خود را نشان می‌دهد و اصولا انسانیت یعنی همین، همین که ما سالیان دراز، پیشتر گفته بودیم و ...» به گمانم یک بخش عمده‌ی حس زیبایی‌یابی ما در فیلم، تحت تأثیر چنین هویت القاشده‌ای از شرق است.

اما سؤال اصلی من نه به معصومیتِ ساده‌لوحانه‌ی جان کافی (John Coffey)، و نه حماقت بیش از اندازه‌ی زندانبانان در فهم معجزه، و نه روحیه‌ی پاک و بچگانه‌شان بعد از اعدام کُلّی انسان، بلکه به شخصیتِ خوش تراشیده‌ی فیلم، یعنی آقای پرسی (Percy Wetmore-همان زندان بان منفور) باز می‌گردد. گویا خداوند نیرویی عظیم و ماورایی را به یک غولِ عظیم‌الجثه داده. انسانی که همه‌ی ویژگی‌های صوری‌اش، دستگاهِ شناخت ابتر و نارسای انسان را به سمتِ متهم کردنش می‌کشاند. چهره‌ی سیاه، هیکل ِ نخراشیده و تکلم عاری از بلاغت و فنون زیبایی، همه‌ی چیزهایی است که بخواهی نخواهی اگر در تو جمع شوند، محکوم همیشه‌ی ذهن انسان‌هایی. حال در فیلم، چنین آدمی، با چنان نیروی حیات‌بخشی، غمخوار بشریت است و دردهای جسم او را درمان می‌کند، اما معلوم نیست برای چه و برای که. معجزه‌اش انسانهای پیرامونش را به هیچ چیز دلالت نمی‌کند. آنهایی که معجزه‌اش را می‌بینند همه خود، انسان‌های خوبی تصویر شده‌اند؛ انسان‌هایی معتقد به عیسی مسیح، معتقد به خیر، به خدا، به انسان. کسانی‌که در زندگی ِ عادی‌شان به معجره نیازی نداشته‌اند، مگر برای التیام زخم‌های بدن‌شان. جان کافی چه چیز غیر از یک توده‌ی داروهای ماورایی برای انسانهای خوب و سر به راه است؟ در دنیای واقعی چنین انسانی احتمالا می‌توانست انقلاب به را بیاندازد، تولیدِ معنا کند، و با نفرتِ واقعی توده‌های نفهم-نگاه-داشته-شده از میان برود. اما در فیلم چطور؟ معجزه‌اش چه معنایی به دنبال داشته؟

کسی که بیشترین نیاز به کمک و معجزه در او موج می‌زند (پرسی)، تا آخر همانطور نیازمند می‌ماند. مگر او را کسانی غیر از انسان‌ها پرورده‌اند؟ تمام رفتارهای آقای پرسی نشان می‌دهد که خاطرات خوشایندی از انسان‌ها و گذشته‌ی خود ندارد. او دائما تحقیر شده و با او مثل ِ یک شیء یا یک حیوان رفتار شده است. حتی اگر عقلانیتِ فهم ِ متقابل و یا احساس ِ ناحق بودن نیز در او وجود نداشته باشد، به هر حال او دست پرورده‌ی فرهنگ انسانی است. در فیلم، او را ناتوان در دفاع از خود نشان می‌دهند. انسانی ترسو که در مقابل شُکهای ناگهانی دنیای پیرامونش، حتی قادر به کف نفس و کثیف نکردن خود هم نیست. در مقابل ِ هر تهدیدی واکنش منفی از خود نشان می‌دهد، و حتی از کشتن انسان‌های ديگر، تردید و لذتی همراه با اضطراب دارد. او نمی‌داند کیست. تردید در چشمانش موج می‌زند. درکِ واقعی از انسان‌ها و خواسته‌هاشان ندارد. از سقوط انسان‌ها لذت می‌برد، و دهان به تمسخرشان می‌گشاید و عقده‌ها و مسخره‌شدن‌ها و تحقیرشدن‌های طولانی‌اش را باز پس می‌دهد. او حقیقتِ ناگفته‌ی جهان را منعکس می‌کند. او به سرگرمی‌های حقیر و زیستن ِ سگی ِ انسان‌ها دستِ رد می‌زند. انصاف دهید، چه کسی بیش از او نیازمند ترحمی کریمانه است؟ باشد، انسان نیازمندِ ترحم است، ولی خدایی اگر هست، جز او چه کسی را باید دریابد؟ اما مسیح فیلم ما، همو که سمبل رحم و فهمیدن است نیز، او را نمی‌فهمد و معجزه‌ای در حق ِ فهم پایمال شده و غرور در-هم-ریخته‌اش نمی‌کند. انتظار معجزه که نه، حتی از دیدن معجزاتش هم سهمی نمی‌برد.

در فیلم به یک موش (آقای جینگلز) هویت داده می‌شود و علی‌رغم ظاهر و باطن ناشناخته‌اش مورد تفقد انسان‌ها قرار می‌گیرد، تربیت می‌شود، حتی حس‌های انسانی به او منتقل می‌شود. گویی می‌فهمد و می‌تواند به طور عالی احساس کند. و یا شاید هم، این نقش ِ اوست که باید باشد، تا زیستن ِ حقیرانه‌ی انسان‌ها را یادآورد شود. هرچه حقارت است باید تا انتهای زیستن ِ بشری باقی بماند (آقای جینگلز و زندان‌بان می‌مانند). انسان‌ها نیز باید با عمری طولانی باقی بمانند و از دیدنِ این همه ملال، دل‌زده شوند. در مقابل ِ یک موش اما، با یک انسان چنین نمی‌شود. نه حتی از طرف انسان‌های عادی دیگر، بلکه از طرفِ یک مسیح ِ دیگرگونه، یک پیامبر صاحب معجزه. حتی جان کافی نیز پرسی را به سزای اعمالش تنبیه می‌کند و با اختلال مشاعر، روانه‌ی تیمارستان می‌سازد. تیمارستان، تیمارگاهِ حقیقت است.

جایی از فیلم جان کافی با شرمساری می‌گوید: «از آنچه هستم متأسفم.» اما به گمانم این سخن بیشتر برازنده‌ی دهانِ پرسی بود. او بود که به عنوان نماینده‌ی گونه‌ای که میان انسان‌ها شبیه کم ندارد، با سوء تفاهم و سوء نیت به دنیا آمد و با همین خاصیت از دنیا خواهد رفت. فیلم بیش از آنکه انسانیت را نشانه گیرد با رویکردی تکامل‌گرایانه، همه‌ی ضعیفان و متفاوتان را محکوم به نیستی و فنا می‌داند. و مسیح فیلم ما نیز تنها یک کاتالیزور در تسریع ِ فرایند پست‌زُدایی است.
ما نه به خاطر مرگ جان کافی، که بیشتر به خاطر پدید آمدنِ پرسی‌ها مستحق معجزه و هدایتیم. و فیلم (در ساحتِ گفته‌هایش) در سطحی‌ترین رگه‌های انسانیت، چنین فهمی را از انسان دریغ می‌کند.

۱۳۸۳/۱۰/۲۱

صورت و معنا(۳)

صورتمندان را فلاسفه مي نامم، همانانكه انسان را حيوان ناطق ناميده اند. آنانكه كلام را كه تجلي رقيق صورت است به نام انسان مصادره كرده اند. كلام اين گوهر شگرف در بطن خود ناظر به مفاهيمي است كه انسان آنرا از پس قواعد اعتباري ذهنش به بيرون مي كشد. صورت، محسوس آنچيزي است كه مي فهميم. نوعي حس است، نوعي سنجه. شبيه بساويدن بعد وسيعي است كه ذره ذره در ذهن تكامل مي يابد. فلاسفه كارشان لنگ چنين بعدي است. در پي بنا نهادن كليت بر شالوده اي از كلامند و ماهيتِ ذاتا متناقض كلام (چرا كه تقليل يافتة مفاهيم است) را در نظر نمي گيرند. نزد آنان وجه تمايز انسان، قواي ناطقة اوست، نه قواي شعور و احساسش و حال آنكه انسان اكثر عجايب را با اين آخري آفريده است.

۱۳۸۳/۱۰/۲۰

صورت و معنا(۲)

كلام و كلمه از رقيق ترين صورتهايند. به همين سبب است كه قدرت تأثير زيادي بر مخاطب دارند. فاصلة ميان مفهوم (معنا) و كلمه (صورت) هرچند گمراه كننده است، اما فاصله اي تعاملي است. كلمه همواره بخشي از مفهوم را تجلي ميدهد. كلام همانقدر كه نزديك كننده است مي تواند دور كننده باشد.

بر خلاف نظريه اي زبانشناختي كه كلمات را براي فكر ضروري ميداند معتقدم مفاهيم كه توده اي از جنس معنا و بصيرتند، جان آدمي را مخاطب قرار ميدهند و درك تكاثف يافتة اين حالات است كه نيازمند كلام مي گردد.

كلام همواره جرمي از اضافات را به دنبال خود دارد و اين خاصيت ماده و بصيرت مادي است كه تك بعدي است و از ذوابعاد بودن هراس دارد. حالت خنده دار قضيه آنجا رخ مي دهد كه با ابزاري تك بعدي در پي يافتن و بيان كليت برآييم و هرگز آنرا نيابيم. كليت هيچگاه از خلال كلام حاصل نمي شود. به عبارتي كليت مفهومي مشترك در اوهام و متفرق در حوزة عمومي است.

هگل مي گويد: «امر حقيقي،كلي است» و آدورنو مي گويد: «كليت ناحقيقت است».

آنكه به دنبال امر كلي مي گردد آنرا در پس كلام نخواهد يافت. كليت همواره تحت تأثير صورتها جلوة خود را از دست مي دهد.

۱۳۸۳/۱۰/۱۷

ستایش

انسانها كساني را مي ستايند و باور مي كنند كه يكي از جوانب صورت يا معنا را برگزينند و درآن غول آسا و شگرف رشد كنند. يا در مادة صرف در غلتند يا متضمن معناهاي نهايي باشند. يا به زندگي به ديد فيلسوفانه بنگرند و يا شاعروار بناي مبهم معنا را در ويرانه هاي يقين جستجو كنند. باقي انسانها نيز به ستايشگران اين وضع خواهند پيوست و پاچة كوبيدن غير را ورخواهند كشيد. انسانهايي كه متضمن صورت و معنا هر دو با هم باشند و به سبيل اعتدال قيام كنند چندان موافق مذاقها نبوده اند. لذا براي جلب توجهات نياز به معجزه داشته اند.

انسان در باطني ترين نهادش انقلابي است. مايل به براندازي است. مشتاق چپه شدن و تا سر حد مرگ پيشرفتن است. كافيست نهادش را كمي دستكاري كرد. شوق در برانداختن واقعاً بيش از اشتياق به برساختن است. براي همين است كه پيامبران يا غريبانه مرده اند يا دليراه شهيد گشته اند. راه ديگري در ميان نيست. يا بايد به نيروي جهل و توهم كاذبِ يك انقلاب صوري و معنايي تن دهي، يا در كنج خلوت انديشناكِ خويش، به آب شدن و ريختن بيانجامي.

كدام را مي خواهي؟ با توام «من».