۱۴۰۲/۱۱/۳۰

ظاهرگرا

بغل‌دستی‌ام باشگاه می‌رود. بدنِ خوش‌فُرمی دارد. لباس‌هایِ تنگ می‌پوشد تا بدن‌اش را نمایش بدهد. از نمایشِ دارایی‌های‌اش لذت می‌برد. معتقد به داشتنِ نظم و ایده برایِ موفقیتِ اقتصادی و پیشرفت است. باقاعده و متعهد، نگاهی رو به پیش دارد. موها را رو به بالا شانه می‌کند و صورت‌اش را می‌تراشد. چهره‌ای مصمم و تخس دارد. محاسبه‌گر و سطحی و مغرور است. برایِ زندگی‌اش تلاش می‌کند. آخرِ هفته‌ها فیله و ماهی و برنج و تخم‌مرغ می‌گیرد و برایِ وعده‌هایِ روزانه‌اش غذایِ سالم آماده می‌کند. بویِ خوب می‌دهد و آراسته لباس می‌پوشد. صبورانه کار می‌کند. خوش‌برخورد و آداب‌دان است. می‌داند از زندگی چه می‌خواهد. به دنبالِ خریدِ بهترین چیزها از مشهورترین برندها ست. درگیرِ حاشیه نمی‌شود و از همسرش با احترام یاد می‌کند و حلقه در دست دارد. از قیمت‌هایِ روز باخبر است. تقریباً هیچ چیز در موردِ سیاست و امورِ اجتماعی نمی‌گوید، اما کمی که به پر و پای‌اش بپیچی، می‌بینی که مثلِ اغلبِ آدم‌هایِ پیرامون‌مان، از سیاست و اجتماع ناراضی ست. هویت‌اش را به این چیزها پیوند نزده. یکی از دو خواهرش آمریکا ست. قصدِ مهاجرت ندارد. دوستانِ خوب دارد با پدر و مادری پیر که نمی‌تواند تنهای‌شان بگذارد. دارد برایِ ساخت و ساز در خانه‌یِ پدری برنامه می‌ریزد. دمِ چند نفر را در شهرداری دیده که بتواند نزدیکِ پنجاه متر خلاف کند. فکر می‌کند سودِ خیلی زیادی از این کار عایدش می‌شود و با این قیمت‌ها ارزش‌اش را دارد. خیلی حوصله‌یِ شبکه‌هایِ مجازی را ندارد، اما آدم‌ها و قیمت‌ها و اخبار را با دقت در اینستاگرام دنبال می‌کند. خودش زیاد اهلِ پُست گذاشتن نیست. بیشتر لایک و لبخند می‌گذارد و هوایِ رفقای‌اش را دارد. محکم و قضاوت‌گرانه حرف می‌زند و به راهی که می‌رود مطمئن است. معلوم است که در موردِ چیزها و کارها با دقت فکر می‌کند و مهندسی‌وار تصمیم می‌گیرد، و این یعنی همه‌یِ پیچیدگی‌ها را به نفعِ عملِ مؤثرِ نهایی حذف یا ساده می‌کند. به متغیرهایی نظیرِ پول، وقت، اعتبار، و از این جور چیزها، اولویت می‌دهد. واضح است. می‌دانی چه می‌خواهد و چه می‌گوید و به کجا نگاه‌اش را دوخته.

در مخاطبی که از بیرون می‌بیند، بغل‌دستی‌ام ترکیبی از ستایش و بُهت و تحقیر را بیدار می‌کند. اگر تحقیرش می‌کنند به این دلیل است که ساعیانه، چنان نظامِ روشنی از امورِ محاسبه‌پذیر در زندگی‌اش بر پا کرده، که مخاطبِ حقیر را به این فکر می‌اندازد که او هیچ سهمی از معنا و کیفیت و امورِ سنجش‌ناپذیر در چنته ندارد و باید از این بابت به حال‌اش افسوس خورد. تحقیر و طردِ معناکاوانه نخستین واکنشِ انسانِ فرومایه به مشاهده‌یِ ماده و مایه‌ای ست که در خود نمی‌بیند و داشتن‌اش را آرزو می‌کند. اما درست بعد از این تحقیر است که چهره‌یِ جادوییِ بغل‌دستی‌ام در ذهن مخاطبان‌اش ساخته می‌شود. او این آدم‌هایِ فرومایه را اصلاً به حساب نمی‌آورد. نمی‌بیندشان. و این همان جایی ست که نمی‌توانند بفهمند که در این روزگار با او چه می‌توان کرد. در واقع، دیگر زورشان نمی‌رسد تا با تکیه بر تقابل‌هایِ معنایی خودشان را متمایز کنند. روزگارِ این فن به سر آمده. آن قدر سرسختانه به زندگیِ در بندِ ظاهرش چنگ زده که دلِ هر تحقیرگرِ فرومایه‌ای را نرم می‌کند، چنان که عاقبت هر ناظری از خود می‌پرسد که جز تحسینِ همه‌یِ آنچه او در زندگی جدی گرفته - لباس، خوراک، کار، ورزش، پول، ساختن - چه می‌توان کرد؟ و مگر زندگی چیست جز آنچه بغل‌دستی‌ام محکم و روشمند و استوار آن را به بیان درآورده؟ این لحظه‌ای ست که به تدریج دورش جمع می‌شوند و از عادات‌اش تقلید می‌کنند. چند روز پیش، جوانکِ گولاخ و بامزه‌ای آمد و در موردِ خریدِ کفش از او اطلاعات گرفت. کفش‌ها را با اطلاع از تخفیفِ یکی از فروشگاه‌هایِ مطرحِ ترکیه، نصفِ قیمت خریدند. بغل‌دستی‌ام خانمی را می‌شناسد که با دستمزدِ منصفانه از ترکیه کالاهایِ برند وارد می‌کند و او سال‌ها ست که به همین شیوه لباس خریده. جوانکِ گولاخ می‌گفت که شورت هم می‌خواهد و با این تخفیف‌هایی که آن ور می‌گذارند، همه‌چیز خیلی برای‌اش باکیفیت و به‌صرفه تمام می‌شود.

بغل‌دستی‌ام موتورسیکلتِ گران‌قیمتی دارد که جلویِ در می‌گذارد. دیروز به پسرِ دستمال‌به‌دستی که به موتور خیره شده بود پیشنهاد داد که پنجاه تومن بگیرد و با دستمال‌اش موتورِ خیس از باران را خشک کند. پسر قبول کرد. پنجاه تومنِ پسر را داد و دستی به سرش کشید و منتظر شد که برود. بعد خودش دستمال درآورد و تقریباً دوباره موتور را تر و تمیز کرد.

۱۴۰۲/۱۱/۲۹

 نوشتنِ متن (هر متنی، از انشاء و دل‌نوشته گرفته تا تحلیل و توصیف) در موردِ آنچه در سرزمینِ فلسطینِ امروز رخ می‌دهد را دوست ندارم. ماجرا عریان‌تر از چیزی ست که نوشته روی‌اش سوار شود. بزرگیِ این رنج زبان‌ام را بند آورده. راست‌اش تحلیل و نوشته در این زمینه کم نخواندم؛ کم هم نیست. اما یک سویه از نوشتن، ثبت کردنِ خالص است، کشیدنِ خط رویِ دیوار، شمردن، رد و اثر به جا گذاشتن، زخم زدن، حک کردن. من این خط را روی دیوار می‌گذارم تا این بی‌رحمیِ سازمان‌یافته‌ای که دنیایِ متمدن و نظام‌هایِ عبثِ حقوقِ بشر نظاره‌اش می‌کند را مثلِ برهانی که بازمی‌گردد، برایِ خودم ثبت کرده باشم.


۱۴۰۲/۱۱/۲۵

فنونِ مبارزه

امروز، در جلسه‌یِ کتابخوانی، علی مثالِ جالبی زد. بحثِ آن دسته از کتاب‌هایِ روان‌شناسی بود که سعی می‌کنند به افراد تکنیک‌هایی برایِ زندگیِ بهتر بیاموزند و بعضی‌هاشان خیلی پُرفروش شده اند. مثلاً به آدم‌ها یاد می‌دهند چطور عادت‌هایِ خوب در خودشان ایجاد کنند، یا چطور رفتارهایِ ناخوشایند و ناپسندشان را مهار کنند، یا چطور قادر باشند تا با تکیه بر برنامه‌ریزی و انضباطِ شخصی، هر روز کاری که درست می‌دانند را به شکلِ منظم پی بگیرند و از آنچه دوست ندارند دوری کنند. اغلبِ آموزه‌هایِ این کتاب‌ها در عمل به‌کارگرفتنی ست. مثلاً آدم‌ها می‌توانند با تکیه بر این آموزه‌ها روزی چند صفحه کتاب بخوانند، چیزی یاد بگیرند، قدرتِ توجه‌شان را افزایش بدهند و از این قبیل. کارمندِ بی‌اعصابِ یک فروشگاه که شاید در روز چندین بار زیرِ بارِ نگاه، حرف، یا عملِ مشتری‌هایِ از خودراضی فروریخته و کنترلِ اعصاب‌اش را از دست داده، با به کار گرفتنِ مهارت‌هایِ ذکرشده در این کتاب‌ها می‌تواند بر خشم یا نارضایتی‌اش غلبه کند و رفتارِ مناسبی ارائه کند. مثلاً بیشتر به مشتری‌ها لبخند بزند، یا کنترل‌شده‌تر خشم‌اش را بروز بدهد.

عرفان با چشم‌اندازِ خاصِ خودش این مهارت‌هایِ روان‌شناختی را تحقیر می‌کرد. می‌گفت اتفاقاً کارمندِ آن فروشگاه اگر آدمِ سالمی باشد، باید در برابرِ توهین یا تحقیر از کوره در برود و خشم‌اش را بیرون بریزد. همه‌یِ ما تجربه‌یِ این را داشته ایم که از خودِ واقعی‌مان، از درون‌مان، از نیازها و امیالِ اصیل‌مان فاصله گرفته ایم، سرکوب‌شان کرده ایم، زیرِ بارِ تحقیرِ رفته ایم، آن هم صرفاً به خاطرِ این که فلان موقعیتِ شغلیِ مزخرف را با چنگ و دندان حفظ کنیم. بارها دوست داشته ایم همکار، کارفرما، یا مشتریِ زورگو و بی‌ملاحظه را سرِ جای‌اش بنشانیم. و وقتی این همه بار و نیرو و فشار را در درون‌مان ریخته و واکنش‌های‌مان را خفه کرده ایم، هر شب خسته و زار و مأیوس به خانه برگشته و زمین و زمان را فحش داده ایم. و این کارِ هر روزمان بوده. این‌ها واقعیتِ زندگیِ انسانی ست. فیلم‌ها در این باره تولید شده. کتاب‌ها درباره‌اش نوشته اند. آن وقت این متونِ به ظاهر آبرومند، اما بی‌خاصیتِ روان‌شناسی، دارند به ما می‌گویند چطور خودمان را دستکاری کنیم تا واکنش‌هایِ اصیل‌مان را بیرون نریزیم و به همه لبخند بزنیم و با همه جور آدمی بسازیم و خودِ واقعی‌مان را پس بزنیم. ما که ربات یا ماشین نیستیم. رویِ «خودِ واقعی» و «زندگیِ اصیل» تأکید داشت: آن سویه‌ای از واقعیتِ انسانی که آدم در آن میل می‌ورزد، می‌خواهد، پس می‌زند، و فریفته‌یِ این ظاهرسازی‌هایِ روان‌شناسانه نیست. این چیزها را اصل می‌دانست.

محمد گفت که واقعاً آیا این قبیل کتاب‌هایِ روان‌شناسی «زرد» نیستند؟ محتویاتِ زرد مگر چیست جز همین‌ها که واقعیتِ پیرامون را نادیده می‌گیرند و دانشی بُریده از محیط و زمینه‌یِ رفتار ارائه می‌کنند و حرف‌هایِ دهن‌پُرکن و قشنگ و توخالی را با زرق و برق به آدم‌هایی که دوست دارند گول بخورند، می‌فروشند؟ مشکلِ واقعیِ آدم‌ها سرمایه‌داری ست. مشکل‌شان تبعیض است. مشکل‌شان نابرابری ست. مشکل‌شان زورگویی و تحمیلِ خواستِ طبقاتِ تازه‌به‌دوران‌رسیده و بی‌فرهنگ است. این‌ها احتمالاً ریشه‌یِ مشکلاتِ آن فروشنده‌ی عصبانی هم باشد. و این قبیل کتاب‌ها نه‌تنها هیچ اشاره‌ای به سرچشمه‌یِ واقعیِ مسائلِ انسانی و پیچیدگی‌شان نمی‌کنند، بلکه مُبلغِ فنون و مهارت‌هایِ رام و سربه‌راه شدن اند، آن هم در برابرِ ستم و تبعیض و ناخرسندیِ هر روزه‌ای که گریبانِ آدم‌ها در منطقِ سرمایه‌دارانه را گرفته. تازه، دردِ بزرگ‌ترِ این کتاب‌ها این است که فنون و مهارت‌هایِ تحمیق‌گرشان را نه از مسیرِ تحمیل و آموزشِ اجباری (نظیرِ آنچه در مدارس و دانشگاه‌ها می‌بینیم)، بلکه با خواستِ خودِ فرد در کله‌اش می‌ریزند. برای‌اش تبلیغ می‌کنند، نیاز و بازار می‌تراشند، جَو و جریان راه می‌اندازند و دست به دست می‌رسانند به کله‌یِ همه‌یِ ناراضی‌هایی که در این کتاب‌ها برایِ دردهایِ واقعی‌شان دنبالِ مُسکن و دارو و درمان اند و چیزی دست‌شان را نگرفته. این هم رازِ پُرفروش شدن‌شان است.

علی گفت که حقایقِ زیادی در این نقدهایی که می‌کنید وجود دارد، اما به نظرم می‌رسد که گوینده‌ها دارند این حقایق را به شکلِ نابه‌جا به کار می‌برند. گفت که: «منظورم این است که برایِ مثال، فکر نمی‌کنم به هر فن و تکنیکی که به آدم‌ها شیوه‌هایِ درافتادن با واقعیت‌ها را (ولو به شکلِ گسسته از زمینه) یاد می‌دهد، بشود گفت «زرد». یا مثلاً فکر نمی‌کنم که آدمی که دارد به دنبالِ شکل‌هایِ مناسبی برایِ بروزِ خشم‌اش می‌گردد، در حالِ نادیده گرفتنِ سویه‌هایِ اصیلِ خودش باشد».

بعد، مثالِ جالبی زد. گفت تمامِ فنون و مهارت‌هایِ روان‌شناسانه یا غیرروان‌شناسانه‌ای که به آدم‌ها یاد می‌دهند تا به شکلِ واقعی و عملی از پسِ واقعیت‌هایِ هرروزه‌یِ زندگی‌شان بربیایند را می‌شود به شگردها و مهارت‌هایِ دفاعِ شخصی و فنونِ مبارزه تشبیه کرد. شبیهِ این است که آدمِ فرضیِ ما (هر آدمی می‌خواهد باشد، هر جا و هر زمان، گسسته از زمینه) بخواهد یاد بگیرد که در برابرِ سیلِ محرک‌هایی که هر روز به سمت‌اش روانه می‌شود، چطور باید از خودش دفاع کند و چگونه می‌تواند آمادگیِ روانی‌اش را در سطحی بالا نگه دارد. در ساحتِ ذهنِ انسانی، رفتارها و کلماتِ برهم‌زننده‌یِ میدانِ دید و تمرکز مثلِ مشت و لگدهایی ست که آدمِ آموزش‌دیده بلد است تا در برابرشان واکنشِ مناسب نشان بدهد: گاهی باید با ضربه‌ای که می‌خورد همراه شود و اجازه بدهد بدن‌اش از ضربه متأثر بشود، گاهی باید جاخالی بدهد، گاهی باید جلویِ ضربه را بگیرد، گاهی باید ضربه بزند، و گاهی باید صرفاً تماشاگر باشد تا نمایشِ پیشِ چشم‌اش تمام شود. فن و مهارت را باید به شکلِ متواضعانه و خُرد فهمید. استادِ هنرهایِ رزمی هرگز دعویِ مبارزه با جهان، یا حتا فهمیدن‌اش را ندارد. از کسی که به آموختنِ فنونِ مبارزه روی آورده هیچ وقت نمی‌پرسند برنامه‌اش برایِ نزاع‌هایِ بی‌پایانی که بشر هر روز درگیرشان می‌شود چیست. به او احتمالاً نمی‌گویند که چطور قرار است فقر و نابرابری را با مهارت‌هایی که در حالِ آموختن‌شان است رفع کند. شاید روزی بخواهد با منطقِ مسلط در دنیا روبه‌رو شود، اما در آن لحظه هم حتا مهارت‌های‌اش کمک‌کننده اند، نه محدودکننده. آدمِ نابلد ضربه می‌خورد، آسیب می‌بیند. آدمِ بلد می‌داند با ضربه‌ها چه کند.

علی گفت که این مهارت‌ها نه مُسکن اند و نه درمان. مشکلاتِ روانیِ انسان را نمی‌توان با این چیزها از میان بُرد. محتویاتِ «زرد» اتفاقاً آن‌هایی هستند که به فرد چنین هشدارهایی نمی‌دهند و او را با وِرد و جادو یک‌راست می‌فرستند در دلِ مناسباتی که قرار است مثلاً با افکارِ مثبت، یا فرستادنِ انرژی، یا تلقین، یا تکرارِ اعمالِ بی‌معنی، از آن‌ها نه‌تنها جانِ سالم بیرون ببرد، بلکه حتا ثروتمند و قدرتمند و خوشحال و خوشبخت هم بشود. در واقع، می‌شود این خطِ مرزی را به رسمیت شناخت که محتویاتِ زرد رویِ امیالِ سوداگرانه‌یِ انسان (پول، شهرت، قدرت و...) سوار اند و سرکوب‌هایِ موجود در بسترِ اجتماعی و نیز، از تمایلِ انسان به فریبِ این چیزها را خوردن بهره می‌برند. اما همه‌یِ محتویاتِ روان‌شناسانه این شکلی نیستند. بحثِ اصلی این است که آدمی که می‌خواهد وارد جامعه بشود، باید زره به تن داشته باشد، تا آسیبِ کمتری ببیند و مشکلی به مشکلاتِ قبلی‌اش اضافه نشود. هر آدمی، با هر سطحی از قوت یا سستیِ روان، می‌تواند فنونِ رزمی را یاد بگیرد تا در لحظه‌یِ مواجهه، استادانه بجنگد.

۱۴۰۲/۱۱/۱۷

خام‌ترین تجربه

هرازگاهی درباره‌ی برخی شکل و شمایل‌های عمومی می‌نویسم. قبلاً هم این کار را کرده ام. می‌خواهم گمنام و صریح باشم. یک جور هم‌آوردخواهی و رسواگری را می‌خواهم توأمان جار بزنم. راست‌اش باورِ چندان قاطعی ندارم به مدارا با جهل، مدارا با دکان‌ـ‌دستگاه، مدارا با حماقتِ پیچیده‌شده در زرورق، از مدارا با اشکالِ متنوعِ سخنورانِ کت و شلواری یا استادانِ متظاهری که در حالِ ادا درآوردن اند. اینجا قصد دارم دو مثال بزنم.

امیررضا بُرشی از دو گفت‌وگو برای‌ام فرستاده و زیرشان لبخند گذاشته بود. چون امیررضا فرستاده بود و احتمالاً به سابقه‌ای در گفت‌وگوهای‌مان ارجاع می‌داد، دیدم.

در اولی، یکی از غلامحسین دینانی پرسید که «استاد! مردم می‌پرسند که فلسفه کجایِ زندگیِ من اه؟ فلسفه آیا برای مردم باید جایگاهی داشته باشه یا نه؟» استاد دینانی در جواب گفت که «فلسفه به شما می‌گوید که معنیِ زندگیِ شما چیست». بعد، عمیقاً در نقشِ استادی‌اش فرو رفت و از نفرِ مقابل‌اش پرسید: «صادقانه بگو... می‌دانی برایِ چی زندگی می‌کنی یا نمی‌دانی»؟ مخاطبِ استاد دینانی گفت: «فکر می‌کنم در این مورد نادانسته‌های‌ام از دانسته‌های‌ام بیشتر است». استاد دینانی گفتند که از پاسخ راضی نیستند و تمایل دارند پاسخِ روشن‌تر و واضح‌تری بشوند در این باره که «ای مرد! چرا زندگی می‌کنی؟ معنی زندگی چیست؟ زندگی معنی دارد یا ندارد؟» و بعد چند پرده از نمایش‌هایِ متداولِ استادانِ اهلِ فن را بازی کرد. مخاطبِ استاد در نهایت برایِ این که هم پیشِ خودش صادق باشد و هم مشارکتی در پیش بردنِ گفت‌وگو کرده باشد، گفت که: «قطعاً هیچ کس نمی‌تواند پاسخِ قطعی به این سؤال بدهد». و در اینجا استاد آخرین ضربه را، با هرچه در توان‌اش بود زد: «اگر کسی نداند که معنیِ زندگی چیست، حیوانی زندگی می‌کند». ضربه‌ای که می‌خواهد قطعیتی شبیهِ «محکم‌ترین استدلال» را داشته باشد، اما در واقع، با شرمسار کردنِ مخاطبی پیش می‌رود که احتمالاً بخواهد بگوید که «نمی‌داند معنیِ زندگی‌اش چیست» یا شاید بخواهد بگوید که در زندگی‌اش معنی‌هایی دارد، اما نمی‌تواند در لحظه آن‌ها را صورت‌بندی کند. اینجا و اکنون، از شرمسار کردنِ آن که صادق است اگر بگذریم، با استادی مواجه ایم که در جهالتِ خودش غرق است و هنوز ـ بعد از این همه مساعیِ اهلِ فلسفه ـ فکر می‌کند با مرز کشیدن میانِ انسان و حیوان و حیوان دانستنِ آن که معنایی برایِ زندگی ندارد، استدلالی محکم و مَدرَسی در لزومِ وجودِ فلسفه ارائه کرده است. چه کسی گفته بود «شرمسار کردنِ انسان‌ها از سلامتِ نفس به دور است»؟

دومی، گفت‌وگوی زیباکلام با یک شارلاتانِ دیگر بود. شارلاتان ازش پرسید مردم می‌گویند چرا صادق زیباکلام را بابت حرف‌های‌اش دستگیر نمی‌کنند؟ و حدس‌هایی را در این باره مطرح کرد. و زیباکلام با تمامِ آن جوهره‌یِ نابِ خرفتی ــ خرفتیِ محض ــ که در وجودش جمع شده و از آن چشمانِ خوشگلِ پیشامُدرنِ مژه‌بلند و صدایِ توگلوییِ مشمئزکننده و تُپُق‌دارش بیرون می‌زند گفت که دلیل‌اش این است که نظام می‌داند که او دلسوز است و حتا اگر گوشتِ نظام را بخورد، استخوان‌اش را دور نمی‌اندازد و از جانبِ اون احساسِ تهدید نمی‌کند. تپق برخی اوقات نشانه‌یِ خوبی از شورِ درونی و صداقت است. دارنده‌اش را می‌شود تحسین کرد. اما زیباکلام از معدود نقاطی ست که تپقِ حقیقت‌جویانه را در خدمتِ خرفتی به کار می‌گیرد (می‌شود حتا گفت که مثلِ عبدالکریمی، شوری عمیق دارد متمایل به خرفتی) و نمایشی از جهل و عوام‌فریبی را با هم به صحنه می‌برد. از آگاهیِ نظام حرف زد و به این اشاره کرد که نقدهایِ او دلسوزانه و بی‌چشمداشت است و به همین خاطر «نمی‌گیرندش». خودفریبی بود. اما در عینِ حال، پاسخی بود که چیزهایِ زیادی را برملا می‌کرد. اولی‌اش جهلِ گوینده نسبت به مقام و موضع و گفتارش. و دومی‌اش، بی‌خبری از محیطِ پیرامون، و سیر و سیاحت در دنیایی تخیلی که در آن، مأمورانِ خدوم و زحمت‌کش در جمهوریِ اسلامی نیتِ پاک و خداییِ او در نقدِ نظام را خالصانه و مخلصانه، با چشمِ دل، می‌بینند و چون از صمیمیتِ درونی و شورِ صادقانه‌اش باخبر اند و می‌دانند «چیزی در دل‌اش نیست» و او و امثالِ او نظام را دوست دارند، کاری به کارش ندارند. بلاهت، آن هم در جایی که می‌شود تلنگری برایِ بیداری باشد.

یک چیز اگر باشد که دستگاهِ سرکوبِ جمهوریِ اسلامی را راضی به این کند که امثالِ زیباکلام در این کشور بتوانند به آسانی و بی هیچ دغدغه‌ای حرف بزنند، اطمینان از بی‌خاصیت بودنِ گفتارشان است. اطمینان از عبث بودن‌شان. بی‌خاصیت یعنی چه؟ یعنی این گفتار نمی‌تواند هیچ نیرویی را حولِ خودش متحد کند. هیچ اثرِ سیاسیِ واضحی ندارد، جز این که به همگان این نشانه‌یِ دروغین را می‌دهد که یکی هست که حرف‌هایی که مردم به شکلِ روزمره می‌گویند را بلند بلند و جلویِ همه تکرار می‌کند (بیا این هم آزادیِ بیان). این نشانه‌یِ دروغین که حرفِ مردم بالاخره دارد زده می‌شود، بی آن که حرفی زده شود، بی آن که مردم حتا قادر باشند پای حرف‌شان بایستند یا جبهه و جناحی را سامان بدهند. اگر امثالِ زیباکلام در این مملکت می‌توانند حرف بزنند و خیلی‌های دیگر نمی‌توانند، دلیلی روشن است از این که حرف‌شان خاصیتی ندارد که بتواند اجتماعِ سیاسیِ بوگرفته‌یِ موجود را تکان بدهد. 

جایی می‌خواندم که کسی در موردِ رقیب‌اش حرف‌های درشت می‌زد و نوشته بود که «من باکی از این ندارم که از خارکنندگانِ» حقیقت «با الفاظِ تند سخن بگویم». این‌هایی که درباره‌ی‌شان می‌نویسم رقیبِ من نیستند. حرف‌های‌ام هم درشت نیست. سعیِ زیادی می‌کنم که توصیف کنم. این آدم‌ها برایِ من موضوعیت ندارند. نه از سرِ تفرعن، بلکه با پیگیریِ علائق‌ام به آن‌ها برمی‌خورم و می‌بینم که فضای پیرامونِ ما را پُر کرده اند از توضیحاتی که در بهترین حالت، محصولِ مواجهه‌یِ اولیه‌ی خام‌ترین تجربه‌ورزان با جهان است. مثلِ کسی که در آب پریده و به این نتیجه‌یِ شگرف رسیده که آب خیس می‌کند و حالا این را باید به همه بگوید. یا کسی که همه جا داستانِ افتادنِ سیب بر سرِ نیوتن را به عنوانِ حقیقتِ شگرفِ کشفِ جاذبه نقل می‌کند.