۱۴۰۲/۱۱/۳۰
ظاهرگرا
۱۴۰۲/۱۱/۲۹
نوشتنِ متن (هر متنی، از انشاء و دلنوشته گرفته تا تحلیل و توصیف) در موردِ آنچه در سرزمینِ فلسطینِ امروز رخ میدهد را دوست ندارم. ماجرا عریانتر از چیزی ست که نوشته رویاش سوار شود. بزرگیِ این رنج زبانام را بند آورده. راستاش تحلیل و نوشته در این زمینه کم نخواندم؛ کم هم نیست. اما یک سویه از نوشتن، ثبت کردنِ خالص است، کشیدنِ خط رویِ دیوار، شمردن، رد و اثر به جا گذاشتن، زخم زدن، حک کردن. من این خط را روی دیوار میگذارم تا این بیرحمیِ سازمانیافتهای که دنیایِ متمدن و نظامهایِ عبثِ حقوقِ بشر نظارهاش میکند را مثلِ برهانی که بازمیگردد، برایِ خودم ثبت کرده باشم.
۱۴۰۲/۱۱/۲۵
فنونِ مبارزه
امروز، در جلسهیِ کتابخوانی، علی مثالِ جالبی زد. بحثِ آن دسته از کتابهایِ روانشناسی بود که سعی میکنند به افراد تکنیکهایی برایِ زندگیِ بهتر بیاموزند و بعضیهاشان خیلی پُرفروش شده اند. مثلاً به آدمها یاد میدهند چطور عادتهایِ خوب در خودشان ایجاد کنند، یا چطور رفتارهایِ ناخوشایند و ناپسندشان را مهار کنند، یا چطور قادر باشند تا با تکیه بر برنامهریزی و انضباطِ شخصی، هر روز کاری که درست میدانند را به شکلِ منظم پی بگیرند و از آنچه دوست ندارند دوری کنند. اغلبِ آموزههایِ این کتابها در عمل بهکارگرفتنی ست. مثلاً آدمها میتوانند با تکیه بر این آموزهها روزی چند صفحه کتاب بخوانند، چیزی یاد بگیرند، قدرتِ توجهشان را افزایش بدهند و از این قبیل. کارمندِ بیاعصابِ یک فروشگاه که شاید در روز چندین بار زیرِ بارِ نگاه، حرف، یا عملِ مشتریهایِ از خودراضی فروریخته و کنترلِ اعصاباش را از دست داده، با به کار گرفتنِ مهارتهایِ ذکرشده در این کتابها میتواند بر خشم یا نارضایتیاش غلبه کند و رفتارِ مناسبی ارائه کند. مثلاً بیشتر به مشتریها لبخند بزند، یا کنترلشدهتر خشماش را بروز بدهد.
عرفان با چشماندازِ خاصِ خودش این مهارتهایِ روانشناختی را تحقیر میکرد. میگفت اتفاقاً کارمندِ آن فروشگاه اگر آدمِ سالمی باشد، باید در برابرِ توهین یا تحقیر از کوره در برود و خشماش را بیرون بریزد. همهیِ ما تجربهیِ این را داشته ایم که از خودِ واقعیمان، از درونمان، از نیازها و امیالِ اصیلمان فاصله گرفته ایم، سرکوبشان کرده ایم، زیرِ بارِ تحقیرِ رفته ایم، آن هم صرفاً به خاطرِ این که فلان موقعیتِ شغلیِ مزخرف را با چنگ و دندان حفظ کنیم. بارها دوست داشته ایم همکار، کارفرما، یا مشتریِ زورگو و بیملاحظه را سرِ جایاش بنشانیم. و وقتی این همه بار و نیرو و فشار را در درونمان ریخته و واکنشهایمان را خفه کرده ایم، هر شب خسته و زار و مأیوس به خانه برگشته و زمین و زمان را فحش داده ایم. و این کارِ هر روزمان بوده. اینها واقعیتِ زندگیِ انسانی ست. فیلمها در این باره تولید شده. کتابها دربارهاش نوشته اند. آن وقت این متونِ به ظاهر آبرومند، اما بیخاصیتِ روانشناسی، دارند به ما میگویند چطور خودمان را دستکاری کنیم تا واکنشهایِ اصیلمان را بیرون نریزیم و به همه لبخند بزنیم و با همه جور آدمی بسازیم و خودِ واقعیمان را پس بزنیم. ما که ربات یا ماشین نیستیم. رویِ «خودِ واقعی» و «زندگیِ اصیل» تأکید داشت: آن سویهای از واقعیتِ انسانی که آدم در آن میل میورزد، میخواهد، پس میزند، و فریفتهیِ این ظاهرسازیهایِ روانشناسانه نیست. این چیزها را اصل میدانست.
محمد گفت که واقعاً آیا این قبیل کتابهایِ روانشناسی «زرد» نیستند؟ محتویاتِ زرد مگر چیست جز همینها که واقعیتِ پیرامون را نادیده میگیرند و دانشی بُریده از محیط و زمینهیِ رفتار ارائه میکنند و حرفهایِ دهنپُرکن و قشنگ و توخالی را با زرق و برق به آدمهایی که دوست دارند گول بخورند، میفروشند؟ مشکلِ واقعیِ آدمها سرمایهداری ست. مشکلشان تبعیض است. مشکلشان نابرابری ست. مشکلشان زورگویی و تحمیلِ خواستِ طبقاتِ تازهبهدورانرسیده و بیفرهنگ است. اینها احتمالاً ریشهیِ مشکلاتِ آن فروشندهی عصبانی هم باشد. و این قبیل کتابها نهتنها هیچ اشارهای به سرچشمهیِ واقعیِ مسائلِ انسانی و پیچیدگیشان نمیکنند، بلکه مُبلغِ فنون و مهارتهایِ رام و سربهراه شدن اند، آن هم در برابرِ ستم و تبعیض و ناخرسندیِ هر روزهای که گریبانِ آدمها در منطقِ سرمایهدارانه را گرفته. تازه، دردِ بزرگترِ این کتابها این است که فنون و مهارتهایِ تحمیقگرشان را نه از مسیرِ تحمیل و آموزشِ اجباری (نظیرِ آنچه در مدارس و دانشگاهها میبینیم)، بلکه با خواستِ خودِ فرد در کلهاش میریزند. برایاش تبلیغ میکنند، نیاز و بازار میتراشند، جَو و جریان راه میاندازند و دست به دست میرسانند به کلهیِ همهیِ ناراضیهایی که در این کتابها برایِ دردهایِ واقعیشان دنبالِ مُسکن و دارو و درمان اند و چیزی دستشان را نگرفته. این هم رازِ پُرفروش شدنشان است.
علی گفت که حقایقِ زیادی در این نقدهایی که میکنید وجود دارد، اما به نظرم میرسد که گویندهها دارند این حقایق را به شکلِ نابهجا به کار میبرند. گفت که: «منظورم این است که برایِ مثال، فکر نمیکنم به هر فن و تکنیکی که به آدمها شیوههایِ درافتادن با واقعیتها را (ولو به شکلِ گسسته از زمینه) یاد میدهد، بشود گفت «زرد». یا مثلاً فکر نمیکنم که آدمی که دارد به دنبالِ شکلهایِ مناسبی برایِ بروزِ خشماش میگردد، در حالِ نادیده گرفتنِ سویههایِ اصیلِ خودش باشد».
بعد، مثالِ جالبی زد. گفت تمامِ فنون و مهارتهایِ روانشناسانه یا غیرروانشناسانهای که به آدمها یاد میدهند تا به شکلِ واقعی و عملی از پسِ واقعیتهایِ هرروزهیِ زندگیشان بربیایند را میشود به شگردها و مهارتهایِ دفاعِ شخصی و فنونِ مبارزه تشبیه کرد. شبیهِ این است که آدمِ فرضیِ ما (هر آدمی میخواهد باشد، هر جا و هر زمان، گسسته از زمینه) بخواهد یاد بگیرد که در برابرِ سیلِ محرکهایی که هر روز به سمتاش روانه میشود، چطور باید از خودش دفاع کند و چگونه میتواند آمادگیِ روانیاش را در سطحی بالا نگه دارد. در ساحتِ ذهنِ انسانی، رفتارها و کلماتِ برهمزنندهیِ میدانِ دید و تمرکز مثلِ مشت و لگدهایی ست که آدمِ آموزشدیده بلد است تا در برابرشان واکنشِ مناسب نشان بدهد: گاهی باید با ضربهای که میخورد همراه شود و اجازه بدهد بدناش از ضربه متأثر بشود، گاهی باید جاخالی بدهد، گاهی باید جلویِ ضربه را بگیرد، گاهی باید ضربه بزند، و گاهی باید صرفاً تماشاگر باشد تا نمایشِ پیشِ چشماش تمام شود. فن و مهارت را باید به شکلِ متواضعانه و خُرد فهمید. استادِ هنرهایِ رزمی هرگز دعویِ مبارزه با جهان، یا حتا فهمیدناش را ندارد. از کسی که به آموختنِ فنونِ مبارزه روی آورده هیچ وقت نمیپرسند برنامهاش برایِ نزاعهایِ بیپایانی که بشر هر روز درگیرشان میشود چیست. به او احتمالاً نمیگویند که چطور قرار است فقر و نابرابری را با مهارتهایی که در حالِ آموختنشان است رفع کند. شاید روزی بخواهد با منطقِ مسلط در دنیا روبهرو شود، اما در آن لحظه هم حتا مهارتهایاش کمککننده اند، نه محدودکننده. آدمِ نابلد ضربه میخورد، آسیب میبیند. آدمِ بلد میداند با ضربهها چه کند.
علی گفت که این مهارتها نه مُسکن اند و نه درمان. مشکلاتِ روانیِ انسان را نمیتوان با این چیزها از میان بُرد. محتویاتِ «زرد» اتفاقاً آنهایی هستند که به فرد چنین هشدارهایی نمیدهند و او را با وِرد و جادو یکراست میفرستند در دلِ مناسباتی که قرار است مثلاً با افکارِ مثبت، یا فرستادنِ انرژی، یا تلقین، یا تکرارِ اعمالِ بیمعنی، از آنها نهتنها جانِ سالم بیرون ببرد، بلکه حتا ثروتمند و قدرتمند و خوشحال و خوشبخت هم بشود. در واقع، میشود این خطِ مرزی را به رسمیت شناخت که محتویاتِ زرد رویِ امیالِ سوداگرانهیِ انسان (پول، شهرت، قدرت و...) سوار اند و سرکوبهایِ موجود در بسترِ اجتماعی و نیز، از تمایلِ انسان به فریبِ این چیزها را خوردن بهره میبرند. اما همهیِ محتویاتِ روانشناسانه این شکلی نیستند. بحثِ اصلی این است که آدمی که میخواهد وارد جامعه بشود، باید زره به تن داشته باشد، تا آسیبِ کمتری ببیند و مشکلی به مشکلاتِ قبلیاش اضافه نشود. هر آدمی، با هر سطحی از قوت یا سستیِ روان، میتواند فنونِ رزمی را یاد بگیرد تا در لحظهیِ مواجهه، استادانه بجنگد.