۱۳۸۳/۱۱/۲۲

روز قیامت است و همه در پیشگاهِ عدل الهی منتظر نتیجۀ اعمال خویشند. دادگاه عدل برپا می شود. خدا و صف مستشاران و کارگزارانش همه را به قیام فرا می خوانند. او می آید و بر جایگاه قدسیش تکیه می زند. همه جا نور است. هیچ چیز مفهوم خاصی ندارد. مشخصۀ فضای پیرامون ابهام و روشنی است.

انسان ها یکی یکی می رسند. چهره هاشان خندان است. به هم اشاره می کنند و گاهی به چند نفری از میان جمع دست تکان می دهند.

خدا به سخن می آید، روی سخنش با پیامبران و شهدای عدل است: "شما خاصان من و برگزیدگان من روی زمین، توده های اسیر و ضعیف را رهانیدید. بر ضد دروغ پیشگان و اربابان نیرنگ قیام کردید. خویش را به دست توانمند ایمان سپردید و مرا یگانه پادشاه حقیقی یافتید. بر آنانکه کودکان را در پی ایمان بلاهت گونه شان به درگاه من قربان می کردند آسان گرفتید و شیوۀ زیستن مسالمت آمیز با دیگران را به انسان گریزانِ متوحش و پرخاشگر آموختید. شما مصلحانه به نبرد حقیقت و باطل نظر انداختید و برای چند روز زندگی دنیا خواهانِ صلح و برابری و آزادگی بودید. شما مستحق ستایشید. نورِ جاویدانِ ما قرین روح بی قرار شما خواهد بود. تنعمِ هم آغوشی با حقیقتِ آنچه می جستید را ارزانی تان می گردانیم و سکر خنده های شیرین و مدهوشی و قرار را در رگهای برافروخته تان جاری می سازیم. سوزشی متعالی وجودتان را بدرقه خواهد کرد. شما دیگر از مایید و به سمت ما شدن عروج داده خواهید شد. قرار ابدی بر شما باد."

صف پیامبران در حال عبور است، من در آن میان همه را خرم می بینم، راضی و خشنود. کالبدشان درغلتیده در نور و سرور، خاطر انسان را تسلی میدهند.

پاها به جلو می رود. تن ها از هم عبور می کنند. بصائر افقهای ناپیدا را کشف می کنند همۀ اینها کمتر از چشم به هم زدنی می انجامد و خدا به سخن می آید، روی سخنش با دانشمندان است: "همه تان کمابیش مطابقِ عقلِ محبوبِ من پیش آمدید. آمدنتان را خیر مقدم می گویم. برخی تان در قله ایستاده اید و نفسهای عمیق و شمرده تان صلابت گامهاتان را مؤیِد است. برخی تان در میان راهید، خستگی نفسها و گامهای لرزانتان شما را گواه موافقی است. لرزش از اختیاراتی است که به شما عطا شد و قدر آن دانستید. و اما برخی دیگرتان هر چه خواستید که گامی بردارید، ساختار مشکوکِ دنیا و ذهنتان معاضدتی با شما نکرد. شما هنوز در ابتدای راهید. به همه تان خوشامد می گویم. به سمت آنچه خیز برداشته اید و طبعتان چنین گواه است پیش آمده اید. ما را همین بس. هر آنچه نور گرفته اید افقهای تاریکتان را روشنایی می بخشد. با هم آنچه از فتوحاتتان باقی است را خواهیم پیمود. کران تا کرانش را در وسعتی ابدی لمس خواهیم کرد. نورِ رهیدن از آلام جبری و شکننده ای که از آن گریزان بودید شما را در بر خواهد گرفت و حقیقتمان یاری مان خواهد کرد."

ناگاه صدایی می شنویم. کسی بلند، طوری که همه بشنوند و آگاه شوند حرف می زند. او را می شناسم. آری او کارل مارکس است. مارکس که خیلی جوان است پیش تر می رود - اینجا همه جوانند – می گوید: "ای خداوند، من تو را در باطنی ترین چاله های وجودم یافته بودم و در آشکارترین شان سرکوبت کرده ام. کنون که از ما شدن می گویی رنج تنهایی و کتمانم را به یاد می آورم. اما بدان که بر تو قیام خواهم کرد و اندیشناکِ شرمِ خویش نخواهم بود."

همه جا ساکت است و باد ملایمی می وزد. نور سرخی همه جا را فرا می گیرد و خدا به سخن می آید: "ما بر خویش شوریده ایم آنگاه که مخلوقی شورنده بر خویش را برگزیده ایم. نور ما همۀ قیامها را مشایعت خواهد کرد. هر بانگِ اعتراضی نغمۀ رهایی را در آغوش خواهد فشرد. شکوه رمیدن از کالبدها ننگ و دلهره را در خواهد نوردید. همۀ انقلابیها برشورید. همۀ مطیعان قیام کنید. نور ما در قیام شما نهفته است. ما عاصیِ هراسِ از برانداختنیم. در هز مقامی که هستید، نوری از جنس همان مقام، بر تعالیِ خیال و وهمتان سیطره خواهد افکند. همه رهروِ نورِ خویشیم."

وای چه شوق وصف ناپذیری. بانگ دیگری بلند می شود. حکیمی از میان انسانها قدم پیش می نهد. او را می شناسم. او جلال الدین محمد بلخی است. با سر بلند و چشمان امیدوار می گوید: "ای سرور جاودان، لفظم از تصویرت شرمسار و دستم از دامانت کوتاه، به کدام نام جلوه کردی که ندیدمت!؟ و به کدام حُسن فرود آمدی که نیافتمت!؟ من در بانگ آبها تو را دیده ام و در نویدِ بهار جامه از قبای تو نو کرده ام. سرخی رنگ و سیاهی موی ام را به زردی و سپیدی سپردم و آهِ جانسوز به هواداری ات برآوردم. کنون جان رانثارت می کنم عقل را پیشکش."

همه جا ساکت است باد ملایمی می وزد.نور سرخی همه جا را فرا می گیرد و خدا به سخن می آید: "هیچ جانی نثار نخواهد شد. همۀ جانها مقام خواهند یافت. عشق در جوهری از لذت، آمیخته با قوایی ابدی، همۀ مذاقها را خواهد نواخت. جانِ ما به جانتان مشتاق تر است. بسترِ هم آغوشی مهیاست. نوری از جنسِ همان مقام بدرقۀ راهتان خواهد گشت. همه رهروِ نورِ خویشیم."

۱۳۸۳/۱۱/۲۱

دنیای اندیشه دنیای فراخی است. هیچ کس جا را برای دیگری تنگ نمی کند.
آزادی مطلق آنجا معنی می یابد. دیگر هراسی نیست. آنچه می گویی مخاطبان خود را خواهد یافت.

تو در نظر من سراپا یاوه و دروغی و من در نظر تو نیز هم. اما تو را دوست دارم، چون مرا فربه تر می کنی و بر غنایم می افزایی.

من تماماً منطقم، سراسر برهان و استدلال ام، وجودم سرشار از درستی و حقیقت است، اما تو مرا نمی فهمی و اندیشه ام را سزاوار نمی یابی.

من چه کنم؟

ساخته ای لطیف تر از کلام ندارم که نثارت کنم. دستم بر آسمانها نمی رسد. اهل معجزه نیستم. اهل هیچ چیز نیستم. انسانی ام مانند تو که با تمام جانم آنچه درست می پندارم را سرِ تسلیم می نهم.

اما نفهمیدنِ تو دردِ من نیست. تو نیز مانند منی. شاید روزی جانهامان یکی شود و معناهامان پیوند یابد. تو در پسِ پیچیدگیهای من خود را یابی و من هم خود را در پس تو.

اما کنون چه کنیم؟ بکشیم و کشته شویم؟ حقیقتِ ما این است؟

با من مهربان باش. مهربانی ات را می ستایم. دروغ هایمان دیگر بوی گند نمی دهد. بیا زیستنمان را پیچیده در تفاله ای سوی آسمان نشانه گیریم، مگر آن بالا کسی را وحشتِ دردِ جانکاه مان بگیرد و بر مهربانی من و تو خنده کند.

۱۳۸۳/۱۱/۱۴

در تاریخ 29/7/83 روزنامة شرق تبليغي چاپ كرده بود براي يكي از كتابهاي نشر قطره.
كتاب، داستانهاي كوتاه تولستوي بود و ناشر با اين جمله اثر را به مخاطبين معرفي كرده بود، از قول ويتگنشتاين در نامه‌اي به راسل: "كتاب داستانهاي تولستوي را خواندم، واقعاً عالي بود. اگر نخوانده‌اي حتماً بخوان."
سبك اين گزاره و نحوة تبليغ بسيار جالب است. از طريق توصية يك انديشمند به انديشمند ديگر، محصول توليدي كس ديگري به فروش خواهد رفت. به اين ترتيب توصية يك انسان كه بنا به ساختار ذهني‌اش از محتواي يك اثر لذت برده مبناي ارزشي و پيش‌داوريِ زودهنگامِ -درقالبِ تبليغ حلول يافته‌اي- ميشود براي سايرين كه "شما هم اگر متفكريد و اهلِ ذوق و استعداد، بايد اين كتاب را بخوانيد –چون از خواندنش لذت خواهيد برد- و هم از خواندنش لذت ببريد."
اينگونه است كه همة انسانها در مقامي برابر تلقي شده‌اند كه با هر سطحي از شعور و احساس و با هر مباني عقلي مي‌توانند آنچنانكه ويتگنشتاين از كتاب لذت برده، كتاب را بخوانند.
توصية ويتگنشتاين يك توصية عادي تلقي نمي‌شود. مثلاً اينكه تو به دوستت بگويي اگر فلان كتاب را نخوانده‌اي حتماً بخوان چه ارزشي دارد؟ ويتگنشتاين در مقام فردي مجسم شده كه فهم زيباشناسانه‌اش در بالاترين استانداردها و نُرمهاي بشري تكامل يافته و معيار سنجش باقي انسانها گشته. از توصية او نمي‌توان به راحتي گذشت.
در ثاني اگر كتاب را خواندي و لذت نبردي و فهم نكردي، بايد درنگ كني و از خود بپرسي چرا؟ مثل يك بيماري با عدم لذت بردنت برخورد كني و سعي كني علاجش كني. تا جايي كه ديگر همة انسانها از يك اثر لذت ببرند و آن را بفهمند.
معتقدم هر كس متناسب با ساختار ذهني و روحي و هژموني ارزشهايش كه در اثر تجربه و هزار اما و اگر شكل يافته از يك واقعيت لذت مي‌برد يا از آن حذر مي‌كند. نبايد انتظار داشت و اساساً چنين انتظاري باطل است كه دو نفر در مقامِ مشابهي از فهم و لذت قرار گيرند. اما اين تبليغ چنين انتظاري از انسانها عرضه مي‌كند.