من از اینجاش شنیدم که با لحن ِ حقبهجانب، لحن ِ بیخیال و یکنواختی که به فکرت خطور نمیکرد که در صداقتاش تردید کنی، داشت به رفیقاش میگفت: «رو هر کی انگشت بذارم و دلام بخواد، امکان نداره جوابِ رد بشنوم.»
پقی زد زیر ِ خنده و بعد خیلی جدّی بهاش جواب داد: «یعنی مثلاً همین الان این دختره که اونجا نشسته رو روش انگشت بذار لطفاً! جانِ من یه چشمه بیا!»
دوباره انگار که داشت همهیِ تمرکزش را با دستهاش ورز میداد به آن دختر نگاه کرد و گفت: «ببین! این جملهای که من گفتم، از اون دست جملهها ست که معمولاً نقطهیِ تأکیدِشون در حین ِ گفتن گم میشه. مثلاً تو همین جمله، با این که انگار این من ام که دلام میخواد، و با این که انگار این من اَم که دارم رو چیزی دست میذارم، امّا اصلاش اینه که رو من انگشت گذاشته میشه، و یعنی در واقع، تأکید یه جایی خارج از منه. جملهام رو مثل ِ یه ادّعا یا تعهّد نشنو، که تو دلات بخوای با شیطنت نقضاش کنی. مثل ِ یه توصیف یا یه تجربه که تا حالا بارها اتّفاق افتاده بشنو. این جوری واسه من و واسه خودت بهتره.»
با خنده پُکی به سیگارش زد و تو نیمکت فرو رفت و ادامه داد: «ولی ممد! خوب که فکر میکنم، اصلاً این «هر وقت دلام بخواد»، نه یعنی این که با دیدنِ هر دختری، حالا فقط مونده یکیشون رو انتخاب کنم تا اون هم بگه چشم. نمیدونمها! ولی بیشتر یعنی اگه یه زمانی و در اثر ِ بلاهایی که به طور ِ روزمرّه سَرَم میآد، به مُخام این فکر نشت کنه که یه بلایی سَر ِ خودم بیارم و به یه دختری وصل باشم، او موقع اون قدر خوب و از خود راضی و سر به راه هستم که بذارم اون بلا تا تهِ ته من رو تو خودش فرو ببره. وقتی میگم میخوام، دارم از یه جور دگرگونی ِ مطلق ِ حواس حرف میزنم که وقوعاش از عُهدهیِ من خارجه و من فقط واسطهیِ ظهورش اَم. به جانِ ممد!»
۱۳۸۷/۱۰/۹
۱۳۸۷/۱۰/۸
من اگر قهرمانِ داستان بودم
1
داخل ِ محدوهـساختمانهایِ مترو، رفتم سمتِ آسانسور. دو تا دختر ِ امروزی داخل بودند و منتظر تا در بسته شود. من را که دیدند در را نگه داشتند. ناگهانی و برایِ این که چیزی گفته باشم، پرسیدم: «ببخشید! پایین میره؟» یکیشان گفت: «بله». رفتم داخل. چند کلمهای با هم گفتند و خندیدند و نزدیکهایِ باز شدنِ در و پیاده شدنمان، آن یکی همینطور بیمقدمه و با خنده گفت: «بُرج که نیست آقا. جز پایین جایی نمیتونه بره.» سعی کردم خندهیِ سَرسَری و معقولی بکنم. فقط بعدها بود که با خودم گفتم اگر قهرمانِ داستانی بودم که این ماجرا در آن ثبت میشد، لابد با حاضرجوابی ِ یک قهرمانِ چیزدان و فرصتطلب به او میگفتم که «حق با شما ست. اما همون طور که حتماً حس میکنید معنی ِ سوالِ من اون چیزی نبود که در ظاهر پرسیدم. من میخواستم بپرسم اشکال نداره داخل ِ یک اتاقکِ آسانسور ِ تَنگ بشم که دو تا خوشگل مثل ِ شما توش ایستادهان؟ شما هم که گفتید بله، فهمیدم که اشکال نداره. حالا هم حس میکنم این کنایه و تذکر ِ باتأخیرتون، نوعی ابراز ِ تمایل به دوستی باشه، که اگر این طوره باید بگم که من از همون اولاش دلام میخواست یکی پیدا بشه تا ازش بپرسم که ما سه تا رو کجا میبَرن.»2
رویِ صندلی ِ عقبِ تاکسی، بین ِ یک دختر ِ جوان و یک مردِ میانسال نشستم. برایِ اولین بار در تاریخ ِ چنین نشستنی، این مردِ میانسال بود که بهام تذکر داد یک مقدار بروم آنوَرتر، یعنی سمتِ خانم ِ جوان. کمی جابهجا شدم امّا من اگر قهرمانِ داستانی بودم که این ماجرا در آن ثبت میشد، لابد با حاضرجوابی ِ یک قهرمانِ چیزدان و فرصتطلب به او میگفتم که «به لحاظ ِ فرهنگی این که من به شما بچسبم قابل قبولتره از این که به اون خانوم. البته من و شما که سنّی ازمون گذشته میدونیم که گاهی میل ِ آدمها برخلافِ فرهنگ عمل میکنه، در عین ِ حال که این خلاف رو بیفرهنگی به حساب نمیآره. حالا هم من حاضر اَم در صورتی که به بیفرهنگی متّهم نشم کاملاً چسبیدنام را بین ِ شما و این خانوم تقسیم کنم.» و در حالی که صورتام را به سمتِ آن خانم میچرخاندم، خیلی نرم و سکسی به او میگفتم «آیا اجازه دارم؟»
۱۳۸۷/۱۰/۶
Nihil as a Way of Redemption
گاهی تسکین به این است که باور کنی تقدیر، با همهی قدرتاش، نمیتواند چیزی که به تو تعلّق ندارد را به سلامت به مقصد برساند؛ گاهی تسکین، دیدنِ زوالِ آدمها و چیزها، دیدنِ بیمسئولیتی و ناخُرسندیِ همین واقعیتهایِ محض ِ دم ِ دست است. با این حال، هر کس گمان میکند که وقتی چیزی را میخواهد، در رشتهی تعلّق ِ خود توانی دارد که میشود با آن چیزها را از مرگ و پوچی ِ فراگیرشان جدا کرد. گمان میکند که میتواند با داشتن ِ چیزها، و با ضمیمه کردنِ آنها به خود، نجاتِشان بدهد. و البته باید عرض شود که: هِه!
۱۳۸۷/۱۰/۴
Jokerian Transcendence
«زن با حقیقت بازی میکند، مانندِ دلقک، و مرد با استحکامات و نشانههای ِ متقن (زره، دژ، ماشین) خود را از گزندِ حقیقت مصون میدارد.»
دلقک به ظاهر هیچ نیروی اضافهای ندارد ـ زرهی بر تن، کلاهخودی بر سَر، زوری یا فنّ و شگردی اضافه؛ مانندِ شاه، سبیل و تاج و تخت، یا مانندِ اشراف، سکّههای ِ موروثی ِ برّاق و فریبنده ـ با همهی اینها به اندام ِ حریفاش رسوخ میکند، حیطههای منطقی را به بازی میگیرد، خوب و بد را به هم میریزد، میخندد. به لحاظِ پایگانبندی ِ اجتماعی، او بیشتر واجدِ روحانیتی ست که نخستین ویژگیاش شاید دوری از شیوهها و نظرگاههای ِ منجمد است. گاهی که لازم باشد جدّی و با استناد به شواهد و مدارکِ بسیار سخن میگوید و چهرهی مفرّحی از علم و بصیرت ِ مبتنی بر دادهها را به نمایش میگذارد، ولی نمیشود مطمئن بود که برای همیشه به این روش ادامه خواهد داد یا نه. از آنجا که هراسی از تنهایی و زوال ندارد (و این برتری ِ او ست)، و با غلبه بر حسّاسیتِ ظریف و شکنندهاش نیستی را به هیچ گرفته است، بیمی از این نیز ندارد که گم و گور شود، فرو بریزد، چیزی را از دست بدهد یا موقعیتی سراپا دیگرگونه بیافریند. میل ِ افزونی که در او به بازیهای شوخ و شَنگ و تمسخرها و خنده زدنهای گاهـوـبیگاه سراغ میگیرند، همهـوـهمه وانمایی ِ شیوهی او ست برای تسلّط و غلبهای که خود را دوست ندارد. خلاصه کنیم: همین است برتری ِ دلقکوار: اشغال ِ بیمحابا و زیرکانهی کرسی ِ والای ِ حقیقت، در حالی که وانمود میشود (و گاهی هم اثبات میشود) کوچکترین تعلّقی به آن وجود ندارد. او همه را وادار به بازیهای لذیذ و آزارنده با نشانهها میکند. «راهی جز این ندارید: یا بازی، یا مرگ. خوب که نگاه کنید ای موجوداتِ شریف و مختار! بی آن که ارادهای در کار باشد، زبانتان این را از شما خواسته است.»
دلقک به ظاهر هیچ نیروی اضافهای ندارد ـ زرهی بر تن، کلاهخودی بر سَر، زوری یا فنّ و شگردی اضافه؛ مانندِ شاه، سبیل و تاج و تخت، یا مانندِ اشراف، سکّههای ِ موروثی ِ برّاق و فریبنده ـ با همهی اینها به اندام ِ حریفاش رسوخ میکند، حیطههای منطقی را به بازی میگیرد، خوب و بد را به هم میریزد، میخندد. به لحاظِ پایگانبندی ِ اجتماعی، او بیشتر واجدِ روحانیتی ست که نخستین ویژگیاش شاید دوری از شیوهها و نظرگاههای ِ منجمد است. گاهی که لازم باشد جدّی و با استناد به شواهد و مدارکِ بسیار سخن میگوید و چهرهی مفرّحی از علم و بصیرت ِ مبتنی بر دادهها را به نمایش میگذارد، ولی نمیشود مطمئن بود که برای همیشه به این روش ادامه خواهد داد یا نه. از آنجا که هراسی از تنهایی و زوال ندارد (و این برتری ِ او ست)، و با غلبه بر حسّاسیتِ ظریف و شکنندهاش نیستی را به هیچ گرفته است، بیمی از این نیز ندارد که گم و گور شود، فرو بریزد، چیزی را از دست بدهد یا موقعیتی سراپا دیگرگونه بیافریند. میل ِ افزونی که در او به بازیهای شوخ و شَنگ و تمسخرها و خنده زدنهای گاهـوـبیگاه سراغ میگیرند، همهـوـهمه وانمایی ِ شیوهی او ست برای تسلّط و غلبهای که خود را دوست ندارد. خلاصه کنیم: همین است برتری ِ دلقکوار: اشغال ِ بیمحابا و زیرکانهی کرسی ِ والای ِ حقیقت، در حالی که وانمود میشود (و گاهی هم اثبات میشود) کوچکترین تعلّقی به آن وجود ندارد. او همه را وادار به بازیهای لذیذ و آزارنده با نشانهها میکند. «راهی جز این ندارید: یا بازی، یا مرگ. خوب که نگاه کنید ای موجوداتِ شریف و مختار! بی آن که ارادهای در کار باشد، زبانتان این را از شما خواسته است.»
۱۳۸۷/۱۰/۲
انزجاریه
از ایرانیهایی نباشید که هر عادتِ آشغال و گهی که در خود و اطرافیانشان سراغ دارند را به ایرانیها نسبت میدهند. اعلام ِ انزجار میکنیم بدین وسیله و به وسایل ِ دیگر از همهی آن حمّالان ِ بار ِ تحقیر ِ تاریخی که هم فیها خالدون. در راه ِ این نبودن، نه دیندار باشید و نه لااقل آزاده؛ مطلقاً نباشید.
در ضمن، آبجوی ِ ایرانی بنوشید ـ همینجوری. بدون ِ دونقطه دی و این قبیل مزخرفات.
در ضمن، آبجوی ِ ایرانی بنوشید ـ همینجوری. بدون ِ دونقطه دی و این قبیل مزخرفات.
اشتراک در:
پستها (Atom)