۱۳۹۱/۱/۶

انتهاهایِ منطقی

مواردِ موردِ احترام زیاد اند. در هر دوره چیزهایِ قابل ِ احترام ِ متفاوتی خلق می‌شوند. کسانی هستند که به چیزی احترام می‌گذارند و این را از دیگران هم انتظار دارند. کسانِ دیگری به همان چیز بیش‌تر احترام می‌گذارند. و جهان در مواقع ِ آشفته، سُر می‌خورد به سمتِ این‌ها که بیش‌تر احترام می‌گذارند. جهان چگونه به این سمت سُر می‌خورد؟ انگار ناخودآگاه نوعی حوزه‌یِ مبهم و نیمه‌رسمی شکل می‌گیرد که برایِ آدم‌ها موجه است که خودشان را به این حوزه ببندند.

تلویزیون صحبت‌هایِ امام خمینی در بهشتِ زهرا را پخش می‌کرد. تهِ قسمتِ «من دولت تعیین می‌کنم» مردم دست می‌زنند. عده‌ای شروع می‌کنند به «الله اکبر» گفتن و جریانِ جمع را می‌برند به این طرف. همان‌جا سخنرانی ِ دکتر آیت را پخش می‌کند که وقتی نام ِ امام را می‌برد، بعضی صلوات می‌فرستند و تا سه بار آن را تکرار می‌کنند و جمعیت ادامه می‌دهد. وقتی فضائل در فضا پخش اند، عده‌ای هستند که در حادترین جناح ِ این فضائل سنگر می‌گیرند و این به نظر سنگر ِ محکمی می‌رسد. اصولاً عده‌ای هستند که محکم‌تر به نظر می‌رسند، انقلابی‌تر اند، بیش‌تر ایمان دارند و بیش‌تر می‌دانند و بیش‌تر فریفته اند و بیش‌تر به حقیقتِ تام و افراطی، به «انتهایِ منطقی» ِ یک گفتار، وصل اند. در وضعیت‌هایِ آشفته‌تر، از خواص ِ جمعیت است که به این افراط‌ها تمایل نشان می‌دهد، یا در برابر ِ این افراط‌ها خلع ِ سلاح می‌شود و راهِ انفعال را پیش می‌گیرد.

نصفه و نیمه یادم هست که جایی کسی گفته بود که نگرانِ روزهایی هستم که آرزوهای‌ام برآورده شده باشد. کسانی که ایده‌ها و ارزش‌ها را توضیح و تشریح می‌کنند باید بترسند از روزی که افکارشان توسطِ مردم، در وضعیتی آشفته در حالِ پی‌گیری شدن است. فیلمی از سخنرانی ِ مهندس بازرگان در مجلس هست که دارد به صراحت از این رفتارهایِ ناجور ِ انقلابی گلایه می‌کند. چند نفر از یک جایِ مجلس شروع می‌کنند در قالبِ همان افراط‌ها و به پشتبانی ِ همان انتهاهایِ منطقی داد زدن و آخر سر راه می‌افتند که بروند جلو و درگیر شوند و میکروفون را از جلویِ مهندس بردارند، و موفق می‌شوند و گویا کسی خیلی از این موفقیت در آن دوره تعجب نکرده. منطقی ست. این وضعیت صرفاً مختص ِ دوره‌هایِ انقلابی و خیلی آشفته نیست. هر کس که یک بار در طولِ عمرش بحث کرده باشد می‌داند که در بحث، خصوصاً میانِ جمع، جذبه و جلوه‌یِ زیادی دارد «دانستن»، و دانستن خیلی از اوقات صرفاً تظاهر به دانستن است: فرو رفتن در جلدِ یک استدلال، یک ظاهر ِ منطقی، و اصرار به ادامه دادن، در حالی که گوینده‌ها احتمالاً تهِ دل‌شان بدانند که ماجرا آن قدرها هم سفت و محکم نیست. ولی مسئله این است که وقتی اوضاع خراب باشد، شنونده کسی که می‌داند را دوست دارد. از ذهن‌ام گذشت که انتهاهایِ منطقی از آن دست چیزهایی ست که با آن می‌توان آینده را تا حدی پیش‌بینی کرد، و ما تقریباً همین کار را می‌کنیم زمانی که از خود درباره‌یِ فرم‌هایِ منطقی ِ گونه‌ای از دانایی می‌پرسیم. می‌گویم مقاومت شاید – اگر بشود و ممکن باشد – مقاومت در برابر ِ خطر ِ غلتیدنِ فضا به سمتِ انتهایی ست که از هم‌اکنون میان‌مان زندگی می‌کند. و البته این ماجرا شکل ِ دیگری هم دارد: مقاومت شتاب دادنِ فضا به سمتِ انتهایی ست که از هم‌اکنون میان‌مان هست.

۱۳۹۰/۱۲/۱۹

روزگار ِ تفسیر

حالا بعد از تقریباً سه سال از بیرون ریختن ِ مردم، یک میل ِ جدید دارد خودش را این ور و آن ور نشان می‌دهد: میل به مرزبندیِ شفاف درونِ گروه‌هایِ مخالف و منتقد، میل ِ پی‌گیریِ منافع ِ گروهی و شخصی، میل به تفکیک کردن، اسم گذاشتن، طبقه‌بندی کردن، و سلسله‌مراتب قائل شدن. تا یک مقدار قبل‌تر قضیه این شکلی نبود. هنوز هم قوتِ «صدایِ میرحسین موسوی» – که دیگر غایب است – در این است که حداقل ِ تفکیک و طبقه‌بندی را در جملات و بیانیه‌های‌اش به کار می‌بُرد. هیچ وقت از هیچ گروهِ مخالفی (جز سلطنت‌طلب‌ها و مجاهدین ِ خلق) اعلام ِ برائت نکرد. و نیز، هیچ وقت خود و جریانِ منتقدی که صدای‌اش شده بود را حامی ِ هیچ گروه و دسته‌ای (حتا گروه‌هایِ اصلاح‌طلب) نشان نداد. به طور ِ خلاصه، استراتژیِ اصلی تا قبل از این، تأکید رویِ بزرگی ِ تعدادِ مخالفین بود و ارتباطِ شبکه‌ایِ آن‌ها با هم، جدا از هر تعلقی که به هر طیف یا آرمانی داشتند. جامعه تا پیش از این از طریق ِ تأکید بر قطبی بودنِ فضا می‌خواست تا تمایلات‌اش را پیش ببرد: قطبِ موافقانِ وضع ِ موجود در برابر ِ قطبِ مخالفان. چیزی به اسم ِ «جنبش ِ سبز» نامی بود برازنده‌یِ همه‌یِ کسانی که در قطبِ مخالف قرار داشتند. قبول که نام‌گذاریِ مبهمی ست، اما در آن برهه، «ابهام» برایِ خودش نقطه‌یِ قوتی بود: موسوی را مجاز می‌کرد که از طرفِ «مردم» حرف بزند و «حق»ی را از جانبِ آن‌ها تعریف کند؛ و به مردم اجازه می‌داد تا یادشان برود که متفاوت اند و به یاد بیاورند که با هم که باشند قدرتمند اند.

به شخصه حسرتِ این را نمی‌خورم که آن دوران گذشته و کسانی هستند که به وضعیتِ شماره زدن و تفکیک کردن دچار شده‌اند. برایِ آن‌هایی که از وضعیتِ انقلابی می‌ترسند فقط این نکته را می‌شود یادآور شد که از جانبِ مردمانِ برانداز نگران نباشند. انقلاب چیزی نیست که بشود هوشیارانه کسی را به سمت‌اش سوق داد. در ایرانِ خودمان که شخصیت‌هایِ انقلابی و متمایل به انقلاب رسماً محلی از اعراب ندارند، چه در ساحتِ رسمی، چه در ساحتِ غیررسمی. اما جاهایی از دنیا هست که کلی هپروتی ِ انقلابی، به شکل ِ نظام‌مند، صبح تا شب در حالِ ترغیب کردنِ مردم به تکان خوردن اند و سال‌ها ست این منش را دارند و آب از آب تکان نخورده. هرچند جنابِ خداوند تکان نخوردنِ آب را هیچ وقت و برایِ هیچ کس تضمین نکرده، ولی اصولاً انقلاب و بیرون ریختن ِ یک‌پارچه‌یِ مردم چیزی نیست که با برنامه و ایده و دعوت و بیانیه بشود آن را ساخت. برنامه و آگاهی همه‌اش به دردِ وضعیتِ صلح‌آمیز ِ پیشاانقلابی می‌خورد. یک پایِ مهم ِ همه‌یِ انقلاب‌ها بن‌بست‌هایِ ساختاری و اجازه دادن به انباشته شدنِ نیرویی ویرانگر پشتِ آن‌ها ست. یک دوره‌ای (که همه حس‌اش می‌کنند) هست که با کشتن و زندانی کردن می‌شود کارها را پیش بُرد و اعتراض‌ها را خفه کرد، و یک زمانی هم هست که هرچه بیش‌تر بکشی کارها سخت‌تر می‌شود. ضمناً انقلاب ضرورتاً چیز ِ بدی نیست و هوادارن‌اش ضرورتاً چیز ِ بدی نمی‌خواهند.

من فعلاً خودم را مانندِ یک هوادار ِ راستین ِ تغییر ِ انقلابی به جا نمی‌آورم. به نظرم، وضعیتِ جهانی جوری ست که هودارانِ انقلاب سخت بتوانند این قضیه را تبیین کنند که چطور می‌شود از دلِ انقلاب آزادیِ موردِ علاقه‌‌ی‌شان بیرون بیاید. خواهند گفت: هیچ گاه انقلاب هیچ تضمینی بابتِ نتایج و آزادی‌هایِ مطلوب‌اش نداده. درست، اما به نظرم هر انقلاب، در اولین قدم، چیزی اغواگر است که از طریق ِ افق‌هایِ شدنی و مطلوبی که ترسیم می‌کند آدم‌ها را می‌فریبد. گویا هنوز چیزی از این افق‌هایِ شدنی و اغواگر معلوم نیست. بعید نیست اوضاع عوض شود. این لحظه از همه‌یِ آن افق‌ها خالی ست. اما مسئله انقلابی بودن/نبودن نیست. مسئله‌یِ اصلی هر شکل ِ راضی‌کننده‌یِ دیگری از بودن است، که انگار مدتی ست محو شده. اگر خدایی به دادمان نرسد، بعید نیست در همین وضعیت بمیریم، یا در واقع، تلف شویم. قبل ِ انتخابات، سلسله‌بحث‌هایی داشتیم با گروهی از دوستان. یک عده می‌گفتند: «تحریم» و مباحثِ دور‌ـ‌و‌ـ‌برش. یک عده هم کلاً بحث را منحرف می‌کردند و رغبتی به صحبت در این باره نداشتند. من جزءِ بی‌رغبت‌ها بودم. جایی که به شیوه‌ای جادویی، حضور ِ مردم همیشه رقمی حول‌ـ‌و‌ـ‌حوش ِ رقم‌هایِ دیگر است و زندگی ِ واقعی و ملموس چیز ِ دیگری به ما می‌گوید، شرکت کردن و نکردن استدلال‌بردار نیست. اصولاً روزگاری شده که استدلال‌بردار نیست. فقط می‌ماند اندکی خوشی بابتِ زیبایی‌شناسی ِ انگشتی که با نوعی نگاهِ کنجکاو، فاصله‌یِ دورش از برگه‌یِ اخذِ رأی را نظاره می‌کند. بد روزگاری ست.

۱۳۹۰/۱۲/۱۶

درباره‌یِ حقیقت و گفتار ِ خوب

می‌شد عنوان‌اش این باشد: درباره‌یِ دیالکتیکِ منفی

1. حقیقت، آن ادراکِ جامعی که به احساساتِ مزاحم و فریبنده باج نمی‌دهد، جایی درست در فضایِ میانی ِ همه‌یِ «گفتارهایِ خوب» در نوسان است.

این قضیه را گاهی اوقات به شکل ِ این حس ِ میان‌مایه تفسیر می‌کنند که: حقیقت نه راست است نه چپ؛ حقیقت راهِ میانه است، امتِ وسط، جایی که گزینشی دلبخواهی از اندیشه‌ها و افعالِ این و آن سبدِ تو را پُر کرده باشد. برخی تفاسیر جوهر ِ حقیقت را در اعتدال و میانه‌روی جست‌وجو می‌کنند. یا حتا با خوانشی دیگر: نگاهِ حقیقت‌بین را هم‌ارز ِ نوعی نگاهِ جامع الاطراف می‌دانند که از همه سو به ماجرا نگاه می‌کند، در چشم‌اندازهایِ مختلف می‌ایستد، روایت‌هایِ گوناگون در آستین‌اش دارد، و خلاصه، محصولی غنی و چندلایه است. گمان‌ام هر کس اراده کرده باشد که مدتی را در راهِ داشتن ِ درکِ حقیقی بگذراند می‌داند که این خوانشی ست که بیش‌تر از همه آدم را سردرگم می‌کند و قدرتِ قضاوت را می‌گیرد و ما را به شکل ِ خنثا به چیزها ربط می‌دهد، در حالی که حقیقت قاعدتاً باید شفاف، بُرّا، و قضاوت‌گر باشد. در نسخه‌یِ خنثا و اخته‌یِ حقیقت، احتمالاً زیاد به این جمله برمی‌خوریم که «همه تا حدی راست می‌گویند». بعید نیست اگر از طریق ِ این خوانش، یادِ نوعی طرز ِ فکر ِ رسانه‌ای بیافتیم که «بی‌طرفی» را از طریق ِ منعکس کردنِ صداهایِ مخالف دنبال می‌کند؛ بی‌طرفی: ارزش ِ غایی ِ رسانه‌یِ مدرن، که امیدوار ام دیگر دانسته باشیم که حرفِ مفت است (و همین‌جا سریع به آن‌ها که دوست دارند این را بشنوند بگویم که بله، بی‌بی‌سی از بیست‌ـ‌و‌ـ‌سی به‌تر است). در هر حال، رسانه‌یِ «حقیقت‌گو» رسانه‌یِ «بی‌طرف» است، یا در واقع، رسانه‌ای ست که چندین طرف دارد و به یک سَمت اکتفا نکرده. این‌جا نیز «حقیقت» هم‌چون یک کل ِ همه‌جانبه خود را نشان می‌دهد؛ روایتی غنی که در آن همه تا حدی راست می‌گویند. دارم از قضیه دور می‌شوم. اشارات‌ام در این مقدمه همگی به این دلالت دارند که حقیقت‌گویی ابداً مساوی نیست با به درونِ جلدِ یک راویِ همه‌سونگر رفتن. حقیقت‌گویی مساوی نیست با همه‌یِ چشم‌اندازها را روایت کردن. و این که حقیقت‌گویی مستلزم ِ میانه‌روی، حفظِ تعادل میانِ راست و چپ، و چیزهایی از این قبیل نیست. هرچند این دسته‌بندی‌ها بی‌اهمیت است، اما راست‌ترین انسان همان قدر می‌تواند به حقیقت نزدیک باشد که چپ‌ترین انسان، چون هر انسانی زمانی که به مقام ِ روراست بودن با خودش برسد می‌تواند «گفتار ِ خوب» تولید کند.

2. و اگر بپرسیم گفتار ِ خوب، گفتار ِ واجدِ حقیقت، چه ویژگی ِ مشخصی دارد، با فروتنی و ندانم‌کاری ِ همیشگی ِ کسی که انگار قصد دارد به سؤال‌هایِ مهم جواب بدهد، باید گفت که چنین گفتاری جدا از ظاهر ِ مرتب و فرم ِ اغواگرش، دو کار ِ مهم را توأمان انجام می‌دهد:

نخست آن که خودویرانگر است، خلافِ مدعیات‌اش شاهد و استدلال می‌آورد، و در به‌ترین حالت به ناکامی‌اش واقف است. گفتار ِ واجدِ حقیقت میلی مبهم (و بگوییم: میلی در جدال با حقیقت) در خود دارد که اساس و محور ِ گفتار را تشکیل می‌دهد. این چیز، این میل، ناحقیقی ست، دروغین است، کج و بدترکیب است، اما هیچ گفتاری نیست که بدونِ آن بتواند شکل بگیرد و پیش برود. این نقیصه‌یِ همیشگی ِ گفتار، این که حولِ میلی شکل می‌گیرد که دروغین است یا میلی ست که به سمتِ دروغ تمایل دارد، این چیزی ست که گفتار ِ خوب همواره در جدالِ با آن خود را آرایش می‌دهد.

دوم این که، گفتار ِ خوبِ واجدِ حقیقت، علاوه بر چرخیدن حولِ آن میل ِ دروغین، خود را از طریق ِ پرسش‌هایِ بی‌رحمانه‌اش پیش می‌برد. بیش از آن که بکوشد چیزی را مخفی کند، سعی دارد تا پرسشی را آشکار کند که آشکار کردن‌اش را از شأن و منزلتِ گوینده دور  می‌دانند؛ پرسشی که خواننده را هر لحظه در این اضطراب فرومی‌برد که همین حالا و با همین پرسش ممکن است کل ِ شیرازه‌یِ گفتار از هم بپاشد. متن ِ خوب مدام در حالِ حرکت به سمتِ فروپاشی ست و اگر میل ِ دروغینی در کار نبود، همه‌یِ متن‌هایِ خوب از هم می‌پاشیدند. حقیقت‌گو سویه‌هایِ مختلفِ این میل را می‌کاود و به به‌ترین نحو این نزاع را از طریق ِ پرسش‌ها به تماشا می‌گذارد. متن ِ خوب قرار نیست پیامی «خاص» را انتقال بدهد. متن ِ خوب صرفاً دارد از یک میل ِ دروغین به شیوه‌ای رادیکال هواداری می‌کند. اما در راهِ این هواداری، مدام آن میل را خراش می‌دهد و چیزهایی را در اطراف‌اش جابه‌جا می‌کند. متن ِ خوب حقیقت را هم‌چون کنده‌کاری‌هایی رویِ محور ِ تمایل ِ گول‌زننده و دروغین‌اش حک می‌کند. متن ِ خوب در حالِ خراش دادن است.

3. و اگر فرض کنیم که ما آدم‌ها هر کدام، به هر دلیلی که باشد، مجموعه‌ای از ایده‌ها و نظرات هستیم، بزرگ‌ترین شانسی که می‌توانیم در زندگی بیاوریم این است که نقطه‌یِ مقابل ِ خود را پیدا کنیم. هیچ اندیشه‌ای و هیچ گفتاری از طریق ِ تعمق ِ مستقیم در خودش به جایی نرسیده. مؤثرترین شیوه‌یِ تعمق و اندیشیدن، اندیشیدنِ باواسطه است؛ وساطتِ چیزی مغایر با ما یا حتا ضدِ ما، که به به‌ترین «شکل» سعی دارد خودش را بیان کند و در ما امکانِ باور کردن‌اش را زنده کند. آن وقت مسئله صرفاً توضیح دادنِ این است که بگوییم: چه چیز و کدام حقیقت باعث می‌شود من آن‌چه به این خوبی بیان شده را باور نکنم؟

۱۳۹۰/۱۲/۱۱

مادری هست که پسرش را گویا دیوانه‌وار دوست دارد. هم‌چون کشور یا سرزمینی حاصلخیز و آباد که پادشاه‌اش را دوست دارد. پسر مُرده. مادر روزهایِ بسیاری را در غم ِ نبودِ پسر گذرانده. دیگر خبری از او نیست. من آن پسر ام. هم‌چون یک روح، از دور مادرم را می‌بینم، بی آن که از حضورم خبردار باشد. هرچند، حدس می‌زنم که می‌داند همین حوالی ام و به کارش نظارت دارم. نابالغ و زشت و الکن ام. این دانسته‌ها در شرح ِ من از ماجرا کلیدی ست. از این فاصله که با او دارم، او را در حالی می‌بینم که پسرهایِ زیادی را نوازش می‌کند و از حال‌شان جویا می‌شود. دلتنگِ نوازش‌های‌اش می‌شوم. مادرم را دیوانه‌وار دوست دارم. چرا نیستم؟ خودم را با همین قدر توضیح راضی کرده‌ام که لابد مرده ام.

مادری هست که گویا پسری داشته و دوست‌اش داشته. پسر دیگر نیست و او هر روز، همه‌یِ تاب و توان‌اش را صرفِ غلبه بر دلتنگی‌های‌اش می‌کند. اما باید زندگی کند. نباید خود را به فقدان و تاریکی تقدیم کرد. با مقاومت است که افسار ِ چیزها را می‌توان به دست گرفت. یکی از راه‌هایِ این غلبه و مقاومت، تصور کردنِ خود در وضعیتی ست که پیش از پسردار شدن در آن به سر می‌بُرد. در واقع، پرسش ِ بسیار مهم ِ او این است: چگونه می‌توان دوباره، از مسیری قبل از یک احساس یا یک تجربه، به جهان وصل شد و آن را تجربه کرد؟ چگونه می‌توان به اصالتِ نخستین تجربه‌ها بازگشت، از نو عاشق شد، از نو معاشقه کرد، از نو پسردار شد، و از نو... نه، نباید از نو دوباره شکست خورد. یا: اصلاً مهم نیست انتهایِ چیزهایِ تازه چه باشد، شکست یا کامیابی؛ چگونه می‌توان با دانستن ِ این چیزها که من می‌دانم، همان قدر از هستی لذت ببرم که قبلاً می‌بردم؟ چگونه می‌شود با وجود همه‌یِ شباهت‌هایی که تجربیات به ذهن القا می‌کنند، چگونه می‌شود بر فراز ِ این شباهت‌ها، چیزها را از نو معنی کرد و جوهر ِ تفاوت را میان‌شان بازشناخت؟

پسر مادرش را از دور نظاره می‌کند. گاه با خودش می‌گوید که این نظاره کردن دستِ آخر او را از پا درمی‌آورد و ملتمسانه به دامانِ مادر بازمی‌گرداند. قصد دارد این خلق‌ـ‌و‌ـ‌خو را ترک کند. اما این همه‌یِ ماجرا نیست. پسری که مادرش را از دور می‌بیند آزرده است. من آن پسر ام. مادرم را از دور در حالی می‌بینم که پسری را در آغوش گرفته و نوازش می‌کند و با او سرگرم ِ بازی ست. مادرم چنان گرم و محکم و بی‌خیال بازی را پیش می‌برد که بی‌اختیار یادِ خودم می‌افتم، انگار که من، پسر، لحظه‌ای بوده باشم از پسرهایِ مادرم. با من هم همین گونه بازی می‌کرد. حرف زدن یادم داد. سرریز ِ وجودش را با پستان به دهان‌ام ریخت. آینه‌ای شد پیش ِ چشم‌ام. آن پسر را می‌بینم. آن که انگار جایِ مرا در جملاتِ خالی ِ مادرم پُر کرده. شبیهِ هم ایم. یا در واقع، در همان نگاهِ اول، شباهت‌هایی داریم. پیراهن ِ آبی پوشیده و شلواری به رنگِ خاک به تن دارد. چیزهایی هست که نمی‌توانم انکار کنم. مادرم دستمالی به او می‌دهد برایِ پاک کردنِ صورت‌اش. پسر دستمال را با تسلط می‌گیرد و در جیب‌اش می‌گذارد. از این نشانه‌هایِ تکراری و احمقانه چه می‌فهمم؟ چرا همه چیز من را یادِ خودم می‌اندازد، در جایی که نیستم. من رفته‌ام.

روزها که می‌گذرند به مادرم این حس دست می‌دهد که مواجهه‌ای تازه، جهانی تازه، را بازیافته. که همه‌یِ پیش‌فرض‌های‌اش را از دست داده و دوباره می‌تواند به خوبی‌هایِ جهان دل ببازد. تحقیر می‌کند، یا پس می‌زند، همه‌یِ آن‌هایی را که از پشتِ نقابِ پیش‌فرض‌هایِ تکراری و قضاوت‌گر به جهان نگاه می‌کنند. خوبی را در لحظه‌ـ‌لحظه‌یِ جهانِ پیرامون با نوکِ انگشتانِ زیبای‌اش جدا می‌کند. در این کار اوقاتِ بسیاری هست که دچار ِ اشتباه می‌شود. اما خود را در این اشتباه آزاد حس می‌کند و در این آزادی بر حق می‌داند. از چیزهایی لذت می‌برد که به نظرش، حالا دیگر قادر اند او را، او که می‌خواهد هستی را از نو تجربه کند را، سر ِ ذوق بیاورند. از نو تجربه کردنِ هستی گاهی شبیه است به از سر ِ فراموشی رفتار کردن، و گاهی شبیه است به عمل کردن از رویِ انکار ِ پیش‌فرض‌ها.

من آن ام که پیش ِ چشمان‌ام مادر ِ محبوب‌ام را مشغولِ سرگرم شدن با فرزندانی دیگر می‌بینم. آن اوایل، حضور ِ ناملموس و فراگیرم قوتِ قلبی بود برای‌ام. در نظرم، او از طریق ِ مشغول بودن به جهان پیش ِ چشم ِ من، در واقع، به من مشغول بود. اما حالا که زمانی طولانی ست که از این خیالِ تسکین‌بخش گذشته، این را می‌فهمم که مشغول بودن به جهان برایِ مادرم مهم‌تر است از پیش ِ چشم ِ من بودن. به او حق می‌دهم، چون دیگر نمی‌شناسم‌اش. پسران‌اش مادرشان را برده‌اند. و من اگر منصف و واقع‌بین باشم، تنها روایت‌گر ِ خُردی ام که دوره‌ای کوتاه را در توهم ِ پسر بودن‌اش گذراندم.