۱۳۸۹/۸/۲۷

زیباترین پل

می‌گویند زیباترین پل ِ خاورمیانه را در محله‌یِ جوادیه ساخته‌اند. شاید اگر بعدها نگاهی از بالا روزگار ِ ما را تماشا کند، سیطره‌یِ مثال‌زدنی ِ پول و طبقه را با وضوح ِ بیش‌تری تشخیص دهد. دولتی که دست‌ـ‌و‌ـ‌پا می‌زند شکافِ طبقاتی را کم جلوه بدهد، از طریق ِ مانور رویِ ساختن ِ پل‌هایِ زیبا در محله‌هایِ جنوبِ شهر. برنامه‌یِ «در شهر» با مردم ِ آن منطقه مصاحبه می‌کرد. مردِ میان‌سالی ضمن ِ تشکر از مسئولین به مجریِ برنامه می‌‎گفت: «قبلاً اگر می‌خواستیم پل ِ قشنگ ببینیم باید می‌رفتیم شمالِ شهر تا پل ِ پارکِ وی را تماشا کنیم. الان خودمان یکی داریم». به نظر ِ من این نقل ِ قول از این آدم ِ میان‌سال به خوبی ثابت می‌کند که آدم‌ها بی‌بروـ‌برگرد می‌فهمند. مردِ قصه درست تشخیص داده که این پل را برایِ چی ساخته‌اند و همان را با صریح‌ترین آرایش ِ کلمات به شکل ِ یک اظهار ِ نظر به خودشان تحویل داده. الفاظِ پوک و دهن‌پُرکن نتوانسته (هرچند می‌خواسته) گوشه‌هایِ تیز ِ ایدئولوژی را مخفی کند. دوست دارم جمله‌اش را این طور بشنوم که: «دست‌تان درد نکند که دارید همه‌جا می‌گویید که یک دانه از آن پل‌ـ‌قشنگ‌هایِ شمال‌شهر را برایِ ما جنوب‌شهری‌ها هم ساخته‌اید. معلوم است کلی پول خرج‌اش کرده‌اید. آن‌ها خوشگل اند. هر چی آن‌جا ست اصلاً خوشگل است. پول خوشگل است. ما برایِ دیدنِ خوشگلی باید برویم آن بالاها». پل از موضوعیت افتاده. همه متوجهِ مرجع ِ زیبایی اند. برایِ تمجید از پل، از زیبایی، شمالِ شهر را تمجید می‌کنند. زیبایِ واقعی هنوز آن‌جا ست. زیبایی‌اش تنه به زیبایی ِ خاورمیانه می‌زند.

بپردازیم به مقوله‌یِ «ترین»ها، رکوردهایی که ما وقت و بی‌وقت جابه‌جا می‌کنیم: «زیباترین»، «به‌ترین»، «بزرگ‌ترین»، «پیش‌رفته‌ترین» و... دوستی داشتم که می‌گفت پول زیبا می‌کند. می‌گفت ان‌ترین دختر ِ شمالِ شهر هم زیبا ست. از مارکِ کفش‌ها می‌گفت، از مارکِ روسری‌ها و ساعت‌ها و مانتوها و شلوارها و پیراهن‌ها. می‌گفت «برنزه» کاریزما دارد. همیشه حس می‌کنم جمهوریِ اسلامی در تهِ روان‌اش آن بزرگ‌منشی ِ قدرتمندان را ندارد؛ به کاری که می‌کند باور ندارد. نگرانِ بازتابِ چیزی ست که خود را معتقد به آن جلوه می‌دهد. می‌خواهد خودش را یاور ِ محرومان و دشمن ِ ثروت‌اندوزان جا بزند، اما مرجع ِ زیبایی‌اش را از شمالِ شهر بیرون می‌کشد. حتم دارم وقتی می‌گوید زیباترین پل ِ خاورمیانه، دارد به طرز ِ ناباور و احمقانه‌ای می‌گوید: «پُلی که پول و اعتبار ِ زیادی صرفِ آن شده، و سعی شده تا ظاهری امروزی و شمال‌شهرپسند داشته باشد؛ پلی که آفتابِ شمال برنزه‌اش کرده و دستِ پول به بدن‌اش انحناهایِ شهوانی داده و گویایِ وسعتِ نظر ِ شهرداری در رسیدگی به بافتِ فقیر ِ جنوبِ شهر است». جمهوریِ اسلامی قادر نیست از لابه‌لایِ تکنولوژی، علم، قدرت، ثروت، زیبایی و سیاست آن وقار و متانتی را به خدمت بگیرد که به وضوح هیچ کدام از این موارد به تخم‌اش هم نیست؛ وقار و متانتِ یک قدرتمندِ واقعی. جمهوریِ اسلامی ماهیتاً تازه‌به‌دوران‌رسیده است. نه به معنی ِ دوپهلو و تحقیرگر ِ کلمه، درست به معنی ِ تحت‌اللفظی و عینی‌اش، و عملاً به همین شیوه رفتار می‌کند. به همین دلیل مدام این حس را در ما – و پیش از ما در خودش - زنده می‌کند که «قدرتمندِ واقعی نیست»، «نجیب‌زاده‌یِ واقعی نیست»، «دولتِ مقتدر ِ واقعی نیست». کسی که قدرت‌اش را هوشیارانه می‌پاید از عمق ِ سوراخ‌ها و گودال‌هایِ درون‌اش مطلع است. واکنش به عقده‌ها و پس زدن‌شان را نباید با کنش از سر ِ قدرت اشتباه گرفت. جمهوریِ اسلامی بر عقده‌ها سوار است و از این وضع نسبتاً مطلع است، اما قدرتمند نیست. قدرت نوعی توانِ تعریف‌کننده، نوعی سرمستی و کیفوری دارد که در موردِ جمهوریِ اسلامی ِ متأخر ابداً به چشم نمی‌خورد. چیزهایِ زیبایِ متعارف را در هر دوره مراجع ِ قدرت می‌سازند. مرجع ِ اقتدار امروز جایی بیرون از دولتِ مرکزی ست. کمدی‌ای که در ایرانِ معاصر مدام تکرار می‌شود.

۱۳۸۹/۸/۱۷

آزادی‌هایی که به زیر می‌روند

یا: گودر به مثابه‌یِ اندرونی

در ایرانِ معاصر، حیطه‌یِ رسمی همواره در پیوند با علائق ِ حکومتی و نهادین قرار گرفته. دولت و مردم، با یک ریشه‌یِ واحد، درونِ فضایی نفَس می‌کِشند که ایدئولوژی در قالبِ گفتار و کردار ِ نهادین و رسمی به آن فرم و شکل داده. برایِ مثال، از دیرباز، پیکر ِ زن در متن ِ نهادِ اجتماعی پوشیده و حذف شده، یا تمایلی نهادین به این پوشیدگی وجود داشته و جامعه خود را از طریق ِ باور به آن امتداد داده است. امروزه البته مانتو و روسری بیش‌تر نماد است، نمادی برایِ این میل ِ پوشاننده. امروزه هم‌دستی با این نماد به شکل ِ یک‌سانی و گره‌خوردگی با ساحتِ رسمی معنی می‌شود. زنی که چادر سر می‌کند، احتمالاً هم‌بستگی ِ بیش‌تری دارد با شکل ِ رسمی ِ نوعی خوانش ِ ایدئولوژیک که جمهوریِ اسلامی با دعویِ هواداری از آن خود را بازتولید می‌کند. چادر دیگر صورت و بالاتنه را حذف نمی‌کند. انگشت‌شمار اند زنانی که امروزه روبند می‌زنند. چادر امروز نشانه‌ای ست از میلی نوستالوژیک به دورانی دور که نیرویِ اجتماع از طریق ِ آن، زن (و همه‌یِ تفاوت‌ها و ناهم‌خوانی‌ها) را به زیر می‌بُرد و در لایه‌هایی عمیق و درونی رده‌بندی می‌کرد.

خلاصه آن که، اجتماع هنوز هم میل دارد که زن به چشم نخورد و بنابراین، مدام دیوار و مانع می‌تراشد تا او را پشتِ آن‌ها پنهان کند. این دیوارها گاه حضوری فیزیکی و کالبدی دارند (مثل ِ دیوار، تفکیکِ فضا، چادر، روسری، مانتو و...)، و گاه علاوه بر جسمانیت‌شان، دلالت‌ها و مضمون‌هایِ نمادینی را حمل می‌کنند (مانندِ روسری زمانی که شُل بسته می‌شود، اما هم‌چنان بسته می‌شود، یا مانتو زمانی که تنگ و نازک است، اما هم‌چنان بدنِ زن را در بر گرفته). دولت به عنوانِ تنها صدایِ رسمی ِ جامعه، رویِ بدن‌ها نشانه و نماد می‌گذارد و آن‌ها را اهلی و سربه‌راه جلوه می‌دهد. معمولاً این طور است که نمادهایِ مخالف‌خوان و ناهم‌کوک تحمل نمی‌شوند، بلکه به کل از حیطه‌یِ رسمی پس زده می‌شوند و اگر هم تحملی در کار باشد، کم و بی‌صبر است. می‌توان دید که این بی‌صبری و بی‌طاقتی ِ ساحتِ نمادین الزاماً مختص ِ دولت نیست و به شکلی فراگیر، این ویژگی‌ها از متن ِ اجتماع بیرون می‌آیند و مردم ِ بسیاری به شکل ِ از پیش تعیین‌شده و تاریخی، هم‌سو با آن در حرکت اند. دولت میوه‌یِ این درخت است و کماکان محصولِ نهایی ست، اما تا زمانی که رسوا نشده، نگندیده، و ارتباط‌اش با بدنه را از دست نداده، اغذیه‌اش را از ریشه‌ها و ساقه‌ها و برگ‌ها می‌گیرد.
***
اینترنت هم حاویِ حوزه‌هایی رسمی ست. محصولی ست که مثل ِ غالبِ مواردِ مشابه ما آن را مصرف می‌کنیم؛ مثل ِ ساختار ِ دولت، مثل ِ پارلمان، مثل ِ تلویزیون، مثل ِ ماشین، مثل ِ برق، مثل ِ روزنامه. نهادِ رسمی و نوچه‌های‌اش تا جایی که زورشان برسد می‌بایست از شکل گرفتن و سرایت کردنِ حوزه‌هایِ رسمی ِ موازی جلوگیری کنند. نهادِ رسمی اصولاً تمایل دارد تا همه جا بازتابِ صدایِ خودش را بشنود و هیچ اجتماع یا گروهی سوایِ آن چیزی که می‌پسندد شکل نگیرد. ما هر روز محصولاتِ این جلوگیری را می‌بینیم و لمس می‌کنیم: فیلتر کردن، پارازیت انداختن، مجوز ندادن، زندانی کردن، منحل کردن، کُشتن و... نزاع ِ طبقاتی در خلالِ این کش‌ـ‌مکش‌ها رخ می‌دهد. در دلِ این نزاع دو گرایش ِ گوناگون وجود دارد: 1. امیال و بدن‌ها که سیّال و متغیر و دگرگون‌شونده اند؛ 2. و نیز همه‌یِ صور ِ نهادین، و در رأس‌شان مدرسه و دادگاه و تبلیغات، که می‌کوشند هسته‌یِ خود را ثابت و اصیل و بی‌تغییر نگه دارند تا چرخه‌یِ مناسباتِ نفع را حولِ محور ِ خود بگردانند. نهاد – همه‌جا و در هر شرایطی – به طرز ِ دروغینی گمان می‌کند که بر «ذات» ِ واقعی و بی‌عیبی بنا شده که مصون از هر نوع تفسیر و تغییر است.

عرصه‌یِ رسمی (ساحتِ بیرونی) در واقع عرصه‌یِ وقوع ِ نزاع نیز هست. به دلایل ِ گوناگون جدال میانِ امیال و نهادها به درون نمی‌رود یا در واقع، درون کالبد و میدانِ این نزاع نیست. تویِ خانه‌ی‌تان هر کاری بکنید آزاد اید، مادامی که آگاهی ِ رسمی را جریحه‌دار نکنید. خانه دلالتی بیش از آن چیزی دارد که مکانِ سکونتِ شما ست. به جایِ «خانه‌ام» خیلی وقت‌ها می‌توانید بگویید «ماشین‌ام»، «گودِرـ‌ام»، «وبلاگ‌ام»، «دفترـ‌ام»، «تویِ جیب‌ام»، «تویِ سَرـ‌ام». علارغم ِ همه‌یِ نهی‌ها و سرکوب‌ها، متعرض ِ شما نمی‌شوند اگر در «خانه» یا «گودر»تان دور ِ هم جمع شوید، نوشته را بی‌سانسور بخوانید، زن را برهنه کنید، جلق بزنید، پارتی ِ بی‌صدا بگیرید، عرق بخورید، بنگ بکشید، سکس ِ آزاد یا گرایشاتِ نامتعارفِ جنسی داشته باشید، براندازترین حرف‌هایِ سیاسی میان‌تان رد‌ـ‌و‌ـ‌بدل شود، آوانگاردترین ایده‌یِ آزادی را بپرورانید، بارها و بارها خدا و متعلقات‌اش را با محکم‌ترین استدلال باطل کنید، و خلاصه، با خودتان حال کنید و صورتِ بدیل ِ همه‌یِ آن چیزی باشید که جمهوریِ اسلامی در ظاهر خود را در برابرشان آراسته. با شما کاری ندارند. یک نمونه‌یِ دم ِ دستِ دیگر: با این که اصل ِ خیلی سایت‌ها معمولاً گرفتار ِ فیلتر اند، ابزارهایِ دور زدن‌اش - گودر و جی‌میل و یاهوـ‌میل و معادل‌هایِ این چیزها - را هرگز برایِ طولانی‌مدت نمی‌بندند. اسبابِ اعتراض ِ واقعی ست. پا تویِ کفش ِ اندرونی ست. جایی که با شما و آزادی‌ها و سلایق‌تان کاری ندارند برای‌شان وجود ندارید، نیستید، یا به عبارتی، بودن و نبودن‌تان واجدِ نیرویی نیست. با این کار ندارم که این وضعیت خوب است یا بد، اما وقتی با شما کاری ندارند و آزاد اید، معمولاً جایی که در آن قرار گرفته‌اید «اندرونی» ست، «خانه» است، جایی ست بی‌زور و کم‌اثر. در این حال، در این وضعیت که عمیقاً می‌فهمید عمل‌تان از حیطه‌یِ رسمی پس زده شده و به درون خزیده و شما آزادیِ درون دارید، به مکان‌تان نگاه کنید؛ فضایی ست گسسته و منزوی که در آن دیوارها مانع از آن اند که دیده شوید و صدای‌تان شنیده شود. هر کس دوستان و ستایش‌گرانی برایِ خود دارد. اما در متن ِ فضایِ اندرون، ستایش‌گران و دوستان موجوداتی ثابت و جویایِ محبت اند که بیش از آن که علائق و عمل ِ مشترک داشته باشند، دردِ مشترک و دل‌سوزیِ مشترک دارند. در آن‌جا حتماً کسانی هستند که نقش ِ پدر را بازی کنند و کسانی که نقش ِ مادر را به عهده بگیرند. حتماً در آن‌جا شمار ِ زیادی از کودکان را نیز پیدا خواهید کرد که شماتت یا تشویق می‌شوند. بله، انسان به دل‌سوزی و هم‌دردی هم نیاز دارد. اگر این تنها نیازتان است، خانه و اندرون جایِ مناسبی برایِ شما ست.

۱۳۸۹/۸/۱۵

مجرم

کسی که عامدانه و پنهانی جُرمی مرتکب می‌شود سرشار از این لذت است که سوراخی مطمئن پیدا کرده تا آگاهی ِ همگانی و بالتبع، نظام ِ مسلطِ وابسته به آن را ریشخند کند. به خطرات تن داده و برایِ لحظه‌ای توانسته فراتر از قانون و اصل بایستد، فراتر از آن‌چه دیگران مجبور اند به آن تن دهند. این لذتِ کمی نیست. درخشان‌ترین توهم ِ فردیت تنها از دلِ تخطی و خیانت خودنمایی می‌کند. چنین لذتی برایِ این که به بیش‌ترین حد برسد و مدام شعله‌ور نگه داشته شود، می‌بایست سرنخ‌هایی در اختیار ِ آگاهی ِ همگانی بگذارد. مجرم باید به طور دائم حماقتِ ذاتی ِ حیطه‌یِ همگانی را به او یادآور شود و از این یادآوری، از این که او خود را از معدود کسانی می‌داند که از این حماقت رَسته‌اند، غرق ِ لذت شود. برایِ مثال، مجرم شواهدی در اختیار می‌گذارد تا بازی‌اش با دیگران فرم ِ پایاپایی به خود بگیرد. به عبارتِ دیگر، از دیگران، از آن احمق‌هایِ ماشینی ِ تن به نظم داده می‌خواهد تا اگر می‌توانند دستگیرش کنند و به سزایِ اَعمال‌اش برسانند. فورانِ لذت درست آن زمان است که مجرم با چهره‌ای کاملاً مصمم و غریزی دارد شرح ِ دقیقی از نحوه‌یِ انجام ِ جُرم و جزئیاتِ سوراخ کردن و فراتر رفتن می‌دهد و دیگران همه‌یِ آن توضیحات و شواهد را به شکلی استعاری و غلط‌انداز می‌فهمند و تحتِ تأثیر ِ قدرتِ تخیل ِ صادقانه و بی‌آلایش ِ او قرار می‌گیرند. در حالی که او – مجرم – با چهره‌ای برافروخته دارد به عجز ِ آنان و کوتاهی ِ دست‌شان می‌خندد و در عین ِ حال، دارد عملی رسوا را با نگاهی جزئی باز می‌گوید تا آن را درست مقابل ِ چشم ِ دیگران پنهان کند. شگفت‌زده است از این که چقدر به رسوایی نزدیک است و این نزدیکی چقدر لذیذ. شگفت‌زده از این که می‌تواند این بازی را تا جایی ادامه بدهد که حتا صریح‌ترین اعتراف‌اش نیز با تأیید و خنده و شگفتی ِ دیگران همراه شود؛ دیگرانی که لحظه‌ای قبل از چند‌ـ‌و‌ـ‌چونِ آن عمل ِ مجرمانه اعلام ِ انزجار کرده‌اند و مجرم در کمالِ کنجکاوی و شفقت با این انزجار همراهی کرده و از ذاتِ خبیثِ آن، درست مقابل ِ همگان، ابراز ِ تعجب کرده است. این دروغ و تعجبی ست که هر انسانِ مجرم و شریف لااقل یک بار به آن تن داده و با این کار به توانایی ِ عجیبِ انسان در صحنه‌سازی و نیرنگ پی بُرده. همین توانایی ست که مجرم ِ حساس را به جایی می‌رساند که به هر نوع شور و اشتیاق ِ زیاد از حد در خود و دیگران بخندد.

خلاصه آن که، کسی که از سوراخ ِ تخطی لذت می‌برد، معمولاً خودش مقدماتِ گیر افتادن‌اش را فراهم می‌کند. لذت همواره مسیری ست برایِ لذتِ بیش‌تر. داستان‌هایِ کارآگاهی در شکل‌هایِ کلاسیک‌اش، اغلب رویِ هوش و ذکاوتِ جسور و جست‌وجوگر ِ پلیس/کارآگاه بنا شده‌اند و لذتِ کشفِ شواهدِ مجرمانه و غلبه بر مجرم را به شکل ِ لذتی اصیل جا زده‌اند. اما حقیقت این است که کارآگاه اگر هم در این کار لذتی ببرد، جیره‌خور ِ لذتِ مجرم است. مجرم آن شواهد را آن‌جا گذاشته و از بودنِ خطرناکِ آن‌ها سرمست شده. کارآگاه‌ها معمولاً ته‌مانده‌یِ مشروبِ مجرم را می‌نوشند و به همین دلیل غالباً تظاهر به سرمستی می‌کنند؛ چون حیطه‌یِ خطرپذیری‌شان در پیوند با نظم ِ نمادین و آگاهی ِ همگانی ست و بنابراین، کم‌خطر است. این احتمالِ قوی وجود دارد که تنها آن مجرمی هرگز گیر نمی‌افتد، و اصولاً در این وادی‌ها سیر نمی‌کند که از جُرم لذت نمی‌برد و بیرون از چهارچوبِ لذت، جُرم برای‌اش بدیلی برایِ میل ِ برتری‌جویی نیست. در این‌جا ست که شاید بشود از جُرم به شکل ِ گونه‌ای خطا یا اشتباه نام بُرد؛ چیزی که آدم‌هایِ معمولی برایِ آن که کارشان راه بیافتد زیاد به آن تن می‌دهند بی آن که خود را مُجرم بدانند.

مرتبط: در ستایش ِ زن: چهار بند درباره‌ی تحقق ِ امر ِ منفی در جُرم