۱۳۸۵/۱۰/۵

وضعیتِ بی‌کُنشی ِ نوع ِ اول

کنار ِ دوست‌دخترش تو اتوبوس نشسته. روشنفکر می‌زند. با موهایی صاف و عینکی تمام‌فریم. سبیل دارد، کمی هم اَخم در چهره. اتوبوس کیپ-تا-کیپ پُر است. اغلب مَرد اَند. دو نفر آن‌طرف‌تر، دو تا لاتِ بی‌سر-و-پا ایستاده‌اند. آن‌ها هم سبیل دارند، کمی هم نکبت در چهره. گاهی از میانِ صدایشان، کلماتی حقیر خودنمایی می‌کند. کلماتی آنقدر پَست که قادر است پُشتِ هر فرهنگی را به خاک بمالد.

چهره‌اش عوض نمی‌شود، یعنی سعی می‌کند که عوض نشود. معلوم است که کاملا عصبانی است. دوست‌دخترش هم دارد این حرف‌ها را می‌شنود. او مرد است. قاعده‌ی اولِ مردانگی ایجاب می‌کند که بلند شود و سراپای لات-و-لوت‌ها را برانداز کند و در اولین اقدام ِ مردانه، تذکری جانانه بدهد. همین دیروز بود که عصبانی شده بود، و با خشونتی کاملا به دور از عقل، رفیق‌اش را رنجانده بود. همین دیروز تصمیم گرفته بود احساساتی نشود و تا می‌تواند نگذارد چیزی از میدان به-در-اَش کُند. او حالا عمیقا درک می‌کرد که وقتی احساساتی است و کاری می‌کند، نتیجه‌ی خوبی عایدِ درونش نمی‌شود. همین دیروز بود، بله، همین دیروز این مرحله را پشتِ سر گذاشته بود. کاش می‌شد کسی که از این کَک‌ها به تُنبانش نیافتاده، به آن دو نرّه‌خر تذکر بدهد، تا بفهمند کلمات‌شان باعثِ آزار ِ دیگران شده. اما انگار نه انگار. بعضی‌ها به هم نگاه می‌کنند، و سر تکان می‌دهند، ولی چیزی نمی‌گویند، کاری نمی‌کنند. کاملا عصبانی است و قاعده این است که تا عصبی است چیزی نگوید، کاری نکند.

- [... چه قاعده‌ی مسخره‌ای! ببینم این قاعده استثنا نداره؟ اصلا قاعده بودن یعنی اینکه باید مجال واسه استثنا پیدا بشه. خُب حالا چطور می‌شه از این حال خارج شد؟ کاش پیاده بشن. کاش همین ایستگاه شرّشون رو بکَنَن. اصلا صبر کن ببینم ماجرا چیه؟ من چرا اینقدر عصبانی‌اَم؟ الآن دارم کلمه‌هایی رو می‌شنوم که قبلا هم بارها شنیدم. نهایتش یه ذره خجالت‌زده شدَم، اما هیچوقت اینقدر عصبانی نبوده‌اَم. شاید به خاطر ِ مهینا است. (گویا مهینا اسم ِ دوست‌دخترش است.) من الآن عصبنانی‌اَم، که چرا جلوی مهینا دارن از این حرف‌ها می‌زنن. آره؟ به خاطر ِ اینه؟ یعنی اگه من اینجا تنها بودم، و این حرف‌ها رو می‌شنیدم، طوری نمی‌شد؟ احساس ِ عصبانیت نمی‌کردم؟ احساس نمی‌کردم که باید تذکر بدم؟]

حالا حس می‌کرد که به جاهای خوبی رسیده. عصبانیت‌اَش کمتر شده بود. یعنی راستش را بخواهید، دیگر عصبانی نبود. و اگر می‌خواست تذکر بدهد، الآن بهترین موقع بود. ولی برایش جالب بود که چه قاعده‌ی مسخره‌ای بر عصبانیت‌اش حاکم است. عصبانیت‌اش به وجودِ مهینا بستگی داشت. چقدر جالب! به این فکر فرو رفته بود که اگر مهینا ناراحت است، و نمی‌خواهد این حرف‌ها را بشنود، چرا خودش بلند نمی‌شود تا تذکر بدهد؟ شاید برای اینکه مهینا کاملا عصبانی است! یا کاملا شگفت‌زده. اینکه مردان، جنس ِ او را (زن را) دائم در مقام ِ مفعولی به زیر می‌کشند، شاید بیشتر برایش تکان‌دهنده و تأسف‌بار باشد، تا شگفت‌آور.

- [بذار ببینم! طبق ِ یکی از بهترین دستاوردهای فمنیستی، زن در مقام ِ مفعول، چیزی از اساس زبان‌شناسانه‌ست. زبان هم چیزی مَردونه‌ست، و مرد به خیالِ خودش به هر چیزی که بخواد تحقیر کنه، رسوخ می‌کنه. در واقع حتی خدا هم همین‌طوری بی‌آبرو شده. مردها به خدا هم رسوخ کرده‌اَن و اون رو هم به زیر کشیده‌اَن. یا شاید هم اصولا گفته‌اَن چون نمی‌شه به خدا رسوخ کرد بایست بی‌خیالش شد و به این ترتیب از خدا کشیدن بیرون! شاید موج ِ بعدی خداپرستی زمانی رخ بده که آلتِ مردونه‌ی عقل رو بُریده باشن. درسته! عقل آلتی مردونه داره. برای تسخیر کردن فرو می‌ره، مفعول می‌کنه، می‌شناسه، و به گُه می‌کشه ... راستی مهینا در چه حالیه؟] ... مهینا در چه حالی؟ خوبی؟

- (با تعجب؛) آره! خوبم. چطور؟

- هیچی. همین‌جوری. صدای این دو تا رو می‌شنوی؟

- اوهوم.

- ناراحت‌ات می‌کنه؟

- تو رو چطور؟

- اِ ! چه جالب! من هم داشتم دقیقا به همین فکر می‌کردم.

- به چی فکر می‌کردی؟

- به «تو رو چطور.» به اینکه من شاید اگه تنها بودم ناراحت نمی‌شدم، اما انگار این حس که فکر می‌کنم تو هم می‌شنوی و خجالت می‌کشی، یه جوری به من منتقل می‌شه. خجالت‌زدگی‌ام تبدیل به خشم می‌شه. این برام جالبه که حضور ِ تو، مثل ِ یه پُل، خجالت رو به خشم می‌رسونه ... راستی‌ها شاید همه‌ی جنگ و دعواهای تاریخ، همین‌جوری به وجود اومده، نه؟

- چه جوری؟

- همین دیگه. یه جور خجالت یا یه جور احساس ِ درونی ِ نرم و گرمابخش بوده که در حضور ِ یه زن، یا در حضور ِ دیگران، تبدیل شده به خشم، و بعدش آدم‌ها رو انداخته به جونِ هم. شاید اگه من همیشه تنها باشم، هیچ‌وقت خشمگین نشم. شاید خشم یه جور دگردیسی ِ خجالته. ببینم تو الآن از دستِ اینها عصبانی نیستی؟

- امممم! نمی‌دونم. عصبانی ... شاید! ولی بیشتر به نظرم آدم‌های کم‌ارزش و بی‌فرهنگی می‌آن. همین.

- چقدر واقعی! چقدر راست!

۱۳۸۵/۹/۱۰

نیچه به زبونِ ساده

برای محسن


خواستم برای ادامه‌ی یک گفتگو چیزی بنویسم. حاصل ِ بخشی از کار را که مرور کردم دیدم تقریبا روایتِ خیلی ساده و خلاصه‌ای دارم از نیچه. من البته شارح ِ اندیشه‌های هیچ کس نیستم.
***
...

نیچه می‌گه که دانش ما والا نیست. یعنی چی؟ یعنی دانش ِ شناختِ خود نیست. به درد نمی‌خوره. سوالاتِ اصلی ِ ما گم شده. از یاد برده‌ایم که چرا آغاز کرده‌ایم. ما هیچی درباره‌ی خودمون نمی‌دونیم. اینکه چی هستیم؟ کی هستیم؟ چرا اومدیم؟ به کجا می‌ریم؟ اینها هنوز جزء سوالاتِ نامکشوف و مبهم ِ زندگی ِ ماست. اما نکته اینه که ما داریم زندگی می‌کنیم. یعنی برخلافِ این تصور و باور که اگه جوابِ این سوال‌ها را ندونیم زندگی هیچ ارزشی نداره و به درد نمی‌خوره و به نهیلیسم می‌رسیم، و تو جهنم ِ ندانستن غرق می‌شیم و از این حرفا، ما در واقع جوابِ هیچ‌کدوم از این سوال‌ها رو نمی‌دونیم و در عین ِ حال داریم زندگی می‌کنیم، سوال رو «فراموش» می‌کنیم و «امیدوار» می‌مونیم. فراموشی و امید، دو کلمه‌ی خیلی مهم در فهم ِ گفته‌های نیچه است. (ما تا زمانی که امیدواریم، مرگ و زندگی‌مون دستِ خودمونه).

از اون طرف، بعضی از دسته‌ها و گروه‌های آدمیان هستند که فکر می‌کنند جوابِ این سوال‌ها رو می‌دونن. اولین دسته دین‌داران‌اند. یعنی کسایی که می‌گن خداوند ما رو آفریده، و عاقبتِ همه‌مون هم به بهشت و جهنم ختم می‌شه، و درباره‌ی اعمالی که می‌کنیم قضاوت می‌شه. اما وقتی از این عده بپرسی که شما از کجا به وجودِ این خدا معتقدید، و چطوریه که این‌همه فرضیه و دانش درباره‌ی اول و آخر ِ عالم دارید؟ و دیگه اینکه این خدا چه جور موجودیه، و خودش چرا اصلا دست به خلقت و راه انداختن ِ این دم و دستگاهِ قضا و خیر و شر زده؟ به نظر خیلی‌هامون جوابِ قانع‌کننده‌ای دریافت نمی‌کنیم. یعنی جواب‌هایی نیستن که بشه لمس‌شون کرد و درک‌شون کرد و باهاشون ارتباط برقرار کرد. البته بسیاری هم هستند که پاسخی مثل «خدا» راضی‌شون می‌کنه و به آتش ِ کنجکاوی و جستجوگری‌شون آبِ سردِ پاسخ رو می‌ریزه.

دومین دسته از کسانی که پاسخ ِ سوالاتِ بشر رو می‌دونن، و گویا در حالِ جستجوی پاسخ‌ان، دانشمند و عالم محسوب می‌شن. این‌ها کسانی‌ان که به «علم» اعتقاد دارن. به عقلانیت و حقیقتِ علمی (مثل ِ بعضی از مارکسیست‌ها، پوزیتیویست‌ها، بعضی از تجربه‌گراها و ...). این عده با استفاده از قوانینی که فکر می‌کنن بر جهان حاکمه، و نسبتی که انسان با عالم داره و حدّی که می‌تونه جهان رو بشناسه، معتقدن که ما در حالِ بهتر شدنیم. یکی از خصلت‌های عقل اینه که نیاز به زمان و تجربه داره. از خلالِ تجربیاتِ مختلف و با کمکِ انسان‌های مختلف، ما کم‌کم داریم شناختمون رو نسبت به جهان گسترش می‌دیم، و به سمتِ یه جهتِ دلخواه متحول می‌شیم (تحول به سمتِ دلخواه می‌شه معنی ِ پیشرفت). مثلا تقریبا می‌دونیم که جهان چه شکلیه و از چه چیزهایی ساخته شده. تقریبا می‌دونیم که نحوه‌ی شکل‌گیریِ زمین و موجوداتِ زنده چه جوریه، و اینها یعنی اینکه، تقریبا می‌دونیم جهانی که توش هستیم چه خاصیت‌هایی داره، و روی چه مکانیزم‌هایی در حالِ حرکت و تغییر و تحوله. البته امیدواریم که این تقریبا یه روزی تبدیل به تحقیقا بشه. یعنی ما تئوری‌های دقیق و خدشه‌ناپذیری داشته باشیم که بتونه کار ِ جهان رو دقیقا پیش‌بینی کنه و حدس بزنه. ما در واقع از طریق ِ این تئوری‌ها و شناختی که نسبت به خواص ِ چیزها پیدا می‌کنیم، کارمون رو پیش می‌بریم و راحت‌تر زندگی می‌کنیم و ...

پاسخ‌های علم هم هیچ چی به ما نمی‌گه. نه می‌گه این هستی و این تکرار بر چه اساسه، و نه می‌گه معنی ِ اصلی ِ این زندگی چیه. این زندگی ملال‌آور و تکراریه. نیچه می‌گه، مشکل آدم‌ها این نیست که رنج می‌کشن و زندگی براشون تکراری و ملال‌آوره. مشکل آدم‌های این نیست که می‌میرن، مریض می‌شن، فقیر و بی‌چیز می‌شن، شکست می‌خورن، تنها می‌شن، عزیزانشون رو از دست می‌دن و ... آدم برای رنجی که می‌کشه دنبالِ دلیل می‌گرده. پس مشکل نه خودِ رنج بلکه معنی ِ این رنج کشیدنه. انسان «خواهان رنج است و جویای آن، اما به شرطی که معنایی به آن بخشیده شود.»

اما همین جا لازمه که تا یک فرضیه‌ی نیچه‌ایِ دیگه رو هم بیان کنیم، و اون اینکه؛ پذیرش یا ردِ این قبیل مسائل ِ فکری، این پاسخ‌های بشری (یعنی «خدا» و «علم»)، امری کاملا غریزی و درونیه. یعنی چی؟ نیچه می‌گه: من شجاع‌تر و دلیرتر و کنجکاوتر از اونم که به پاسخی همچون خدا راضی بشم. یعنی اینکه، اگه می‌بینید من دنبالِ یه جوابِ دیگه دارم می‌گردم، و این جواب (یعنی خدا) راضی‌ام نمی‌کنه، فقط به این دلیله که روحیه و خلق و خویِ غریزی و درونی ِ من جستجوگرتر و کنجکاوتر از اونیه که این جواب رو قانع‌کننده تشخیص بده. تشخیص اینکه یه جواب خوبه یا بد به عهده‌‎ی انسانه، و اینکه یه انسان با یه جواب راضی می‌شه، ولی یکی دیگه نمی‌شه، مسئله‌ایه که به میزانِ توجه و کنجکاوی و شجاعتِ فهم ِ حقیقت و این چیزها مربوط می‌شه. اون‌هایی که جواب‌ها راضی‌شون نمی‌کنه و دائم با پرسش و سوال مواجه می‌شن و پاسخ‌ها رو نقد می‌کنن و از پاسخ‌ها سوال می‌کنن، کسائی‌ان که جستجوگرتر و دلاورتران (برایندِ نیروهای درونی‌شون اون‌طوری شده).

از دیرباز هم یه عده بودن که در مقابل ِ آگاهی و شناخت، ذوق‌زده شدن و فکر کردن انسان به واسطه‌ی این نوع ِ توانایی‌اش در دونستن، موجودِ فوق‌العاده‌ایه و همه‌چیز رو درک می‌کنه و حتی به خودش هم آگاهی داره. این تعبیر درباره‌ی انسان؛ اینکه فکر کنیم چون [نسبتا] قادریم جهانِ پیرامون‌مون رو توضیح بدیم، پس خودشناسانِ بزرگی هستیم، و از قدرت، از عقل، و از خود آگاهیم، خوش‌بینی ِ زیاد، و به همون میزان، دور بودنِ از واقعیتِ زیادی رو تو خودش داره. نیچه تقریبا اولِ هر کتابی که نوشته این سوال رو پرسیده که: «آیا خود را می‌شناسیم؟ آیا حقیقت را یافته‌ایم؟» می‌پرسه، با طعنه و کنایه هم می‌پرسه، انگار می‌پرسه که نگاه کنیم، نگاه کنیم تا متوجه بشیم چی هستیم، چقدر می‌دونیم، یادمون بیاد دنبالِ چی می‌گردیم، و چه نسبتی با جواب‌مون داریم.

بیاید خودمون رو با یه انسانِ ابتدایی، یا یه آدم تو قرونِ وسطی، یا یه آدم تو هر تاریخ ِ دیگه‌ای از گذشته مقایسه کنیم (البته اگه مهارتِ لازم برای چنین کاری رو کسب کرده باشیم، و اگه ذهنیتِ امروزین‌مون اجازه‌ی فهم ِ گذشته رو به‌مون بده). سوال بپرسیم که ما چه فرقی با یه آدم ِ متعلق به دورانِ گذشته داریم؟ از نظر ِ دانش چه فرقی کرده‌ایم؟ از نظر ِ زندگی چه فرقی کرده‌ایم؟ سوال کنیم تا بهتر بفهمیم در چه موقعیتی هستیم و با چه شرایطی روبروئیم. نیچه معتقده که تنها از این طریقه که می‌تونیم به دانشی درباره‌ی «خود» دست پیدا کنیم. از طریق ِ خوندنِ تاریخ ِ ذهنیتِ انسان‌ها، یعنی از طریق ِ به خاطر آوردنِ حس و حالِ گذشته‌مون درباره‌ی جهانِ اطراف. ما فراموشکاریم. یادمون می‌ره که چی بودیم. همیشه فکر می‌کنیم همینی که هستیم، بوده‌ایم. یادمون می‌ره چه تجربیات و معابر و گذرگاه‌هایی رو رد شدیم، تا به اینی که هستیم برسیم. پس لازمه که به عقب برگردیم و ریشه‌ی احساس و تمایل ِ امروزمون رو تا کمی قبل‌تر ردیابی کنیم. ما برای شناختِ خودمون نیاز داریم که به تاریخ مراجعه کنیم. منتها نه تاریخی که دست به مقایسه بزنه و فرض رو بر این بذاره که ماها (آدم‌های عصر حاضر) بهتر و پیشرفته‌تر و باحال‌تریم و یگانه‌ی عالمیم و زندگی فقط به کام ِ ما بوده و خواهد بود و اون قدیمی‌ها زندگی‌شون سیاه بوده و دائم داشتن عذاب می‌کشیدن، و خلاصه این قبیل حرف‌ها و اندیشه‌ها، اولین و مهمترین پیش‌داوری درباره‌ی دیدنِ واقعیاته. ما باید تا می‌تونیم از پیش‌داوری خلاص بشیم، مایلم بگم، این مهمترین آموزه‌ی نیچه‌ایه؛ ما همواره با پیش‌داوری زندگی می‌کنیم، پس باید به جنگِ پیش‌داوری بریم. پیش‌داوری یگانه دوست، و در عین ِ حال، یگانه دشمن ِ همه‌ی ماست. توضیخ می‌دم؛

ببینید، از نظر ِ نیچه انسان یه موجودِ ذاتا ارزش‌گذاره. یعنی وقایع رو به لحاظِ خوبی و بدی تو ذهنش دسته‌بندی می‌کنه. هر چیزی که به دایره‌ی کنش ِ با انسان وارد می‌شه، برای آدمی معنی‌ای خوب یا بد داره. یعنی ما نسبت به چیزها حالتِ روانی ِ جذب و دفع داریم. این به چه علته؟ از نظر ِ نیچه این ارزش‌گذاری به غریزه‌ی خودخواهی ِ ما برمی‌گرده. یعنی خوب و بدِ چیزها، به میزانِ خوددوستی و خودپرستی ِ ما ربط داره. هر چیزی که برای ما مفید باشه، و خطر و رنج رو از سرمون دور کنه، باعثِ آرامش و محبتِ ما می‌شه. ما چیزهایی که به‌مون لذت می‌دن، و باعثِ سرخوشی‌مون می‌شن رو دوست داریم و خوب می‌دونیم. این خصلتِ ارزش‌گذاری که ذاتی ِ انسانه، باعث می‌شه که انسان همیشه از پشتِ نقابِ ارزش‌ها به چیزها نگاه کنه. برای همین هیچ وقت ما خودِ چیزها رو به شکل ِ عریان نمی‌بینیم، بلکه چیزها رو از پشتِ نقابی که خودمون به چهره‌شون زدیم نگاه می‌کنیم. این کار باعثِ آرامش ما می‌شه. برای همینه که نیچه می‌گه ما حقیقت رو دوست نداریم و توانِ رویارویی با اون در بشر نیست. اینجا دقیقا اون‌جاییه که «روان» و «درون» زاده می‌شه. روان همون نقابه، همون رنگه، همون ارزشیه که ما به چیزها تحمیل می‌کنیم، تا بتونیم تحملشون کنیم و ازشون نترسیم. روان باعث می‌شه چیزها برای ما معنی داشته باشن؛ خوب یا بد، و باعث می‌شه که ما درباره‌ی دنیامون روایت داشته باشیم، یعنی اینکه بتونیم دنیا رو تعریف کنیم. اگه نیچه می‌گه حقیقت وجود نداره، یکی‌اش به این دلیله که معتقده ما فقط با بافته‌های روانی‌مون سر و کار داریم، که این‌ها هم تماما ساختگی و ذهنی‌ان (در این زمینه، نیچه ادامه‌دهنده‌ی کار ِ کانت به حساب می‌آد؛ تمایز ِ عین و ذهن).

حالا تقریبا می‌شه گفت که مشکلاتِ فرهنگی ِ بشر کجاها بروز پیدا می‌کنن. این مشکلات درست جاهایی هستن که ما ساخته‌های غیرواقعی ِ روان‌مون رو جدی می‌گیریم و واسشون دکون-دستگاه درست می‌کنیم تا ازشون حراست کنیم. انگار نه انگار که خودمون درستشون کردیم و خودمون هم باید نظم‌شون رو رعایت کنیم. یک‌هو این چیزهایی که ساختیم تبدیل می‌شن به نهادهای بزرگی که پاسدار و محافظ و ... دارن. سخت می‌‎شن، صلب می‌شن، تغییر توشون غیرممکن می‌شه.

اینجوری، نیچه برای مطالعه‌‎ی انسان یه سری نکته مشخص می‌کنه. می‌گه اینکه می‌بینید مراسم و تشریفات برگزار می‌کنن، اینکه می‌بینید یه سری چیزها رو هر روز به یاد آدم می‌آرن، اینکه می‌بینید واسه یه سری-چیزها سر و صدا به پا می‌کنن، واسه اینه که می‌خوان بر فراموشی ِ انسانی غلبه پیدا کنن. اگه کسی بخواد بر آدم سوار بشه و قواعد و قوانین‌اش رو به او دیکته کنه (حتی اگه اون کس خودِ آدم باشه)، نیاز داره تا بر فراموشی ِ ذاتی ِ انسان‌ها چیره بشه. چطوری؟ با یادآوریِ مکرر، با درست کردنِ نماد، نهاد، نشانه، سمبل، به خصوص واسه اون‌چیزهایی که زودتر از همه فراموش می‌شن. پس اگه می‌خوای بفهمی که آدم‌ها نسبت به چه چیزهایی حساس‌ترن، برو نگاه کن که چه چیزهایی رو خوب‌تر از همه فراموش می‌کنن، و بنابراین برو نگاه کن واسه چه چیزهایی مراسم و یادبود و سر-و-صدا راه می‌اندازن.

یا مثلا احتمالا نیچه رو (به لحاظِ نظری) می‌شه مخالفِ همه‌ی نظام‌های فرهنگی (مثل خانواده و آموزش و پرورش و ...) به حساب آورد. چون این نظام‌ها قدرتِ تطابق و انعطاف‌پذیری رو از انسان می‌گیرن و انسان رو به یه موجودِ واکنشی تبدیل می‌کنن. به خصوص تو اون قسمت‌هایی که تکالیفی رو از انسان توقع دارن که دائم باید تکرار بشه، و هیچ جور انعطاف و دگَر-شُدی رو توش قبول نمی‌کنن. در صورتیکه اون قسمتی از انسان که مایه‌ی رستگاری و شاد زیستنه، همون بُعدِ کنش‌گر و خلاق و فرهنگ‌ستیز ِ انسانه. برای همین هم نیچه پیش‌بینی می‌کنه که این قبیل نظام‌ها و انسانی که با این قبیل نظام‌ها خو گرفته، حداکثر یه قرنِ دیگه می‌تونه دوام بیاره. این نظام‌ها محکوم به فنان (دخل‌شون اومده)، چون انعطافِ لازم برای تغییر رو ندارن (تکاملی نیستن). نیچه می‌گه اصل ِ بقای اصلح ِ داروینی تو انسان‌ها از کار افتاده، برای همین هم آدم‌ها درجا می‌‎زنن و در نهایت مقاومت‌شون شکسته می‌شه و یه نسل ِ تازه از انسان پدیدار می‌شه؛ اَبَرانسان. انسان در برابر ِ ابرانسان، شبیهِ بوزینه است در برابر ِ انسان (البته من، خودم به لحاظِ روانی، فعلا ترجیح می‌دم که این تعابیر ِ نیچه استعاری باشه. که البته بعضی‌جاها هم همین‌طوره). خلاصه، یه جورایی انگار ِ پیام نیچه برای فرهنگ و تمدن اینه: بابا جون! برو بمیر!

۱۳۸۵/۸/۲۷

آب‌میوه

ماجرا از این قرار است که من نشسته بودم و داشتم با خودم وَر می‌رفتم، که یک‌هو سر و کله‌ی این یارو پسره پیدا شد. اجازه می‌خواهم که سریع بروم سر ِ اصل مطلب و به شما حالی کنم که این یارو پسره چه جور آدمی‌ست. اولا که چشم‌های سیاهِ درشتی دارد که شیطنت از سر-و-روش می‌بارد. دوما که قد و قواره‌ی نسبتا بلندی هم دارد. یک کمی هم چاق است. یک ذره هم اهل ِ شوخی است. خب رسیدیم سر ِ اصل ِ مطلب. بعله! اصل ِ مطلب همین بود. همین که این آدم، واقعا پسر ِ شوخی است. شاید هم من زیاد جدی‌اَم. فرقی هم البته نمی‌کند ها! و نتیجه‌ی ماجرا همیشه این است که او پسر ِ شوخی‌ست و من آدم جدی‌ای‌ اَم. ولی خُب گذشته از شوخی و جدی، او گاهی وقت‌ها حرف‌های عمیقی می‌‎زند. یعنی گاهی وقت‌ها که چه عرض کنم! من همیشه حرف‌هاش را عمیق می‌شنوم. یعنی گوشم را سوراخ می‌کند، به خودِ خودِ مغزم فرو می‌رود. اصلا مثل ِ حرف‌های صد-تا-یک-غاز ِ بقیه نیست که حوصله‌ام را سر می‌برد. ولی حرف‌های او، با اینکه حرف‌های صد-تا-یک-غازی‌ست، با مُخ ِ من ور می‌رود. معمولا در حالِ شوخی کردن و خندیدن است. ولی من تو آن شوخی‌ها، تو آن لحن ِ خندان و وسوسه‌گر، همیشه یک لایه‌ی عمیق ِ سوالاتِ بشری را بو می‌کشم و پیدا می‌کنم. باور کنید! هیچ سعی و تلاش ِ زیادی هم به کار نمی‌اندازم. گاهی البته شک می‌کنم که او خودش هم می‌فهمد چی دارد می‌گوید، یا اینکه این فقط من‌اَم که آن همه چیز از صحبت‌های او دستگیرم می‌شود. نه، واقعا! گاهی می‌مانم که آخر چطور ممکن است یک آدم این همه باحال باشد، و حرف‌های روزانه و عادی‌اش هم گهربار و عمیق. واسه همین هم گاهی امتحانش می‌کنم. مثلا از آن چیزی که فهمیده‌ام ازش سوال می‌کنم، یا یک جوری واردِ بحث می‌شوم که؛ «ببین! من حرفت را جدی گرفتم. من می‌فهمم‌ات. واقعا حرفِ عمیقی زدی، و من این را فهمیدم. من هم فکر می‌کنم ...» اما چشم‌تان روز ِ بد نبیند! جوری با آدم رفتار می‌کند، انگار اصلا مهم نیست تو چی داری می‌گویی. بعد یک‌هو شک می‌کنی که؛ «نکند این بابا خودش هم حالی‌اش نیست که چی گفته و بالکل قاطِ قاط است ...» و از این حرف‌ها. بعدش، تصمیم می‌گیرم که عین خودش مسخره و جفنگ رو هم سوار کنم. یعنی یک جورهایی حساب را بگذارم رو این که طرف دارد مزخرف می‌بافد. خب دیگر! من هم می‌شوم آخر ِ دری-وری. ولی باز هم چشمتان روز ِ بد نبیند! جوری ماجرا را به دست می‌گیرد که تو حالی‌اَت می‌شود؛ «نه بابا! قضیه جدی بود و ما الکی زدیم تو فاز ِ شوخی.» بعد یک‌هو تو احساس ِ خنگی ِ عمیقی به خوردت می‌رود. احساس می‌کنی با یک آدم ِ نابغه طرفی که درست می‎فهمد که دارد چی کار می‌کند و زندگی را خوب درک کرده و از زیر و بم‌اش باخبر است، و توی یک-‌کاره‌ی یک‌-لا-قبا به گردِ فهم و استدلالش هم نمی‌رسی. بعد ناگهان غرورم می‌گوید؛ «غلط کردی! این حرف‌ها کدام است! تو هم برای خودت کسی هستی.» بعدش هم من می‌آیم که ماجرا را دوباره دستم بگیرم و بفهمم که چی شد، اما کار از کار گذشته. این ماجرا همیشه تکرار می‌شود و من که هر دفعه این حالت‌ها را می‌فهمم، نمی‌توانم برای دفعه‌ی بعد خودم را جمع کنم و یک سر-و-سامانی به احساسم بدهم. این است که تقریبا مطمئن شده‌ام که من یک احمق‌اَم که فقط قادر است چیزها را بفهمد، و اصلا قادر نیست یک قدم از فهمیدن جلوتر برود. ولی طرفم یک نابغه است، یک آدم ِ بامزه و چیز-فهم که همیشه یک قدم از فهم ِ من جلوتر است. الآن هم درست جلوم نشسته. انگار که همیشه جلوم بوده باشد. البته با من کاری ندارد ها! دارد آب‌میوه‌اش را می‌خورد. بعد برمی‌گردد به من می‌گوید:

- این آب‌میوه واقعا می‌تونست چیز ِ بیست و چهاری باشه!

- چیز ِ بیست و چهار؟

- آره دیگه! یعنی می‌تونست چهار درجه از اینی که هست بهتر باشه.

- (دیدید! حالا فهمیدید من چی می‌گویم؟ مطلب دستتان آمد؟ تو همین جمله‌ی کوچک‌اش کُلی مفهوم خوابیده بود و من الآن ذهنم درگیر ِ آن مطالب است. اولا رساند که آب‌میوه‌ی بیستی دارد می‌خورد. در ضمن، دارد می‌گوید حداقل چهار تا ایده دارد که می‌تواند آن آب‌میوه را چهار درجه بهتر کند. و همه‌ی این مفهوم‌ها را هم آن‌قدر باحال گفت که من واقعا کف‌ام برید. حالا البته نمی‌دانم دارد شوخی می‌کند، یا دارد جدی حرف می‌زند. چون می‌دانید! اگه یک آب‌میوه چهار درجه بهتر شود، آن وقت باز تبدیل می‌شود به یک آب‌میوه‌ی بیست. چرا؟ خب معلوم است دیگر. چون حدِ نهایی ِ نمره‌ای که یک آب‌میوه می‌تواند بیاورد بیست است. اگر یک آب‌میوه‌ی بیست، چهار درجه بهتر شود، آن وقت نمره‌ی خودش باز می‌شود بیست، و نمره‌ی آب‌میوه‌های دیگر از شانزده حساب می‌شود. تازه همه‌ی اینها هم مالِ زمانی است که ما بتوانیم مقدار ِ خوبی ِ یک آب‌میوه را بر اساس ِ درجه حساب کنیم، که کار ِ واقعا طاقت‌فرسا و مشکلی است. خلاصه، در احوالِ یک آب‌میوه، با چهار درجه بهتر شدن هیچ تغییری رخ نمی‌دهد، بلکه آب‌میوه‌های دیگر را چهار درجه پائین می‌برد.) خُب، یعنی اگه چه‌جور بود چهار درجه بهتر می‌شد؟ اصلا مگه نمره‌ی بیست و چهار هم حسابه؟

- همین دیگه! یه آب‌میوه‌ی نمره‌ی بیست، در صورتی که بتونه چهار درجه بهتر بشه، یعنی امکان داشته باشه که چهار درجه رشد کنه، چیز ِ واقعا گندی به حساب می‌آد. چون تو اون لحظه تو می‌فهمی که یه جنسی دستته که هنوز چهار راه مونده تا به اوج ِ خوبیش برسه. و این یعنی نقص، یعنی نابودی، یعنی زهرمار، و یعنی همین آب‌میوه‌ی کوفتی که دستِ منه.

- (وای خدای من! شما هم دیدید؟ دیدید چی کار کرد؟ خب راست می‌گوید. یک آب‌میوه که تو می‌دانی هنوز چهار درجه مانده تا واقعا عالی بشود، یک آب‌میوه‌ی به-درد-نخور است. فقط من نمی‌دانم داشت این حرف‌ها را شوخی-شوخی می‌زد، یا واقعا حالیش است که چه حرف‌های باحالی دارد می‌زند! ولی به نظر نمی‌رسد که دارد شوخی می‌کند. خب خنده که دلیل شوخی نیست. این پسره همیشه دارد می‌خندد. رو همین حساب به نظرم می‌فهمد چی دارد می‌گوید، و کاملا هم حق دارد. اما مگر این آب‌میوه چه فرقی با بقیه‌ی آب‌میوه‌ها دارد آخر؟) ها؟ این آب‌میوه چه فرقی با بقیه‌ی آب‌میوه‌ها داره مگه؟

- فرق که، همه‌اش فرقه پسر. [پاک در حالِ جدی حرف زدن است.] مگه این که تو فکر کنی آب‌میوه‌ای که دوست‌دخترت برات خریده باشه، با آب‌میوه‌ای که از رو زمین پیدا کرده باشی، هیچ فرق با هم ندارن. [پقی می‌زند زیر خنده.]

- (ها! حالا فهمیدم منظورش چی است. پس این تا حالا داشت شوخی می‌کرد. منظورش این بود که این آب‌میوه فرقش با بقیه‌ی آب‌میوه‌ها این است که یا از دستِ دوست‌دخترش گرفته، یا اینکه از رو زمین پیداش کرده. گفتم. فکر کردم چه حرفِ عمیقی می‌خواهد بزند!) حالا این کدوم آب‌میوه‌اس؟ دوست‌دخترت داده یا از رو زمین برداشتی‌اش؟

- هیچکدوم.

- ولی خودت گفتی ...

- نه. من فقط گفتم این دو جور آب‌میوه با هم فرق دارن، ولی نگفتم آب‌میوه‌ی من جزء کدوم دسته است که!

- آره. ولی من فکر کردم منظورت همین بوده.

- خب اشتباه فکر کردی. [قوطی ِ آب‌میوه را پرت می‌کند لای چمن‌ها و پا می‌شود و می‌رود.]

۱۳۸۵/۸/۲۴


رفته بودیم تا با یکی از بازمانده‌های قبایل ِ آفریقایی مذاکره کنیم. من با مقاومتِ سرسختانه‌ی یک خانواده مواجه شدم. از آن میان، زنی سیاه، برهنه و گوشت‌آلود، سرسختی ِ عجیبی نشان می‌داد. نمی‌فهمیدم چرا حرفِ من را قبول نمی‌کند و ساز ِ مخالف می‌زند. میل ِ عجیبی داشتم که حقیقت را به او نشان بدهم، اما انگار نمی‌فهمیدم او چه می‌گفت. درست لحظه‌ای که او حرف می‌زد ارتباطِ ما قطع می‌شد. در یک لحظه، با حالتِ قهر و تهدید، میله‌ای فلزی برداشت و درونِ دهانش کرد. من نگاهش می‌کردم و فهمیدم که می‌خواهد به نشانه‌ای اعتراض، دندان‌هایش را یکی‌یکی بیرون بکشد. رویم را برگرداندم. وقتی دوباره برگشتم، نوزدای سفید را بغل کرده بود. نوزاد از تنش‌های بدنِ آن زن و جیغی که در اثر ِ کندنِ دندان سر می‌داد به گریه افتاد. صدای ضجّه‌ی هر-دو-شان، شکنجه‌ی دردآوری برایم بود. مستأصل بودم. دوباره که برگشتم دهانم طعم ِ خون می‌داد و دندانم در دستم بود. با زبانم جای خالی ِ دندان را جستجو می‌کردم. از دست دادنِ دندان، پاک زیر-و-رویم کرده بود. از نحوه‌ی اعتراضم ناامید شدم. دندان درآوردن کار ِ من نبود.

۱۳۸۵/۸/۱۵

در جدال با زیبایی

I

اشتیاق ِ اولیه برای درکِ همه‌جانبه‌ی یک چیز (همان اشتیاقی که گاهی نسبت به بعضی چیزها در وجودمان حس می‌کنیم)، باعثِ سرخوردگی‌مان می‌شود. چنین اشتیاقی باید با عقلانیتی عاطفی درآمیزد. نباید سعی کنیم با انرژیِ بسیار ِ اولیه، همه‌جای یک چیز را ببینیم، بلکه باید آن انرژی را صرفِ خوب دیدنِ یک جزء کنیم (بی وسواس / بی زیاده‌طلبی؛ جیره بندیِ اشتیاق). اجزاء، اشتیاق ِ دیدنِ هم را زنجیره‌وار دامن می‌زنند و ما را به سوی باقی ِ قسمت‌های نادیده‌ی چیز می‌سُرانند. این‌جوری، حسی خوب همیشه با ما می‌ماند؛ ما فرصتِ دیدن داریم، همیشه باز می‌گردیم، دوباره می‌خوانیم، خوب می‌خوانیم، و مهمتر از همه؛ مشتاقیم.

II

سکوت اهمیتِ فراوانی دارد. بین ِ حرف‌ها، سکوتی مناسب و شایسته، ارزش ِ سخن را چندبرابر می‌کند. سکوت برای نوشته، فاصله‌ی میان کلمات و جملات است. گاه که یک سطر۫ فاصله‌ای مناسب با سطر ِ بعدی داشته باشد، خیالِ آدم راحت می‌شود که گذرگاهِ مناسبی برای اتصالِ معانی تعبیه شده است؛ آری، گذرگاهی فیزیکی، برای خودِ خودِ معنا!

۱۳۸۵/۸/۱۱

شمس تبریز

1

شمس و مولانا، نه خودشان، که زبان و اندیشه‌شان، و یعنی خودم (خودِ هر کس) در آئینه‌ی آنکه می‌خوانم‌‌اش، همیشه اشتیاق ِ من را برانگیخته‌اند. جدید اند. اصلا نمی‌توان به‌شان گفت «سنتی». زنده اند. چیز ِ زنده، سنتی نیست. در زندگی جریان دارد. مرور می‌شود. خوانده می‌شود. فهمیده می‌شود. چونانکه هر کتابِ دیگری فهم و خوانده می‌شود. با زبانی بدیع، درونی، و جستجوگر. (آیا ادبیاتِ مدرن چیزی غیر از اینهاست؟) به نظر ِ من، دغدغه‌های همیشگی ِ انسان را، وقتی کسی آرام و شورانگیز زمزمه می‌کند، به ابدیت می‌پیوندد، به انسان، به جایی که زمان نمی‌شناسد. سوالاتِ بشر از همان ابتدا، همین‌هایی بود که هنوز هم هست، هیچ تغییر ِ شگرفِ بیرونی‌ای رخ نداده (و به گمانم رخ نخواهد داد). آنچه به راستی تغییر ِ شگرف است، آنچه به راستی جان‌ها را می‌لرزاند، بسی ساکت‌تر و متواضع‌‌تر از آنی است که دنیای بیرون را به دگرگونی وادارد. روزی هزار زلزله رخ می‌دهد (بلکه هم بیشتر)، هزار تغییر ِ ژرف، در اعماق، در درونِ جستجوگران، هر یک به رنگی و به گونه‌ای، بی‌آنکه جهانی در خبر باشد. این بیرون، همه‌چیز بی‌خبری است، همه‌چیز پوشیده در غوغاست، سر و صدا، هیاهو، منتظر، و به همین میزان، پَرت، دور، خراب، دروغین. به همین دلیل مایلم با دکتر موحد موافق نباشم، آنجا که می‌گفت؛ بدونِ تسلط به معارفِ اسلامی، تنها از آهنگِ کتابِ شمس می‌توان لذت برد. به گمانم، معارفِ بشری، که نه، سوالِ بشری داشتن هم کفایت می‌کند.

پیرمردی مؤدب، آذری لهجه، با شور و حالِ خاص ِ تُرک‌ها وقتی سر ِ چیزی به هیجان می‌آیند (اینگونه می‌شوند؛ معصوم، گسسته از دنیا، جدّی)، دانشمند و چیزدان، می‌شود محمدعلی موحّد. دیروز بعد از ظهر، در شهر ِ کتابِ زرتشت، درباره‌ی مقالات شمس سخن گفت. برنامه‌ای که قرار است دو چهارشنبه‌ی دیگر هم در همان مکان برگزار شود (جا کم است، اگر خواستید بروید، زودتر بروید. زودتر از چند؟ از پنج ِ عصر).

2

دکتر موحد توضیح می‌داد که در آن زمان (قرنِ هفتم هجری) مناقب‌نویسی رواج داشته. هر مریدی، شرح ِ حالِ مرادش را هر طور که می‌پسندیده می‌نوشته، و در این نوشتن از انتسابِ هیچ کرامتی، که به شأن و عظمتِ مُراد بیافزاید، کوتاه نمی‌آمده. و البته این کاری عادی بوده و کسی مریدان را بخاطر ِ این جور حرف‌زدن مؤاخذه نمی‌کرده، که مثلا؛ «برو بابا، دری-وری نگو. این چرندیات چیه که به یه آدم نسبت می‌دی؟ ...» و خلاصه گویا این شرح‌‌حال‌های عجیب-غریبی که ما امروز در کتاب‌های سیره و مناقب می‌خوانیم، و فراواقعی بودن‌شان تو ذوق‌مان می‌زند، در زمانِ خودش به عنوانِ تعارفاتِ مرید و مرادی فهم می‌شده و رسم بوده و رایج. (دقت دارید که همان‌موقع چقدر روشنفکرانه با این ماجرا برخورد می‌کردند؟ مثل ِ یک عادت، یک رسم؛ از مُرید توقع داشتند که در کار ِ مُراد مبالغه کند. مرید و مبالغه هم‌‎وزن بودند.) بعد فکرش را بکنید در این هیس و بیس، یکی همچون شمس پیدا بشود که برای بیانِ خودش زبان اختراع کند. به آنچه مریدان می‌گویند راضی نشود، حقیقتِ خودش را طلب کند، اگر اغراقی در کار می‌آورَد آن را از زبانِ خودش بازگو می‌کند، با همه در می‌افتد. اغراقی که نه از دهانِ یک مرید، که از دهانِ خودت جاری بشود، صورتِ «دعوی» به خود می‌گیرد. تو می‌شوی یک «مدعی»، کسی که مناقب‌اش را، خودش می‌گوید. حتی خودِ شمس هم در این امر صراحت داشته، و از «دعوی» به عنوانِ «وجهِ کبریایی ِ سخن» نام برده. اما فکرش را بکنید که کار را به همین‌جا رها نکرده. اگر جایی، از سر ِ اغراق، یا حقیقت، خود را به خورشید و مولانا را به ماه تشبیه کرده، جایی دیگر نیز از بدی‌‎ها و تلخی‌ها و تاریکی‌های وجودش سخن گفته، و توجه را به آن سویه‌ها نیز جلب کرده. همین کارش است که امروزین و لذیذ جلوه می‌کند؛ بازی با خود (نه خودارضایی)، خودگویی ِ اغراق‌آمیز (مانندِ خدا)، و کشفِ اینکه چنین گفتنی، سخن را رازآلود و معماوار می‌کند، و در همان حال، سقوط از آن اوج ِ خودبینی؛ از ضعف و نیستی گفتن، بر هم زدنِ خود، خودشکنی.

3

یکی از مفاهیمی که دکتر موحد توضیح داد و به دلم نشست و معانی ِ مختلفی را برایم تداعی کرد، مفهوم ِ «استشهاد» (شاهد آوردن / طلبِ شاهد کردن) بود. وقتی اندیشه عقیم و سترون می‌شود، انسان رو به شرح و تعلیق و حاشیه‌نویسی می‌آورد. دائم کتاب‌های مختلف را زیر-و-رو می‌کند و کارش می‌شود توضیح ِ افعال و کلماتِ این و آن. مثلا از معراج ِ پیغمبر می‌گوید و کُلی شرح و تفسیر می‌دهد که پیامبر چگونه این کار را کرده و این کار یعنی چه و در شبِ معراج با چی رفته و کی را دیده و اینکه اول فلان کار را کرده یعنی چه و هزار حرفِ باربط و بی‌ربطِ دیگر را به هم می‌پیچاند. شمس می‌گوید؛ پیغمبر به معراج رفته؟ بسیارخُب، رفته باشد. این برای شاهد آوردن و «استشهاد» خوب است، که مثلا کسی هم بوده که به معراج رفته. حالا اما، تو کجا رفته‌ای؟ تو چه می‌گویی؟ حرفِ خودت چیست؟ ذوق ِ تو کو؟

4

طریق ِ حقیقی «عشق» است، نه عقل، نه استدلال و نه هیچ چیز ِ دیگر. ما با استدلال که به سراغ ِ چیزی می‌‎رویم، اگر بیابیم‌اش، آن چیز را تسخیر می‌کنیم و به زیر می‌کشیم. حقیقت از آن رو با استدلال نارسیدنی است که به-زیر-ناکشیدنی است.

5

باقی چیزها درباره‌ی خدا و نیاز و سبزک و آئینه و آیاتِ الهی و انبیاء و اینها بود که با عرض ِ پوزش از خوانندگان به علتِ اتمام باطری! با چشمی خواب‌آلود و قلبی [کاملا] نامطمئن، از حضور ِ همه‌ی برادران و خواهران مرخص شده، حرفِ شمس را هم خودش بهتر از همه زده، و رحمة الله و برکاته.

۱۳۸۵/۸/۴

اخلاق ِ لینکولانه


اگر لینک گرفتن از کسی*، به مثابه‌ی تصاحبِ او باشد (مثلا تصاحبِ یک زن)، ترجیح می‌دهم یک زنِ پُست‌مدرن باشم؛ در همان برخوردِ اول شلوار ِ طرف را پائین بکشم؛ یک حالِ اساسی بدهم.
[فراسوای لینک و لونک / میثچه]

* «لینک گرفتن از کسی» را به سیاق «پنالتی گرفتن از تیمی» آورده‌ام، که در واقع، نوعی کسبِ موقعیت و امتیاز است. القصه، یعنی؛ دیدنِ لینکِ خود در وبلاگِ دیگری.
[آشور داریوشی؛ مترجم]



***

لینکیدن و تبادلِ لینک در بلاگ‌ستان، اخلاق ِ بسیاری پیچیده‌ای پیدا کرده که به سختی بشود یک بار برای همیشه تکلیفِ خودمان را باهاش روشن کنیم. به قولِ صاحابِ کافه ناصری (که گویا در نوشتن ِ «اخلاق ِ لینکولانه‌ی ناصری» هم صاحاب‌ذوق است ؛) هر آن این بیم وجود دارد که فردا-پس-فردا برای گرفتن ِ لینک، شرخر بفرستند سراغ آدم. لذا سریعا به اصل ِ ماجرا پرداخته و پرده از سِرّ ِ آن برمی‌داریم که؛ چطور لینک بدهیم؟ و چگونه بدهیم؟یا چه جوری دادن باحال‌تره؟ یا اگر چه‌جور بدهیم کُلی کار ِ مَشتی کرده‌ایم؟ و سوال‌هایی از این قبیل. پس با ما باشید.

خُب، از آنجا که معمولا موضوعاتی که به خوب و بدِ چیزها می‌پردازند، تَه ندارند، ما هم همین ابتدای ماجرا، در یک اقدام ِ کاملا نمادین تغییر ِ موضِع داده و به جای پرداختن به این موضوع ِ گله-گشاد که «چه‌جور لینک بدهیم که خوب باشد؟»، به این یکی موضوع می‌پردازیم که «معمولا چطور لینک می‌دهند؟». و در ادامه، طولِ عمر ِ خوانندگان را نیز آرزومند می‌شویم تا شماره‌ی کارهای بی‌ربط‌مان در این نوشته همین‌طور زیاد بشود.

1) اما بعد از مقدماتِ بی‌ربط و باربط، مشاهده شده که یک روش ِ کلاسیک برای لینک دادن، مرتب کردن‌شان بر طبق ِ علاقه است؛ لینک‌های محبوب‌تر، بالاتر (یا برعکس). خب البته این روش جالبی است که هم تُخم و ترکه‌ی زیادی می‌طلبد و هم به شیوه‌ی کاملا جیگردار جلوی این آدم‌های دموکرات‌مآبِ سوسول در می‌آید که؛ «هان! چیه دادادش؟ کی ‌گفته آدم‌ها برابرند؟ اصلندش هم برابر نیستند. کاملا می‌شه بر اساس ِ سلیقه طبقه‌بندی و رتبه‌بندی‌شون کرد. می‌گی نه؟ بیا این هم لیستِ وبلاگ‌هایی که من لینک کرده‌ام. آه!». (البته این «آهِ» آخر با یه علامتی همراه بود که ما از آوردنش کاملا معذور و غیرمقدور و این ‌چیزهائیم.) برخی آگاهان هم معتقدند؛ حضرت «بلاگرولینگ» برای فرار از این عذابِ وجدانِ اخلاقی پدید آمده، که البته من جزء این عده از آگاهان نیستم، من جزء اون عده از آگاهان‌ام. و به طور ِ کُلی معتقدم که الله اعلم.

2) روش دیگر البته این است که؛ به هر کی که شما را لینک کرد، لینک بدهید. این روش آنقدر لوس است، آنقدر لوس است، آنقدر لوس است که حتی نمی‌شود درباره‌اش یک کم حرف بزنیم و بخندیم. مسخره‌ها! فکر کرده‌اند که «لینک» همان «سلام» است که هرکی به شما داد جوابش واجب باشد (خب البته من خودم فعلا جزء این دسته‌ و چند تا دسته‌ی دیگرام. برای همین هم اینقدر مسخره‌ام).

3) یک روش دغدغه‌مند و گَله-گشاد این است که به هر وبلاگ و وب‌سایتی که سر زدی و خوشت آمد و مطابق ِ سلیقه‌ات بود، یا حتی درست۫ مخالفِ سلیقه‌ات بود و احساس کردی مخالفِ خوبی است، لینک بدهی. این کار از اخلاق و طبع ِ شاهانه بر می‌آید، دست-و-دل-بازیِ زیاد می‌برد، بگیر نگیر هم دارد، البته. یعنی منظورم این است که با این کار ممکن است به نظر ِ بعضی‌ها، آدم ِ مزخرف و خودشیرینی بیایی که هِی زرت و زرت لینک می‌دهی تا جلبِ توجه کنی. آخر از خدای وبلاگ‌ستان که پنهان نیست، از شما چه پنهان! بعضی‌ها هستند که به جای اینکه «وبلاگ» برای‌شان «وبلاگ» باشد، بیشتر «لینک» است، در حالیکه داداش ِ من! وبلاگ، وبلاگ است (تیریپ۫ فاطمه، فاطمه است). اگر بخواهم بیشتر توضیح بدهم یعنی اینکه پدیده‌ی «وبلاگ» برای بعضی‌ها معادلِ با یک عدد «لینکِ» بالقوه است، که می‌شود در گوشه‌ی وبلاگِ خودمان قرارش بدهیم. در روایاتِ مربوط به وبلاگ‌ستان، فصل ِ دویست و هفتادم؛ «معرفة اللّینک» می‌خوانیم:

«روزی شخصی لینک‌دانی ِ پُر و پیمانی داشت. خطاب آمد؛ ای بوالفضول چنین رونقی را از کجا آورده‌ای که رنکینگِ گوگل‌ات سر به آسمان می‌ساید؟ هیچ در کار ِ بنده نشاید که در پی ِ زرق و برق ِ فوفولی و تجملاتِ سوسولی ِ این چند روز حیاتِ اینترنتی باشد. خود را دریاب که عمر ِ این تفاخرات بس کوتاه است. پس از این بود که آن فرد نعره‌ای بزد و لینک‌دانی-تکانی به راه انداخت و کسی دیگر ردی از هیچ لینکی در وبلاگش ندید. خدایش بیامرزاد.»

4) یک روش ِ بنیادگرایانه لینک ندادن است. این البته می‌تواند یک واکنش هم باشد، در دوره‌ای که لینکول-لینکانی (به سیاق ِ برو-بیایی) داشتی و بارها محذوراتِ اخلاقی برای لینک‌ دادن یا ندادن گرفته‌ای که بدهی؟/ندهی؟ بدهی؟/ندهی؟ و حالا هم بالکُل لینک نمی‌دهی، تا دیگر این جان‌ات اینقدر بالا نیاید. البته می‌توانی با این کار برای خودت هوادار ِ خالص هم جمع کنی؛ اگر به کسی لینک ندهی، دستِ همه برای لینک دادن به تو باز می‌شود، چراکه دیگر نگرانی ندارند که پاسخ ِ لینک‌شان را خواهی داد یا نه. و آنچه در روایات از استغنا و بنده‌نوازی گفته شده، همین است، چون دقیقا از این راه به نوعی استغنا و بنده‌نوازی می‌رسند. تو با لینک ندادن (در زمانی که هیچ لینکی نداری) دیگران را به «استغنای لینکولانه» می‌رسانی.

5) «لینک-آزمون» هم البته برای خودش شیوه‌ای است. روش ِ کار اینگونه است که تا یک مدت لینک می‌دهی، بعد اگر اون هم لینک داد که باشد، وگرنه ور می‌داری لینک‌اش را، لینکِ آن آدم به-درد-نخور را! جوری که انگار داری خودِ آن آدم را بر می‌داری، لعنة الله علیه. گفتن ندارد که این کار اِند عقده‌ای-بازی است، نکنید که درون‌تان را عریان می‌کنید (هاهاها! خُب کی‌ها عقده‌ای بودن تا حالا؟ دست‌ها بالا ... اوه! اوه! اوه! خیلی‌خب، دست‌هاتون رو بندازین، شمردن نداره که!)

6) البته معاذ الله، این جور هم نیست که نشود در این روش‌ها دست بُرد. یعنی ما دست بردیم، دیدیم شد، شما هم ببرید بگویید ما شاء لله. این شگردها کاملا قابل ِ ترکیب و شستشو هستند. در این حالت شما به ترکیبی از مواردِ فوق دست می‌زنید (غیر از موردِ 4، که سلبی است و چیزی نیست که بخواهد باشد)، و آنقدر این چیزها را با هم ترکیب می‌کنید تا به روش ِ دل‌خواه‌تان دست پیدا کنید. (در همین راستا، برخی آگاهان ابراز می‌دارند؛ هفتان و بلاگ‌نیوز و ... نیز در جهتِ نوعی ترکیبی-لینک-دادن به وجود آمده‌اند و متعلق به نسل ِ بعدیِ پردازش‌گرهای لینک هستند که برای راحتی ِ نوع ِ بشر و در راه رضای خدا گام برمی‌دارند (در حقیقت ما به مرحله‌ی «پُست‌لینکولانیسم» قدم گذاشته‌ایم). خدا حفظ‌شان کناد.

***

پیش ِ خودمان بماندها؛ کلا انگار لینک چیز ِ مزخرفی است، عینهو پول. یو ها ها ها ها*!

* [یو ها ها ها ها] از اصواتِ اعلام ِ وضعیتِ حِسی است. اجالتا* برای حالتِ «خنده‌ی شرورانه» بکار می‌رود. کاربردش در این قسمت، کاملا تزئینی است.

* توضیح در تحفه‌های وبلاگِ جلال.

۱۳۸۵/۷/۲۹

بیبلونوستالژیا

«سپیده‌دمان، به هنگام ِ آغاز ِ روز با تمامی ِ سرزندگی،
در آن شفق ِ صبحگاهی ِ نیرو،
کتاب‌خواندن به نظر ِ من کاری ننگ‌آور است!»


1

مصرفِ کتاب صرفا به شکل ِ خواندن بروز نمی‌کند. کتاب را می‌شود تماشا کرد، ورق زد، قیمت‌اش را سنجید، زیر بغل گرفت و راه رفت، و کُلی چیزهای دیگر که وجودِ کتاب سبب‌ساز ِ حضورشان شده است. بسیاری را می‌شناسم که همچون من، کتاب‌‎فروشی‌ها و پیاده‌روهای مقابل دانشگاهِ تهران برای‌شان گردشگاهِ مفرحی است. دانشگاه (یا در حقیقت همان کتاب‌فروشی‌ها)، آدم‌های رنگارنگ، چهره‌های هنرمند، سرشناس، بشّاش و باطراوت، سر و صدای آدم‌ها و جارچیانِ کتاب‌های درسی و غیردرسی و نایاب؛ تصویر بی‌نظیری برای مصرف (بگذارید بگویم؛ بلعیدن!) آفریده است. برای انسانِ علاقمند و مشتاق، زیر و رو کردنِ کتاب‌های مختلف و مرور ِ قفسه‌هایی که با نظم و دقت چیده شده‌اند، کار هیجان‌برانگیزی است. هرچقدر هم که سعی کنی متواضع باشی، باز به هر حال، تو با کالایی دم‌خور شده‌ای، که سالیانِ درازی است بسیاری از انسان‌ها، رازهای جان‌شان را در میانِ صفحاتش پَراکنده‌اند. کتاب‌خوان تا ابد در یک هیجانِ وصف‌ناپذیر خواهد سوخت؛ «کدام صفحه‌ی کدام کتاب، سِرّ ِ زیستن را برملا کرده است؟» و البته این سوالی است که هرچند قواعدِ تکرارشونده‌ی زندگی پاسخ ِ «هیچکدام» به آن می‌دهد، اما امید انسانی که می‌کوشد تا رسم و قواعد تکرارشونده را به مددِ معجزه و رویا برهم بزند، هرگز نمی‌پژمرد. دن‌کیشوت را به یاد بیاورید، که چگونه خود را در قلبِ آن معجزه حس کرد و مرز واقعی و غیرواقعی را از کتاب‌ها زدود. برای او این دنیا همانی بود که خوانده بود. شبیه آن حسی که بارها، هر یک از ما هنگام ِ خواندن، به طورِ موقت به خود می‌گیریم؛ «حس ِ زیستن در دنیایی که دنیای واقعی ِ ما نیست.»

2

خرید و جستجوی کتاب نیز حس و حال خاص خود را دارد. اینکه چه نوع کتابی می‌خواهی، مسئله‌ی مهمی است. گاهی باید ساعت‌ها وقت صرف کنی تا آنچه می‌خواهی بیابی. وقت صرف کردن، معادلِ گشتن و راهنمایی خواستن است. در خلال این گشت و گذار، پایت به جاهایی باز می‌شود که اصلا از وجودشان خبر نداشتی. آخر، به موازاتِ آنچه در رو و ظاهر ِ کار جریان دارد، شبکه‌ای از تبادلاتِ جالب و تأمل‌برانگیز به طور مخفی حرکت می‌کند. راه یافتن به زیر و به لایه‌ای پشتِ آنچه هست، همیشه هیجان‌انگیز بوده. اینگونه مصرفِ کتاب با اشتیاق ِ گریز از فرهنگ رسمی همراه می‌شود؛ آنجا که کتاب واسطه‌ای است که تو را نه به درونِ خود، بلکه به شبکه‌ای از انسان‌های تازه و یافت‌نشده می‌کشاند. رفتن به بازار ِ کتاب‌های نایاب، ماجراجویی ِ ارزنده‌ای است.

3

در بین ِ علاقمندان و مشتاقانِ کتاب، چیز دیگری نیز رایج است، که از آنجاکه صورتی غیرعملکردی یافته، مبهم و متناقض می‌نماید. در واقع، در این قسمت کسانی هستند که نه با محتوای کتاب و نه حتی با فضای تبادلِ آن، بلکه با خرید کتاب و چیدنِ آن در کتابخانه‌شان خود را سرگرم می‌کنند. حضور مادیِ کتاب به این‌ها آرامش می‌‎دهد. همینکه آرام آرام، مطمئن می‌شوند کتابی نیست که نداشته باشند، برای‌شان لذت بزرگی است. البته همه‌ی دوستدارانِ کتاب نیز تا حَدی اینگونه هستند. هر کسی کتاب‌های بسیاری دارد که خریده و نخوانده. این حس شبیهِ احساس ِ کلکسیونرهاست. آن‌ها که با وسواس ِ کم‌نظیرشان پروانه‌ها، تمبرها و قلم‌ها و کلی چیزهای جورواجورِ دیگر از یک جنس را جمع می‌کنند و از تماشا کردن‌شان لذت می‌برند. نمایشگاه‌های بزرگ، فستیوالِ حضورِ این عده است. آدم‌هایی که فرصت می‌یابند تا همه‌ی شکارشان را یکجا و با قیمت مناسب ببلعند. کتاب برای این عده عرصه‌ای برای «داشتن» است، برای سرک کشیدن، برای اعتبار دست و پا کردن، گفتگو کردن، آراستن؛ باری، آمیختن ِ زندگی به هیجانِ «اروس».

اروتیسم و کتاب خواندن رابطه‌‎ای تنگاتنگ با هم دارند. اروس هم رنج ِ خواندن را می‌کاهد و هم دنیای بیرون را، آدم‌ها را تلطیف می‌کند. هرچند در مقیاسی وسیع‌تر، هر فضایی که بوی خرید و فروش بدهد، طعم ِ اروس را می‌گیرد، اما برای فضاهایی که کتاب در آن عرضه می‌شود این قضیه کاملا سر و شکل ِ دیگری می‌یابد. حاصل ِ کار در اینجا فضایی «رمانتیک» است که حضور ِ معنویِ کتاب، آن را عینا منتقل کرده است (مجددا نمادی همچون دن‌کیشوت گویا است؛ انسان‌هایی که در اطرافِ ما قدم می‌زنند، همان قهرمان‌های داستان‌ها و اشعارند که عینیت یافته و قدم به دنیای واقعی نهاده‌اند. همه‌ی خانم‌ها شاعر می‌شوند، آن‌ها پرنسس ِ رویاهای نیمه‌تمام‌اند. همه‌ی آقایان ناگهان به حماسه می‌پیوندند، آن‌ها نجیب‌زادگانِ قلمروهای فتح‌نشده‌اند). هر آدمی که از کنارت می‌گذرد، بالقوه همان است که در کتابی نغز، خاطره‌ای از او ساخته‌ای. نگاه‌ها جور دیگری می‌شود. اینجا مرز ِ واقعیت و رؤیا است؛ قلعه‌های فتح‌نشده و رازهای سر به مُهر. اروس دستی پنهان است که ما را مرحله به مرحله در این خیالات پیش می‌برد و در جایی، و در زمانی مناسب، ظهور ِ عینی می‌یابد. نمایشگاه‌های کتاب همیشه پُر است از جوانانِ خوشحالی که کتاب، این نماد فرهنگ زیبای انسانی، به امید عشقی ماندگار، آن‌ها را گرد هم آورده است.

4

جایی‌که نظم و ترتیب در هم می‌پیچند و قواعدِ کارها به هم می‌خورد، زیستنْ طعمی متفاوت پیدا می‌کند. با کتاب به راحتی این قابلیت وجود دارد که مرز فراغت و کار در نوردیده شود، زیستن متفاوت شود. دیگر معلوم نیست که به چه کار مشغولی؛ جُستن یا لذت بردن، یا جُستن چنانکه لذت بردن. روانِ ملامتگر سکوت اختیار کرده است، چراکه نمی‌داند لذتی که در حال حصول است را چگونه پس براند. عده‌ی بسیاری هستند که زندگی‌شان را به کتاب گره می‌زنند تا کارشان همان فراغت‌شان باشد. این چرخه پایانی ندارد، سر-و-تَه‌ای برایش متصور نیست، از آن رو که لذت را پایانی نیست. با کتاب هر پایانی، آغازی مفصل و باشکوه خواهد بود.

***

مرتبط:
کتاب‌فروش

۱۳۸۵/۷/۲۷

هوای او

نگاه می‌کنم
نمی‌بینم
چشم ِ مرا هوای تو پُر کرده

گوش می‌کنم
نمی‌شنوم
گوش ِ مرا صدای تو پُر کرده

ای چشم ِ من بدونِ تو نابینا!
ای گوش ِ من بدونِ تو ناشنوا!
با من بمان
همیشه بمان
با
من
...

[ترانه‌اش را بشنوید (460 کیلوبایت)]

---

گوش را شاید صدا پُر کند، اما مطمئنم که چشم را هوا پُر نمی‌کند. ولی خُب، به نظر هم نمی‌رسد که شاعر۫ چیز ِ بی‌ربط و نابجایی گفته باشد. یعنی اصلا، کاملا هم خوب و بجا گفته. من شدیدا دوست دارم که فکر کنم «هوا می‌تواند چشم را پُر کند.» اما از کجا؟ از کجا لُغتی اینقدر بی‌ربط به دل می‌نشیند؟ قُلّابِ این توجه به کجای دلم می‌آویزد؟ آخر چشم فقط می‌بیند. تنها منظره‌ها و دیدنی‌ها می‌توانند پُر-اش کنند. وقتی چیزی می‌تواند چشم را پُر کند، لابد آنقدر قدرت دارد که خودش را در حجم ِ بینایی تکثیر کند، جوری که هرجا که چشم می‌گردانی، آن چیز باشد. از دیرباز «خُدا» چنین ویژگی‌ای داشته. یعنی از بس که زیاد است، از بس قدرتِ تکثیر دارد، از بس همه‌جا را احاطه کرده، چشم که می‌گردد، به هر سو، به هر کرانه، تنها او را می‌بیند (فاَینما تُولّوا فثَم وجهُ الله). پس «خدا» می‌تواند چشم را پُر کند، چون تقریبا خودش همه‌چیز است. هوا چطور؟ این ماده‌ی گازی-شکل، بی‌رنگ، و نادیدنی؟ مثلا، هوا اگر به بوی «او» و به حس ِ «او» آغشته شود، شاید بتواند چشم را پُر کند. یعنی در این حالت، بینایی بخشی از بویایی، یا حتی بخشی از لامسه می‌شود، و به هر طرف که نگاه کنی، چنان بو و حسی، تصویری یادآور ِ او در نگاهت می‌نشاند، جوری که انگار او در همه‌طرف حضور دارد، انگار که هوا را (این مسیر ِ بینایی را) پُر کرده و هوا نیز چشم ِ ما را. این معنی ِ «هوا» زیاد بعید نیست. چون در زبان، هوا می‌تواند از جنس ِ شوق باشد، آنگاه که ما به «هواداریِ کسی» گام برمی‌داریم. به نظر می‌رسد که حالا بازیِ کوچک و بی‌نهایت ظریفی به راه افتاده باشد؛ هوی/هوا، از جنس ِ هوس (درون / روان)، با هوا، از جنس ِ گاز (بیرون / واقعیت)، به واسطه‌ی «شوق» در هم آمیخته، و با این کار چشم ِ ما پُر شده است. پس این در واقع، هوای او است که روی چشم می‌نشیند (مانند یک عینک، یک فیلتر ِ عکاسی)، و چشم را پُر و خودش را به مناظر ِ دیدنی تحمیل می‌کند. به بیانی دیگر، چیزی آن بیرون نیست که چشم را پُر کند. هر چه هست، از درون بر چشم سوار می‌شود. احساس است که حواس را رنگ می‌کند، گاهی پُر، گاهی خالی.

---

فکر کردم، یکی از هنرهای بازی با متن (بازی با حقیقت)، ذوق ِ چسباندنِ معنایی شیطان و جستان، به تکه‌ای شق و رق و باوقار است. ذوقی که با زور زدن نمی‌آید. یعنی زور نمی‌زنی تا دلنشین شود، بلکه خودش دلنشین است، و تو تنها دُم‌اش را می‌گیری و پی‌اش می‌روی.

---

یک سوال: تا حالا بی‌هوا دیده‌اید؟ D:

۱۳۸۵/۷/۱۵

شنبه

روز ِ کاریِ من از شنبه شروع می‌شود. شنبه روزی است که فکر می‌کنم، او از تعطیلاتش برگشته باشد. روزی که یک‌جایی از آگاهی‌ام، وجودِ او را این اطراف گوشزد می‌کند.

حالا برنامه‌ی من این‌هاست:

- آرام و امیدوار از خواب بلند می‌شوم. (دقت داری که؟ از خوابی که اینقدر دوستش دارم.)
- تن‌ام را کش و قوس می‌دهم.
- شادیِ درونم را مهار می‌کنم. (مثلا انگار که اصلا آگاهی ِ طربناکی در کار نیست، یک روز ِ عادی است.)
- کار می‌کنم.
- می‌خوابم. (انگار که مشتاقانه، منتظر ِ آگاهی ِ فردایم باشم که او را در اطرافم گوشزد می‌کند.)

[برنامه تا آخر هفته همین است.]

۱۳۸۵/۷/۱۳


تنها و بی‌خیال نشسته باشی و پا روی پا انداخته با منظره‌ی ماشین‌ها و پارک و درخت‌های زار و نزارش تا هپروت رفته باشی، و یک‌هو یکی دختر ِ جینگیل ِ مستون بیاید صاف از مقابلت رد بشود و یک صندلی آن‌ورتر - تو دیدرس ِ تو - بنشیند و زرتی کتابِ «شیوه‌های غلبه بر کم‌رویی» را بگیرد جلو ِ صورتش، و تو یک‌دفعه خنده‌ات بگیرد و نتوانی بخندی و تخیل ِ ناب بزنی که الآن است که برای اجرای یکی از راهکارهای آن کتابِ مستطاب و غلبه بر کمرویی ِ مبارک، بیاید و کنارت بنشیند و اولین نفری باشی که مزه‌ی راهنمایی‌های احیای رو به وسیله‌ی کتابِ غلبه بر کم‌رویی را خواهد چشید و فکر کنی چه پُستِ وبلاگی‌ای بشود این ماجرا و وبلاگی‌اش کنی و یکی بیاید و بخواند و بخندد و به اینجاش که رسید خودش را ببیند و جهان به حالِ خود رفته باشد.

۱۳۸۵/۶/۳۰

پژوهشی کوچک در اجتماع ِ وبلاگ‌ستان

به بهانه‌ی این لیست افتخارات


1. فرض کنیم وبلاگ‌ستان اجتماع ِ کوچک و تازه‌پایی از آدم‌ها باشد.

2. اجتماع ِ وبلاگی ِ آدم‌ها این قابلیت را دارد که کوچک‌ترین وقایع و اتفاقاتش را از همان ابتدا ثبت و نگهداری کند. به همین دلیل مطالعه‌اشْ سهل‌تر و تاریخ‌اشْ معتبرتر است.

3. اِعمالِ قدرت‌ها، مقاومت‌ها، دسته‌بندی‌ها، پاداش‌ها، مجازات‌ها، مراسم و تشریفات، آداب و رسوم و ... (همه‌ی آن چیزهایی که در دنیای واقعی وجود دارند و چارچوب و ساختار ِ رفتاریِ آدم‌ها را شکل می‌دهند) همه را می‌شود در اجتماع ِ وبلاگ‌ها هم دید؛ وبلاگ‌ها از دستِ هم ناراحت می‌شوند، همدیگر را مسخره می‌کنند، از هم تعریف می‌کنند، به هم لینک می‌دهند، برای دیگران تبلیغ می‌کنند، جایزه می‌دهند، سالگردها، تولدها، ایام ِ ویژه را به خاطر می‌سپرند و برجسته می‌کنند ... خلاصه؛ چیزی را مهم، و چیزی را بی‌ارزش و کم‌قدر جلوه می‌دهند.

4. بگذارید فرضیه‌ای دیگر، فرضیه‌ای که اندکی نیاز به حس کردن و تأئیدِ درونی دارد را مطرح کنیم؛
زبانِ طنز، نوع ِ بی‌آزار و دوست‌داشتنی ِ آن نوع مسخره کردنی است که اگر به شکل ِ عریان و آشکار ظاهر شود، زهرآگین و تلخ به نظر می‌رسد. در جامعه، هیچ چیز به شکل و شمایل عریانْ اجازه‌ی ظهور نمی‌یابد، همه‌چیز می‌بایست ابتدا تصفیه شود، جامعه‌پذیر شود، فرهیخته و پالوده شود، و پس از آنْ میانِ دیگران ظاهر گردد.
مثلا اگر از دستِ کسی ناراحت و عصبانی هستی و رفتارش به نظرت مسخره و پرت-و-پلا می‌رسد، خیلی «جواد» (از-مُد-افتاده) و ضایع است که همینطور ساده و «مردانه» مقابلش بایستی و رو-در-رو، با کلماتِ صریح و شفاف، که اشاره‌ی مستقیم به ناراحتی‌ات می‌کنند، حرف‌هایت را بزنی. باید مطلب را بپیچانی، باید از شیوه‌های فرهنگی‌تر! استفاده کنی، که هم ذائقه‌ها را خوش بیاید و هم تخلیه‌ی تو به روشی انسانی‌تر انجام گیرد. شاید البته مجبور بشوی، بنشینی و یک رُمان بنویسی و دردها و شکایت‌هایت را تخلیه کنی. شاید به یک داستانِ کوتاه، یک قطعه‌ی طنز، یا یک مقاله‌ی پژوهشی اکتفا کنی و از شر ِ ناراحتی‌ات خلاص بشوی. شاید دوره بیافتی و پشتِ سر ِ طرف‌ات هِی حرف بزنی و به قول معروف غیبت و سِعایت کنی. شاید هم اصلا منتظر ِ یک برخوردِ ساده بمانی تا فحش را به خیکِ طرف ببندی و با مشت و لگد حالی‌اش کنی که دنیا دستِ کیست، و او چقدر مسخره به نظر می‌رسد.

5. خیلی گویا خواهد بود، اگر از ماجراهایی که در وبلاگ‌ستان رخ می‌دهد سوال کنیم. مثلا از ماجرای اخیر بپرسیم؛ من از چه چیز ِ فلان آدم اینقدر عصبانی و ناراحت‌ام؟ ناراحتی‌ای که قادر است زیباترین و خنده‌آورترین طنزها و مسخره‌کردن‌ها را به وجود بیاورد. (اگر مسخره کردن هیچگاه زیبا بوده باشد.) و پس از این سوال، به روشی «مردانه» و ساده، با جملاتی صریح و شفاف، نه به دیگری، بلکه به خودمان بفهمانیم که؛ «ماجرا چیست؟ من چرا زبان به طعنه و طرد باز کرده‌ام؟»

نظر ِ من این است که با پاسخ ِ به سوالِ بالا (و نمونه‌های مشابه فراوانش)، و ردیابی ِ واکنش و عکس‌العمل‌‎هایی که این قبیل سوالات در اجتماع ِ وبلاگ‌ستان پدید آورده است، پژوهشی کوچک (و البته مفید) در رفتار و احساس ِ انسانی انجام داده‌ایم که می‌تواند ما را به ریشه‌های رفتار ِ اجتماعی و معانی و انواع ِ متکثرش راهنمایی کند. می‌تواند به ما بفهماند که انگیزه‌ی مردم ِ یک جامعه از به سخره گرفتن‌ها، نیشخند زدن‌ها، بی‌اعتنایی‌ها، طردها و ... چیست. می‌تواند به ما بگوید که خوبی و بدی، کِی و کجا، تعریف می‌شوند و مردم چگونه به استقبالِ خوبی می‌روند و چگونه بدی را می‌رانند.

6. سند پژوهشی ِ اولی که در ادامه می‌آورم، بازسازیِ این پستِ وبلاگِ شرح است. شرح به جای اینکه مستقیم و مردانه با مخاطبش (کوروش) حرف بزند، و جوابِ ایمیل‌اش را همانقدر خصوصی بدهد، کودکانه، زبانِ طنز ِ جماعت‌پسند را برگزیده. با مخاطبش حرف زده، اما جوری که ما (دیگریِ بزرگ، جامعه‌ی تماشاچیان) خوش‌مان بیاید، و خوش‌مان آمد. من نوشته‌ی وبلاگِ شرح را بازنویسی کرده‌ام، جوری که فکر می‌کنم و احساس می‌کنم، اگر می‌خواست از ظواهر ِ طنزگونه‌اش خلاص شود، اینگونه می‌بود:

از تو –که به نظر ِ من نه بهترینی و نه جوان‌ترین- می‌خوام که دیگه به من میل نزنی. وبلاگت رو هم خوندم، خیلی آشغال و به-درد-نخوره، برای همین هم به‌اش لینک نداده و نخواهم داد، پس دیگه تقاضای تبادلِ لینک نکن.

لازم نیست اینقدر خایه‌مالی ِ من رو بکنی، من به این قبیل‌چیزها احتیاجی ندارم. چون از خودت و وبلاگت و سلیقه و ذائقه‌ات خوشم نمی‌آد، چندشم می‌شه اسم و لینک‌ام تو وبلاگت باشه. اون قسمت از نوشته‌هات که تو ذوق‌ام زد، این‌هاس:

من از اینکه کسی اینقدر خودشیفته باشه، مثل تو، که بی هیچ تواضع و رعایت، و خیلی کودکانه و ناشیانه، لیستِ افتخارات و سرمایه‌هاش رو بکنه تو چش ِ بقیه، حالم به هم می‌خوره. من اصلا مثل تو نیستم، با اینکه واسه خودم کُلی افتخارات دارم که به نظرم خیلی از افتخاراتِ تو سَرتره، حاضر نیستم هیچ کدوم‌شون رو اینجوری که تو، به شیوه‌ای احمقانه بروز دادی، بروز بدم.

چیزهایی که تو رکورد و ارزش به حساب می‌آری، واقعا برای من مشمئزکننده و بی‌مصرف‌ان. تکیه‌ی تو به این چیزها واقعا سطحی و بچگانه است. تو هنوز بزرگ نشدی.

...

تو واقعا آدم ِ مشنگی هستی. من این رو نه از سر ِ حسادت و نه از سر ِ بدطینتی می‌گم. ولی تو عُرفِ من به آدمی مثل تو که خودش و موفقیت‌های مسخره‌ی الکی ِ کورکورانه و ایدئولوژیک‌اش رو زیاد جدی می‌گیره، می‌گن مشنگ. افتخار واسه تو، حرف زدن تو تلویزیونیه که مجالِ حرف زدن رو از همه‌ی ایرانی‌ها گرفته، و به امثالِ تو، آدم ِ مشنگِ بی‌‎آزار ِ الَکی‌خوش، میدون می‌ده.

...

[من سعی کردم تا این بازسازی ساده و گویا باشد. شما هر جور که می‌پسندید و می‌فهمید، پیام ِ نویسنده‌ی شرح را نقل ِ مجدد کنید و صراحت بخشید.]

7. همه‌ی ما به لیستِ افتخارات‌مان فکر می‌کنیم. همه‌ی ما لیستِ افتخارات داریم، که به موقع و به‌جا آن را رو می‌کنیم. (چه خوب گفته: آدم تو تنهاييش، رکورد زياد جابه‌جا ميکنه. رکوردای الکی، که واسه هيشکی مهم نيس، حتی واسه دوس دخترش.) سرمایه‌های ما هستند، در برخوردهای هر-روزه‌مان.

یک بار دیگر به لیست‌های افتخاری که اینجا لینک شده نگاه کنید. مطالبِ چندتاشان را بخوانید. حتما خواهید خندید. واقعا بامزه و نوآورانه‌اند. تعمد داشته‌اند که با نگاهِ طنزآمیز به ماجرای «لیستِ افتخارات» نگاه کنند. تعمد داشته‌اند که زودتر خودشان را لو بدهند، بهانه می‌خواستند که گویا وبلاگ‌ستان رسانده است. اما یک سوال (مسألةٌ)؛

- هنگام خواندنِ این لیست‌ها، چه چیز ما را می‌خنداند؟
- غیرواقعی بودن / شوخی بودن‌شان.
- ابدا.

بیائید به این قاعده‌ی رندانه (و بسیار رندانه) متوسل بشویم: «همیشه نسبت به نخستین احساس، بدگمان باشیم.» با این حساب، این دقیقا واقعی بودن و ملموس بودنِ لیستِ افتخارات، و شباهت‌یابی ِ غریب‌شان با ما و تازگی ِ بیانی‌شان است که به خنده دعوت‌مان می‌کند. ما به این چیزها می‌خندیم، چون به این چیزها فکر می‌کنیم، ما از این چیزها (از همین چیزهای کوچک و بی‌ارزش) خوشحال می‌شویم، اما هرگز در حالتِ عادی آن‌ها را بازگو نمی‌کنیم. کاملا برای‌مان جدی هستند. خنده‌ی ما بخاطر زرنگی‌ای است که در بیانِ این چیزها به کار رفته است؛ این حرف‌ها، با لحنی شوخی، و در زمان-مکانِ نشاط‌آور گفته شده‌اند، عجیب آنکه کاملا واقعی و جدّی‌اند، ولی جوری گفته شده‌اند که ما را به خنده بیاندازند. آدم مگر به حرفِ جدی می‌خندد؟ خنده‌ی ما به این دلیل است؛ دیدنِ چیزهای مهم و واقعی، در موقعیتی مسخره و تصنعی. من شرط می‌بندم هر کسی مثل ِ جلال (جلال را می‌گویم، چون طنازان معمولا ظرفیت‌های بالایی دارند)، اگر 4 بار در مقام ِ معشوقی (برابر ِ هر کسی) قرار بگیرد، احساس ِ افتخار بکند و در تنهایی‌اش به خود ببالد. فقط مشکلش این است که این افتخار را نمی‌شود همه‌جا به عنوانِ «رکورد و افتخار» مطرح کرد، ممکن است منجر به بَدبیاری بشود! شرط می‌بندم جلال واقعا از ِ اینکه پرینتر ِ [گران‌قیمتِ] لیزری در خانه دارد احساس افتخار می‌کند، فقط مشکلش این است که اگر این را به لیستِ افتخاراتِ بیان-کردنی‌‌اش اضافه کند، ممکن است شائبه‌ی خرده-بورژوا و مرفهِ بی‌درد بودنْ یقه‌ی احساس‌اش را بچسبد. (شاید این‌ها را از روی قیاس به نفس گفته باشم، اما به تجربه، باز شرط می‌بندم، خیلی‌ها مثل من فکر می‌کنند.) فاش شنیدنِ این مسائل ِ اساسی، جدی و مهم، حتما لذت‌بخش و خنده‌دار خواهد بود. همان خنده‌ای که وقتی حقیقتی قلنبه-سلنبه را از دهانِ یک کودک می‌شنویم، بر لبان‌مان نقش می‌بندد.

8. گفتن باقی ِ قضایا اندکی پرده‌دری می‌خواهد که من از داشتن‌اش محرومم. حس ِ اینکه عده‌ای هستند که بی‌گفتن هم می‌فهمند کفایت‌ام می‌کند.

۱۳۸۵/۶/۲۷

زبان معمّا

(1)
بی انگیزه، بی هیجان، بی جوهر ِ لازم برای فهمیدن و دانستن، هیچ چیز نخواهیم فهمید، هیچ چیز نخواهیم دانست. تا گمان نکنی و مشکوک نباشی که مبادا آنجا -آن پُشت- چیزی پنهان شده، و غلغلک نشوی که آن وجودِِ پنهان را بیابی و کشف کنی، چیزی به دست نخواهی آورد. گویا این حقیقتی جاودان در موردِ انسان است؛ او شیفته‌ی کشف و کنار زدن است، و هرچه (دقیقا هرچه) به دست آورده، محصولِ همین میل ِ او بوده. کارهایی که لذت‌بخش نیستند، از کشف، از انگیزه و هیجانِ یافتن و تسخیر کردن، عاری‌اند. ما انسان‌ها مواقع ِ شورانگیز ِ زیستن‌مان، دائما مشغولِ بازی هستیم؛ شاید قشنگ‌ترین بازیِ کودکی‌مان: قایم‌باشک.

(2)
گاهی با خودم فکر می‌کنم، حرفِ حسابِ فلان کتاب چی بود؟ چه چیز مرا به حرف‌ها، سخن‌ها، کتاب‌ها و چیزهایی وصل می‌کند که می‌توانم زندگی‌شان کنم و در حضورشان بال درآورم، لذت ببرم؟ پیام‌شان؟ از خودم می‌پرسم؛ اگر بخواهم حرف‌های فلان فیلسوف، فلان جامعه‌شناس، فلان هنرمند را خلاصه کنم و در یک یا چند جمله‌ی کوتاه بگنجانم، چه باقی می‌ماند؟ فیلسوفِ ما چرا این همه زحمت کشیده و حرف‌هایش را در لفافِ گوناگون، با ترفندها و ابتکاراتِ مختلفِ ذهنی، ادبی و هنری بیان کرده؟ حاصل ِ کارش که یک جمله بیشتر نیست!
پاسخ این است: تا با پیچیدن و مخفی کردنِ یک حقیقتِ ساده، یک جمله‌ی کوچک و بی‌ارزش و هر-روزی، یک امر ِ عادی و روزمره، و کشفِ دوباره‌اش، آن را در نظر ِ ما مهم جلوه بدهد و به هیجانِ یافتن، لذتِ تسخیر کردن و سَرَک کشیدن به «آن پُشت» پیوندمان بدهد. یک نوشته‌ی خوب (جدا از حرف و مفهومی که درست یا نادرست در دل دارد)، یک نوشته‌ی جذاب و هیجان‌انگیز است، نوشته‌ای که پیامش را پُشتِ معمّاها، دیوارها، پیچ-و-تابِ کوچه‌-پس-کوچه‌ها، مخفی می‌کند، و لذتِ دیدن و کنار زدن، لذتِ شهودِ آنچه «آن پُشت» است را به کام ِ مخاطب می‌نشاند.

(3)
یک نوشته‌ی خوب (خوب از هر جهت)، پیش و بیش از آنکه به دنبالِ جواب‌ها باشد، به دنبالِ سؤال‌هاست. سؤال-داشتنْ هیجان‌زده شدن است، گرم شدن است، سؤال روح است، آدم را به زیستن وصل می‌کند. چیز ِ لذت‌بخش (نوشته، خطابه، فیلم، رُمان، ...)، در ابتدا سعی می‌کند پنهان-کاری کند؛ وانمود کند که ماجرایی در حالِ مخفی زیستن است. قبل‌ترها فکر می‌کردم که دغدغه‌های درونی و سؤالاتِ وجودی‌ام مرا به درگیری با یک چیز، و فهمیدنش، ترغیب می‌کنند، اما حالا حس می‌کنم، بازیِ خارجی ِ یک ذهن ِ خلاق، که معمارانه (همچون دایدالوس) هزارتویی از مفاهیم ِ پنهان‌شده را بر زمینه‌ی علائق و دغدغه‌هایم سوار می‌کند، در کار است، تا من تشنه‌ی گَشتن، جستجو کردن، در-راه-بودن، و لذت بردن بشوم. مکانیزم ِ لذت بردن از زیستن، پنهان کردنِ چیزی در انتهای یک مسیر است. مکانیزم ِ لذت بردن، برای همیشه، پنهان کردن است.
(برای آزمونِ این نظر، کافی است تا بزرگ‌ترین و جذاب‌ترین رُمانی که خوانده‌اید را به شیوه‌ای کاملا خلاصه برای دیگری تعریف کنید؛ چه چیز باقی می‌ماند؟)

(4)
آکادمی (تا آنجا که مقابل ِ آگورا و پلازا –دانش‌سَرای میدان و بازار- قرار دارد)، چیزی صریح، صاف، شفاف و معمّازُدایی شده است. برای همین است که هیچ دانستنی ِ شادی‌بخش و مفرحی تولید نمی‌کند و زبانِ نویسندگانِ خود را، بی‌معمّا و عبث (بی‌مایه و خنثی) می‌پسندد.

(5)
جامعه، جامعه چه چیز را از چشمانِ مردمان دور نگاه می‌دارد، تا درگیر ِ زیستن ِ لذت‌بخش‌شان کند؟
روانکاو ِ دانای حال-به-هم-زن می‌گوید؛ آلاتِ تناسلی را، لذتِ جنسی ِ سهل و همه‌گیر را. نشانه‌شناس ِ متواضع و راحت‌طلب می‌گوید؛ خیلی چیزها را، که البته نماد و نماینده‌ی همه‌شان سائق ِ جنسی است. سِکْسْ چادر ِ استعاره‌ای است، بر همه‌ی چیزهایی که پنهان می‌شوند، تا انسان را به یافتن و جستجو کردن و تسخیر کردن وادارند. آن روی سکه‌ی جامعه، یک مُشتْ مردِ حَشَری است؛ مردانی به غایت جستجوگر!
اما خنده‌ی مکار ِ پیر ِ ما، حکایت از پاسخی شنیدنی‌تر دارد: جامعه، همیشه و همواره، تلاشی زوال‌-نیافتنی برای خلق ِ معما و حل ِ آن است. دیگر بشر به جامعه نیاز دارد، چراکه برای زیستن، به هیجان، به معمّا، به دیگری، وابسته است.

(6)
- «هدف» چیست؟
- کشفِ چیزی پنهان، بارها و بارها، در بستری از لذتِ حل ِ معمّا.

(7)
در ستایش ِ یک گفتار، یک نوشته و یک متن (متن با همه‌ی وسعتِ معنایی ِ گوناگونش)، هیچ جمله‌ای لذیذتر از این نیست که بگویند؛ متن ِ هیجان‌انگیزی بود، لبریز از پرسش‌ام، لبریز از شور ِ زیستن‌ام، گیج‌ام، گرم ِ گرم‌ام.

۱۳۸۵/۶/۳

غُبار ِ زیباشناختی

راهکارهای عملی برای خلق ِ اثر هنری

آمادگی ذهنی را دستِ کم نگیرید. اجازه بدهید تا خیلی راحت گول بخورید؛ آماده‌ی دیدنِ زیبایی‌ها شوید. دیدنِ زیبایی‌ها قدری افسون‌‎زدگی می‌خواهد؛ آنکه زیبا می‌بیند افسون-شده است. بگذارید افسون بشوید. مقاومت نکنید. بگذارید چشمانِ فریبا شما را بفریبند. درگیر ِ چیستی‌شان نشوید، تسلیم‌شان شوید.

پیشنهاد می‌کنم خود را در جریانِ زیبایی قرار دهید، آنچنانکه بدن‌تان را در جریانِ باد قرار می‌دهید (چه خوش گفته آنکه گفته؛ اِغتَنِموا بَرْد الرَبیع). پیشنهاد می‌کنم به مکان‌هایی بروید که سراغ ِ زیبایی را در آنجا می‌گیرند؛ موزه‌ها، پارک‌ها، سینماها، کتابفروشی‌ها، مراکز خرید، تماشاخانه‌ها، گالری‌ها و مهمانی‌های آنچنانی. پیشنهاد می‌کنم مثل مردم ِ عادی، بعدازظهرتان را در خیابان بگذرانید، خیابان، میانِ دختران و پسرانی که رنگ و لعاب یافته‌اند و شوخ-و-شنگ چشم می‌چرانند و لذت می‌برند. باز اگر هیچ کدام از این کارها از دست‌تان بر نمی‌آید، بهترین کتاب و زیباترین تعابیری را که می‌شناسید، مقابل ِ چشمان‌تان بگیرید. نخوانید، فقط مقابل چشمان‌تان بگیرید، انگار به خیابان رفته‌اید و نظر-بازی می‌کنید - لحظه‌ای نظر را می‌گیرید و لحظه‌ای رها می‌کنید - اصلا چیزی را نمی‌خوانید. نباید هم بخوانید. با ذائقه‌ی امروزین ِما، اثر هنری - آن زیبایی ِ ناب که در وجودتان خانه کرده - هرگز با خواندن، با درگیریِ عمیق با یک چیز (و بگذارید بگویم؛ با یکی شدن با یک چیز)، حاصل نمی‌شود. خود را رها کنید، شُل، حتی – تعمدا - نگاه‌تان را تیره و تار و چشمان‌تان را باریک کنید، محو ببینید، تاریک، تاریک، تاریک‌تر ... فضا را مه‌آلود کنید، پرده‌ای از کدورتِ نگاه‌تان را روی واقعیتِ برهنه‌ی بیرونی بکشید. بگذارید همه‌چیز، همه‌ی چیزهای واقعی، محو و تیره‌گون در مقابل‌تان بال و پر بگیرند. (اینکه عده‌ای برای خلق ِ آثار هنری از مخدّر و الکل استفاده می‌کنند، شاید برای آن باشد که رابطه‌ی حس با واقعیت را به شیوه‌ای جبری و دستوری سُست و لرزان کنند. شاید برای این باشد که خود را «بیمار» کنند. نگاهِ بیمارانه نگاه ِ هنرمندانه است. «چشم ِ بیمار» «چشم ِ هنرمند» است. بیمار می‌کنند تا همان‌قدر که جهانِ بیرونی واقعی است، مه‌آلودگی و منگی هم واقعی باشد، تا محو ببینند، تا واقعیت را پس بزنند. انگار توده‌ای سرطانی در مغز، جریانِ واقعی-دیدن را مختل کرده است.)

آن کتاب، همان که بهترین می‌دانیدش، همان که مقابل ِ چشمان‌تان گرفته‌اید، آن منظره، همان که به سراغ ِ زیبایی‌اش رفته‌اید، یا آن تابلو، آن نمایش ِ زیبا که هیجان‌زده‌تان می‌کند، مهیّاست. حالا لحظه‌ای است که باید در میانِ گرد و غبار و مِه‌ای که به هوا بلند کرده‌اید، زیبایی ِ پیش‌روی‌تان را بخوانید. نترسید! واقعیت را پس بزنید. لازم نیست همانی که «آنجا» نوشته، همانی که «او» خواسته، همانی که «انتظار»ش دارند را بخوانید. دست به تخیل بزنید، با تخیل‌تان بخوانید. زیباترین واژه‌ها را، بهترین تصاویر که می‌شناسید را، در آن پرده‌ی محوی که مقابل ِ چشم‌تان آویخته‌اید بگنجانید. نگاه‌تان را بر واقعیت تحمیل کنید. هنر یعنی همین؛ تحمیل ِ نگاه بر واقعیتی که زیبا انگاشته شده. خود را، هنرتان را، به جهانِ پیرامونی تحمیل کنید، و سعی کنید آنچه جاری می‌شود، آنچه از درون‌تان بیرون می‌ریزد را جوری ثبت کنید. اگر نقاش‌اید با لکه‌های سریع ِ رنگ که همان لحظه می‌بینید و می‌فهمیدشان، اگر شاعر و نویسنده‌اید با جملاتی که همان لحظه خلق می‌کنید و می‌خوانیدشان، با تصاویر، با خطوط، با لکّه‌ها، با کلمات، با یگانه‌ترین و خالص‌ترین چیزهایی که می‌دانید و می‌توانید و شما و آنچه می‌بینید را بازگو می‌کنند. اصلا بیائید یک کار ِ دیگر بکنید. بیائید از خیر ِ ثبتِ جاودانه بگذرید. با خودتان صحبت کنید. به خودتان ببالید. با دوستی که کنارتان است حرف بزنید. فروتنانه‌ترین اثر هنری همانی است که از خلالِ صحبت‌های عامیانه و روزمره (با خود و دیگری) خلق می‌شود، دود می‌شود و به هوا می‌رود. این عملی‌ترین راه برای خلق ِ زیبایی است، آن را از خود و دیگری دریغ نکنید.

---

توضیخاتِ مسخره‌ی اضافی:

در تاریخ ِ هنر، مکاتبی وجود دارند که واقعیت را عینا منتقل می‌کنند (ناتورالیسم ِ همبسته به عکاسی ِ واقعیت‌گرا از این دست است)، و مکاتبی هستند که با دهن‌کجی به واقعیت و دست‌کاری‌اش، آن را (واقعیت را) جور ِ دیگر می‌بینند و همان – جور ِ دیگر را – ثبت می‌کنند (هنر ِ مفهومی و انتزاعی‌بافی‌های حول و حوش ِ آن از این دست است. نمونه‌ی برزخی و بالنده‌اش نیز سورئالیسم است). اما شما اصلا لازم نیست وابسته به مکتبی باشید تا هنرمند باشید. برای هنرمند بودن اندکی توجه به خود لازم است و اندکی ممارست. به این «اندک» هرچه بیافزایید بر قدر ِ خود افزوده‌اید. حوصله کنید.

۱۳۸۵/۶/۱

Modern Talking

گاهِ سخن گفتن با تو به قرن‌ها قبل باز می‌گردم، به سده‌های پیشین. زبانِ انسان‌هایی را برمی‌گیرم که بارها از زمان‌شان گذشته است و کلام‌شان در هزارتوی تاریخ، پختگی ِ شور ِ بسیار و شعور ِ نامشهودِ احساس را لابلای خود پیچیده است.
گاهِ سخن گفتن با تو، واژه‌ها را از اعماق ِ میراثم، از سنگواره‌های زبانِ اجدادم، استخدام می‌کنم، خوش‌تراش و برازنده، نظم ِ ماورائی‌شان را، که همچون خاک و غبار بر چهره‌شان نشسته، فوت می‌کنم و تصویری از آنچه می‌جویم‌‎ات در الفبای قدیمی‌اش می‌یابم.
به قرنِ شش هجری سرک می‌کشم. مجنون می‌شوم ... نه، مجنون نیستم، دو قرنی زیاد رفته‌ام، رند و خراباتی‌ام، آس و پاس و نظر-باز. به بازیِ نظرت، در کلام ِ تاریخ مشغولم.
به تو که می‌اندیشم فیل‌ام یادِ هندوستان می‌کند، هندوستانِ من قرنِ هفتم هجری است، بر تارُکِ سپیده‌دمانِ طلوع ِ غارت، آنجا که دژخیم ِ مغول شمشیر می‌گرداند، این منم که در برابر ِ شمشیرت - چشم ِ خون‌ریز سپر می‌کنم.
آه که این حرف‌ها –امروز- زمخت و شاعرانه‌اند، و تو این همه لطیف و حقیقی.
به تو که می‌اندیشم، روزگار ِ من سپری شده است، باطن‌ام پیرمردی می‌شود که به ورد و جادو، از هزاره‌های قبل احضارش کرده‌اند و حقیقتِ خود را در او می‌جویند؛ و اوست فرزانه‌ای فاش‌گو، که فاش‌گویی‌اش به شکل ِ ترکیباتی نا-گرفته، در وجودِ امروزین و حقیقی ِ تو می‌چسبد.
من این تصویر را بیشتر دوست دارم (بیشتر گویای حالِ من است)؛ کودکی کوچک و نارُسته، که شوخ و دیگرآزار به تو که می‌رسد، زبانش از شدتِ هیجان می‌گیرد، زبان که بگیرد، وقتِ شاعر شدن است.

۱۳۸۵/۵/۱۶

اتاق ِ غار

(1) میلی قوی هست، که من را به جمع‌آوریِ چیزهایی می‌کشاند که خیلی وقت‌ها از داشتن‌شان پیش ِ خودم خجالت می‌کشم. مثل ِ افسون‌زده‌ها، خواهش ِ تصاحب‌شان در وجودم زبانه می‌کشد و نگاه از داشتن‌شان برنمی‌دارم. منظورم کلکسیونی از کتاب‌ها و مجلات و نوارها و ... است، که پیش ِ من جمع شده‌اند و فضای پیرامونم را به معبدی یگانه از «چیزها» مبدّل کرده‌اند. هرگز از اینکه دارم‌شان معذب نبوده‌ام، اما از نداشتن‌شان چرا. «چیزها» باید دم‌پرم باشند، باید مانندِ ستاره‌های مرئی ِ آسمان در اطرافم بدرخشند، و من را از حضور ِ خودشان دلگرم کنند، تا تنهایی و گمشدگی‌ام کمتر به چشم بیاید. مثل ِ دیوارهای محافظ مرا در برمی‌گیرند، تا از طغیان و فروپاشی نگه‌ام دارند. من به معبدِ تنهایی‌ام، به مسیر ِ ارتباطم با جهان پا می‌گذارم، وقتی به اتاقم وصل می‌شوم. اتاقم جایی است که اشیاء را در آن به ترتیب چیده‌ام تا از نظم ِ حضورشان حواسم پرت شود، تا احساس بودن بکنم؛ حس ِ بودن، نوعی حواس‌پرتی است.

(2) بزرگترین و بهترین مجموعه‌های عالم هم مجموعه‌ی من نمی‌شود. هیچ‌جا کتاب‌ها را آن‌جور که من چیده‌ام، با ذوق و تردید نچیده‌اند. هرجای دیگری که سراغ بگیرم، یا کتاب‌هایش از مالِ من بیشتر است یا کمتر. «تک‌تکِ» عناصرش مرا بازنده می‌کند. انگار به بازیِ ناخواسته‌ای وارد شده‌ام؛ بازیِ کلکسیونرها. من در همه‌ی بازی‌های ناخواسته از پیش بازنده‌ام، ولی آرامشی عجیب دارم، که به من مژده‌ی داشتن ِ چیزی یکه و یگانه می‌دهد؛ از دست دادنِ آنچه من دارم، آسان‌تر از آنی است که حتی فکرش را بکنند.

من ناچارم که از معبدم دل بکنم، حقیقتِ نیستی را زیر دندان‌هایم بسایم و عذابِ نداشتن را یکسره سر بکشم. به بارگاهِ کلکسیونرها که می‌روم، انگار پا به زندگی می‌گذارم، به هیجانِ زیستن پیوند می‌خورم. راضی‌ام می‌کند اما خوشحالم نه. غم و اندوهِ پس از ماجرا من را به سمتِ فکری ممتد می‌سُراند؛

- وای! چقدر کلکسیون‌تان، شبیه شماست! چقدر بزرگ و فریبنده است! راست‌راستی همه‌ی اینها مالِ خودتان است؟ خودتان همه را جمع کرده‌اید؟ ببینم، همه‌ی این کتاب‌ها را خوانده‌اید؟ یا مثلا همه‌ی این صفحه‌ها را گوش داده‌اید؟ چه آدم بزرگی! چه انسانِ بی‌همتایی!

(3) گاهی اوقات برای چیزهای دور و برم فایده‌ی عملی دست و پا می‌کنم. به این ترتیب لابد اطرافم باید پُر از ابزارهای گوناگون باشد که حضورشان مفید است و کارم را راه می‌اندازد. اما جالب است که اینطور نیست. خیلی وقت‌ها دور و برم پُر است از چیزهایی که به واسطه‌شان قصد دارم خودم را بیان کنم، زبانِ من‌اند. مثل ِ سیگار کشیدنِ دخترکان - نوعی آرایش است اضافه به آرایش‌‎های دیگرشان - یک‌جور سبکِ بیانی. این هم یک فایده‌ی عملی است البته، اما خُب، که چی؟ من برای اینکه خودم را شرح بدهم چرا باید زندگی‌ام را مملو از اشیاء بکنم؟ از تابلوهای نقاشی، از نوشته‌های پراکنده (اینجا یا جاهای دیگر)، از ساز، لباس، کتاب، نوار ... با ضرب و زور غار ِ تنهایی‌ام را بزک می‌کنم، تا بعدها کسی که به آن راه می‌دهم را غلغلک بدهم، و در زوایای گوناگونش گیر بیاندازم.

– ایست! دست‌ها بالا! این منم. نه نه نه! این کاملا من نیستم، اصلا بگو ببینم من کی‌ام؟ هان؟ زود باش!

[با لبخندی رذیلانه، و با صدایی نجواگون بخوانید:] با تلاشی خودخواهانه، به شیوه‌ای متواضع خود را در ذهن‌ها تکثیر می‌کنم، خود را جاودانه می‌کنم.
درست مانندِ یک معبد، مانندِ یک مسجد، درست مثل ِ کعبه (همین تأثیر را روی‌تان نمی‌گذراد؟ خلع سلاح نمی‌شوید؟). به نویسنده‌ای شبیه می‌شوم که به بی‌سوادها سواد یاد می‌دهد تا برای آثارش خواننده دست و پا کند. «سلام، امروز نوشته‌ی شما را خواندم، و اقعا عالی بود، امیدوارم در بهشت رستگار شوید.»

خُب لابد، راه را اشتباه رفته‌ام. سرتاسر ِ عمر راه را اشتباه رفته‌ام که حالا باید از بهشت سر در بیاورم! اشتباه رفتن، همه‌ی راه است. عوضی‌ها فکر می‌کنند حالِ عادیِ زندگی، درست رفتن است! تباهی دارد از سر و کولم بالا می‌رود. در ِ معبدم را می‌بندم، و قبل از آنکه خلوتش آلوده شود آن را می‌سوزانم (یک جور ِ جالبی نیست می‌‌شوم)؛ همیشه معبدِ سوخته (دایناسورهایی که نسل‌شان منقرض شده/اشیائی که نیست و نابود شده‌اند) بقایای جالبی برای باستان‌شناسان به جا گذاشته است. خدا هم اگر بود همین کار را می‌کرد، نسل خود را منقرض می‌کرد تا به دایناسورها بپیوندد؛ با چراغ در روز روشن به دنبالش می‌گشتند.

۱۳۸۵/۵/۱۵

فلسفه به زبانِ ساده

مولانا، تو کتابِ «فیه ما فیه» می‌گه:

«آدمی را خیالِ هرچیز با آن چیز می‌برد؛ خیالِ باغ به باغ می‌برد و خیالِ دُکان به دُکان. اما در این خیالات تزویر پنهان است. نمی‌بینی که فلان جایگاه می‌روی پشیمان می‌شوی و می‌گویی؛ «پنداشتم که خیر باشد، آن خود نبود»؟ پس این خیالات بر مثالْ چادرند، و در چادر کسی پنهان است. هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایندْ بی‌چادر ِ خیال، قیامت باشد. آنجا که حال چنین شود، پشیمانی نماند. هر حقیقت که تو را جذب می‌کند، چیز ِ دیگر غیر ِ آن نباشد؛ همان حقیقت باشد که تو را جذب کرد: «یوم تُبلَی السَرائِر.» چه جای این است که می‌گوییم؟ در حقیقت کِشنده (جذب‌کننده) یک است، اما متعدد می‌نماید. نمی‌بینی که آدمی را صد چیز آرزوست گوناگون؟ می‌گوید: تُتْماج (آش دوغ) خواهم، بورک (آش ماست) خواهم، حلوا خواهم، قلیه (خوراکِ گوشت بریان) خواهم، میوه خواهم، خرما خواهم. این اعداد می‌نماید و به گفت می‌آورد، اما اصلش یکی است: اصلش گرسنگی است، و آن یکی است. نمی‌بینی چون از یک چیز سیر شد، می‌گوید هیچ از اینها نمی‌باید؟ پس معلوم شد که ده و صد نبود، بلکه یک بود. »

***

• خواننده‌ی عزیز، از شما دعوت می‌شه که در بازخوانی ِ متن ِ بالا، یه بار هم از معادل‌های فلسفی ِ زیر استفاده کنید:

- خیال = ذهنیت (subjectivity)
- تزویر = مکر عقل / فریبِ نهفته در ذهنیت
- پشیمانی = بیگانگی (alienation) : پشیمان = بیگانه
- چادر = نقص عقل / حجاب / عامل ِ جدایی ِ ذهن و عین / عامل ِ تقویتِ تخیّل و وَهم
- قیامت = پایانِ تاریخ / زمانِ یگانگی ِ عین و ذهن (وحدتِ سوژه-ابژه)
- اصل = وجود / محتوا
- گرسنگی = عامل ِ تکثّر / نماد نقص‌پذیری
- سیری = عامل ِ وحدت‌بخش / نمادِ کمال‎‌پذیری

***

- (کاملا بی‌ربط:) اگه ممکنه می‌شه یکی به من بگه چرا این فیلم ِ مزخرفِ «آتش بس» رو از پرده‌های سینما بر نمی‌دارن؟

۱۳۸۵/۵/۲

کمک‌های اولیه

توصیه‌ای قدیمی به مردها می‌گوید، تا وقتی زن نگیرند چیزی به دست نمی‌آورند، زندگی‌شان سر و سامانی نمی‌گیرد. «زن گرفتن» برای یک مرد، وابسته و متعهد کردنِ نهادینه و درونی ِ «خود» است به یک «دیگری». پس در واقع، توصیه‌ی قدیمی به ما می‌گوید؛ «مرد تا به صورتِ درونی، وابسته‌ و متعهد به چیزی نشود، سامان و سعادت نمی‌یابد.» وقتی وابسته‌ی چیزی می‌شوی (زن، کودک، کار، دوست و ...)، حواست به طور ِ دقیق صرفِ این می‌شود که آن چیز را رعایت کنی، به احوالش رسیدگی کنی، و از رنج و سختی‌اش بکاهی. پس توصیه‌ی قدیمی به ما می‌گوید؛ «تا زمانی که مرد، سعی نکند که از رنج ِ «دیگری» (ولو یک نفر) بکاهد و او را رعایت نماید و به احوالِ کسی (غیر از خودش) رسیدگی کند، روی آسایش و سعادت را نخواهد دید.» (در اینجا همه‌ی فیلم‌هایی را به یاد بیاورید که قهرمانش به خاطر ِ تعلق ِ درونی و تعهدش به یک چیز -یک زن، یک قول، یک کودک و ...- همه کاری می‌کند.)

گویا توصیه‌کنندگانِ قدیمی به خوبی می‌دانسته‌اند که در «پس ِ زندگی»، هیچ چیز ِ خاصی نهفته نیست. آنها با این گونه اندرزها (که کم هم نیست)، سعی داشته‌اند به طریقی ملموس و مادی، شور ِ زندگی را (زن را، دیگری را، و در نتیجه تعهد و وابستگی را) به مرد ببخشند، تا او در تنهایی‌اش به «پس ِ زندگی» متوجه نشود، و از اینکه آن پشت هیچ چیز نیست، جا نخورد و متعجب نگردد (البته انگار لازم نبوده توصیه‌کنندگان این چیزها را به زن‌ها بگویند، چراکه زمانه ثابت کرده زن‌ها از اول این مسائل را می‌دانند). این شیوه‌های توصیه‌ای و گفتاری، به فرد کمک می‌کند تا جهانِ بی‌در و پیکر ِ زیستن را «تحمل» نکند، بلکه آن را فراموش کند و به دستِ «غفلت» بسپارد. به چشمان زندگی نگاه نکند، بلکه به آن پشت کند و آن را نادیده بگیرد. نگاه نکردن به چشمانِ زندگی، تنها زیر ِ بار نگاه‌های «دیگری» است که امکان می‌یابد. شرم، اندوه، جاه‌طلبی و ... اگر توسطِ یک «دیگری» دیده نشود، و در خلاءِ تنهایی زائیده شود و بمیرد، هیچ قوای انگیزاننده‌ای ایجاد نمی‌کند.

آدمی در تنهایی‌اش تابِ خیلی چیزها را دارد. انواع و اقسام ِ حربه‌های روانی و فیزیکی را به کار می‌گیرد تا به تنهایی، بزرگترین رنج‌ها را به دندان بگیرد و به دوش بکشد. وقتی که تنها باشی، زندگی را تحمل می‌کنی. صبر می‌کنی تا بگذرد، تا پشتِ گوش انداخته شود. اما اساسی که توصیه‌ی قدیمی، ما را به آن فرامی‌خواند، نه در تحمل زندگی که در پس زدنِ آن، جا خوش کرده است. رک و روراست می‌گوید که برای زندگی کردن، باید مشغولِ چیز ِ دیگری باشید، نه خودِ زندگی، باید زندگی را پس بزنید، تا آن را به دست بیاورید. «متعهد شدن» رنج کشیدن است، از دست دادنِ آزادی است. کسی که با یک نفر دستِ مردانه می‌دهد، مجبور است (چه به طور درونی، چه به لحاظِ انضباطِ اجتماعی) تا انتها با او باشد، و وجدانِ آزادش را، و رهایی ِ جاودانش را، قربانی کند. قربانی کند که چه؟ که این بار رنجی دیگر، از نوع ِ رنج‌هایی که یک مرد فقط در رابطه با دیگری می‌یابد را لمس کند. فلسفه‌ای قلنبه-سلنبه و شعارگونه، اما دوست‌داشتنی و ملموس، پشتِ این قضایا خوابیده است؛ «اتصال به زندگی، مستلزم ِ دفع ِ رنج است با رنجی دیگر.» رنجی دیگر، از جنس ِ تعلق به غیر، از جنس ِ غفلت از دنیا، از جنس ِ همه‌ی توصیه‌های کهن و مردانِ قدیمی و خشک و متعصب. قدیمی‌ها مایل بودند این پیام را به ما برسانند که در رنجی که برای دیگران متحمل می‌شویم، علاج ِ زندگی ِ سیزیفی‌مان نهفته است.

به اینجاها که می‌رسم، یادِ تصویر ِ یک پدر می‌افتم، تصویری «دن‌کیشوت»وار از یک پدر ِ قدیمی. پدری که در سراشیبی ِ شصت سالگی است، و هیچ ندارد. همه‌ی عمرش صرفِ این شده است که بگردد و ببیند و بیابد، که چه چیز زندگی را برای خانواده‌اش دوست‌داشتنی می‌کند. حالا پسری دارد که تا اینجا، تمام ِ عمرش را صرفِ این کرده که بگردد، ببیند و بیابد که زندگی کجایش ارزش زیستن دارد. حاصل ِ کار چیست؟ یک زندگی ِ شصت ساله که پاسخش به زندگی، تمسخر ِ حاکی از غفلت بوده، و یک زندگی بیست و چند ساله، که بدنش را با خارش‌های ممتدِ ناخن‌هایش خراشیده و خسته کرده است، چشم‌های پُرسان دارد و موهای آشفته، به غفلتِ پدران می‌خندد.

توصیه‌ی قدیمی راهِ زیستن را در این یافته است؛ زمانی که برای دیگران کاری می‌کنی (رنجی می‌کشی)، باید احساس کنی که به اصلی حیات‌بخش نزدیک شده‌ای. اصلی که اغلبِ اوقات، بی‌آنکه بدانی، دشواریِ زیستن را برایت سهل می‌کند. هر گاه به دشواریِ زیستن، به دشواریِ معناگونِ زیستن برخورد کردید، این آزمون کیرکگوری را به یاد داشته باشید؛ زندگی را آنگاه به دست خواهی آورد، که تماما از کف داده باشی‌اش.

۱۳۸۵/۴/۲۸

مینی‌مالیسم ِ نواختن

«تزئینات جنایت است!»
آدُلف لوس

گاهی اوقات، در نوای تار ِ فرهنگِ شریف، یک ذائقه‌ی مینی‌مالیستی نهفته‌ست؛ برای او هم انگار «تزئینات جنایت است». یک جایی هست که اگر انواع و اقسام ِ تکنیک‌ها را هم به کار بگیری، باز لطافتِ یک صدای خالص، یک ملودیِ ناب، که حواشی ِ کمی دارد، هنوز گوش‌نواز و دل‌انگیز است. به دور از سرعتِ زیادِ دست و پنجه، و با تعهدی روح‌فزا به لحظه‌ها (سکوتش واقعا سکوت است، تنیده به آهنگ است) ساز می‌زند. در این زیبایی ِ رُسواگر، بصیرتی هست که گوش را به سطح ِ شیوا و بکر ِ تارنوازی هدایت می‌کند. مینی‌مال تار می‌زند و ملودی را رسوا و پریشان مقابلت می‌نشاند. انگار صداهای اضافی کنار رفته‌اند و ماده‌ی خام ِ نواختن، بدونِ هیچ پیرایه و تزئینی، سر جایش نشانده شده.

به لطفِ مرتضی، آلبومی متشکل از سه نوار از آثار فرهنگ شریف به دستم رسیده با عنوان «عاشقانه‌ها». نوای دل‌انگیز و منحصر به فردی دارد. کلا گوش دادنِ کارهای شریف ؛) انرژیِ زیادی از آدم می‌گیرد. تو این اثر، صاف و بی‌پیرایه تار می‌‎زند. دُرّاب خیلی کم دارد، یعنی تقریبا هیچ جمله‌ای را با دُرّاب شروع نمی‌کند و به صورتِ خیلی محدود و در میانه‌ی جملات ازش بهره می‌برد. تک‌تک مضراب‌هایش را می‌شود شمرد، حتی وقتی که می‌خواهد ریز بگیرد. زیاده نگویم، خیلی عالی است. خیلی قشنگ در ذهن، فضاسازی می‌کند.

از مجموعه‌ی «عاشقانه‌ها» یک ضربی ِ ابوعطا گوش من را گرفت و بنا کردم اینجا بگذارمش، تا اگر حوصله داشتید، هم نمونه‌ی کار استاد شریف را بشنوید و هم ، از یک قطعه‌ی زیبای تار لذت ببرید؛

ضربی ِ ابوعطا / تکنوازیِ تار؛ فرهنگ شریف / 4 دقیقه / 1.6 مگابایت. (با تشکر از پشتیبانی ِ فنی فربد ؛)

۱۳۸۵/۴/۲۰

خوش‌رکاب

در میان شغل‌هایی که یک آدم می‌تواند انتخاب کند، راننده‌کامیون بودن احتمالا لذت فراوانی دارد. فکرش را بکنید؛ دائم در سفری، از مرزها رد می‌شوی، تنها و مستقل در راه می‌افتی، سر راهت آدم‌های زیادی می‌بینی، در کابینت موسیقی گوش می‌دهی و سیگار دود می‌کنی و نوشیدنی (غیر الکلی البته!) می‌نوشی. گرسنه که بشوی سر راه رستوران و قهوه‌خانه‌ای هست که لبی تر کنی و رقصی تماشا کنی و به هم‌صحبتی اکتفا کنی و باز شب که شد، یا در کابین ِ تنهایی‌ات بخوابی، یا همچنان تنها و تاریک و متفکر برانی (بعضی‌ها شب‌رواَند، یعنی در شب راندن را دوست دارند، مثل من). بخصوص در شب، آنقدر فرصت داری که به تمام ِ جزئیاتِ عالم فکر کنی. در واقع می‌بایست راننده‌کامیون بودن از مشاغل ِ روشن‌فکرانه‌ی عالم باشد، اما درست با چرخشی واژگونه شغلی جاهل‌مآب و لوطی‌پسند از آب درآمده. انصافا اگر هایدگری هم نگاه کنیم، راننده‌کامیون باید از همه روشن‌فکرتر باشد، چون بیشتر از همه «در راه» است ؛).

[داخلی / روز / دوربین از پائین، زیر ِ چهره، نزدیکِ پاهای راننده]؛ راننده‌ای را تصور کنید که با سبیل‌های از بناگوش دررفته، و با حالتی متفکر، یک دستش را به پنجره تکیه داده و دست دیگرش را گاهی به فرمان می‌گیرد و گاهی به دنده. تکان‌های ماشین بدنش را با لرزشی خفیف و دوست‌داشتنی تکان می‌دهد و چشمانش افق‌های دور را می‌پاید. ضبط صوتِ ماشین در حال پخش ِ آهنگی نوستالوژیک است (هایده، جواد یساری ... فکر کنم راننده‌کامیون‌ها چون همیشه به جایی که تعلق دارند برمی‌گردند، نوستالوژیِ خون‌شان خیلی بالا می‌گیرد. آن‌ها علی‌رغم جهان‌دیدگی‌شان، خیلی در قالبِ فرم‌ها، که زندگی ِ روزمره دائم آن‌ها را عوض می‌کند، می‌مانند). راننده‌ی موردِ نظر ما، کابین‌اش پُر است از عکس‌های مینیاتوریِ دختران و زنانِ زیبا. هوا که گرم بشود، شیشه‌ها را بالا می‌دهد و کولر را روشن می‌کند. سیگاری آتش می‌زند و چشم در چشم ِ جاده می‌راند. به چه می‌اندیشد؟ تا کجا می‌تواند فکر کند و در خیال بغلتد؟ به دختری فکر می‌کند که شاید در شهر بعدی انتظارش را می‌کشد. با خود می‌گوید؛ «راستی چرا دخترها راننده کامیون نمی‌شوند؟ اعصابش را ندارند یا چیز دیگری است؟ لااقل شاگردشوفر که می‌توانند باشند!» وقتی به این چیزها فکر می‌کند، آن لُپ‌های تُپلش گل می‌اندازد و همراه با تابی که به سبیل ِ چخماقی‌اش می‌دهد، نیم‌نگاهی به آئینه می‌‌کند، تا از آن چشمانِ شهلا نیز غافل نشود. خوب که از خوب بودنش مطمئن شد، با تَه صدایی که دارد، پیش ِ خودش دم می‌گیرد. چندتا از آن بوق-خوشگل‌هایش را می‌‎زند و زندگی را از صمیم ِ قلب در آغوش می‌فشارد.

فکر کردم اگر من یک جورهایی در این نهادِ اجتماعی یک کاره‌ای می‌شدم، راننده‌کامیونی را از مشاغل ِ باکلاس ِ جامعه به حساب می‌آوردم. مثلا جلوی دخترها، جای اینکه پُز ِ دکتر-مهندس بودنم را بدهم، باد در غبغب می‌انداختم که؛ «راننده کامیون هستم!» و وقتی با چشمانِ چهارتاشده‌شان، فیسّی در می‌کردند که؛ «وا! یک‌کاره!» تهِ دلم به همه‌شان می‌خندیدم که از همه‌ی لذتی که من، به تنهایی، می‌توانم ببرم غافل‌اند.

شنیده‌ام دستمزدشان خوب است و معمولا هم عاشق ِ کارشان هستند. این واقعا در حد یک ایده‌آل است البته. چون ایده‌آل‌ها معمولا خیلی کم واقعا می‌شوند. اوه اوه اوه! در ضمن باید حتما بگویم که؛ برای وارد شدن در این کار، لازم نیست نمره‌ی چشم‌هایتان 10 باشد و دندانِ پُرنکرده هم نداشته باشید ؛). حتی چه بسا اگر یکی از دندان‌هایتان طلا باشد، کاریزمای زیادی برای خود دست و پا کنید :). به هر حال، من که بررسی ِ خودم را کرده‌ام. از هر جهت مناسب است. در زندگی ِ بعدی‌ام حتما راننده‌کامیون خواهم شد، شما هم تا دیر نشده عجله کنید، کامیون گیر نمی‌آدها! :))

۱۳۸۵/۳/۲۴

برد و باخت

1.
در زمین فوتبال، شاید، یکی می‌برد و یکی می‌بازد. خیلی وقت‌ها پیش می‌آید که یک تیم، خیلی خوب بازی می‌کند، ولی بخت همراهی‌اش نمی‌کند و می‌بازد. مفتضحانه هم می‌بازد. اما همه‌ی آن‌ها که بازی را دیده‌اند، در درون‌شان خارش ِ یک کشفِ نامعهود را حس می‌کنند. چیزی از جنس ِ «پس عدالت کجاست؟» درون‌شان را می‌گزد و می‌خراشد. وقتی قرار است حق را تقسیم کنند، در مقام ِ خدایانِ دادگر، خون در عروق‌شان می‌جوشد؛ «حقش نبود ببازیم / اون‌ها فقط همون یه موقعیتِ گل رو داشتن، که گل کردن / خدائیش، ما خیلی بهتر بازی کردیم / دیدی چندتا موقعیتِ گل داشتیم؟ / نتیجه‌ی عادلانه، فوقش مساوی بود / حیف شد باختیم / می‌تونست نتیجه‌یِ خوبی باشه.» با اشاره به این سبکِ گفتن، آدم‌ها احساس می‌کنند که بیشتر ِ اوقات، زندگی همین‌جور مسخره، می‌بازاندشان. تهِ ذهن‌شان باور دارند؛ «هرکه بهتر بازی کرد، باید ببرد.» نهیلیسم ِ نوستالوژیک‌شان زمانی عود می‌کند که درمی‌یابند؛ «زندگی همین‌قدر بی‌قاعده و بی‌معنی و هیچ و پوچ است. روالِ منطقی ندارد، و تو هرچقدر هم مستعد و خوب باشی، باز، بالاخره روزی خواهی باخت.»

2.
آلن دلون در اغلبِ فیلم‌هایش می‌میرد/می‌بازد. قهرمانِ خوش‌قیافه و تلخ و ناراضی ِ روزگارش است. گویا مهارت‌ها و استعدادهای زیادی دارد. هم ظاهرش زیبا و شسته-رفته است، و هم در تقابل با دنیای اطرافش، یک معترض ِ معصوم می‌نماید؛ مردی با دنیایی شکستنی، کسی که صراحت و قابلیت را با هم دارد. همان‌که گویی بارها طعم دنیا را چشیده و هربار، دلسرد و تکیده، تفاله‌اش را مستقیم تُف کرده است. دنیا دیگر پیش ِ چشمانش مزه‌ای/فروغی ندارد. چشمانش بی‌رمق است، نمی‌درخشد. دروغ و نیرنگی که آدم‌ها برای بُردن -برای دست و پا زدنِ پیروزمندانه در دنیا- به کار می‌گیرند، چهره‌ی ناعادلانه‌ی مناسباتِ آدم‌ها را پیش نگاه‌های مُرَدّدش می‌رقصاند. او حتی اگر دزدی هم می‌کند، مانندِ یک انسانِ شریف و درستکار می‌دُزدد. سارق ِ حرفه‌ای است، دَله‌دزد نیست (شبیهِ قهرمانِ لوک بسون؛ لئون). سربلند، کارش را انجام می‌دهد، وظیفه‌اش را به پایان می‌رساند، و دستِ آخر، مبهم و مغرور می‌میرد. مثل ِ یک قصه‌ی ناخوانده؛ کسی که تنها باید به روی خویش خوانده شود. تردیدِ واپسین‌اش، حکایتی خارش‌ناک را به مخاطب تسری می‌دهد. تردیدی که سرآغازهایش را می‌توان در چنین پرسشی جستجو کرد که؛ «آنکه حرفه‌ای است، چرا می‌میرد؟/چرا می‌بازد؟» درست مانندِ خارشی که روایِ ناطور دشت، هولدن کالفیلد، روی آن رژه می‌رود؛ زمانی که متحیر از دنیا و آدم‌هایش، بدی‌های درونش را بلند-بلند نجوا می‌کند، و در عین ِ حال، با تمام ِ آن بدی‌ها، بهتر از همه‌ی مردم ِ روزگارش جلوه می‌کند. او نیز همیشه می‌بازد، یک پاک‎‌باخته‌ی اجتماعی است. همه‌جا دچار ِ سوءتعبیر می‌شود، زیبایی و خواستِ متعالی‌اش نادیده گرفته می‌شود، و تنها برای آنکس که مجال پیدا کرده روایتِ درونی‌اش را بخواند، برق می‌زند، تا آن خواننده نیز عاجزانه بپرسد؛ «عجب دنیای مزخرفی! هیچ چی سر ِ جاش نیست.» ما می‌توانیم حس کنیم در همه‌ی این ماجراها، فردی هست که قابلیتی عالی و ستودنی دارد، و علی‌القاعده انتظار می‌رود توانایی و استعدادش، سببِ تشخص ِ اجتماعی و پیروزی‌اش شود. به عبارتِ دیگر، «میل»ی سرشار در وجود انسان هست، که نتایج ِ موفقیت‌آمیز را در امتدادِ قابلیت و استعدادی عالی می‌طلبد، اما همواره مهیای این است که «رخداد» و «حادثه»، «نتیجه» را به چیز دیگری (احتمالا یک شکست) تبدیل کند. «نتیجه»، استیلایی ارباب‌وار بر «روایت» دارد. البته مسلم است که برد و باخت صرفا مفاهیمی وابسته به «نتیجه» نیستند، اما «نتیجه» چنان سایه‌ی سنگینی بر روابطِ انسانی افکنده که کل ِ روایت را تحتِ تأثیر قرار می‌دهد. این سایه‌ی سنگین به حدی است که معمولا ماجرا را با نتیجه‌اش شاخص می‌کنند و به خاطر می‌سپارند؛ «ایران مغلوبِ مکزیک شد.» / «لئون مُرد.» / «آلن دلون در فیلم می‌میرد.»

وقتی توسطِ نهادِ اجتماعی، همه‌چیز ناعادلانه به «نتیجه» حواله می‌شود، و قابلیت‌ها و زیبایی‌ها و توانایی‌ها نادیده انگاشته می‌شود، «میل»ی دیگر در وجودِ آدمی سر باز می‌کند. در این هنگام خواهشی تمام‌ناشدنی، انصاف را می‌طلبد، و مایل است که با شرح و توصیفِ هیجان‌انگیز، به ماهیتِ ماجرا و رخداد، وفادار بماند. مثلا همینکه از دهانِ کسی شنید که نتیجه‌ی بازیِ ایران-مکزیک، به سودِ مکزیک بوده، شروع به توصیفِ متن ِ بازی می‌کند. شروع به «نتیجه‌زدایی» می‌کند. تصمیم می‌گیرد، فریبِ پنهان در «نتیجه» را رسوا کند. دائم داد می‌‎زند و با هیجان توضیح می‌دهد که «ما در تمام ِ 65 دقیقه‌ی اول بهتر بودیم، اما فقط یک اشتباه، یک رخداد، یک حادثه، ما را به سمتِ شکست، به سمتِ این نتیجه‌ی عوضی کشاند.» چنین تلاشی، برآمده از میلی است که آشکارا نهادبرانداز است. توصیف می‌کند تا نشان دهد، احتمالا چه ستمی در ذاتِ همه‌ی حوادث پنهان شده است. با این توصیفات خنک می‌شود. کارکردِ این توصیفات آن است که می‌خواهد به «ناظر ِ خنثی و عبث» (مجموعه‌ی مناسباتِ اجتماعی) حالی کند که شوقی فراتر از کسبِ نتیجه در کار است که آن ناظر هرگز قادر به درکش نخواهد بود. هرگز محتوای این تجربه که خوب باشی و در عین ِ حال ببازی را نخواهد فهمید.

3.
«نتیجه» به «روایت» معنی می‌دهد، آن را معنا می‌کند. اما این «نتیجه» هر چیزی می‌تواند باشد؛ ایران می‌توانست از مکزیک ببرد، با او مساوی کند، یا نتیجه را واگذار نماید. هر سه‌ی این حالات امکان‌پذیر بود. به عنوان مثال اگر اشتباهِ بازیکنانِ تیم ِ ایران، منجر به گل ِ دوم ِ مکزیک نمی‌شد، و بازی با همان نتیجه‌ی یک-یک به پایان می‌رسید، بازی بدِ ایران در نیمه‌ی دوم، می‌توانست معنای دیگری داشته باشد. می‌توانست به هوشمندی و هوشیاریِ کادر ِ مربی‌گری تعبیر شود، که آگاهانه سرعتِ بازی را برای حفظِ نتیجه گرفتند و توانستند از تیم قدرتمندِ مکزیک یک امتیاز به دست آوردند. در موردِ داستان و فیلم هم همین‌طور است. پایانِ فیلم هم هر جوری می‌تواند باشد، و همه‌ی این «هر جوری»ها، منطقی به نظر برسند. قهرمانِ فیلم ممکن است بمیرد، ممکن است زنده بماند، ممکن است چنین وانمود شود که مرده است و بعد زنده‌بودنش برای‌مان آشکار شود. به تعبیر ِ ژیژک، نتیجه، با کنشی رو به پس (retroactive) انسجام ِ یک کل ِ ارگانیک را به حوادثِ پیش از خود اعطا می‌کند. این مسئله نشان می‌دهد که حوادث زنجیره‌ی منطقی ندارند. اتفاقی که بعد از حالا می‌افتد، هر چیزی می‌تواند باشد. ژیژک به این نکته نیز اشاره می‌کند که برای فهم ِ اینکه حوادث هیچ روالِ منطقی و از-پیش-تعیین‌شده‌ای ندارند، می‌توان در جهتی عکس حرکت کرد، و با ارائه و نمایش ِ حوادث از جلو به عقب، از پایان به آغاز، به خصلتِ سراپا حادثِ زنجیره‌ی حوادث اشاره کرد. مثلا همینکه بخواهیم در بازیِ ایران و مکزیک از جلو به عقب برویم وضعیت اینگونه می‌شود: «بازی 3 بر 1 به سود مکزیک تمام شده است. تیم ِ ایران بد بازی می‌کند. گل سوم را می‌خورد (می‌شد این گل را نخورد). باز بد بازی می‌کند. میرزاپور و رضایی اشتباه می‌کنند. ایران گل دوم را می‌خورد (می‌شد میزراپور و رضایی اشتباه نمی‌کردند) و ...» حتی با دانستن ِ نتیجه، و با روایتی رو به پس، باز میل ِ ما به تغییر ِ حوادث بروز پیدا می‌کند. باز مایل می‌شویم که ابراز کنیم؛ می‌شد اشتباهِ میرزاپور منجر به گل ِ مکزیک نشود. با اینکه نتیجه را می‌دانیم افسوس می‌خوریم و تمایل داریم از بروز ِ یک فاجعه جلوگیری کنیم؛ فاجعه‌ای که بارها از ما دور شده است.

4.
احتمالا بهترین نمونه از دیالکتیکِ برد و باخت را می‌توان در قیام ِ حسین بن علی سراغ گرفت. همانکه همگان روایتِ شکست و به خاک و خون کشیده‌شدنش را بارها شنیده‌اند. کار ِ او حتی از شکست هم گذشته است، به ویرانی کشیده است. مردی است جاافتاده و 57 ساله. ناگهان برمی‌آشوبد، ترکِ منزل و آرامگاه می‌کند و در راهِ تمایلش، به دردناک‌ترین وجه از میان می‌رود. بر طبق ِ مبادلاتِ اجتماعی و تاریخی، او یک بازنده است. اینکه او انسان خوبی بوده یا نه، و اینکه چه نیتی از حرکت بر ضدِ رژیم اُموی داشته، هیچ تأثیری در نتیجه ندارد. او مثل همه‌ی مبارزانِ شکست‌خورده‌ی پیش از خود (مثل خوارج در جنگِ نهروان، مثل ِ طلحه و زبیر در جنگِ جمل، و یا حتی مانند کفار در جنگِ بدر) بازنده و سرکوب شده است. اما نکته‌ای که دائما در گفتار ِ دوستدارانِ او تکرار می‌شود، میل ِ فراوان‌شان به قلبِ (واژگونگی/روایتِ معکوس) رابطه‌ی حقیقی ِ مناسباتِ اجتماعی و تبدیل او به یک قهرمان، به یک برنده‌ی واقعی، و به کسی است که نفس ِ حرکتش معادلِ پیروزی‌اش بوده است. چنین روایتی از پیروزی، به شیوه‌ای مضاعف (تکرار و تفسیر) گویای این امر است که حسین شهید شده است، مظلوم بوده، دشمن‌اش جائر بوده و او به سبب جور ِ رقیب به ابداع ِِ الگویی از حرکت و نهضت دست زده است. حرکت و نهضتی که دانایی از سرنوشت و «نتیجه»اش، جزء جدایی‌ناپذیر آن بوده. استدلالِ درونی شیعه، حاوی چنین قیاسی است؛ حسین از ابتدا آگاه به کشته شدن بوده. او هرگز بازنده نبوده (انسانِ کامل نمی‌بازد/باخت نتیجه‌ای منفی است). بنابراین حرکتِ آگاهانه‌اش نیز «باختن» نبوده، یعنی کشته شدن برای او در حکم ِ باختن نیست. از اینجا به بعد کار به دستِ تفسیر و تأویل سپرده می‌شود، تا به مدد قوای مفتون‌‎کننده‌ی شرح و توصیف، در افقی دور و ناپیدا، حسین ِ بازنده و شکست‌خورده در میدان، به حسین ِ پیروز و سربلند تبدیل شود. در مقابل، یزید که با بسیج ِ قوا و نیروی نظامی‌اش پیروز شده است، با اتکا به سنتِ «الحق لمن غلب»، هیچ نیازی به توجیه و تفسیر ندارد. همه‌ی ظواهر حکم به پیروزیِ او می‌کنند. برای او پیش نمی‌آید که بخواهد چیزی را وارونه کند، تا به بقیه بفهماند که پیروز شده است. همین که نتیجه‌ی نبرد را، به ساده‌ترین وجهِ خبری بگویند، کار انجام شده است. در موردِ یزید لازم نیست توضیح ِ پیروزیِ خون بر شمشیر را اضافه کنند. لازم نیست عباراتِ ساده‌‎ی توصیفی، و ظواهر ِ امر را واژگونه کنند، تا از دلش پیروزی به دست بیاید؛ صاف و ساده می‌گوید؛ «آنکه می‌ماند، حقیقی است.»

اما گویا مشکلی اینجا، در این روایت، وجود دارد؛ حسین خیلی خوب است، و این کار را از همان ابتدا تمام کرده است. یزید با اینکه پیروز شده است، اما گویی شخصیت‌اش اجازه‌ی پیروزی را به او نمی‌دهد. در روایتی که یزید، آدم‌بده‌ی آن است و حسین، آدم‌خوبه‌اش، پیروزی و شکستِ باطنی (مستقل از نتیجه‌ی واقعی) از پیش رقم می‌خورد. شخصیتِ داستانی ِ یزید، برای باختن طراحی شده است، او یزید شده، تا ببازد. هر حرکت‌اش، در حکم ِ حرکتی اشتباه تلقی می‌شود. و این به ما می‌گوید، دیالکتیکِ برد و باخت، دیالکتیکِ خوب و بد نیز هست.

5.
در فیلم ِ بیلیاردباز، پُل نیومن نقش ِ یک بازی‌کن ِ فوق‌العاده‌ی بیلیارد را دارد (یک هفت‌تیرکش ِ مدرن)، که اگر خوب بازی کند و حواسش باشد، هیچ‌کس توانِ از او بردن را ندارد. اما شُکِ اولیه‌ی فیلم این است که بُشکه‌ی مینسوتا (لقبِ بیلیاردباز ِ شهر مینسوتا) از او می‌برد. مسابقه چندین ساعت طول می‌کشد، و اِدی تُنددست (پل نیومن) با اینکه هجده‌هزار دلار پیش افتاده و چندین نوبت را پشتِ سر هم برده، حاضر نمی‌شود دست از مسابقه بکشد. او اصرار دارد که به زور مشروب، خودش را سرپا نگه دارد. در پاسخ به اصرارهای مکرر ِ رفیقش که «حالا که بردی، بیا بازی رو تموم کن.» می‌گوید: «تو نمی‌فهمی. تو هیچ وقت نفهیمدی. این بازیِ منه، این بازی رو من شروع کردم، پیشنهادِ من بوده، و هروقت بُشکه بخواد تمومش می‌کنیم.» پس بازی ادامه پیدا می‌کند و بُشکه می‌برد، و اِدی تمام ِ پولش را، بی‌کم و کاست از دست می‌دهد. او می‌توانست ببرد. او بهترین بود. تماشاچی اطمینان داشت که او حرف ندارد. پس از این حادثه، او که غمگین و سرخورده است، به آدمی برمی‌خورد که اصرار دارد علتِ این باخت را برایش توضیح بدهد. تکیه‌ی محوریِ آن آدم، برای توجیهِ باختِ اِدی این است که؛ «برا بردن، علاوه بر استعداد و توانایی، شخصیت لازمه. تو شخصیتِ بردن نداری. تو بازی می‌کردی که ببازی. تو از اول بازنده بودی.» اینکه کسی از اول بازنده باشد و شخصیتِ بُرد نداشته باشد، چیز ِ وحشتناک و رعب‌انگیزی است، اما انگار حقیقتی در میانش نهفته است. اشاره به چنین حقیقتی شاید سرنخ فهم ِ بسیاری از باخت‌ها و بردها باشد. این اشاره حکایتِ شورانگیز و غریبی را برملا می‌کند که من تمایل ِ بسیاری دارم آن را پی گرفته و خود را از هوادارانش معرفی نمایم، و آن اینکه؛ بردن در بسیاری مواقع نه تنها لذت‌بخش و هیجان‌آور نیست، بلکه ناقض ِ سویه‌ای از روایتِ درونی ِ ماست، که در آن اصالت و ارزش با سپاهِ بازنده است. تعبیری که از «شخصیتِ بردن» به دست آمده، همان است که می‌توان آن را مساوی با «خواستِ بردن» و تطبیق دادنِ خودِ بیرونی با این خواست در نظر گرفت. آنکه شخصیتِ بردن ندارد، خواست و تمایل ِ بردن ندارد. نفع ِ ایدئولوژیک و حکایتِ یکّه‌اش او را به سمتِ باختن/شهید شدن/مظلوم ماندن، به سمتِ دنیای تفاسیر و تعابیر، می‌کشاند. و به نظر من این مسئله کلیدِ فهم دیگری نیز هست؛ «آنچه آن را جهان سوم می‌نامند، همان‌ها هستند که شخصیتِ بردن در دنیای معاصر را ندارند. جهان سوم همان متمایلانِ به باختن‌اند.»

۱۳۸۵/۳/۱۸

جستجوی آن‌که چرا آغاز کرده‌ام

اتفاق این‌گونه است: با شوری فراوان و عزمی جزم، به کاری اقدام می‌کنی، به چیزی جذب می‌شوی و از سر ِ میل، از سر ِ دوست داشتن، آن کار را تکرار می‌کنی. روزها که می‌گذرد، در می‌یابی که نمی‌دانی چرا آغاز کرده‌ای، همه‌چیز مبهم و بی‌معنی می‌شود، شور ِ اولیه‌ات رخت بسته و شعور ِ تکرارت یخ می‌زند. به زحمت درونت را می‌نگری. سعی می‌کنی به خاطر بیاوری که؛ «چی بود؟ من چرا این کار را انجام می‌دادم؟ فقط چون دوست داشتم؟ یعنی واقعا دلیل دیگری ندارد؟ آخه، دوست داشتن که نشد دلیل.» بعد اگر با اطرافت راحت باشی و عین ِ خیالت نباشد، دیگران هم عین ِ خیال‌شان نیست، دنیا می‌گذرد. امان از روزی که گیر بدهی و بی‌حوصله و پُرسان، طلبِ تکرارت را در تصویری که پخش‌کرده‌ای، میانِ آدم‌ها و دنیای اطرافت بخواهی، جهان روی سرت خراب می‌شود.

فوکو سخنرانی‌اش در کُلژدوفرانس (کتابِ نظم گفتار؛ ترجمه‌ی باقر پرهام) را اینگونه آغاز می‌کند؛ «به نظر من، نزدِ بسیاری از افراد، میلی این‌چنین -به این‌که به آغاز کردن نیازی نباشد- در کار است، میلی این‌چنین به بازیافتن ِ خود، به وارد شدنِ در بازی، از آن سوی گفتار، بدونِ نیاز به از بیرون در نظر گرفتن ِ همه‌ی چیزهای عجیب، رعب‌انگیز، شاید هم نحوست‌بار ِ آن. به این خواهش ِ تا این حد مشترک، نهاد اجتماعی به وجهی ریشخندآمیز پاسخ می‌دهد، چراکه سرآغازها را باشکوه هرچه تمام‌تر در نظر می‌گیرد، پوشیده در حلقه‌ای از توجه و سکوت، و ناگزیر از کاربستِ قالب‌های مراسم و آداب، چندان که آمدن‌اش را از دوردست‌ها خبردهنده باشند.»

همینکه بخواهی از یاد ببری که چرا آغاز کرده‌ای، نهاد اجتماعی آن را برایت به یاد می‌آورد. برایت جشن ِ تولد می‌گیرند، جشن ِ فارغ‌التحصیلی می‌گیرند، وقتی به جای تازه‌ای می‌روی، برایت مراسم معرفی می‌گذارند، وقتی هم که مُردی مراسم ِ ختم. آدم‌ها را جمع می‌کنند دور و برت، تا مرکز ِ توجه شوی، که بگویند و بخندند، یا بگویند و بگریند، یا بگویند و بگویند، تا سرت از صداها پُر شود، تا از یاد ببری که از یاد برده‌ای که چرا آغاز کرده‌ای. جهان نهادمند می‌شود که از هم نپاشد، گو آنکه، هم‌آنگاه که نهادینه شد، هراس‌اش از از-هم-پاشی را عریان کرده است.

دقت کرده‌اید آدم‌ها که روبروی هم قرار می‌گیرند، بی‌رحمانه، پرسش را به مجرایی خاص هدایت می‌کنند؟ همه چیز را نمی‌توان پرسید. تو نباید گیر بدهی، پس زده می‌شوی، تنها می‌شوی، ناتوان می‌شوی. حرف می‌زنی که بدانی، ناگزیر نباید جوری حرف بزنی که دیگر نتوانی بدانی. این را مقایسه کنید، با همه‌ی کسانی که پس زده شده‌اند و گفتمانی رسمی، تابِ تحمل‌شان را نداشته است. این را مقایسه کنید با همه‌ی پس‌زده‌شدگان، با همه‌ی رانده‌شدگان، همه‌ی آن‌ها که کلام‌شان را به وهم و ناپالودگی و حماقت و انحراف و بغی و فتنه و خباثت نسبت داده‌اند. آن‌ها که به تعبیر علی شریعتی، نقش سوتک را دارند، در دهانِ کودکی گستاخ و چموش. آن‌ها که خواب‌ها را بر هم می‌زنند، نفس‌ها را در سینه حبس می‌کنند، آن پرسش‌گرانِ ناآرام. آن‌ها که گفته و ناگفته می‌گویند؛ «دانستن متاع ِ گران‌قدری است، که به قیمتِ سرکوب به دست آمده است. حفاظت از آن، خون و عِرض و مال و ناموس می‌طلبد. آنکه می‌داند، می‌کُشد.»

۱۳۸۵/۳/۱۴


- اپیزود اول:

[نمای بسته]:
کفِ یک دست. فلزی روی آن قرار گرفته.

[نمای باز]:
مسیحی است که به صلیب کشیده شده. میخ‌های دستش بوده.

- اپیزود دوم:

[نمای بسته:]
کفِ یک دست. فلزی روی آن قرار گرفته.

[نمای باز]:
گدایی است که کُنج ِ پیاده‌رو جان داده. سکه‌ای کفِ دستش بوده.

- اپیزود سوم:

[نمای بسته]:
کفِ یک دست. فلزی روی آن قرار گرفته.

[نمای باز]:
مسیحی است که کُنج ِ پیاده‌رو جان داده. سکه‌ای کف دستش گذاشته‌اند.

۱۳۸۵/۳/۱۲

در جستجوی کمونیسم!

نمی‌دانم این حالتی که در مردانِ نسل‌های پیش جُسته‌ام را، چگونه توصیف کنم. حتما خودتان هم دیده‌اید و یک اشاره‌ی من کار ِ مثنوی را برای‌تان بکند. زندگی ِ آن‌ها معنایی شورانگیز دارد. حتی اگر با خیلی از چیزهاشان موافق نباشی، باز حس می‌کنی چیزی دارند که کهربای وجود است، می‌ربایدت. به سطحی دیگر از تفکر جریانت می‌دهند. در برخوردِ با آن‌ها همواره باید مواظب باشم که حواسم پرت نشود. حواسم را پرت می‌کنند. به چیزی غیر از کلام‌شان دلالت می‌کنند. بوی خوب می‌دهند. نوای دل‌انگیز دارند. تأمل و احساس دارند. هرچند خیلی جاها هم توی ذوق می‌زنند.

دکتر منوچهر آشتیانی اینگونه بود. دیروز که صحبت می‌کرد، تصویری از یک مارکسیستِ عمیق نشان می‌داد. من دائم تلاش می‌کردم که حواسم پرت نشود؛ به موهای سپیدِ بلندش که گوش‌هایش را پوشانده بود، و سبیل ِ مردانه و قجری‌اش منعطف نشوم. لبخندهای سوزدار و تمرکز ِ مردم‌دارش را از نظر دور کنم، و فقط به آنچه می‌گوید بیاندیشم، تا در علاقه‌مان با او شریک شوم؛ با مارکس ِ او بیامیزم، و احتمالا در جایی که توی ذوق‌ام می‌خورد، به روی خودم نیاورم.

از همان اول که آغاز کرد، یک خط‌کش برداشت و دنیا را خیلی سریع و صریح به دو قسمت تقسیم کرد؛ بورژوایی و مارکسیستی. و البته این کارش آنقدر برایم جالب بود که همان موقع اصلا نفهیمدم که چه کلاه گشادی سرم رفته است. اصلا نفهمیدم که قرار گذاشته بودم کسی دنیا را مقابلم به دو قسمت تقسیم نکند، ولی او کرد. شمشیر را هم از رو، و به روی خود بست. گفت اگر مارکس اینجا بود و حرف‌هایم را درباره‌ی خود می‌شنید، با همین دو دستش محکم به کله‌ی من می‌زد. ؛) مارکس به اینکه او را اقتصاددان، جامعه‌شناس و یا فیلسوف بنامند اعتراض داشت. او خود را هیچ‌یک از این‌ها نمی‌دانست. برای او، اندیشه بازیِ فکری نبود، ابزار ِ مبارزاتی برای پیروزیِ پرولتاریای جهانی بود.

جهان دو دسته شده است؛ زحمت‌کشان و بورژواها. بورژواها علم‌شان پوزیتیویستی است؛ از همان ابتدای دانش ِ خردمندانه تا همین پراگماتیسم ِ آمریکائی، خردِ بورژوازی بی‌کار ننشسته است. ولی اما، مارکسیسم دانش ِ زحمت‌کشان است. این دو با هم متفاوت‌اند، آنچنانکه شب با روز.

جامعه‌شناسی ِِ بورژوایی در ابتدا پرخاشگر بود؛ پرخاش به جامعه‌ی پیرامونش. بعد از مدتی، کم‌کم وضعیتِ دفاعی به خودش گرفت. برای بقای بورژوازی دست و پا زد. از طرفِ دیگر با اتخاذِ رویکردی خُرد، و با فرار از کلیت، همسو با گروه‌های کوچک، به دفاع از جامعه‌ی سرمایه‌داری پرداخت. اینگونه از دانش ِ جامعه‌شناختی، به تکامل اعتقادی ندارد، و به عنوانِ یک اصل به رسمیت نمی‌شناسدش، و آن را منبع ِ وثیقی برای تحلیل نمی‌داند. در نزد آن‌ها، تکامل جایش را به تطور داده است؛ دگرگونی از پس ِ دگرگونی، بی‌هیچ سویه و بی‌هیچ جهت، عاری از ارزش (آنچنانکه نزدِ وبر، زیمل و ...). از سوی دیگر، خصایص فوق سبب می‌شود که جامعه‌شناسی ِ بورژوایی فاقد شناسنامه باشد. یعنی به خودش آگاه نباشد که چه می‌خواهد، و در نهایت به نفع‌طلبی و مصلحت‌طلبی ِ فردی بیانجامد، به اضمحلالِ جمع، به مردنِ آنچه حرکتش را از آنجا آغاز کرده است. ولی اگر از جامعه‌شناسی مارکسیستی بپرسید «اسم شما چیست؟»، پاسخ خواهد داد «شناختِ تضادِ طبقاتی بین مجموعه‌ی نیروهای تولید در جامعه و مناسباتِ تولیدی» و اگر پرسیدید «فامیلت چیست؟»، حتما خواهد گفت «سرمایه‌ی مُرده و کار ِ زنده.» این بود شناسنامه‌ی جامعه‌شناسی مارکسیستی؛ «بودن، زنده بودن، کار کردن.»

یک مارکسیست وقتی با کسی صحبت می‌کند، اولین چیزی که از او می‌پرسد این است؛ «آیا شما به واقعیتِ خارجی، باور دارید؟ و آیا در بحث‌تان بدان ملتزم هستید یا نه؟» در واقع، مارکسیست‌ها یک ویژگی ِ اساسی دارند و آن این است که به واقعیتِ خارجی (واقعیتی مستقل از ذهن) اعتقاد دارند و آن را در اساس، شناختنی می‌دانند. به تعبیر ِ لنین؛ جنبه‌ی مثبت و مترقی ِ تفکر کانت، این است که، به واقعیتِ خارجی اشاره می‌کند، اما اشکالش اینجاست که به شیوه‌ای آگنوستیک (لاادری‌گرایانه) آن را به کناری می‌نهد.

مارکسیسم بر شانه‌ی دوتایی‌ها بنا شده است. یکی‌شان، politiconomy / socioconomy است، یعنی اقتصاد سیاسی و اقتصاد اجتماعی. و دیگری دوگانه‌ی دیامات / هیستومات است، یعنی dialectical materialism و historical materialism. مارکس یک دیالکتیسین است. در همه‌چیز دیالکتیک برایش مهم است، نه ماتریالیسم. به عبارتی؛ مارکس، ماتریالیسم را از دموکریتوس تا فوئرباخ، دیالکتیکی کرده است. اما لفظِ ماتریالیسم، حاویِ این ویژگی است که؛ جهانِ فیزیکی بر جهانِ ذهنی تقدم دارد. انسان باشد یا نباشد، جهان هست، واقعیتِ تاریخی و اجتماعی هست، و این بودن‌ها نیز از جنس ِ واقعیت‌اند، از جنس ِ عمل، کار، پراکسیس. در واقع، گاهِ اندیشیدن و پرسیدن از احوالِ اجتماعاتِ بشری، سوال‌ها را باید از تاریخ و جامعه‌ی بشری پرسید. اگر ساختاری هست، باید از جامعه پرسید که؛ «ساختارت چیست؟» به همین دلیل هیچ‌چیز نزدِ مارکس، مقدس‌تر از تاریخ نیست.

---
برای من، اندیشه‌ی انتقادی و رمانتیک، این خاصیتِ عشق را دارد که حافظ می‌گوید؛ که یک قصه بیش نیست، ولی از هر زبانی نامکرر است. عشق و رمانتیسیزم و انتقاد، یکی از کارهایشان این است که شور برمی‌انگیزند، و شور چیز خوبی است برای آدمی ...

دیگه حالشو ندارم. :) همین.

۱۳۸۵/۳/۴


وقتی در حالِ فکر کردن‌ایم، یا در حال خواندن، و یا به طور کلی در حالِ بودن، میز و صندلی و در و دیوار، همانقدر اهمیت دارند که ما اهمیت داریم. وقتی در حالِ بودن‌ایم، همه‌ی چیزهای اطرافِ ما، از لباس گرفته –که چسبیده به تن ِ ماست- تا آسمانِ بالای سر، به بودن‌مان مربوطند. بسیاری از عقده‌های حقارتی که خیلی وقت‌ها در وجودِ ما جریان می‌یابند را، تنها با عوض کردنِ یک صندلی می‌توان از میان برد (یا لااقل برای از میان بردنش تلاش کرد).

ما بسیار شنیده‌ایم که «از این ستون به آن ستون فرج است.» من این را نمی‌گویم. نمی‌گویم «از این صندلی به آن صندلی فرج است.» نمی‌گویم همین‌طور ذوقی و یکباره جا عوض کردن برای وجودِ مستأصل مفید است (هرچند شاید این را هم بگویم). اما من، شیوه‌ی اصیل ِ هستی منظورم است. آن طرزی از بودن که با آن راحتیم و معمولا ما را با آن یکجا نمی‌یابند. من الزاما نمی‌گویم ستون یا صندلی ِ خود را عوض کن، بلکه می‌گویم اگر ستون و صندلی‌ات را نیافتی، آن را خودت بساز، یا لااقل برای یافتن و ساختنش زندگی کن.

۱۳۸۵/۲/۳۱

زادن جهان

سخنران خطابه‌ی خود را مهیا می‌کند و برای حضار شرح می‌دهد. او به تجربه و تکرار دریافته که این تنها سخن‌اش نیست که مخاطب دارد، همه‌ی وجود اوست که در امتداد هم معنا شده و در جانِ مخاطب اثر می‌گذارد. بنابراین سعی می‌کند با حرکات دست و چشم و صورت، و با فراز و فرودی که به پیچیدگی ِ جملات و کلماتش می‌دهد، بر ذهن‌ها سوار شود و سخن‌اش را در لابلای وجودش، در لابلای حرکاتش، و در تک‌تکِ عناصر سمعی و بصری‌اش بگنجاند. سخنران به خوبی می‌داند که گفتارش تأثیر یکسانی بر مخاطبان نمی‌گذارد؛ برخی مجذوبِ حرکاتش می‌شوند و بخش ِ ناگفته‌ی کلامش را در تکان‌هایی که به تن‌اش می‌دهد می‌جویند. برخی بر کلام ِ آهنگین و قوای ادبی و استعاری‌اش متمرکز می‌شوند و هر کلمه‌اش را به تاریخی از ادبیاتِ کهن و میراثِ فکریِ پیشین می‌دوزند. سخنران می‌داند که چیز تازه‌‎ای نیست. آرایشی است نمادین که پشتِ سر انبوهی از سخنرانان و خطیبه‌گویان آمده است. روایتی که او به کلمات می‌دهد را مردمان، خود با تجربه و بصیرتِ خود در می‌یابند. به همین خاطر آنچه او می‌گوید همان چیزی است که مردم می‌فهمند. چون از همان‌جا برخاسته است. سخنران همان چیزی را می‌گوید که مردمان می‌دانند.

در صحنه‌ای از فیلم ِ «ماجرای نیم‌روز»، دیالوگی گویا و اثرگذار وجود دارد. وقتی گری کوپر با اصرار ِ معاونش مواجه می‌شود، که از او می‌خواهد به عملی غیراخلاقی دست بزند (باج بدهد)، گری کوپر (در مقام ِ قهرمانِ درستکار ِ فیلم) می‌گوید؛ «من نمی‌تونم این کار رو بکنم.» و معاونش با عصبانیت می‌پرسد؛ «چرا نمی‌تونی؟» اینجاست که کوپر با مهارتِ تمام (با مهارتِ یک قهرمان) می‌گوید؛ «اگه خودت ندونی، گفتنش هیچ فایده‌ای نداره.» آری، وضعیت برای همه‌چیز همین‌گونه است؛ اگر خودتان ندانید، گفتنش هیچ فایده‌ای ندارد. سخنران به فایده می‌اندیشد، همیشه همانی را می‌گوید که مردم می‌دانند.

حالا وضعیت برای گفتگو، تنها در دو حالت خلاصه شده است؛ آنچه را دیگران می‌دانند و آنچه را آنان نمی‌دانند.

آنچه را که می‌دانند، گفتنش اسبابِ همدردی و یگانه‌جانی است. با گفتن، در بابِ آنچه می‌گویی، در روایتِ دیگران شریک می‌شوی، در مقام ِ گوینده، گوینده‌ی آن‌چیزی هستی که دیگری با تو به اشتراک گذاشته است. می‌گویی، چون آنچه را می‌خواهی بگویی، هنوز زاده نشده است. می‌گویی تا به کمک دیگری، آنچه می‌دانید را بزایانید. گفتن، زادن است.

اما در بابِ آنچه دیگران نمی‌دانند، می‌توان گفت که چنین چیزی اصلا وجود ندارد (به راحتی و بی‌هیچ درنگی این سویه را کنار بگذارید). تو اگر بخواهی می‌توانی در عرصه‌ی فردیت‌ات به تک‌گویی دچار شوی و جهش‌های شعف‌انگیز خیالت را در درونِ خودت به صلابه بکشی. تو با روایتِ یکّه‌ات، حافظ و مالکِ خیالِ خودی. اما در تو چیزی زاده نمی‌شود. تو با دیگری است که می‌زایانی. جهان با گفتگوی ماست که زاده می‌شود. وه! که سقراط، همان وجودِ ناب، دیگری را چه دوست‌داشتنی آراسته است؛ جهان آنگاه زاده می‌‎شود که ما با هم هم‌دل شویم.

۱۳۸۵/۲/۲۴

...

به چهره‌ی من می‌خندی و صدایت را کودکانه می‌کنی؛ «شلام، خوفی؟ …»
به چهره‌ات نگاه می‌کنم. تو همچنان با اصرار لبخند به لب داری و این بار گردنت را هم کمی کج می‌کنی. حالا خیال می‌کنم که انگار با گردنی کج و لبانی خندان، داری به من، با لحنی جدی و غدّار می‌گویی؛ «تو هرگز مرا نخواهی یافت. من هرگز از آنِ تو نبوده‌ام.» و من شبیه کسی که ناگهان چراغ‌ها را برایش روشن کرده باشند، و خود را در هم‌آغوشی ِ جهنمی سوزان بیابد، می‌شوم. یخ می‌زنم. جهنم‌ات مرا یخ می‌زند. کاری کرده‌ای که همچون موجودی خوار و ضعیف، با خود بگویم؛ «چقدر بزرگوار است که مرا تحمل می‌کند. چه صبری دارد که به رویم می‌خندد.» خنده‌ات برایم نماد صبر است. حالم از صبرت به هم می‌خورد.

خون به رگ‌هایم می‌دمد. فریب‌خورده‌ی چشمان‌ات می‌شوم. اینجا درست لحظه‌ای است که گمان می‌کنم تو را یافته‌ام. کف به کف می‌زنم و لب به لب می‌سایم، حضور تو را جشن می‌گیرم، با تو هم‌آوا می‌شوم؛ «آله، خوفم. تو شطوری؟ …» به لعنت خدا هم نمی‌ارزم. آیا «بوف کور» را من ننوشته‌ام؟

۱۳۸۵/۲/۲۱

پیامبری که معجزه نداشت

برای عباس اسکوئیان که دغدغه‌ی دین دارد، و روزی با هنر و درایت پرسید: «آیا اگر هم‌اکنون معجزه کنم، به من ایمان می‌آورید؟»


آنان که به پیامبر اعتقادی ندارند، پیش محمد می‌روند و به او می‌گویند، معجزه‌ای برای‌مان بیاور تا به تو ایمان بیاوریم. بسیار شنیده‌اند که اگر کسی ادعای پیامبری کرد، از او معجزه بخواهید. حالا پیامبر را با درخواست‌شان تنها گذاشته‌اند و منتظر ِ واکنش او مانده‌اند. آن‌ها پیشینه‌ای در هیچ دینی ندارند؛ نه یهودی‌اند و نه مسیحی. احتمالا اعرابِ بادیه‌نشینی هستند که قائله‌ی نبوتِ محمد به گوش‌شان رسیده و با کنجکاوی آمده‌اند تا دل‌هاشان در مقابل ِ قدرتِ عظیم ِ او نرم و سر به زیر شود. برای یک پیامبر شاید هیچ لحظه‌ای سخت‌تر از آن نباشد که معجزه‌ای از او طلب می‌شود. معجزه از نظر او شاید کاری احمقانه باشد. شبیه نعره‌ای است که یک سخنران برای ساکت کردن جمعی پُرهیاهو و نیز برای جلبِ توجه دیگران، سر می‌دهد، و پس از آن به محتوای اصیل ِ گفتارش می‌پردازد. سخنران هیچ‌گاه از نعره زدن لذت نمی‌برد. او مایل است در سکوتی سرشار از فهم، سخنانِ گران‌قدرش را چونان پاره‌هایی از وجودش بزایاند. برای او بدترین چیز آن است که بخواهد حوصله و حواس جمع را با چیزی غیر از هستی ِ مطمئن‌اش به ذوق آورد. به همین جهت محمد، به آنان که از او معجزه خواسته‌اند، پاسخی مغرور می‌دهد که در نگاه اول ژرف و تأمل‌انگیز است؛ «شما که خواهانِ معجزه‌اید، چرا به عیسی –که مرده زنده کرد- ایمان نیاوردید؟ چرا به موسی -که دریا را شکافت- مومن نشدید؟»

این جواب علاوه بر اینکه زاینده است و ذهن را به پرسش می‌گیرد، پاسخی ساده نیز در درون دارد؛ «ما به عیسی و موسی ایمان نداریم، چون آن دو و معجزه‌شان را ندیده‌ایم، و نمی‌توانیم به چیزی که ندیده‌ایم ایمان بیاوریم.» محمد با چنین ماتریالیسم ِ زمختی چه باید بکند؟ از طرفی در سخن‌شان، حقانیت و صفای بادیه‌نشینان نهفته است، آن‌ها همان چیزی را می‌خواهند که باید بخواهند، یک ‌راست و بی‌هیچ حاشیه، رفته‌اند سر اصل مطلب؛ «معجزه بیاور تا ایمان بیاوریم.» و از طرفِ دیگر، باور دارد که برای ذهنی شکاک که آمده‌است تا بار حیرانی و سرگشتگی‌اش را به معجزه‌ای زمین بگذارد، کار ِ عظیم او –حتی اگر زنده کردنِ مردگانِ صد ساله باشد- هیچ شکفتنی به دنبال ندارد. معجزه، در وجودِ آنکه او را می‌طلبد رسوخ نمی‌کند. معجزه باید به ناگاه فرود بیاید. باید هستی را به یک‌باره برهنه کند. معجزه نباید همچون یک قانونِ عادی، وجود را در مقابل ِ سرگشتگی میخکوب کند. معجزه اصلا یک چیز عادی نیست که بارهای بار سر بزند و به همه‌ی خواست‌های مشکوک آری بگوید. ولی حالا، محمد با این برزخ ِ عاطفه و باور چه کند؟ از قرار ِ معلوم، او هر دو (عاطفه و باور) را به میزانی بسیار دارد. آیا باید دست به معجزه ببرد؟ کاری که به آن باور ندارد را برای خاطر ِ صفای بادیه‌نشینان به جا آورد؟ یا که باید خشک و مغموم از اینکه دیگران او را نمی‌فهمند به کنج ِ تنهایی‌اش بخزد و در درون، آن‌ها را (آن دیگران را) نفرین کند، که آنقدر حقیرند که سخنانِ برخاسته از وجودش را به نعره‌ای واهی می‌فروشند!؟ باید چه کند؟

محمد اما نگرانی ِ دیگری نیز دارد؛ اگر او به خواسته‌ی اعراب تن دهد و برای هر بار شک و بی‌ایمانی‌شان معجزه‌ای عظیم (نظیر آنچه عیسی و موسی آوردند) بیاورد، در همان دم، به آیندگان نیز این حق را داده است که دیگر ایمانِ به او را جستجو نکنند، چرا که ایمانِ به او با مرگِ او می‌میرد. او دیگر نیست که معجزه کند، که ایمان بیافریند، که چشم‌ها را مات و مبهوت سازد، چراکه قدر ِ او به میزانِ توانایی‌اش در انجام ِ کارهای عجیب‌تر است. پس ایمانِ هوادارانش، قدر و منزلت‌اش، با مرگِ معجزه‌اش خواهد مُرد، و تا ابد تنها پیامبر ِ کسانی خواهد ماند که او و معجزه‌اش را دیدند و لمس کردند، همین ...

پس هم، باوری که در وجودش شعله گرفته و هم، عاطفه‌اش که به انسان‌های دیده و ندیده‌ی روزگار و عصرش بخشیده، او را بر آن می‌دارد که سرسختانه از اعجاز تن بزند و با گام‌هایی روشن و امیدوار، معجزه و ذلتِ عقل در برابر ِ آن را به تاریخ ِ انبیا هدیه کند و پیامبری باشد که معجزه نداشت، و سرگشتگی را به سرکوبِ حاصل از اعجاز ترجیح داد. پس از او، انسان دیگر به هیچ مدعی ِ معجزه‌ای ایمان نخواهد آورد.

---
پیشتر درباره‌ی معجزه:
دل به معجزه بسپار