۱۴۰۱/۸/۲۳

حکمرانیِ طبقاتی

نظامِ ج.ا. را واجدِ دو سویه بدانیم که پیش‌تر درباره‌اش حرف زدیم: (1) «دولتِ ج.ا.» و (2) «نهادِ ولایت، در قالبِ مؤثرترین نمودش: سپاه». دومی بر اولی به لحاظِ حقوقی غلبه دارد.

«دولتِ ج.ا.» دولتی ست با ویژگی‌هایِ عامِ یک دولتِ متعارفِ جهانی که جهت‌گیریِ کلی‌اش در خدمتِ ارزش‌هایِ سرمایه‌داریِ جهانی، استثمارِ گروه‌هایِ ضعیف، و بسطِ امکاناتِ طبقه‌یِ متوسط است. این دولت اصولاً برایِ این درست شده که نقشی جهانی و ملی را هم‌زمان ایفا کند. بر این مبنا، دولتِ ج.ا. سازمانی ست طبقاتی که مطابق با وظیفه‌یِ جهانی‌اش ماهیتاً توسعه‌گرا ست، و موقعیت‌ها و مواضعِ کلیدی‌اش را تکنوکرات‌ها اشغال کرده و خواهند کرد. اهدافِ آموزشی و تولیداتِ فرهنگی و ایدئولوژیکِ این دولت تولیداتی ست هم‌سو با ارزش‌هایِ بورژوازیِ جهانی، و عاری از نگرشِ انتقادی به وضعیتِ مدرن. دانشگاه‌هایِ ایران برایِ موقعیت‌هایِ شغلیِ دولتی تکنوکرات تربیت می‌کنند، چشمِ نخبگانِ سیاسیِ دولتی به آخرین نظریه‌ها و متدهایِ علمیِ روزِ جهان است، علم و دانشِ جریانِ اصلیِ مستقر در کشورهایِ انگلیسی‌زبان را ستایش می‌کنند (حتا علومِ انسانی و فرهنگی‌اش را)، ضوابط و قواعدِ حاکم بر بانکِ جهانی، صندوقِ بین‌المللیِ پول، معاهداتِ مالی و نهادیِ بین‌المللی، جوایز و تشویق‌هایِ بین‌المللی (خصوصاً از جانبِ شمالِ جهانی)، و مسائلی از این قبیل را محترم و عاقلانه و مهم می‌شمارند.

از زاویه‌یِ دیدِ طبقاتی، این «دولت» در خلالِ سال‌هایِ پس از جنگ، قائل به رژیمِ انباشتِ سرمایه‌دارانه بوده و متعاقباً، به تقویتِ طبقه‌ای از انسان‌ها کمک کرده که می‌شود با مسامحه آن‌ها را «طبقه‌یِ متوسط» نامید: منظورِ من از «طبقه‌یِ متوسط» در اینجا، به شکلِ کاملاً محدود و بدونِ شاخ و برگ، طبقه‌ای ست که برایِ معاش، چندان متکی به کارِ بدنی نیست و با فروشِ خدمات، دانش، یا با اتکا به جابه‌جاییِ اطلاعات، و مواردِ اینچنینی امرارِ معاش می‌کند و/یا ثروت می‌اندوزد. این طبقه یک‌دست نیست. در لایه‌هایِ مختلف‌اش، اهداف و مسائلِ مشابهی ندارد. عمیقاً به شهر و زندگیِ مبتنی بر خدماتِ شهری وابسته است و در همه‌جا تقریباً از الگویِ مشابهی برایِ زیستن تبعیت می‌کند که مستلزمِ پیروی از فرم‌های خاصی ست که در آن، آپارتمان، اتومبیل، مراکزِ تفریحی و فرهنگی، مشاغلِ اداری و خدماتی، سفر، سینما و این قبیل چیزها استخوان‌بندیِ رضایتِ مادی از زندگی را تشکیل می‌دهند. دولتِ ج.ا. دولتی ست برآمده از این طبقه و در خدمتِ این طبقه، عمیقاً گره‌خورده با ارزش‌هایِ فرهنگیِ این طبقه، که اعضایِ متعارف‌اش به لحاظِ فانتزی‌هایِ خیالی، خود را متعلق به رده‌ای با ویژگی‌هایِ جهانی می‌دانند که دولت‌ها موظف اند از منافعِ آن‌ها در سطحِ ملی و جهانی صیانت کنند و پاسدارِ سبکِ زندگی‌شان باشند. رسانه‌هایِ جریانِ اصلی بر همین فرض خبر تولید می‌کنند، و کارگزارانِ دولتی خودشان را با تکیه به همین فرضیات قضاوت می‌کنند و رأی به پیشرفت یا عقب‌ماندگیِ این کشور یا آن کشور می‌دهند.

در عینِ حال، به این خاطر که «نظامِ ج.ا.» واجدِ سویه‌یِ ولایی و مستقل از دولت است، الزاماً از کنش‌ها و اهدافِ عُرفیِ سرمایه‌داریِ جهانی پیروی نمی‌کند و ایده‌ها و استراتژی‌هایی دارد که در برخی موارد، متفاوت از مسائلِ متعارفِ طبقه‌یِ متوسط در نظمِ سرمایه‌داریِ متأخر است. این که سویه‌یِ ولایی (سپاه) از نظمِ متعارفِ سرمایه‌داری پیروی نمی‌کند، ابداً به این معنی نیست که به لحاظِ مبانیِ اقتصادی و طبقاتی نگرشِ متفاوتی دارد، یا قصد دارد تا منطقِ سرمایه‌دارانه را دگرگون کرده یا در برابرش مقاومت کند. تقابلِ سویه‌یِ ولایی با عرفِ سرمایه‌داری تقابلی سیاسی و فرهنگی ست، برآمده از تاریخِ مبارزاتِ مردمِ ایران در برابرِ استعمار و تحقیرهایِ غرب، و شکست خوردن و به حاشیه رفتنِ گروه‌هایِ اجتماعیِ مشخصی که حاملِ ایده‌ها و افکارِ بدیل بوده اند. به این معنی، سویه‌یِ ولایی در پیوند با فقهِ اسلامی، به نحوِ عمیقی حامیِ ارزش‌هایِ سرمایه‌دارانه است، ایده‌یِ بدیلِ اقتصادی و سیاسی ــ و حتا فرهنگی ــ ندارد، با سویه‌ای از امپریالیسمِ غربی مشکل دارد که غرور و تفاخرِ غربی‌ها را حمل می‌کند، و این ظرفیت را دارد که در بزنگاه‌هایِ تاریخی متحدِ استراتژیکِ غرب باشد، اگر که هویتِ فرهنگیِ بومی و بدیل‌اش (آن جور که خودش می‌پسندد) به رسمیت شناخته شود. پیامدِ این ماجرا این است که خویِ سرمایه‌دارانه‌یِ کاسب‌پیشه و فرصت‌طلبانه‌ای که بتواند نسبت به تمایزِ فرهنگی و ایدئولوژیک بی‌تفاوت باشد، یا آن دسته از طبقه‌یِ متوسطِ سرمایه‌دار در داخلِ ایران که می‌توانند بینِ ارزش‌هایِ سرمایه‌داریِ تاجرپیشه و ایدئولوژیِ فرهنگیِ شیعه پیوندهایِ نمایشی و نمادین، یا حتا از سرِ باور، برقرار کنند، در اتحاد با سویه‌یِ ولایی فرصتی برایِ انباشتِ سرمایه و اعمالِ قدرتِ قانونی یا غیرقانونی (رسمی یا غیررسمی) در ایران می‌یابند.

در موردِ سپاه و سویه‌یِ ولایی، علاوه بر چارچوبِ کلیِ فوق، باید این را نیز در نظر داشت که واجدِ این ویژگی هم هست که با حضور در دلِ ساختارِ سیاسی و اجتماعیِ ایران، روزنه‌ای برایِ تنفس، عرضِ اندام، و قدرت‌گیریِ طبقاتِ فقیر و گروه‌هایِ حاشیه‌ایِ جامعه، تحتِ لوایِ یک ایدئولوژیِ مشترک فراهم کرده است. سپاه برایِ بی‌قدرتانِ تابع‌اش لحظه‌یِ قدرت‌گیری و انسجام است. ولی در عینِ حال، قادر نیست تا پشتیبان و پیش‌برنده‌یِ منافعِ متحدانِ فقیر‌ـ‌ایدئولوژیک‌اش در طولانی‌مدت باشد. در واقع، چنان که اشاره شد، تناقضِ ماجرا این است که این سویه‌یِ ولاییِ حکومتِ ما، صرفاً به لحاظِ فرهنگی و سیاسی نیرویی علیهِ نظم و تحکمِ غربی ست، اما از چشم‌اندازِ اصولِ نظری و مبانیِ اقتصادی و اجتماعی، پیروِ همان منطقی ست که بر سرمایه‌داریِ جهانی حاکم است. و این یعنی، حدِ بالایِ کنشِ جانبدارانه‌اش برایِ تهی‌دستان در این است که با اتکا به زور و فشارِ اربابیِ موسمی، جایِ نحیفی سرِ سفره برایِ بعضی‌شان باز کند، نه آن که اصولاً سفره را به هم بزند، یا آن را جورِ دیگری بچیند که امکانات و فرصت‌ها به شکلِ برابری‌طلبانه چیده شده باشند. در واقع، سویه‌یِ ولایی نمی‌خواهد منطقِ دولتِ مستقر در ج.ا. را دگرگون کند، بلکه دولت را به عنوانِ چیزی مطیع و گوش‌به‌فرمان می‌پسندد تا چنان که گفتیم، بتواند به واسطه‌اش «تعارضِ اصلی» را پنهان کند.

به این معنی و با اتکا به آنچه تا اینجا گفتیم، کلیتِ نظامِ ج.ا. نوعی حکمرانیِ طبقاتی ست که کارویژه‌هایِ جهانی‌اش برایِ بسطِ سلطه و استثمارِ طبقاتی در داخلِ ایران را با اتکا به مواضعی که به تکنوکرات‌ها داده پیش بُرده، اما در عینِ حال، به سببِ ماهیتِ سیاسیِ متعارض‌اش، فاقدِ اعتماد به نفس است و نمی‌تواند به طورِ کامل در همان زمینی بازی کند که عرفِ سرمایه‌داریِ جهانی از او انتظارش را دارد. اینجاها ست که احتمالاً نزدِ خودش این پرسش را پیش می‌کشد که چرا در سطحِ جهانی به عنوانِ یک حکمرانیِ متعارف پذیرفته نمی‌شود.

۱۴۰۱/۸/۱۵

جامعه‌یِ بدونِ سر

تقریباً همه می‌دانند که تمامِ تلاشِ قوایِ امنیتیِ ایران در چند دهه‌یِ گذشته مصروفِ این بوده که جامعه‌یِ ایران را «بی‌سر» کند و از مردم «توده» بسازد. فرضِ هم‌دلانه این است که این اقدامِ کنترلی احتمالاً فضایِ داخلِ ایران را امن نگه می‌دارد. واقع‌گرایی ایجاب می‌کند که فرض کنیم توده‌سازی استراتژیِ دستگاه‌هایِ امنیتی برایِ آن است که در بزنگاه‌هایِ اجتماعی مدعیِ جدی و شایانِ توجهی برایِ توزیعِ قدرتِ سیاسی باقی نمانده باشد. در واقع، استراتژیِ امنیتی‌ـ‌قدرت‌طلبانه‌یِ ج.ا. بی‌سر و بی‌زور کردنِ مردم، و ممانعت از تشکیلِ سازمانِ مردمی، و مقابله با قرار گرفتنِ مؤثرِ آدم‌ها کنارِ هم بوده است (من برخورد با احزاب و گروه‌هایِ صنفی را کنار می‌گذارم. در حاشیه، و فقط از سرِ دعوت به نگاه به یک نمونه‌یِ مهم، از تمامِ متوجهان و دلسوزانِ ایران دعوت می‌کنم تا همه‌یِ آنچه از دادگاه‌هایِ ج.ا. درباره‌یِ جمعیتِ امام علی به بیرون درز کرده و منتشر شده را بخوانند و اگر رویه‌یِ برخوردِ امنیتی و قضایی با این سازمانِ مردمی را عاقلانه، عادلانه، و قابل‌دفاع می‌دانند، چند خطی درباره‌یِ نگاه و دلایل‌شان بنویسند و با بقیه به اشتراک بگذارند).

باز هم همه می‌دانند که ج.ا. اگر می‌خواست قوی و بادوام باشد، می‌بایست خواست‌هایِ اجتماعی و تغییر و تحولاتی که ضرورت و نیازِ جامعه‌یِ ایران است را با وساطتِ گروه‌هایِ سیاسیِ رسمی پیش می‌بُرد. در تمامِ این سال‌ها، همان قدر که در صحنه نگه داشتنِ «امکانِ» بهره‌گیری از زورِ مسلحانه‌یِ فراگیر واجدِ اهمیت بوده، تقویتِ مسیرهایِ قانونی و مستقر برایِ احقاقِ حق و شنیده شدنِ صداهایِ بخش‌هایِ مختلفِ جامعه نیز می‌توانسته به همان میزان مؤثر باشد و در عمل، به توسعه و دوامِ ج.ا. بیانجامد. «امنیت» یک کل است. اگر کسانی هستند که مایل اند در مسیرِ امنیتِ ایران «تصویرِ بزرگ» را ببینند، لابد این را می‌دانندکه این تصویرِ بزرگ شاملِ پس زدنِ دخالتِ خارجی و به طورِ «هم‌زمان»، تقویتِ سازمانِ سیاسیِ قانونی در داخلِ ایران است. این دومی (یعنی تقویتِ سازمانِ سیاسیِ قانونی) در ایران را ج.ا. و نهادهایِ تحتِ فرمانِ «ولایت» به مرورِ زمان سرکوب و طرد کرده اند. اصولاً گفتارِ «امنیتیِ» ج.ا. در تمامِ این سال‌ها (جدا از دغدغه‌هایِ محدود و واقع‌گرایانه‌اش) بیش از هر چیز، بهانه‌ای برایِ حذفِ شکل‌هایِ دیگرگونه‌یِ حیاتِ سیاسی و اجتماعی در اجتماعِ داخلِ کشور بوده، و اجازه‌یِ رشد و بلوغ را از جامعه‌یِ ایران گرفته، و ناراضی‌ها را یا خفه کرده یا به بیرون رانده و به یک مشت تبعیدیِ احمق تبدیل کرده است.

مجدداً مرور کنیم: سپاه و تشکیلاتِ مسلحی که از دلِ مردم برآمده، و به مردم تعلق دارد، ابتکاری مهم برایِ بر پا نگه داشتنِ کلیتِ ایران و نظامِ سیاسیِ بعد از انقلابِ 57 بوده. این سپاه (به عنوانِ یک ابزار) با بهره‌گیری از پشتیبانی و حمایتِ مردم، این قدرت را داشته که در قالبِ نوعی وحدتِ ایدئولوژیک و سرزمینی، پاسدارِ ایران باشد و در برابرِ سایرِ قوایِ مسلح (چه داخلی و چه خارجی) از شهروندانِ ایران حمایت کند. اما چون به تدریج از نوعی تشکلِ سیال و مردمی به نهادی سازمان‌یافته و مستقر و سلسله‌مراتبی تغییرِ ماهیت داده، و چون به لحاظِ حقوقی در جایی بیرون از نظارتِ دولت و مجلس مکان‌یابی شده، برایِ انجامِ وظایفی که بر عهده داشته، یا بر دوش‌اش گذاشته شده، از استقلالِ حقوقیِ خود از دولت به عنوانِ سپر و پوششی برایِ پیشبُردِ اموری فاقد پشتیبانیِ عمومی (یا به بیانِ عمومی درنیامده) بهره بُرده. نفسِ این استقلالِ حقوقی و سلطه‌اش بر سایرِ نهادهایِ قانونی (مجلس، دولت، قوایِ قضایی و انتظامی) سپاه را مستعدِ این کرده که بخواهد از هویت و موقعیتِ خود برایِ پیشبردِ اموری گسسته‌یِ از جامعه‌یِ سیاسیِ ایران بهره ببرد. علاوه بر این، آن را به نهادیِ مستعدِ پنهان‌کاری و فساد تبدیل کرده که نیرویِ مقابل یا تعارضِ نیرویی برایِ کنترلِ عملکردش فعال نیست.

این ماجرا سویه‌یِ مخربِ دیگری نیز دارد. اگرچه سپاه و نهادهایِ ولایی به موازاتِ دولت عمل می‌کنند و مایل اند تا از آن به عنوانِ پوششِ اقداماتِ خود بهره ببرند، اما سویه‌یِ دیگرِ این شکل از ساختِ قدرت این است که دولت را نیز در توهمِ مسئولِ وضعیت نبودن فرومی‌برد، به این معنی که دولتمردان و برنامه‌ریزان و نخبگانِ سیاسیِ مشغول در کادرِ اجراییِ دولت به تدریج دچارِ این توهم می‌شوند که شکستِ برنامه‌هایِ اقتصادی و سیاسی و اجتماعی‌شان نه به خاطرِ خودِ آن ایده‌ها، بلکه به دلیلِ موازی‌کاری‌هایی ست که شرایطِ بهینه‌یِ تحققِ اهداف‌شان را ناممکن کرده. این شاید پیچیده‌ترین سویه‌یِ ماجرا باشد: در ایران، هیچ کس مسئولِ هیچ چیز نیست، و نتیجه‌اش سرخوردگی از کلِ نظامِ سیاسیِ کشور است.

همین موضوع شاید مهم‌ترین دلیل باشد برایِ فهمِ ساز‌ـ‌و‌ـ‌کارِ این که چرا آدم‌هایی که به واسطه‌یِ نزدیکی به دولت در ج.ا. فربه شده و از آن تغذیه کرده اند، یک جایی از ماجرا دستِ ج.ا. را گاز می‌گیرند. ساختِ قدرت در ج.ا. سوژه‌هایی را پرورش می‌دهد که در عینِ آن که از مزایایِ سهیم بودن در قدرت بهره‌مند بوده اند، چون همواره در پسِ روان‌شان این راه باز بوده که ناکامی را به گردنِ نهادهایِ ولایی بیاندازند (به حق یا به ناحق)، این توانایی را پیدا نکرده اند که از تجربیات‌شان درس بگیرند، کوتاهی‌ها و اشتباهات‌شان را بپذیرند، و از توقعِ متورم‌شان فاصله بگیرند. برایِ مثال، ما در ایران می‌توانیم شاهدِ این باشیم که سیاست‌مدار یا کارشناسی که در سالِ 98 با دفاعی پُرشور از «جراحیِ اقتصادی» حرف زده و به آزادسازیِ قیمتِ سوخت و حامل‌هایِ انرژی رأی داده، یا آن مسئولی که قلب و عمل‌اش با واگذاریِ شرکت‌هایِ دولتی به بخشِ خصوصی همراه بوده، یا آن یکی که در تمامِ این سال‌ها از عدمِ دخالتِ دولت در اقتصاد حرف زده، یا آن یکی که سال‌ها قبل «کرسی‌هایِ آزاداندیشی» را راهکارِ بیان و حلِ معضلاتِ کشور دانسته، در سالِ 1401 نیز هنوز «بر سرِ موضع» است، بی آن که نسبت به چیزهایی که گفته، یا برنامه‌هایی که ارائه داده و عواقبِ تصمیمات‌اش، و دلایلِ ناکامی‌شان، کوچک‌ترین توضیح و دلیلی، متفاوت از قبل، اقامه کرده باشد، یا حاضر باشد تا عرصه‌یِ گفتار را به رقبایِ سیاسی و نظریه‌پردازانی واگذار کند که پیشنهاداتِ دیگری برایِ اداره‌یِ امور دارند. نه چون دریایِ وقاحت حدی ندارد، بلکه چون هیچ کس خود را در آنچه می‌کند و می‌گوید مسئول نمی‌بیند، کسی که در 98 از جراحیِ اقتصادی دفاع کرده و ایده‌اش اجرایی شده، در 1401 در صدا و سیما از دولتِ مستقر شاکی ست که چرا به نظرِ کارشناس‌ها و «اهلِ فن» اعتنایی نمی‌کند؟

۱۴۰۱/۸/۱۰

تعارضِ اصلی

امروز ج.ا. در یکپارچه‌ترین حالتِ منطقیِ خودش قرار دارد. همه‌یِ نیروهای‌اش به نحوی چیده شده و آرایش یافته اند که وفادار، غیرمنتقد، هم‌سو، و هم‌گون باشند. ج.ا. به نقطه‌یِ اوجِ مسیری رسیده که در حالِ پیمودن‌اش بوده. به این معنی، با تمامیت‌خواهی و با تکیه بر قدرتِ ساختاری‌اش توانسته بر آن انزجاری که پیشِ خودش از «حاکمیتِ دوگانه» داشته غلبه کند: اکنون به لحاظِ شکلی حاکمیت یکی ست، در اختیارِ خدا و ولی، و مردمی که به چنین چیزی باورِ خاضعانه دارند و به دولت و مجلس راه یافته اند، در ادامه‌یِ این حاکمیتِ واحد، از حقِ قانون‌گذاری برخوردار اند.

اما ج.ا. یک چالشِ ساختاریِ بزرگ دارد که یکپارچگیِ حاکمیت نمی‌تواند آن را حل کند؛ شاید صرفاً به شکلِ موفق‌تری آن را از نظرها دور نگه دارد. این مشکلِ ساختاری در واضح‌ترین و شاید مهم‌ترین نمودش (و نه در همه‌یِ نمودهای‌اش)، به سپاه و نقش و جایگاهِ مستقل و موازی‌اش نسبت به دولت برمی‌گردد. شرحِ مسئله به شکلِ خلاصه این گونه است: سپاه به فراخورِ ماهیت و وظایف و عملکردش، قوایِ مسلحی ست که پاسدارِ نظامِ سیاسی و کلیتِ سرزمینیِ ایران است. اما درست در همین لحظه، و به سببِ همین ویژگی‌ها، باید قادر باشد که بیرون از چارچوبِ بوروکراتیکِ دولتی و خارج از نظارتِ رسمی این وظایف را پیش ببرد. در نتیجه، با نیرویی مواجه ایم که از ما دفاع می‌کند، اما نه آن جور که ما می‌خواهیم، بلکه آن طور که خودش می‌پسندد. این آن چالشی ست که ج.ا. نتوانسته، نخواسته، یا نمی‌شود حل‌اش کند و هر بار در قالبِ تعارض میانِ مشروعیت و استقلال‌طلبی به بیرون درز می‌کند.

بیایید صریح‌تر باشیم: دولتِ ج.ا. (رئیس‌جمهور و کابینه) نماینده‌یِ رسمیِ مردمِ ایران در نظامِ جهانی ست. همین دولت در سطحِ داخلی کارپردازِ مردمی ست که شهروندِ ایران اند و به اقتضایِ آرایشِ سیاسیِ مدرن، امورات‌شان را با اتکا به نهادهایِ دولتِ مدرن پیش می‌برند. سپاه در سطحِ کارکنان‌اش مخاطب و شهروندِ این دولت است، اما در سطحِ سازمانی چارچوب و عملکردی مستقل از این دولت دارد. برایِ مثال، سپاه نیازمندِ جابه‌جاییِ پول و نیرو ست، بی آن که مجلس یا دولتِ ج.ا. مجوزِ حرکتِ این چیزها را صادر کرده باشند، یا جایی در روندِ اداریِ دولت این تحرکات ثبت شده باشد. سپاه نیازمندِ در اختیار داشتنِ فرودگاه، اسکله، زیرساخت‌هایِ گردشِ مالی، تجهیزاتِ مخابراتی و مواردی از این قبیل است. ما ردِ حرکتِ این چیزها را در رسانه‌هایِ رسمی و دولتی نمی‌توانیم ببینیم و اغلب، آن‌ها را با تأخیر و به واسطه‌یِ نتایج‌اش، یا از طریقِ تعارض‌هایی که پدید می‌آورند، به جا می‌آوریم.

از این منظر، کارها، ایده‌ها، و اهدافِ مدِ نظرِ سپاه، در برخی موارد در تقابل با آن وظایفی قرار می‌گیرد که دولتِ ج.ا. نسبت به مردم و نسبت به نظامِ بین‌المللی بر عهده دارد. مشهورترین نمونه‌یِ اخیرش، که اجماعِ داخلی حول‌اش وجود نداشت، اعزامِ نیرو به سوریه بود که مستقل از روندِ قانونِ دولتی و رسمی (مستقل از مجلس و دولت) پیش بُرده شد (در این مورد گفتند که بر مبنایِ مصوبه‌یِ ش.ع.ا.م. بوده. به این مسئله برمی‌گردیم). برخی کارها را، چه در داخل و چه در خارج، اصولاً کسی گردن نمی‌گیرد، اما از رویِ عدمِ رسیدگی‌هایِ قضایی، لاپوشانی، عدمِ ارائه‌یِ گزارشِ بی‌طرفانه، و نحوه‌یِ سازمان‌دهیِ عاملانِ انجامِ کار می‌شود حدس زد که مستقیم یا غیرمستقیم، پایِ سپاه (یا در برخی مواقعِ محدود، نهادی وابسته به ولایت) در میان است (مثلِ سازماندهی برایِ حمله به سفارت‌خانه‌ها و اشغال‌شان که در تعارض با منافعِ ملی و وظایفِ بین‌المللیِ دولت است، یا اشاره‌یِ رئیس‌جمهورِ وقت به «برادرانِ قاچاقچی» که به موازی‌کاری با ایستگاه‌هایِ گمرکِ رسمیِ ج.ا. توجه داشت، یا نمونه‌هایی از گلایه و شکایتِ مقامات رسمی در خصوص اختلال در نظامِ مالی و ایجادِ تنشِ اقتصادی که تلویحاً سرنخِ ماجرا را به عملکردِ نیروهای مسلح وصل می‌کردند، یا برخی جزئیاتی که تقریباً همه‌یِ وزرای خارجه در خصوص ناهماهنگی میانِ سیاستِ ج.ا. و عملکردِ برخی نیروهایِ خودسر گفته اند و...). مواردِ این‌چنینی بسیار اند و سابقه‌یِ برخی نمونه‌هایِ قدیمی‌تر و مشهور از این قبیل تعارض‌ها را می‌توان در صفحاتِ اینترنتی (مثلاً نگاه کنید به ویکی‌پدیایِ سپاه و موارد مشابه در صفحاتِ دیگر) دنبال کرد.

محصولِ این وضعیتِ تعارض‌آمیز این است که از دولت امکانِ عملیِ پاسخگویی و بر عهده گرفتنِ مسئولیتِ همه‌یِ آن رخدادهایی که در قلمرویِ ج.ا. رخ می‌دهد را می‌ستاند. دولت به نحوِ پسینی از برخی رخدادها مطلع می‌شود. گاه به جهتِ حفظِ آبرو، صرفاً وانمود می‌کند که چیزی می‌داند، اما اغلب به شکلی ناشایست ابرازِ بی‌اطلاعی می‌کند یا دستورِ بررسیِ بیشتر می‌دهد که در این گونه موارد تا کنون هیچ گاه به هیچ جا نرسیده است. کلیتِ حاکمیتِ سیاسی در این وضعیت به موجودی پنهان‌کار تبدیل می‌شود؛ موجودِ پنهان‌کاری که نقابِ دولت زده، تا از ظاهرِ رسمیِ دولت صرفاً به عنوانِ دستاویزی برایِ انجامِ کارهایی استفاده کند که در سطحِ رسمی مُجاز به انجام دادن‌شان نیست. همین پنهان‌کاری، همین وانمود کردن، همین «دست بُردن در حقیقتِ معانی»، همین ناتوانی در پذیرفتنِ مسئولیتِ همه‌یِ آن چیزهایی که از کلیتِ حاکمیتِ سیاسیِ یک کشور انتظار می‌رود تا به گردن بگیرد، از ج.ا. چیزی شکننده و همیشه بحرانی ساخته که با پس زدنِ «حاکمیتِ دوگانه» و ساختِ نظامِ یکپارچه نیز نمی‌تواند آن را از میان بردارد.

در انتهایِ این قسمت از بحث و بر مبنایِ همین‌هایی که تا اینجا گفتیم، صراحت بخشیدن به دو چیز ضروری ست:

1. وابستگی به نهادِ ولایت و بر مبنایِ آن عمل کردن ابداً به این معنی نیست که «رهبری» بر همه‌یِ تحرکاتِ خواسته و ناخواسته‌ی این بخش از حاکمیتِ سیاسی به تنهایی فرمان می‌راند. ساختِ سیاسیِ حاکم بر ایران توتالیتر است، اما دیکتاتوری نیست. ساختارِ رهبری، و نه شخصِ مقامِ رهبری، کلیتی ست که اعضا و جرگه‌هایی دارد، در درجاتِ اهمیتِ متفاوت، که از چارچوبِ حقوقیِ عملِ مستقلِ نهادهایِ حاکمیتیِ تحتِ فرمانِ خود حمایتِ «قاطع» می‌کند. ساز‌ـ‌و‌ـ‌کارهایی درونی برایِ کنترل و پایش و مراقبت دارد، اما چون یک سیستمِ بسته و ایدئولوژیک است و در تقلایِ انسجام‌بخشی و حفظِ کلیتِ خود در مقابلِ دشمنِ بیرونی ست، چابک نیست، نمی‌تواند رشد کند، توطئه‌باور و مشکوک است، و نمی‌تواند بی آن که از هم بپاشد در درون‌اش گفتاری انتقادی را پرورش دهد که ضدِ خودش عمل می‌کند.

2. جناح‌هایِ سیاسیِ حاکم بر ایران (چه اصلاح‌طلب بوده باشند و چه اصول‌گرا، یا هر چیزِ دیگر، با هر شدت و درجه) بسته به میزانِ تقابلی که با اراده‌ها و برنامه‌هایِ شکل‌گرفته در سپاه و نهادهایِ حاکمیتیِ موازیِ دولت دارند، در ساختارِ کلیِ حاکمیت ادغام می‌شوند یا از آن پس زده می‌شوند. به عبارتِ دیگر، دلخواه‌ترین دولت یا مجلس برایِ نظمِ سیاسیِ حاکم آن دولتی ست که هیچ مقابله یا اختلافی را به شکلِ رسمی بروز ندهد و در عمل، مانعی ایجاد نکند، یا حتا اگر جایی نیازی پیش آمد، عواقبِ اقداماتِ موازی را گردن بگیرد. مغضوب‌ترین شخصیت‌ها و دولت‌ها آن‌هایی بوده اند که نتوانسته، نخواسته، یا نشده که انتقاد یا مقاومت‌شان را به نحوی پنهان کنند. طردِ دولت‌مردان در ایرانِ امروز، اصولاً نه ربطی به میزانِ امپریالیسم‌ستیزی‌شان دارد، نه ربطی به گرایش‌هایِ اقتصادی و فرهنگی‌شان، و نه کوچک‌ترین ربطی به میزانِ ایمان و دیانت‌شان. اصلاح‌طلب باشند یا اصول‌گرا، دولت‌مردانی طرد می‌شوند که توانِ بازی‌سازی و فراهم کردنِ فضا برایِ تحرکِ جریانِ ولاییِ موازی را به دلایلی از دست داده اند. این قطعی‌ترین دلیل برایِ طرد شدنِ تقریباً تمامِ رؤسایِ جمهورِ بعد از جنگ است (و قطعی‌ترین دلیل برایِ آن که چرا آقایِ رئیسی بهترین گزینه‌یِ ممکن برایِ چنین سیستمی ست). و نیز، این از مهم‌ترین دلایلی ست که می‌توان برایِ صف‌آراییِ قاطعانه‌یِ سپاه در مقابلِ رأی آوردنِ میرحسینِ موسوی ارائه کرد. ماجرا اصولاً دعوایِ اصلاح‌طلب با اصول‌گرا، یا غرب‌ستیز با غرب‌گرا، یا دین‌دار با بی‌دین نیست. اصول‌گراها در عمل، تعبد و حرف‌شنویِ بیشتری از نهادِ ولایت و رهبری دارند و این شاید برگِ برنده‌ای برایِ حضور در سپهرِ سیاسیِ ایران به حساب آید. اما حتا اصول‌گراترین چهره‌ها هم اگر نتوانند حیاتِ موازیِ سپاه را تاب بیاورند، با قاطعیت حذف می‌شوند.

۱۴۰۱/۸/۹

حاکمیتِ دوگانه

پیش از ورود به این پرسش که وجودِ سپاه (این مهم‌ترین سازمانِ سیاسی و نظامیِ ایران)، که به «موازاتِ» دولت عمل می‌کند، چه دلالت‌ها و تبعاتی دارد، احتمالاً باید کمی درباره‌یِ یک اصطلاح یا تحلیلِ متعارف حرف بزنیم: «حاکمیتِ دوگانه». این از آن اصطلاحاتی ست که به نظرم خیلی وقت است که در رده‌هایِ بالایِ سیاسیِ ایران نیز حساس و مناقشه‌برانگیز شده، خودآگاهیِ سیستمی در موردش وجود دارد، و رهبری در موقعیت‌هایِ مختلف درباره‌اش صحبت کرده (نگاه کنید به اینجا: +)، و قائلان و مطرح‌کنندگان‌اش، از جناح‌هایِ مختلفِ سیاسی، به شدت پس زده شده اند. این طور می‌گویند که به لفظِ عامیانه، «حاکمیتِ دوگانه» این معنی را می‌دهد که رئیس جمهور حرفِ رهبری را گوش نمی‌کند، بینِ قوا اختلافِ نظرِ اصولی وجود دارد، مرجعِ تصمیم‌گیری و فرماندهی در کشور یکپارچه نیست و مسائلی از این قبیل. در حالتِ تحلیلی‌تر، معنای‌اش این است که دو مرجعِ مشروعیت و تصمیم‌گیری در ایران وجود دارد که به موازاتِ هم عمل می‌کنند: «مجلس» و «نهادِ ولایت». در واقع، طنینی که در عبارتِ «حاکمیتِ دوگانه» وجود دارد این است که تعارضِ مراجعِ حُکم (ولایت و مردم) به تنشی منتهی می‌شود که هر بار، همچون یک شکاف در ج.ا. سر باز می‌کند.

اشکالی که در این شکل از دیدنِ مناسبات (دیدن‌شان در قالبِ حاکمیتِ دوگانه) وجود دارد این است که در سیاستِ رسمیِ ایران، مردم (مجلس) و ولایت (رهبری) به شکلِ سلسله‌مراتبی و در امتدادِ هم تعریف می‌شوند و در واقعیت و از همان ابتدا، دو زور، یا نیرویِ هم‌ارز و معادلِ هم نبوده اند؛ ولایت با ساز‌ـ‌و‌ـ‌کارهایِ حقوقیِ مشخص مجلس را مشروط می‌کند. به عبارتِ دیگر، این دو مرجعِ حُکم نه به موازاتِ هم، بلکه در قالبِ یک ارتباطِ عمودی در حالِ عمل کردن اند. جدا از پیچ‌ـ‌و‌ـ‌تاب‌هایی که وجود دارد، یکی از نمودهایِ این آرایشِ سلسله‌مراتبی این است که نهادِ ولایت از احکام و دستوراتی پشتیبانی می‌کند (یا می‌تواند پشتیبانی کند) که از رهگذرِ مجلس، که یک نهادِ ملی ست، عبور نکرده اند، اما عکسِ این قضیه صادق نیست. این یعنی نهادِ ولایت بر نهادِ مجلس تفوق دارد و امکانِ بهره‌گیری از این تفوق را در متنِ حضورِ قانونیِ خود حفظ کرده است. در ج.ا.، ملیت در سلسله‌مراتبی زیرِ ولایت شأن و جایگاه دارد، نه بیرون یا جدایِ از آن. ملیت پیروِ ولایت است.

شاید بی‌راه نباشد اگر بگوییم که بخشِ قابلِ توجهی از تلاشِ حاکمیتیِ ج.ا. در سال‌هایِ پس از جنگ صرفِ این شده که تصورِ وجودِ حاکمیتِ دوگانه، یا آن جور که ساختارِ رهبری ماجرا را درک می‌کند، یعنی وجودِ شکاف در کلیتِ نظامِ سیاسیِ ایران، را خنثا کند. از این منظر، نظامِ سیاسیِ ایران نظامِ یکپارچه‌ای ست که در آن، مجلس و دولت، همچون سایرِ قوایِ حاکمیتی، در امتدادِ ولایت و رهبری قرار دارند (یا باید قرار داشته باشند)، نه این که چیزی هم‌ردیف یا هم‌ارزِ آن به حساب بیایند. مسیری که در سال‌هایِ پس از جنگ، از نوعی گشودگیِ سیاسی (مشارکتِ نسبتاً متکثرِ نیروهایِ اجتماعی) به نوعی هم‌فکری و یکپارچگیِ جرگه‌سالارانه در سطحِ ساختارِ سیاسیِ ایران منتهی شده، مسیرِ تلاش برایِ تحققِ این محتوایِ صوری‌ـ‌قانونی، در قالبِ وضعیتی مشخص و انضمامی ست. تلاش شده تا ایده و صورت به واقعیت خورانده شود.

سعی‌ام این بود تا توضیح بدهم که ما در ایران مراجعِ حُکمی داریم (ولایت و مردم) که یکی‌شان به لحاظِ حقوقی بر دیگری غلبه دارد. مجلس، سپاه، دولت، احزاب، اصناف، و سایرِ اجزایِ حاکمیتِ سیاسی محل و موضوعِ نزاعِ نیروهایِ اجتماعی اند و هر حُکمی که از این نزاع بیرون بیاید، به شکلِ صوری و به ناگزیر، باید تحتِ حاکمیتِ مرجعِ حکمِ اصلی (خدا یا ولایت) به حیاتِ خودش ادامه بدهد. در این وضعیت، زورها یا نیروهایِ متکثرِ اجتماعی (که سپاه هم یکی از آن‌ها ست) الزاماً قادر نیستند که به محصولاتِ نزاع‌شان شکلِ حقوقی (قانونی) بدهند، مگر آن که بتوانند به نحوی وفادارانه، خود را در متنِ سلسله‌مراتبِ سیاستِ جاری بازتعریف کنند.

۱۴۰۱/۸/۸

سازمانِ مستقل از دولت

سپاه موجودیتی ایدئولوژیک است. بسیجِ مسلحانه‌یِ توده‌ها در ایران ضرورتاً با توسل به اسلامِ شیعی ممکن شده است. شکل‌هایِ دیگری از سپاه نیز شاید ممکن بود و در ابعادی محدود در ایران سابقه داشته. اما تقابل‌ها با سایرِ رقبا و گروه‌هایِ منسجم و ایدئولوژیک (به عنوانِ مؤلفه‌هایِ داخلی)، و میلِ هم‌سویی و اتحاد با جهانِ اسلام در برابرِ غرب و اسرائیل و نیز، جنگ با عراق (به عنوانِ مؤلفه‌هایی خارجی) از سپاه چیزی را ساخت که امروز شاهدش هستیم.

سپاه یک ابزار است. ابزارِ اتحاد و انسجامِ ایدئولوژیکِ توده‌ها. شکل، سازماندهی، اهداف، و وظایف‌اش ایجاب می‌کند که به صورتِ مداوم مشغولیت‌ها و تقابل‌هایِ نو و جدیدی برایِ خودش دست و پا کند، هم در داخل و هم در خارج. سپاه متمایز از ارتش است؛ در اصلِ خود، نوعی تشکلِ موقت بوده برایِ اهدافِ خاص و مشخص، که به فراخورِ شرایط دوام آورده. ارتش ماهیتاً ملی ست؛ از ارکانِ ضروری و مشروعِ ایده‌یِ «دولت‌ـ‌ملت» است؛ در سطحِ ایده، از همه‌یِ علائق و سلایق سرباز می‌گیرد؛ از بودجه‌یِ عمومی سهم دارد؛ به مفهومِ ایران گره خورده. سپاه ماهیتاً داوطلبانه بوده؛ عاری از سازمان‌دهیِ طبقاتی و سلسله‌مراتبی، یک ابداعِ ایدئولوژیک‌ـ‌ملی ست و پیش‌شرطِ اساسیِ ورود به آن، برادری و همسوییِ عقیدتی؛ به همین خاطر، مخاطبِ محدودتر و گستره‌یِ شمولِ وسیع‌تری دارد. این سپاه در دفاعِ مداوم از ایران و نیز، در راهِ پیگیریِ اهدافِ ایدئولوژیک‌اش، مکرراً تقویت شده، از حالتِ سیال و فراگیرش فاصله گرفته، به یک نیرویِ نظامیِ سلسله‌مراتبی و مستقر تبدیل شده، ردیفِ بودجه‌ای منظم به آن اختصاص پیدا کرده (تقریباً 3 برابرِ بودجه‌یِ ستادِ ارتش)، و نیرویی اثرگذار را شکل داده که وزنی اساسی در ماهیتِ امروزِ ج.ا. دارد.

سپاه در سلسله مراتبِ حاکمیتِ سیاسیِ ایران (حاکمیتِ سیاسی متشکل از تشکیلاتِ تحتِ فرمانِ مقامِ رهبری و دولتِ ج.ا.، به طورِ خلاصه «رهبری» و «دولت») نیرویِ تحتِ فرمانِ رهبری ست. از این نظر هم، در سلسله‌مراتبِ قدرت با تشکیلاتِ سازمانیِ ارتش تفاوت دارد. نظامِ رهبریِ ایران در تمامِ این سال‌ها، به شیوه‌ای کاملاً مستقل از دولت، سپاه و موجودیت‌اش را تقویت کرده، وظایف‌اش را گسترش داده و در عمل، آن را به یک نیرویِ موازی، نه‌تنها موازی با ارتش، بلکه با حاکمیتِ سیاسیِ رسمی‌ـ‌دولتی تبدیل کرده است. به عبارتِ دیگر، سپاه یکی از اجزایِ مهمِ تشکیلاتی در ج.ا. ست که دولتِ ج.ا. آن را بازنمایی نمی‌کند. یا این طور بگوییم: در ایران، یک نیرویِ نظامیِ بسیار کارآمد و فراگیر وجود دارد که اهدافِ ایدئولوژیک‌اش را با بودجه‌یِ دولتِ ج.ا.، اما به طورِ کاملاً مستقل از این دولت، پیش می‌برد و هدایت می‌کند. فهرستِ نهادهایی که به این شکل عمل می‌کنند منحصر به سپاه نیست و بیشترشان نقشِ حاکمیتی دارند، اما در این میان، سپاه بزرگ‌ترین و مهم‌ترین است.

۱۴۰۱/۸/۶

میراثِ تاریخی

جمهوریِ اسلامیِ ایران (متشکل از حاکمیتِ ایران و مردمان‌اش که ما ایم) محصولِ تاریخیِ مبارزاتی ست که جامعه‌یِ ایران برایِ دوام آوردن در شرایطِ مدرنِ جهانی در درونِ خود تجربه کرده. تناقضات و فراز و فرودهایِ این مبارزات صرفاً برآمده از ماهیتِ حکومتِ ایران نیست، به خواست‌ها و امیالِ مردم و نیروهایِ بین‌المللی هم ربط دارد. من در اینجا و به تدریج، صرفاً به برخی از مهم‌ترین خطوطِ این میراثِ تاریخی اشاره می‌کنم که به گمان‌ام در پرداختن به پرسش از «امکانِ جمع شدنِ مشروعیتِ داخلی و مبارزه با دشمنِ خارجی» اهمیتِ تحلیلی دارند.

بارِ «سنگینی» که ج.ا. به لحاظِ تاریخی حمل می‌کند (1) پس زدنِ دخالتِ خارجی و (2) مقابله با اسرائیل است. این‌ها تولیداتِ ج.ا. نیستند. آرایشِ نیروها و مبارزاتِ تاریخیِ ایرانی‌ها وضعیت را به اینجا کشانده. حتا اگر لمپن‌هایِ سرخورده مایل به یادآوری‌اش نباشند، باید این را بزرگ و بلند یک جا نوشت و بارها گفت که ملی‌ترین دولتِ تاریخِ ایران را آمریکا و بریتانیا با کودتا سرنگون کردند. این بزرگ‌ترین زخمی ست که تاریخِ بعد از خود را ساخته است. باید یادآوری کرد که ایرانِ بعد از انقلابِ 57، از معدود کشورهایِ منطقه است که پایگاهِ نظامیِ هیچ کشوری، من جمله اشغال‌گرانِ آمریکایی، نبوده است. شاید بپرسند چه اهمیتی دارد؟ بهتر نیست پایگاهِ نظامی به آمریکا بدهیم یا حتا اشغال‌شده باشیم و از مزایا و آرامش و پیشرفت‌ها و سرریزهایِ بعدش بهره ببریم؟ همان تاریخِ بعد از کودتای 28 مرداد و سوابقِ بسیاری از کشورهایی که راهی غیر از راهِ ایران رفته اند به ما می‌گوید که وقتی نتوانی دولتِ مستقل داشته باشی، عملاً هیچ امکان و زمینِ بازیِ مستحکمی برایِ آرامش و پیشرفت و حتا سکونتِ روزمره و بی‌حاشیه نداری. صرفاً به افغانستان نگاه کنید. آمریکا و متحدان‌اش به بهانه‌یِ واهی اشغال‌اش کردند. دولت برای‌اش ساختند. برایِ آن دولت نقشِ نیروهایِ مزدور را بازی کردند. سلاح‌های‌شان را رویِ مردم‌اش امتحان کردند. و بعد در فلاکت، در بدبختی، مثلِ آبِ بینی رهای‌اش کردند و حتا بعد از رها کردن، از ذخایرِ ناچیزِ مردم‌اش، به اسمِ «غرامت» برایِ اشغالگری‌شان سهم برداشتند. ایرانِ تحتِ سلطه‌یِ ستمگرِ خارجی امکان و افقِ توسعه‌یِ اجتماعی را نداشته و نخواهد داشت. می‌دانم جزئیات و قیاس‌هایِ این ادعا زیاد است. حالا خیلی نمی‌خواهم رویِ آن متمرکز باشم و بسطِ آن را به بحثِ احتمالی در آینده موکول می‌کنم.

بنابراین، این که ایران باید مستقل باشد و مستقل بماند یک اصل است. این محصولِ فریبکاری یا توهمِ ایدئولوژیکِ ج.ا. نیست. کاری که ج.ا. کرده این بوده که برایِ برپا نگاه داشتنِ این اصل یک ابزارِ بسیار کارآمد و مؤثر دست‌ـ‌و‌ـ‌پا کرده: «سپاه». مایل ام تأکید کنم که از دیدِ من، «سپاه» وجهِ تمایز، و مهم‌ترین و خلاقانه‌ترین تولیدِ ج.ا. بوده است. با سپاه و نیرویِ برآمده از آن، ایران توانسته در موقعیت‌هایِ مختلفِ تاریخی دستِ بالا را داشته باشد. می‌دانیم که سپاه چه جور چیزی ست. ایده‌یِ اصیل و مبتکرانه‌یِ سپاه متحد کردنِ نیروهایِ داوطلبِ «مقاومتِ ملی» به موازاتِ ارتش بوده است. چون فراگیرتر و مردمی‌تر بوده و از قواعدِ متمرکز فاصله داشته، با نیرو و امکانی که به دست می‌داده این افقِ جدید را پیشِ رویِ ایران می‌گذاشته که بتواند با حداکثرِ توانِ مردمی از خودش دفاع کند. این اتفاق بی‌سابقه بوده است. این که ایران علاوه بر ارتشِ رسمی، نیرویِ نظامیِ فراگیر و مؤثری داشته باشد که قادرش کند حولِ هدفی واحد و در قالبِ یک ملت متحد شود، در تمامِ این سال‌ها برگِ برنده‌یِ استقلال‌ـ‌وـ‌انسجام‌ـ‌طلبیِ ایران و نقطه‌یِ اصلیِ تمایزِ ج.ا. از همه‌یِ رژیم‌هایِ سیاسیِ پیشین بوده است. مصدق اگر سپاه داشت، نمی‌توانستند سرنگون‌اش کنند.

سپاه علاوه بر تولید، صادراتِ ایران هم بوده است: در دوره‌یِ سرمایه‌داریِ نولیبرال و ماجراجو، هر کشوری که میلِ استقلال دارد باید سپاهی مردمی داشته باشد و این سپاه باید با توان و تحرکِ بالا، مثلِ مویرگ در سراسرِ پیکره‌یِ ملی پخش شود و از کلیتِ سرزمین صیانت کند. چنین محصولی ست که در قالبِ تجربه‌هایِ موفق یا ناموفقی از «حشد الشعبیِ» عراق، «انصاراللهِ» یمن، «حزب اللهِ» لبنان، «جهادِ اسلامیِ» افغانستان، «دفاع الوطنیِ» سوریه و چندین گروهِ نظامی و شبهِ نظامیِ دیگر به دنیایِ سیاسی و نظامیِ منطقه‌یِ ما راه پیدا کرده و زیستن تحتِ حاکمیتِ ملی را به چیزی اندیشیدنی یا حتا دست‌یافتنی در ایران و پیرامون‌اش بدل کرده است. در این نقطه توقف کنیم: در مواجهه با آن میراثِ تاریخی، «سپاه» راه‌حلِ ملموس و مؤثری برایِ صیانت از تمامیتِ ملیِ ایران بوده است. راهی ابتکاری که به هیچ نحوی نباید از آن دست برداشت یا از آن منصرف شد.

۱۴۰۱/۸/۵

باید از جمهوریِ اسلامی دفاع کرد

آدم‌هایِ زیادی در اطرافِ من هستند که از جمهوریِ اسلامی خشمی عمیق در دل دارند. اغلبِ آدم‌هایِ طبقه‌یِ متوسط که رمقی دارند و آینده‌یِ ملموسی برایِ خودشان در ایران نمی‌بینند، شیوه و نحوه‌یِ عملِ ج.ا. را مقصر می‌دانند. این‌ها از یک طبقه یا خاستگاهِ اجتماعی یا فرهنگیِ خاص نیستند. تنوعِ زیادی دارند. تنشی که پیرامون‌شان را فراگرفته آن‌ها را وادار به واکنش کرده. واکنش‌های‌شان اغلب عاری از تحلیلِ وضعیت است. واکنش‌های‌شان توده‌ای ست. اولین و دم‌دست‌ترین نشانه‌ها را به عنوانِ مهم‌ترین عوامل باور می‌کنند و بر مبنایِ آن عمل می‌کنند (در این مورد قبلاً اینجا نوشته‌ام: +). اولین و دم‌دست‌ترین عاملِ رنج و تنشِ ذهنیِ هرروزه‌ی‌شان را ج.ا. می‌دانند. در نظرشان، ج.ا. یعنی کلِ این ساز و کار حکمرانیِ فعلی که مشارکتِ این توده‌هایِ خشمگین را پس زده، حرف‌های‌شان را نه‌تنها نشنیده، بلکه آن‌ها را جورِ دیگری بازنمایی کرده، به وفور دروغ گفته، نتوانسته از حقوقِ ملیِ ساکنانِ این سرزمین در مقابلِ دزدها، فاسدها، و زد و بندِ کسانی که خودشان بخشی از این مردم اند دفاع کند، ریاکاری را ترویج کرده، آن‌ها را فقیرتر کرده، و برایِ بسیاری از مسائل و مشکلاتِ واقعیِ پیشِ روی‌شان استراتژیِ قانع‌کننده و سخن‌گوهایِ واجدِ مشروعیت و مقبولیت نداشته است. در کنارِ این‌ها، ج.ا. به قدرتِ سختِ نظامی و ایدئولوژیِ حامیانِ معتقدش بسیار بیش از مشروعیت و مشارکتِ سیاسیِ عمومی بها داده، در حالی که به هر دو احتیاج داشته است. یک ج.ا. قوی و بادوام باید خارِ چشمِ دشمنِ خارجی باشد و در عینِ حال، مکانیزم‌هایِ مستحکم و قابل‌اعتمادی برای رفعِ مسائلِ داخلی ایجاد کند. سؤالی که بینِ من و دوستان‌ام مطرح است این است که آیا اساساً جمعِ بینِ مشروعیتِ داخلی و مبارزه با دشمنِ خارجی در ایرانِ کنونی شدنی ست؟

من سعی دارم تا در نوشته‌هایی که از این پس در این وبلاگ به اشتراک می‌گذارم، جوانبِ این پرسش را بسنجم. این‌ها را پیش از هر چیز برایِ خودم و دوستانِ هم‌صحبت‌ام می‌نویسم و تلاش‌ام این است تا از پراکندگیِ گفتارِ شفاهی فاصله بگیرم و چیزها را برایِ گفت‌وگوهایِ بعدی‌مان منظم کنم. سعی دارم، ولی شاید فرصت نکنم. می‌ترسم که اگر شروع نکنم، همان مقدارِ ناقص و کم‌اش هم ادامه پیدا نکند. در عینِ حال، می‌ترسم اگر شروع کنم، صرفاً مجبور به ادامه دادن باشم، بدونِ این که استدلالی ارائه کنم، که دست‌کم خودم را قانع کند یا حرفی برایِ گفتن داشته باشم. از آن طرف، زمان انگیزه را سرد می‌کند. تا هر جا که فرصت و بخت اجازه بدهد، ادامه می‌دهم. این‌ها برایِ من یک آزمون است. گاهی خیلی دور می‌روم. گاهی هم شاید متمرکز بر سؤال‌ام باشم. نظمِ زمانیِ خاصی ندارم. اما دغدغه‌یِ من و پرسشی که آن را جدی گرفته ام حفظِ کلیتِ سرزمینیِ ایران، حفظ و اعتلایِ جمهوریِ اسلامی و فکر کردن به شیوه‌هایِ عبور دادنِ این کشور از تنگناهایی ست که به آن دچار شده یا خواهد شد. چکیده‌یِ میل، احساس، و تحلیلِ من این است که هر نوع مبارزه‌ای برایِ پس زدنِ ستمگرِ داخلی و دور نگه داشتنِ ستمگرِ خارجی باید درونِ مرزهایِ ایرانِ فعلی و تحتِ حاکمیتِ ج.ا. و با نگاه به شرایطِ بین‌المللی اتفاق بیافتد. نمی‌خواهم خشمِ من از حکمرانیِ فعلی یا لحنِ انتقادی‌ام، ایجادِ گمراهی کند. این که باید از جمهوریِ اسلامی دفاع کرد بستر و زمینه‌یِ همه‌یِ چیزهایِ دیگری ست که می‌گویم. اما سعی می‌کنم به خودِ این هم نگاه کنم؛ به این که چرا از چنین موضعی (از موضعِ هوادارانه) حرف می‌زنم و تا جایِ ممکن چیزی را ناگفته باقی نگذارم.

۱۴۰۱/۸/۳

پهلوان‌هایی که پُلِ حافظ را نگه داشته اند

زیر پلِ حافظ پر بود از نیروهایِ ضد شورش. پراکنده و بی‌توجه به اطراف، ایستاده بودند زیرِ تصاویرِ کارتونیِ پهلوان‌هایی که پُل را سرِ پا نگه داشته اند. بعضی‌شان داشتند کمربند و یراق‌شان را باز می‌کردند و بعضی می‌بستند. یکی هم نقاب به صورت می‌زد و من درست لحظه‌ای که هنوز صورت‌اش را خوب نپوشانده بود، دیدم‌اش. چشمک زد. با نقابی که فقط برایِ دو چشم و دهان سوراخ دارد، صورتِ انسان از همه‌یِ نشانه‌ها خالی می‌‌شود و نداشتنِ نشانه پیکره را به چیزی غریبه تبدیل می‌کند که نخستین واکنش در برابرش ترس و احتیاط است. دیگر نتوانستم نگاه‌اش کنم. سرم را برگرداندم. بینِ عابرهایی که جمعیت‌شان زیاد بود، خانم‌هایی بودند که بدونِ روسری رد می‌شدند. بعضی‌شان هندزفری در گوش‌شان بود. اغلب سعی می‌کردند به جایی نگاه نکنند، آرام جلوه کنند، و مخاطبِ کسی قرار نگیرند. تک و توک هم بودند که به همه طرف سر می‌چرخاندند. مضطرب بودند.

در آن تاریکیِ شب، چند نورافکن فضایِ اطرافِ نیروهایِ ضدشورش و سکویِ زیرِ پای‌شان را روشن می‌کرد. ترافیکِ سنگینِ زیر و رویِ پُل اعصابِ همه‌یِ راننده‌ها را خُرد کرده بود، اما کسی بوق نمی‌زد. تقدیرشان را پذیرفته بودند. یک جور هم‌دستی بینِ خستگی، ترس، تجربه، و میلِ بر هم نزدنِ نمایش همه را به اینجا رسانده بود که فقط تماشا کنند. آدم‌ها وقتی می‌ترسند، جنبشی درون‌شان بیدار می‌شود تا کاری کنند، چیزی را بر هم بزنند. خیلی وقت‌ها خشونت و پرخاش واکنشی ست به ترس. اما در جایی که من بودم، دست‌کم برایِ لحظاتی، عقلِ سردی حاکم بود که صرفاً نظاره می‌‌کرد و ترس‌اش را به مشت گرفته بود. به رغمِ شلوغی و هم‌همه، سکوت زمینه‌یِ اصلیِ کلِ میدان بود.

دورتر از جایی که من بودم، دختری با جثه‌یِ کوچک، مانتویِ سفید، کیفِ کوچکی با بندِ رودوشیِ نازک، شالِ قرمزی که به دورِ دستِ چپ‌اش بسته بود، و موهایی کوتاهِ کوتاه که به بغل شانه شده بود، سرش را پایین انداخته، دستِ راست‌اش را در هوا مشت کرده، و با گام‌هایی آرام و بلند قدم می‌زد. جدا از سرِ آزادش، تنها نکته‌یِ متفاوت و عجیبِ منظره‌اش طرزِ قدم زدن‌اش و آن مُشتی بود که در هوا نگه داشته بود. همین عناصرِ کوچک حسابی جلبِ توجه می‌کرد. وانمود می‌کرد به کسی کاری ندارد. کسی کاری‌اش نداشت. بعضی درباره‌اش چیزهایی می‌گفتند که نمی‌شد شنید. کلِ آن بدنِ نحیف و کوچک، با آن مشت و با آن گام‌ها، فضا را اعتلا داده بود. انگار مناسب‌ترین پاسخ بود به آنچه درون‌اش تماشاچی بودیم.

کنش‌هایی هست که فضا را اعتلا می‌دهد. دو ماه قبل، به جلسه‌ای رفتم که قرار بود شیوه‌هایِ ارتباطِ مؤثرِ آدم‌ها در محیطِ کار را شبیه‌سازی کنند و از این طریق، دانش و مهارتِ ارتباطیِ شرکت‌کنندگان را ارتقا بدهند. یکی از تمرین‌ها این بود که دو نفر را روبه‌رویِ هم می‌نشاندند. یکی باید سؤال می‌کرد و آن یکی باید با هم‌دلی جواب می‌داد. کامران و داود را مقابلِ هم نشاندند تا ارتباطِ مؤثر بگیرند. داود از بینِ سؤال‌هایِ رویِ میز یکی را تصادفی برداشت و باز کرد و بعد رو به کامران گفت: «کامران جان، دوست داری رئیس باشی و تیم رو هدایت کنی یا عضوِ ساده‌یِ گروه باشی؟». هم‌زمان با کامران، ما تماشاچی‌ها هم مشغولِ فکر کردن بودیم. راست‌اش من از قرار گرفتن در این جور موقعیت‌هایِ تصنعی که می‌خواهند واکنشِ آدم‌ها را بسنجند، بدم می‌آید. کامران جان، می‌خواهی رئیس باشی یا عضوِ تیم؟ همین قدر کلی و بُریده از زمینه. کامران هم احتمالاً یا باید قیدِ فروتنی را بزند و آن قدری که انسانِ متعارف می‌پسندد و ماجراها را می‌بیند، صادقانه بگوید که خب هدایتِ تیم را بیشتر دوست دارد، چون آدمی‌زاد مایل است تا قدرتِ تأثیرگذاری بر دیگران را در چنگِ خود داشته باشد. و یا در نقشِ ترسیده و عدالت‌ورزِ انسانی هم‌ردیفِ دیگر انسان‌ها فرو برود و بگوید که هیچ لذتی بالاتر از عضوِ تیم بودن سراغ ندارد. کامران باید بینِ صداقت و فروتنی، یا شاید بینِ واقع‌گرایی و ترس، یکی را انتخاب می‌کرد و برچسب‌اش را رویِ خودش نصب می‌کرد. احساس کردم این دقیقاً همان تنشی ست که در این جور نمایش‌ها و این جور سؤال‌ها وجود دارد و همین است که من را به عنوانِ مخاطب معذب می‌کند و توانِ هم‌دلی‌ام را برایِ شرکت در چنین صحنه‌هایی ازم می‌گیرد. به این فکر کردم که خیلی وقت‌ها خودِ این پرسش که کدام را انتخاب می‌کنی (مامان رو بیشتر دوست داری یا بابا رو؟)، از درونِ مغزهای ترس‌خورده و نامنعطفی بیرون آمده که آدم‌ها و وضعیت‌هایِ واقعی را مخیر بینِ انتخابِ کلیشه‌هایِ جماعت‌پسند می‌بینند. کامران دستی به سبیل‌اش کشید و گفت: «داود جان، شاید این اون جوابی نباشه که الان از من انتظار می‌ره که بدم، ولی من از اون دسته آدم‌هایی ام که معتقد اند اگه کسی قرار باشه تیمی رو هدایت کنه، قبل از هر چیز باید عضوِ اون تیم باشه. علاوه بر این، معتقد ام بهترین شکلِ انسجام و هدایتِ یه تیم اون شکلی اه که از دلِ فکر و کار و کوششِ اعضایِ خودِ تیم بیرون اومده باشه. برایِ همین، باید در جوابِ سؤال‌ات به‌ات بگم که من دوست دارم که به عنوانِ عضوِ تیم، فرصتِ هدایت کردن و تأثیر گذاشتن رو تیم همیشه برام فراهم باشه. این چیزی اه که به ذهن‌ام می‌رسه الان». از رها شدن کامران از بند لذت بردم و حس کردم که این مناسب‌ترین پاسخ بود به آنچه درون‌اش تماشاچی بودیم.


۱۴۰۱/۵/۱۹

میوه‌هایِ سرکوب

میرحسین موسوی معرفی یا مقدمه‌ای نوشته خطاب به مخاطبانی که انگار قرار است بیانیه‌های‌اش را به عربی بخوانند. این متن به وضوح متنی ست که نشانه‌هایِ ضعف و رنجوری‌اش از لابه‌لایِ هماوردخواهی‌ها و نقاطِ قوت‌اش بیرون زده. متنی ست شکننده. در حالتی که فرض کنیم خودِ موسوی این‌ها را نوشته، شاید بتوانیم به فاصله‌ای که حصر میانِ او و واقعیت ایجاد کرده اشاره کنیم. استحکامِ روحی و واقع‌گراییِ بیانیه‌ها در این متن وجود ندارد. من از اوضاعِ موسوی در حصر خبری ندارم. در تمامِ این مدت یاد و خاطره‌یِ او و متن‌های‌اش با من باقی مانده. حتما به او و خانواده‌اش سخت گذشته. احتمالاً از مجرایِ اندکی که شاید برایِ ارتباط‌گیری و تنفس به او داده اند، جریان‌هایِ مقید و محدودی از اخبار و فکر و تحلیل نفوذ کرده و او از این مجرایِ تنگ میدان را به وضوحِ قبل نمی‌بیند. این که آدمی استوار را، بی محاکمه، بدونِ اقناع، بدونِ طی شدنِ مسیرِ مشروع و دادخواهانه، گوشه‌ای گیر بیاندازی و دیدارهای‌اش و شاخک‌هایِ حسی‌اش با بیرون را محدود کنی، شاید از قدرت و قوتِ هر گزاره‌ای که او خود را به آن‌ها نزدیک می‌بیند، بکاهد. در اینجا می‌خواهم کمی در موردِ قوت‌ها و ضعف‌هایِ متنِ موسوی بنویسم تا موضوع برایِ خودم واضح‌تر بشود.

1. در فضایی که حاکمیتِ ایران هر نوع سازماندهیِ رسمیِ اجتماعی، صنفی، و سیاسی (حتا از جانبِ آن گروه‌هایِ مستقلی که صراحتاً ابرازِ وفاداری به نظمِ سیاسیِ موجود می‌کنند) را با بی‌قانونی و زورِ عریان سرکوب می‌کند، نباید از مردم انتظارِ رشدِ فکری و تحلیل و رفتارِ درست را داشت. از مردمِ پراکنده، فقیرشده، زخم‌خورده، و بی‌سامانی که در انقیادِ کارِ روزمره، شبکه‌هایِ اجتماعیِ کنترل‌شده، و نفرتِ واکنشی از حکمرانان‌شان مدفون شده اند، نباید و نمی‌توان انتظار داشت که از قیدِ همه‌یِ این ستم‌هایِ ملموسِ دمِ دست رها شوند و میدانِ بزرگِ ستم و استثمارِ بین‌المللی را در تحلیل‌شان وارد کنند. استثمارِ داخلی هم‌پیوند با استثمارِ خارجی ست. جمهوریِ اسلامی در امتدادِ نظمِ استثماریِ فراملی در حالِ حکمرانی ست. موسوی در یک زمان به صدایی بدل شد که توانست تشتت و پراکندگیِ صداهایِ بی‌سامانِ سیاسی را حولِ محوری واحد (شبکه‌سازی و بازگشتِ بدونِ تنازل به قانونِ اساسی) متحد کند و علیهِ این نظمِ استثماری بیانیه بدهد. این که به لحاظِ تاریخی، منتقدانِ حزبِ سیاسی‌ـ‌نظامیِ حاکم در ایران صرفاً توانسته اند پشتِ جبهه و جناحِ «اصلاح‌طلبان» صدا و حضوری نحیف داشته باشند، نقصِ ساختارِ سیاسیِ ایران است، نه افتخاری به سودِ فرصت‌طلبی‌هایِ اصلاح‌طلبان. موسوی و بیانیه‌های‌اش به وضوح، بیرون از منطقِ اصول‌گرا‌ـ‌اصلاح‌طلب شکل گرفتند. حتا از جایی به بعد، به تصریحِ خودِ او، دیگر دغدغه‌یِ نتیجه‌یِ انتخابات 88 و داوریِ منصفانه درباره‌یِ آن را هم نداشت، بلکه مقصودش جست‌وجویِ دردمندانه و واقع‌گرایانه‌ی راهی بود به سمتِ دادخواهی و برابریِ سیاسی در ایران و پافشاری به ارجاعِ دوباره به ارزش‌هایِ انقلابِ 57. قدرتِ موسوی در کنترلِ این فضا بود، و نیز ذر شکل دادنِ به آن و هدایت کردن‌اش، و در عینِ حال، در آن شکلِ عضویتِ متواضعانه‌اش. در این متنِ تازه خبری از این چیزها نیست. چهره‌ای از او بیرون زده که رنجور و خشمگین است و توانِ مهارِ این خشم را به سودِ خیرِ جمعی ندارد. این چهره از موسوی برایِ من غریب است، هرچند آن را می‌فهمم.

2. علیِ علی‌زاده با وقاحت و بدونِ شرمساری موسوی را متهم می‌کند به بازگرداندنِ هاشمیِ رفسنجانی و کارگزارانِ سازندگی به قدرت. او را متهم می‌کند به مهیا کردنِ میدان برایِ یکه‌تازیِ جناحِ راستِ «روحانیتِ مبارز»، به دوپاره کردنِ ایران، به تحمیلِ هزینه‌هایِ تحریم به مردم (+). با لحنِ هیجان‌آلودِ کسی که تلاش دارد به دروغی که می‌گوید با سلامتِ نفس باور داشته باشد، جایِ ستمگر و ستمدیده را عوض می‌کند. به کسی که در مقابلِ بی‌قانونی اعتراضِ صریح و مسالمت‌آمیز کرده و به همراهِ مردم‌اش بر این اعتراض ایستاده، لگدِ تئوریک می‌زند. دروغ را به جایِ راستِ منصفانه به خوردِ خودش و کسانی می‌دهد که از این تهوع لذت می‌برند و هوایِ انفعال و کثافت مشام‌شان را پُر کرده. حتا بی‌خبرترین ناظرِ جامعه‌یِ ایران هم دیگر می‌داند که سرکوب و انحصارطلبیِ سیاسیِ داخلی کشورِ ما را به چه تباهیِ اسفناکی کشانده. همه می‌دانند که استبدادِ رأیِ داخلی و پس زدنِ همه‌یِ صداهایِ دیگرگونه حضورِ مردم در صحنه‌یِ سیاسی را از معنی تهی کرده و ایران را به ضعف و زبونی کشانده. این که دیگر چیزِ پوشیده‌ای نیست. این‌ها که بدیهی ست. کلِ بارِ ننگِ وضعیتِ سیاسیِ امروزِ ایران تا ابد بر دوشِ کسانی ست که با سرکوبِ ــ سرکوبِ گروه‌هایی که با فعالیت‌هایِ مسالمت‌آمیزشان زمینه‌یِ بلوغِ سیاسی و اجتماعیِ ایران را فراهم می‌کنند ــ ایرانی ضعیف، آکنده از نفرت، و ناتوان از فکر کردن به آینده را بر جا گذاشته اند. دست و پا زدن‌هایِ معصومانه‌یِ امثالِ علی‌زاده، یا حتا آن رویِ دیگرش، دروغ‌پردازیِ بی‌وطن‌هایِ مزدوری مثلِ علی‌نژاد، نه چیزی به این واقعیت اضافه می‌کند و نه چیزی از آن می‌کاهد.

3. اطلاعات و تحلیلِ موسوی از سوریه و اتفاقاتی که در آن افتاده و نقشِ جمهوریِ اسلامی در آن به وضوح نادرست است. پیوند زدنِ این تحلیلِ نادرست به مایه‌یِ عبرت دانستنِ مرگِ کسی که قمه‌کِش‌ها و «اشرار و اراذل» را برایِ سرکوبِ معترضانِ شهریِ تهران بسیج کرده بود (+)، از جسارت و ذوقی که موسوی در بیانیه‌های‌اش به کار می‌گرفت، خیلی دور است. در اینجا چهره‌یِ مردِ شکسته و داغداری را می‌شود دید که از جلادِ متعصبی که روزی به رویِ مردمِ بی‌دفاع‌اش چنگ کشیده نفرتی عمیق به دل دارد و دوست دارد آن را لابه‌لایِ متنی بگنجاند که احتمالاً قرار است هشداری باشد برایِ جلادانِ آینده. این شاید عاطفه‌ای باشد که کهنسالیِ او به آن نیاز دارد تا از پیرامون‌اش شفقت و التیام بگیرد. اما نکته‌ای نیست که امتیازی باشد برایِ یک متنِ سیاسی که می‌خواهد جدی گرفته شود.

4. هادیِ معصومیِ زارع، که به نظرم آدمِ کاردرستی رسید، تحلیلی از دلایلِ دخالتِ ایران در جنگِ داخلیِ سوریه دارد که فکر می‌کنم بسیار پرجزئیات و جالب است (اگر تا حالا ندیده اید، من در نوارِ کناریِ وبلاگ به همه‌ی قسمت‌های‌اش لینک داده ام). ویژگیِ روایتِ او این است که تلاش دارد جنگِ ایران در سوریه را برایِ مخاطب‌اش نه «قابل‌قبول»، که «فهم‌پذیر» کند. به طورِ خلاصه، دلیلِ ورودِ ایران به جنگِ سوریه کاملاً واضح است: اسرائیل. در واقع، رژیمِ سیاسیِ فعلی در سوریه، حضورِ ایران در مرزهایِ اسرائیل را «تضمین» می‌کند، اما احتمالات و اتفاقاتِ سیاسیِ بعدی که به اضمحلالِ رژیمِ بعثیِ اسد منجر شود، نمی‌تواند این حضور را به شکلِ غیرمشروط در درونِ خود داشته باشد. سوریه برایِ ایران پایگاهی ست که بتواند به دشمن دسترسی داشته باشد. این موضوع در همان مصاحبه‌ای که از سردار همدانی بالاتر نقل کردم هم به تفصیل بیان شده (+). در واقع، ماجرا این شکلی ست که نظامِ سیاسیِ ایران نمی‌خواهد مسیرِ جغرافیاییِ منتهی به سوریه را از دست بدهد. بنابراین، سپاه (که یک نیرویِ عقیدتی و ایدئولوژیک است) را می‌فرستد به جنگی که باید برای‌اش اهداف و نتایجِ ایدئولوژیک دست و پا کند: دفاع از حرم. از طرفی، باید مردم و ساختارِ قانونیِ رسمی (دولت و مجلس) را راضی کرد که به این تصمیمِ استراتژیک تن بدهند. اما این کار ممکن نیست. چون امکان‌پذیر نیست که در سطحِ «سیاستِ رسمیِ ایران» از تقابلِ آشکارِ «نظامی»، به هدفِ تسلیحِ حزب‌الله و مقابله‌یِ مستقیم با اسرائیل حرف زده شود. این کار تبعاتِ داخلی و بین‌المللیِ بسیاری دارد. پس، نیرویِ ایدئولوژیک، با لایه‌هایی از پنهان‌کاریِ سیاسی، و سوار بر ایدئولوژیِ شیعی به سوریه فرستاده می‌شود. در ایران این شکل از اعزامِ نیرو مشروعیت ندارد. به مردمِ ایران هیچ گاه توضیحی در این باره داده نمی‌شود که چه نفعِ استراتژیکی از این مقابله‌یِ نظامی می‌توان بُرد. در واقع، ایران مجبور است که همواره با اسرائیل در پشتِ صحنه بجنگد، و رویِ صحنه سند و مدرک و اعتراف و ادعا به دست ندهد. شبیهِ همان اتفاقی که در مقابله با ورزشکارهایِ اسرائیلی در رقابت‌هایِ بین‌المللی می‌افتد، و هیچ وقت موضعِ رسمی در قبال‌اش گرفته نمی‌شود.

5. جمهوریِ اسلامی پنهان‌کار است. همین پنهان‌کاری‌اش میل به تولیدِ مکررِ نهادهایِ فراقانونی و غیرشفاف را تقویت کرده. موسوی مهم‌ترین چهره‌یِ معاصری ست که در سطحِ ملی با این پنهان‌کاری مقابله کرده. و از این نظر، شاید مهم‌ترین فرازِ متنِ اخیرِ او این است که: «گناهِ بزرگِ حکومتِ ما دست بردن در حقیقتِ معانی است».

۱۴۰۱/۲/۲۸

جشنِ بیکران

امروز به لینکی برخوردم که اسم‌اش بود جشنِ بیکران. احساسِ عجیبی به آدم منتقل می‌کرد که مثلاً جشنِ بیکران چی می‌تواند باشد؟ یادم افتاد که این تصویر برایِ من احتمالاً معادل باشد با اضمحلالِ یک‌باره‌یِ همه‌یِ پیوندهایِ اجتماعی، همراه با به خیابان ریختنِ آدم‌ها، جوری که انگار تهدیدِ حتمی و قاطعی هست مبنی بر این که کلِ زمین قرار است تا ساعاتی دیگر نابود شود، و نتیجه بیرون ریختنِ دسته دسته‌یِ مردمی ست که می‌خواهند به هم پناه ببرند و در آخرین شماره‌هایِ نابودی کنارِ هم قدم بزنند و سرود بخوانند. من که سرودخوان بینِ جمع ام، گاهی از وسط‌شان می‌روم رویِ یک بالکنِ کوتاه، که درست کنارِ خیابان، از دلِ خانه‌یِ تازه‌متروکه‌ای که نورِ کمی روشن‌اش کرده بیرون زده، و با چاق کردنِ چپق‌ام، حریصانه به امواجِ آن‌ها که زوال‌شان را جشن گرفته اند خیره می‌شوم.

۱۴۰۱/۱/۴

پنهانی

مطب خیلی شلوغ بود. یک سری صندلیِ اداریِ قدیمی را دور تا دورِ نشیمن، کنارِ هم چیده بودند. تلویزیونِ بزرگی به دیوار نصب بود، بدونِ صدا. داشت فوتبالِ استقلال و ذوب‌آهن را پخش می‌کرد. فضا سنگین بود؛ سنگینیِ ناشی از مکث و توجهِ عمومی. نجوایِ یک مادر و دختر و نگاه‌هایی که بین گوشی و تلویزیون در رفت و آمد بود، از زورِ صامت بودنِ اتاق کم می‌کرد. هر از گاهی، منشیِ قاطعی که شغل‌اش یادش داده بود به هیچ کس زیاد رو ندهد و هیچ لحنِ محترم و مهربانی او را دچارِ رقتِ قلب نکند، یکی را صدا می‌زد و پرونده را به دست‌اش می‌داد و به راهرویی هدایت‌اش می‌کرد که محلِ جمع‌شدنِ کسانی بود که داشت کم‌کم نوبت‌شان می‌شد و از جمعِ آن‌ها که در ازدحامِ نشیمن منتظر بودند، جدا می‌شدند. توالت آن گوشه‌یِ نشیمن بود، نزدیک به تلویزیون، جوری که اگر کسی می‌خواست دست‌شویی برود، همه او را می‌دیدند، بدونِ این که بشود ادعا کرد دارند از عمد آن که توالت می‌رود را با نگاه‌هاشان دنبال می‌کنند. خیلی صبر کردم که خلوت بشود بعد بروم، اما نشد. ضرباهنگِ پُر و خالی شدن‌اش ثابت و مداوم بود. شعر و ملودیِ یکی از نوحه‌هایِ محمود کریمی در سرم چرخید. اگر روزی قرار می‌شد، به فرضِ محال، سبک‌هایِ مداحی را دسته‌بندی کنم، حتماً او را در دسته‌یِ رمانتیک‌ها می‌گذاشتم و مثلاً جواد ذاکر را در دسته‌یِ سورئالیست‌ها (رویِ اسم‌گذاریِ دسته‌ها خیلی حساسیت ندارم. برایِ تقریبِ ذهن می‌گویم). من گاهی در جاهایِ شلوغ و درمانده، ملودیِ محزونِ رمانتیک‌ها را مرور می‌کردم و در جاهایِ آرام و کم‌سرعت سبکِ سورئالیست‌ها به گوش‌ام می‌خورد. اشک با اشک فرق دارد، خنده با خنده. گرم‌تر شدم. بالاخره تصمیم گرفتم اگر خالی شد، سریع بروم داخل‌اش. زمانِ مناسب آن موقعی بود که دقیقاً آن که تو بود قفل را می‌چرخاند و صدایِ باز شدنِ در سالن را متوجهِ خودش می‌کرد و معلوم می‌شد که قصدِ بیرون آمدن دارد. باید جوری تنظیم می‌کردم که او بیرون بیاید و هنوز چند قدمی دور نشده، من به نرمی از کنارش رد شوم و بخزم تو، تا هم کسی سریع نرود و اشغال‌اش نکند، و هم نگاه‌هایِ چرخنده در اتاق موضوعی غیر از من برای دنبال کردن داشته باشند. با تکیه بر جزئیاتِ همین برنامه رفتم تو. می‌دانستم نگاه‌ام کرده اند. تنظیمِ زمان برایِ مصون ماندن از نگاه‌ها ــ نگاهِ آن بیمارانِ در صف مانده ــ امیدِ باطلی بود که فایده‌اش فقط قوتِ قلب دادن به خودت است، نه تأثیری بر آن بیرون یا تغییری در شرایطِ واقعی. دیگر نخواستم به این موضوع فکر کنم. کج که نبودم. هرچند لازم نبود و همه می‌دانستند که این تو پُر است، اما قفلِ در را چرخاندم تا کسی نتواند از آن طرف بازش کند. صدایِ بلندی داد که مقصودِ خام و احتیاطِ شاید نالازم‌ام را به همه گوشزد می‌کرد. اما مطمئن نبودم که با چرخاندنِ قفل توانسته باشم از باز شدنِ در از بیرون جلوگیری کنم. شاید خراب بود. چند بار محکم قفل را با فشارِ بیشتری چرخاندم، اما دیگر تکان نخورد. ناخودآگاه دست‌ام به دستگیره رفت و تلاش کردم تا در آن وضعیت از قفل بودن‌اش مطمئن شوم. صدایِ بسیار بلند و مهیبی داد و زبانه‌ از کام‌اش بیرون آمد، اما چون در قفل بود، باز نشد. با فشارِ در زبانه را به جای‌اش برگرداندم. صدایِ تقِ مطلوبی داد. خجالت‌زده شدم. فکری که در سرم حمل می‌کردم ــ این که قفلِ بودنِ در را امتحان کنم تا از باز بودن‌اش غافل‌گیر نشوم ــ حالا در سرِ همه‌یِ آن بیمارانِ بی‌حوصله و رنجوری که در اتاقِ نشیمنِ یک مطب در خیابانِ هجدهمِ گاندی جمع شده بودند، طنین‌انداز شده بود، و من از انعکاسِ فکرم در سرِ آن‌ها شرمگین بودم. مشغولِ این‌ها بودم که گاهی تو را نمی‌بینند، اما فکرت از دیوارها و درها با وساطتِ کم‌ترین نشانه‌ها عبور می‌کند و در سرهایی که می‌توانند خود را جایِ تو بگذارند، نقش می‌بندد، که صدایِ هم‌همه‌ای در مطب شنیدم. سرِ نوبت دعوایِ مختصری شده بود. من راحت بیرون رفتم.

۱۴۰۰/۱۲/۲۵

بُغضی که قرار نیست که بره

 صداهایی که در رادیو مرز می‌شنوم همیشه برای من تخیل‌برانگیز و گیرا بوده اند. گاهی عمیقاً تعجب کرده ام که چطور آدم‌ها ــ خصوصاً آدم‌هایی که در اقلیت بوده اند و مرزی در زندگی، ناخواسته آن‌ها را از دیگران جدا کرده ــ این طور متنوع، پخته، و خیال‌انگیز می‌توانند خودشان و جهان را توصیف کنند؟ به چه نحوی می‌توان این گونه صاف و شفاف و مسلح به کلمات تجربه‌ی خود را تصویر کرد؟ من همیشه فکر می‌کنم هر نوع سخن گفتنِ گیرا و پخته‌ای، علاوه بر اراده به دیدن و گفتن، محصولِ معاشرت و هم‌نشینی با آن چیزی ست که به آن می‌پردازی. آدم‌هایی که در رادیو مرز حرف می‌زنند، تجربه‌یِ ملموس و مداومی از چیزی دارند که با تو به اشتراک می‌گذارند. من زیاد گریه نمی‌کنم. اصولاً فکر می‌کنم ــ جز در مواردی معدود که مثلِ زخم و بغض در من مانده ــ خیلی آدمِ منقلب‌شونده‌ای نیستم. اما با صداهایی که در شماره‌ی چهل‌امِ رادیو مرز شنیدم، گریه‌ام گرفت. گریه‌ای که وقتی خوب به آن فکر می‌کنم، روشنی و نور داشت و روان‌ام را تسکین داد. شنیدنِ این صداها به گمان‌ام همه‌ی ما را روشن‌تر می‌کند و این رمز و رازی ست که مرضیه، راویِ کم‌حرف و هدایت‌گرِ گفت‌وگو، هرچه جلوتر آمده، در آن به بلوغ و پختگیِ بیشتری رسیده و جز با تحسینِ زیاد نمی‌توانم از کنارش عبور کنم.

قسمتِ چهل‌ام رادیو مرز بخشی کوتاه از روایتِ بازماندگانِ کسانی ست که عقیده‌ای داشته اند و با ایستادگی بر سرِ آن عقیده از دنیا رفته اند. گفتارهای‌شان نور دارد و شنیدن‌اش روشن‌تان می‌کند.

۱۴۰۰/۱۲/۲۱

چین و تا

فامیلِ آقا پورمريدی بود و من که از همان ابتدا ژستِ تسلط به فضا و بحث را گرفته بودم ــ و از ابزارهایِ این ژست صدا زدنِ آدم‌ها به نام‌شان است ــ به اشتباه گفتم پورغلامی. بعد خودش اصلاح کرد. گفت پورمريدی هستم. من چند ثانیه‌ای داشتم به اشتباهی که کردم و جایگزینیِ غلام با مرید فکر می‌کردم. با این که هر دو فامیلی‌هایِ متداولی هستند، به شکلی عجیب و باورنکردنی، بارِ یک جور توهینِ ناخواسته را در اشتباه‌ام حس می‌کردم که حواس‌ام را پرت می‌کرد و داشت کلِ تمرکزم را تحتِ تأثیر قرار می‌داد. به رغمِ علاقه‌ام به بحث، شور و حرارتِ گفتار را از دست دادم. با لغزش‌ام انگار به جایی ناشناخته تبعید شدم و در ملاءِ عام از قلمرویی از روان‌ام پرده برداشتم که غلام و مرید را هم‌ارزِ هم و با بارِ تخفیفِ ناخواسته طبقه‌بندی کرده بود. لحظه‌ای بود که خواستم برایِ رهایی از بی‌تعادلیِ فضا، به اشتباه‌ام اشاره کنم و مثلاً عذرخواهی کنم و بگویم که نمی‌دانم چرا این جابه‌جاییِ واژه‌ها از من سر زد. اما هر جور بازگشتِ صریح به نفسِ این جابه‌جایی برایِ من خطرِ هوشیار کردنِ دیگرانی که احتمالاً درگیرِ ماجرا نشده بودند و گلاویز شدنِ ناخواسته با هم‌ارزی‌هایِ چسبنده را به دنبال داشت. احتیاط کردم. می‌خواستم همان جا با خودم این لحظه را واکاوی کنم، اما نمی‌شد. آن قدری ساکت بودم که متوجه شدم چند باری من را صدا زدند. بعد که برگشتم به جلسه، گفتم که احتمالاً میکروفن‌ام قطع بوده و یا شاید اینترنت‌ام ایراد داشته. از آن جا به بعد، هر بار دبیرِ جلسه با کسی تماس می‌گرفت و بنا می‌شد آقایِ پورمريدی با او صحبت کند، سریع خودش را معرفی می‌کرد و با چابکیِ لهجه و سبُکیِ لحنِ جنوبی‌ها گفت‌وگو را هدایت می‌کرد.