کسی که دلاش خواندن و نوشتن میخواهد، درمان را در کلمات میجوید. درد هست. ناتوانی هست. کلمهای که بیدارش کند نیست. حدس میزند که تعابیر یا کلماتی وجود دارند که باید میانِ یک یا چند کتاب مخفی شده باشند. اما چگونه باید پیدایشان کند؟ کدام کتاب؟ چه کسی آن را نوشته؟ در چه تاریخی؟ به چه امیدی؟
حتم دارد این چیزی که او ست در قالبِ کلمات شکل و صورتی دارد که او زور ِ این که خود به آنها شکل بدهد را ندارد. بیزور است. ناگزیر جملاتی را میجوید که آنچه او ست را تصویر کرده باشند و او به واسطهیِ ذوق ِ پیدا کردنِ خود در آنها بتواند ادامهیشان بدهد؛ ادامه دادنِ جملاتی که شرحی دقیق اند از او. ادامه دادن، پُر کردنِ حفرهها و جاهایِ خالی، آزمودنِ جملات و ترکیباتِ نو، و در نهایت افزودنشان به شکل ِ دنبالهای به مواردِ قبل؛ اینها فهرستِ کارهایی ست که امید دارد پس از یافتن ِ جملاتاش پیگیری خواهد کرد. چنین جملاتی باید باشند، یعنی محتمل است که قبلاً نوشته شده باشند.
اما در این راه تردیدهایی وجود دارد: شک دارد کسی به عمد توانسته باشد چنین جملاتی را لابهلایِ کتابی که نوشته قرار دهد. به عبارتِ دیگر، آسان است شک داشتن به این که کسی تو را به عنوانِ تمثیل یا مخاطبِ نوشتهاش برگزیده باشد. بهتر است امید داشت که در گذر از سالهایِ طولانی ِ مشغولیتِ بشر به کردار ِ نوشتن، تصادف کار ِ خودش را کرده باشد. از کلماتِ عالَم چند ترکیبِ ممکن وجود دارد؟ چند هزار سال است که مردم در حالِ نوشتن اند؟ حس میکند جملاتی باید باشند که، به تصادف، محصولِ کنار ِ هم نشستن ِ کلماتی اند که حال و روز ِ او را در خود جا دادهاند، بی آن که تعمدی در کار بوده باشد. باید از یک متن پیروی کند؛ متنی که او را گزارش میدهد.
فوکو دُنکیشوت را همچون نمونهیِ مثالی ِ سالکی تصویر کرده که خط به خط و کلمه به کلمه از متنی که او را فریفته پیروی میکند: جایی که جهانِ واقعی مابهازایی ست برایِ نشانههایی که در رمانهایِ سلحشوری تشریح شده. جایی که جهان باید پیادهشدهیِ یک متن باشد تا دُنکیشوت بتواند آن را تاب بیاورد. دُنکیشوت پس از مطالعاتِ بسیار متناش را پیدا کرده و سختکوشانه در صددِ حقیقت بخشیدن به آن است. از رویِ کتاب عمل میکند. دستورالعملها را پی میگیرد، و عناصر ِ نوشتار را به معادلهایی برمیگرداند که در واقعیت حضور دارند. کارش عجیب است، چون متناش روزگارش را پوشش نمیدهد. روزگار ِ متن ِ دُنکیشوت به سر آمده و این غمانگیز است برایِ کسی که فکر میکند متن ِ او، آن نوشتهای که قرار است حالاتِ او را ترسیم کند نیز، مابهازاهایِ واقعیاش را از دست داده؛ که کلماتِ او (به فرض ِ پیدا شدن) نقاطِ اتکایشان را گم کردهاند؛ که معشوقاش از او گریخته و جهان دیگر تاریکتر از آن است که حتا کلماتاش راهی برایاش پیدا کنند.
حتم دارد این چیزی که او ست در قالبِ کلمات شکل و صورتی دارد که او زور ِ این که خود به آنها شکل بدهد را ندارد. بیزور است. ناگزیر جملاتی را میجوید که آنچه او ست را تصویر کرده باشند و او به واسطهیِ ذوق ِ پیدا کردنِ خود در آنها بتواند ادامهیشان بدهد؛ ادامه دادنِ جملاتی که شرحی دقیق اند از او. ادامه دادن، پُر کردنِ حفرهها و جاهایِ خالی، آزمودنِ جملات و ترکیباتِ نو، و در نهایت افزودنشان به شکل ِ دنبالهای به مواردِ قبل؛ اینها فهرستِ کارهایی ست که امید دارد پس از یافتن ِ جملاتاش پیگیری خواهد کرد. چنین جملاتی باید باشند، یعنی محتمل است که قبلاً نوشته شده باشند.
اما در این راه تردیدهایی وجود دارد: شک دارد کسی به عمد توانسته باشد چنین جملاتی را لابهلایِ کتابی که نوشته قرار دهد. به عبارتِ دیگر، آسان است شک داشتن به این که کسی تو را به عنوانِ تمثیل یا مخاطبِ نوشتهاش برگزیده باشد. بهتر است امید داشت که در گذر از سالهایِ طولانی ِ مشغولیتِ بشر به کردار ِ نوشتن، تصادف کار ِ خودش را کرده باشد. از کلماتِ عالَم چند ترکیبِ ممکن وجود دارد؟ چند هزار سال است که مردم در حالِ نوشتن اند؟ حس میکند جملاتی باید باشند که، به تصادف، محصولِ کنار ِ هم نشستن ِ کلماتی اند که حال و روز ِ او را در خود جا دادهاند، بی آن که تعمدی در کار بوده باشد. باید از یک متن پیروی کند؛ متنی که او را گزارش میدهد.
فوکو دُنکیشوت را همچون نمونهیِ مثالی ِ سالکی تصویر کرده که خط به خط و کلمه به کلمه از متنی که او را فریفته پیروی میکند: جایی که جهانِ واقعی مابهازایی ست برایِ نشانههایی که در رمانهایِ سلحشوری تشریح شده. جایی که جهان باید پیادهشدهیِ یک متن باشد تا دُنکیشوت بتواند آن را تاب بیاورد. دُنکیشوت پس از مطالعاتِ بسیار متناش را پیدا کرده و سختکوشانه در صددِ حقیقت بخشیدن به آن است. از رویِ کتاب عمل میکند. دستورالعملها را پی میگیرد، و عناصر ِ نوشتار را به معادلهایی برمیگرداند که در واقعیت حضور دارند. کارش عجیب است، چون متناش روزگارش را پوشش نمیدهد. روزگار ِ متن ِ دُنکیشوت به سر آمده و این غمانگیز است برایِ کسی که فکر میکند متن ِ او، آن نوشتهای که قرار است حالاتِ او را ترسیم کند نیز، مابهازاهایِ واقعیاش را از دست داده؛ که کلماتِ او (به فرض ِ پیدا شدن) نقاطِ اتکایشان را گم کردهاند؛ که معشوقاش از او گریخته و جهان دیگر تاریکتر از آن است که حتا کلماتاش راهی برایاش پیدا کنند.