۱۴۰۱/۱/۴

پنهانی

مطب خیلی شلوغ بود. یک سری صندلیِ اداریِ قدیمی را دور تا دورِ نشیمن، کنارِ هم چیده بودند. تلویزیونِ بزرگی به دیوار نصب بود، بدونِ صدا. داشت فوتبالِ استقلال و ذوب‌آهن را پخش می‌کرد. فضا سنگین بود؛ سنگینیِ ناشی از مکث و توجهِ عمومی. نجوایِ یک مادر و دختر و نگاه‌هایی که بین گوشی و تلویزیون در رفت و آمد بود، از زورِ صامت بودنِ اتاق کم می‌کرد. هر از گاهی، منشیِ قاطعی که شغل‌اش یادش داده بود به هیچ کس زیاد رو ندهد و هیچ لحنِ محترم و مهربانی او را دچارِ رقتِ قلب نکند، یکی را صدا می‌زد و پرونده را به دست‌اش می‌داد و به راهرویی هدایت‌اش می‌کرد که محلِ جمع‌شدنِ کسانی بود که داشت کم‌کم نوبت‌شان می‌شد و از جمعِ آن‌ها که در ازدحامِ نشیمن منتظر بودند، جدا می‌شدند. توالت آن گوشه‌یِ نشیمن بود، نزدیک به تلویزیون، جوری که اگر کسی می‌خواست دست‌شویی برود، همه او را می‌دیدند، بدونِ این که بشود ادعا کرد دارند از عمد آن که توالت می‌رود را با نگاه‌هاشان دنبال می‌کنند. خیلی صبر کردم که خلوت بشود بعد بروم، اما نشد. ضرباهنگِ پُر و خالی شدن‌اش ثابت و مداوم بود. شعر و ملودیِ یکی از نوحه‌هایِ محمود کریمی در سرم چرخید. اگر روزی قرار می‌شد، به فرضِ محال، سبک‌هایِ مداحی را دسته‌بندی کنم، حتماً او را در دسته‌یِ رمانتیک‌ها می‌گذاشتم و مثلاً جواد ذاکر را در دسته‌یِ سورئالیست‌ها (رویِ اسم‌گذاریِ دسته‌ها خیلی حساسیت ندارم. برایِ تقریبِ ذهن می‌گویم). من گاهی در جاهایِ شلوغ و درمانده، ملودیِ محزونِ رمانتیک‌ها را مرور می‌کردم و در جاهایِ آرام و کم‌سرعت سبکِ سورئالیست‌ها به گوش‌ام می‌خورد. اشک با اشک فرق دارد، خنده با خنده. گرم‌تر شدم. بالاخره تصمیم گرفتم اگر خالی شد، سریع بروم داخل‌اش. زمانِ مناسب آن موقعی بود که دقیقاً آن که تو بود قفل را می‌چرخاند و صدایِ باز شدنِ در سالن را متوجهِ خودش می‌کرد و معلوم می‌شد که قصدِ بیرون آمدن دارد. باید جوری تنظیم می‌کردم که او بیرون بیاید و هنوز چند قدمی دور نشده، من به نرمی از کنارش رد شوم و بخزم تو، تا هم کسی سریع نرود و اشغال‌اش نکند، و هم نگاه‌هایِ چرخنده در اتاق موضوعی غیر از من برای دنبال کردن داشته باشند. با تکیه بر جزئیاتِ همین برنامه رفتم تو. می‌دانستم نگاه‌ام کرده اند. تنظیمِ زمان برایِ مصون ماندن از نگاه‌ها ــ نگاهِ آن بیمارانِ در صف مانده ــ امیدِ باطلی بود که فایده‌اش فقط قوتِ قلب دادن به خودت است، نه تأثیری بر آن بیرون یا تغییری در شرایطِ واقعی. دیگر نخواستم به این موضوع فکر کنم. کج که نبودم. هرچند لازم نبود و همه می‌دانستند که این تو پُر است، اما قفلِ در را چرخاندم تا کسی نتواند از آن طرف بازش کند. صدایِ بلندی داد که مقصودِ خام و احتیاطِ شاید نالازم‌ام را به همه گوشزد می‌کرد. اما مطمئن نبودم که با چرخاندنِ قفل توانسته باشم از باز شدنِ در از بیرون جلوگیری کنم. شاید خراب بود. چند بار محکم قفل را با فشارِ بیشتری چرخاندم، اما دیگر تکان نخورد. ناخودآگاه دست‌ام به دستگیره رفت و تلاش کردم تا در آن وضعیت از قفل بودن‌اش مطمئن شوم. صدایِ بسیار بلند و مهیبی داد و زبانه‌ از کام‌اش بیرون آمد، اما چون در قفل بود، باز نشد. با فشارِ در زبانه را به جای‌اش برگرداندم. صدایِ تقِ مطلوبی داد. خجالت‌زده شدم. فکری که در سرم حمل می‌کردم ــ این که قفلِ بودنِ در را امتحان کنم تا از باز بودن‌اش غافل‌گیر نشوم ــ حالا در سرِ همه‌یِ آن بیمارانِ بی‌حوصله و رنجوری که در اتاقِ نشیمنِ یک مطب در خیابانِ هجدهمِ گاندی جمع شده بودند، طنین‌انداز شده بود، و من از انعکاسِ فکرم در سرِ آن‌ها شرمگین بودم. مشغولِ این‌ها بودم که گاهی تو را نمی‌بینند، اما فکرت از دیوارها و درها با وساطتِ کم‌ترین نشانه‌ها عبور می‌کند و در سرهایی که می‌توانند خود را جایِ تو بگذارند، نقش می‌بندد، که صدایِ هم‌همه‌ای در مطب شنیدم. سرِ نوبت دعوایِ مختصری شده بود. من راحت بیرون رفتم.

۱۴۰۰/۱۲/۲۵

بُغضی که قرار نیست که بره

 صداهایی که در رادیو مرز می‌شنوم همیشه برای من تخیل‌برانگیز و گیرا بوده اند. گاهی عمیقاً تعجب کرده ام که چطور آدم‌ها ــ خصوصاً آدم‌هایی که در اقلیت بوده اند و مرزی در زندگی، ناخواسته آن‌ها را از دیگران جدا کرده ــ این طور متنوع، پخته، و خیال‌انگیز می‌توانند خودشان و جهان را توصیف کنند؟ به چه نحوی می‌توان این گونه صاف و شفاف و مسلح به کلمات تجربه‌ی خود را تصویر کرد؟ من همیشه فکر می‌کنم هر نوع سخن گفتنِ گیرا و پخته‌ای، علاوه بر اراده به دیدن و گفتن، محصولِ معاشرت و هم‌نشینی با آن چیزی ست که به آن می‌پردازی. آدم‌هایی که در رادیو مرز حرف می‌زنند، تجربه‌یِ ملموس و مداومی از چیزی دارند که با تو به اشتراک می‌گذارند. من زیاد گریه نمی‌کنم. اصولاً فکر می‌کنم ــ جز در مواردی معدود که مثلِ زخم و بغض در من مانده ــ خیلی آدمِ منقلب‌شونده‌ای نیستم. اما با صداهایی که در شماره‌ی چهل‌امِ رادیو مرز شنیدم، گریه‌ام گرفت. گریه‌ای که وقتی خوب به آن فکر می‌کنم، روشنی و نور داشت و روان‌ام را تسکین داد. شنیدنِ این صداها به گمان‌ام همه‌ی ما را روشن‌تر می‌کند و این رمز و رازی ست که مرضیه، راویِ کم‌حرف و هدایت‌گرِ گفت‌وگو، هرچه جلوتر آمده، در آن به بلوغ و پختگیِ بیشتری رسیده و جز با تحسینِ زیاد نمی‌توانم از کنارش عبور کنم.

قسمتِ چهل‌ام رادیو مرز بخشی کوتاه از روایتِ بازماندگانِ کسانی ست که عقیده‌ای داشته اند و با ایستادگی بر سرِ آن عقیده از دنیا رفته اند. گفتارهای‌شان نور دارد و شنیدن‌اش روشن‌تان می‌کند.

۱۴۰۰/۱۲/۲۱

چین و تا

فامیلِ آقا پورمريدی بود و من که از همان ابتدا ژستِ تسلط به فضا و بحث را گرفته بودم ــ و از ابزارهایِ این ژست صدا زدنِ آدم‌ها به نام‌شان است ــ به اشتباه گفتم پورغلامی. بعد خودش اصلاح کرد. گفت پورمريدی هستم. من چند ثانیه‌ای داشتم به اشتباهی که کردم و جایگزینیِ غلام با مرید فکر می‌کردم. با این که هر دو فامیلی‌هایِ متداولی هستند، به شکلی عجیب و باورنکردنی، بارِ یک جور توهینِ ناخواسته را در اشتباه‌ام حس می‌کردم که حواس‌ام را پرت می‌کرد و داشت کلِ تمرکزم را تحتِ تأثیر قرار می‌داد. به رغمِ علاقه‌ام به بحث، شور و حرارتِ گفتار را از دست دادم. با لغزش‌ام انگار به جایی ناشناخته تبعید شدم و در ملاءِ عام از قلمرویی از روان‌ام پرده برداشتم که غلام و مرید را هم‌ارزِ هم و با بارِ تخفیفِ ناخواسته طبقه‌بندی کرده بود. لحظه‌ای بود که خواستم برایِ رهایی از بی‌تعادلیِ فضا، به اشتباه‌ام اشاره کنم و مثلاً عذرخواهی کنم و بگویم که نمی‌دانم چرا این جابه‌جاییِ واژه‌ها از من سر زد. اما هر جور بازگشتِ صریح به نفسِ این جابه‌جایی برایِ من خطرِ هوشیار کردنِ دیگرانی که احتمالاً درگیرِ ماجرا نشده بودند و گلاویز شدنِ ناخواسته با هم‌ارزی‌هایِ چسبنده را به دنبال داشت. احتیاط کردم. می‌خواستم همان جا با خودم این لحظه را واکاوی کنم، اما نمی‌شد. آن قدری ساکت بودم که متوجه شدم چند باری من را صدا زدند. بعد که برگشتم به جلسه، گفتم که احتمالاً میکروفن‌ام قطع بوده و یا شاید اینترنت‌ام ایراد داشته. از آن جا به بعد، هر بار دبیرِ جلسه با کسی تماس می‌گرفت و بنا می‌شد آقایِ پورمريدی با او صحبت کند، سریع خودش را معرفی می‌کرد و با چابکیِ لهجه و سبُکیِ لحنِ جنوبی‌ها گفت‌وگو را هدایت می‌کرد.