راهکارهای عملی برای خلق ِ اثر هنری
آمادگی ذهنی را دستِ کم نگیرید. اجازه بدهید تا خیلی راحت گول بخورید؛ آمادهی دیدنِ زیباییها شوید. دیدنِ زیباییها قدری افسونزدگی میخواهد؛ آنکه زیبا میبیند افسون-شده است. بگذارید افسون بشوید. مقاومت نکنید. بگذارید چشمانِ فریبا شما را بفریبند. درگیر ِ چیستیشان نشوید، تسلیمشان شوید.
پیشنهاد میکنم خود را در جریانِ زیبایی قرار دهید، آنچنانکه بدنتان را در جریانِ باد قرار میدهید (چه خوش گفته آنکه گفته؛ اِغتَنِموا بَرْد الرَبیع). پیشنهاد میکنم به مکانهایی بروید که سراغ ِ زیبایی را در آنجا میگیرند؛ موزهها، پارکها، سینماها، کتابفروشیها، مراکز خرید، تماشاخانهها، گالریها و مهمانیهای آنچنانی. پیشنهاد میکنم مثل مردم ِ عادی، بعدازظهرتان را در خیابان بگذرانید، خیابان، میانِ دختران و پسرانی که رنگ و لعاب یافتهاند و شوخ-و-شنگ چشم میچرانند و لذت میبرند. باز اگر هیچ کدام از این کارها از دستتان بر نمیآید، بهترین کتاب و زیباترین تعابیری را که میشناسید، مقابل ِ چشمانتان بگیرید. نخوانید، فقط مقابل چشمانتان بگیرید، انگار به خیابان رفتهاید و نظر-بازی میکنید - لحظهای نظر را میگیرید و لحظهای رها میکنید - اصلا چیزی را نمیخوانید. نباید هم بخوانید. با ذائقهی امروزین ِما، اثر هنری - آن زیبایی ِ ناب که در وجودتان خانه کرده - هرگز با خواندن، با درگیریِ عمیق با یک چیز (و بگذارید بگویم؛ با یکی شدن با یک چیز)، حاصل نمیشود. خود را رها کنید، شُل، حتی – تعمدا - نگاهتان را تیره و تار و چشمانتان را باریک کنید، محو ببینید، تاریک، تاریک، تاریکتر ... فضا را مهآلود کنید، پردهای از کدورتِ نگاهتان را روی واقعیتِ برهنهی بیرونی بکشید. بگذارید همهچیز، همهی چیزهای واقعی، محو و تیرهگون در مقابلتان بال و پر بگیرند. (اینکه عدهای برای خلق ِ آثار هنری از مخدّر و الکل استفاده میکنند، شاید برای آن باشد که رابطهی حس با واقعیت را به شیوهای جبری و دستوری سُست و لرزان کنند. شاید برای این باشد که خود را «بیمار» کنند. نگاهِ بیمارانه نگاه ِ هنرمندانه است. «چشم ِ بیمار» «چشم ِ هنرمند» است. بیمار میکنند تا همانقدر که جهانِ بیرونی واقعی است، مهآلودگی و منگی هم واقعی باشد، تا محو ببینند، تا واقعیت را پس بزنند. انگار تودهای سرطانی در مغز، جریانِ واقعی-دیدن را مختل کرده است.)
آن کتاب، همان که بهترین میدانیدش، همان که مقابل ِ چشمانتان گرفتهاید، آن منظره، همان که به سراغ ِ زیباییاش رفتهاید، یا آن تابلو، آن نمایش ِ زیبا که هیجانزدهتان میکند، مهیّاست. حالا لحظهای است که باید در میانِ گرد و غبار و مِهای که به هوا بلند کردهاید، زیبایی ِ پیشرویتان را بخوانید. نترسید! واقعیت را پس بزنید. لازم نیست همانی که «آنجا» نوشته، همانی که «او» خواسته، همانی که «انتظار»ش دارند را بخوانید. دست به تخیل بزنید، با تخیلتان بخوانید. زیباترین واژهها را، بهترین تصاویر که میشناسید را، در آن پردهی محوی که مقابل ِ چشمتان آویختهاید بگنجانید. نگاهتان را بر واقعیت تحمیل کنید. هنر یعنی همین؛ تحمیل ِ نگاه بر واقعیتی که زیبا انگاشته شده. خود را، هنرتان را، به جهانِ پیرامونی تحمیل کنید، و سعی کنید آنچه جاری میشود، آنچه از درونتان بیرون میریزد را جوری ثبت کنید. اگر نقاشاید با لکههای سریع ِ رنگ که همان لحظه میبینید و میفهمیدشان، اگر شاعر و نویسندهاید با جملاتی که همان لحظه خلق میکنید و میخوانیدشان، با تصاویر، با خطوط، با لکّهها، با کلمات، با یگانهترین و خالصترین چیزهایی که میدانید و میتوانید و شما و آنچه میبینید را بازگو میکنند. اصلا بیائید یک کار ِ دیگر بکنید. بیائید از خیر ِ ثبتِ جاودانه بگذرید. با خودتان صحبت کنید. به خودتان ببالید. با دوستی که کنارتان است حرف بزنید. فروتنانهترین اثر هنری همانی است که از خلالِ صحبتهای عامیانه و روزمره (با خود و دیگری) خلق میشود، دود میشود و به هوا میرود. این عملیترین راه برای خلق ِ زیبایی است، آن را از خود و دیگری دریغ نکنید.
---
توضیخاتِ مسخرهی اضافی:
در تاریخ ِ هنر، مکاتبی وجود دارند که واقعیت را عینا منتقل میکنند (ناتورالیسم ِ همبسته به عکاسی ِ واقعیتگرا از این دست است)، و مکاتبی هستند که با دهنکجی به واقعیت و دستکاریاش، آن را (واقعیت را) جور ِ دیگر میبینند و همان – جور ِ دیگر را – ثبت میکنند (هنر ِ مفهومی و انتزاعیبافیهای حول و حوش ِ آن از این دست است. نمونهی برزخی و بالندهاش نیز سورئالیسم است). اما شما اصلا لازم نیست وابسته به مکتبی باشید تا هنرمند باشید. برای هنرمند بودن اندکی توجه به خود لازم است و اندکی ممارست. به این «اندک» هرچه بیافزایید بر قدر ِ خود افزودهاید. حوصله کنید.
۱۳۸۵/۶/۳
۱۳۸۵/۶/۱
Modern Talking
گاهِ سخن گفتن با تو به قرنها قبل باز میگردم، به سدههای پیشین. زبانِ انسانهایی را برمیگیرم که بارها از زمانشان گذشته است و کلامشان در هزارتوی تاریخ، پختگی ِ شور ِ بسیار و شعور ِ نامشهودِ احساس را لابلای خود پیچیده است.
گاهِ سخن گفتن با تو، واژهها را از اعماق ِ میراثم، از سنگوارههای زبانِ اجدادم، استخدام میکنم، خوشتراش و برازنده، نظم ِ ماورائیشان را، که همچون خاک و غبار بر چهرهشان نشسته، فوت میکنم و تصویری از آنچه میجویمات در الفبای قدیمیاش مییابم.
به قرنِ شش هجری سرک میکشم. مجنون میشوم ... نه، مجنون نیستم، دو قرنی زیاد رفتهام، رند و خراباتیام، آس و پاس و نظر-باز. به بازیِ نظرت، در کلام ِ تاریخ مشغولم.
به تو که میاندیشم فیلام یادِ هندوستان میکند، هندوستانِ من قرنِ هفتم هجری است، بر تارُکِ سپیدهدمانِ طلوع ِ غارت، آنجا که دژخیم ِ مغول شمشیر میگرداند، این منم که در برابر ِ شمشیرت - چشم ِ خونریز سپر میکنم.
آه که این حرفها –امروز- زمخت و شاعرانهاند، و تو این همه لطیف و حقیقی.
به تو که میاندیشم، روزگار ِ من سپری شده است، باطنام پیرمردی میشود که به ورد و جادو، از هزارههای قبل احضارش کردهاند و حقیقتِ خود را در او میجویند؛ و اوست فرزانهای فاشگو، که فاشگوییاش به شکل ِ ترکیباتی نا-گرفته، در وجودِ امروزین و حقیقی ِ تو میچسبد.
من این تصویر را بیشتر دوست دارم (بیشتر گویای حالِ من است)؛ کودکی کوچک و نارُسته، که شوخ و دیگرآزار به تو که میرسد، زبانش از شدتِ هیجان میگیرد، زبان که بگیرد، وقتِ شاعر شدن است.
گاهِ سخن گفتن با تو، واژهها را از اعماق ِ میراثم، از سنگوارههای زبانِ اجدادم، استخدام میکنم، خوشتراش و برازنده، نظم ِ ماورائیشان را، که همچون خاک و غبار بر چهرهشان نشسته، فوت میکنم و تصویری از آنچه میجویمات در الفبای قدیمیاش مییابم.
به قرنِ شش هجری سرک میکشم. مجنون میشوم ... نه، مجنون نیستم، دو قرنی زیاد رفتهام، رند و خراباتیام، آس و پاس و نظر-باز. به بازیِ نظرت، در کلام ِ تاریخ مشغولم.
به تو که میاندیشم فیلام یادِ هندوستان میکند، هندوستانِ من قرنِ هفتم هجری است، بر تارُکِ سپیدهدمانِ طلوع ِ غارت، آنجا که دژخیم ِ مغول شمشیر میگرداند، این منم که در برابر ِ شمشیرت - چشم ِ خونریز سپر میکنم.
آه که این حرفها –امروز- زمخت و شاعرانهاند، و تو این همه لطیف و حقیقی.
به تو که میاندیشم، روزگار ِ من سپری شده است، باطنام پیرمردی میشود که به ورد و جادو، از هزارههای قبل احضارش کردهاند و حقیقتِ خود را در او میجویند؛ و اوست فرزانهای فاشگو، که فاشگوییاش به شکل ِ ترکیباتی نا-گرفته، در وجودِ امروزین و حقیقی ِ تو میچسبد.
من این تصویر را بیشتر دوست دارم (بیشتر گویای حالِ من است)؛ کودکی کوچک و نارُسته، که شوخ و دیگرآزار به تو که میرسد، زبانش از شدتِ هیجان میگیرد، زبان که بگیرد، وقتِ شاعر شدن است.
۱۳۸۵/۵/۱۶
اتاق ِ غار
(1) میلی قوی هست، که من را به جمعآوریِ چیزهایی میکشاند که خیلی وقتها از داشتنشان پیش ِ خودم خجالت میکشم. مثل ِ افسونزدهها، خواهش ِ تصاحبشان در وجودم زبانه میکشد و نگاه از داشتنشان برنمیدارم. منظورم کلکسیونی از کتابها و مجلات و نوارها و ... است، که پیش ِ من جمع شدهاند و فضای پیرامونم را به معبدی یگانه از «چیزها» مبدّل کردهاند. هرگز از اینکه دارمشان معذب نبودهام، اما از نداشتنشان چرا. «چیزها» باید دمپرم باشند، باید مانندِ ستارههای مرئی ِ آسمان در اطرافم بدرخشند، و من را از حضور ِ خودشان دلگرم کنند، تا تنهایی و گمشدگیام کمتر به چشم بیاید. مثل ِ دیوارهای محافظ مرا در برمیگیرند، تا از طغیان و فروپاشی نگهام دارند. من به معبدِ تنهاییام، به مسیر ِ ارتباطم با جهان پا میگذارم، وقتی به اتاقم وصل میشوم. اتاقم جایی است که اشیاء را در آن به ترتیب چیدهام تا از نظم ِ حضورشان حواسم پرت شود، تا احساس بودن بکنم؛ حس ِ بودن، نوعی حواسپرتی است.
(2) بزرگترین و بهترین مجموعههای عالم هم مجموعهی من نمیشود. هیچجا کتابها را آنجور که من چیدهام، با ذوق و تردید نچیدهاند. هرجای دیگری که سراغ بگیرم، یا کتابهایش از مالِ من بیشتر است یا کمتر. «تکتکِ» عناصرش مرا بازنده میکند. انگار به بازیِ ناخواستهای وارد شدهام؛ بازیِ کلکسیونرها. من در همهی بازیهای ناخواسته از پیش بازندهام، ولی آرامشی عجیب دارم، که به من مژدهی داشتن ِ چیزی یکه و یگانه میدهد؛ از دست دادنِ آنچه من دارم، آسانتر از آنی است که حتی فکرش را بکنند.
من ناچارم که از معبدم دل بکنم، حقیقتِ نیستی را زیر دندانهایم بسایم و عذابِ نداشتن را یکسره سر بکشم. به بارگاهِ کلکسیونرها که میروم، انگار پا به زندگی میگذارم، به هیجانِ زیستن پیوند میخورم. راضیام میکند اما خوشحالم نه. غم و اندوهِ پس از ماجرا من را به سمتِ فکری ممتد میسُراند؛
- وای! چقدر کلکسیونتان، شبیه شماست! چقدر بزرگ و فریبنده است! راستراستی همهی اینها مالِ خودتان است؟ خودتان همه را جمع کردهاید؟ ببینم، همهی این کتابها را خواندهاید؟ یا مثلا همهی این صفحهها را گوش دادهاید؟ چه آدم بزرگی! چه انسانِ بیهمتایی!
(3) گاهی اوقات برای چیزهای دور و برم فایدهی عملی دست و پا میکنم. به این ترتیب لابد اطرافم باید پُر از ابزارهای گوناگون باشد که حضورشان مفید است و کارم را راه میاندازد. اما جالب است که اینطور نیست. خیلی وقتها دور و برم پُر است از چیزهایی که به واسطهشان قصد دارم خودم را بیان کنم، زبانِ مناند. مثل ِ سیگار کشیدنِ دخترکان - نوعی آرایش است اضافه به آرایشهای دیگرشان - یکجور سبکِ بیانی. این هم یک فایدهی عملی است البته، اما خُب، که چی؟ من برای اینکه خودم را شرح بدهم چرا باید زندگیام را مملو از اشیاء بکنم؟ از تابلوهای نقاشی، از نوشتههای پراکنده (اینجا یا جاهای دیگر)، از ساز، لباس، کتاب، نوار ... با ضرب و زور غار ِ تنهاییام را بزک میکنم، تا بعدها کسی که به آن راه میدهم را غلغلک بدهم، و در زوایای گوناگونش گیر بیاندازم.
– ایست! دستها بالا! این منم. نه نه نه! این کاملا من نیستم، اصلا بگو ببینم من کیام؟ هان؟ زود باش!
[با لبخندی رذیلانه، و با صدایی نجواگون بخوانید:] با تلاشی خودخواهانه، به شیوهای متواضع خود را در ذهنها تکثیر میکنم، خود را جاودانه میکنم.
درست مانندِ یک معبد، مانندِ یک مسجد، درست مثل ِ کعبه (همین تأثیر را رویتان نمیگذراد؟ خلع سلاح نمیشوید؟). به نویسندهای شبیه میشوم که به بیسوادها سواد یاد میدهد تا برای آثارش خواننده دست و پا کند. «سلام، امروز نوشتهی شما را خواندم، و اقعا عالی بود، امیدوارم در بهشت رستگار شوید.»
خُب لابد، راه را اشتباه رفتهام. سرتاسر ِ عمر راه را اشتباه رفتهام که حالا باید از بهشت سر در بیاورم! اشتباه رفتن، همهی راه است. عوضیها فکر میکنند حالِ عادیِ زندگی، درست رفتن است! تباهی دارد از سر و کولم بالا میرود. در ِ معبدم را میبندم، و قبل از آنکه خلوتش آلوده شود آن را میسوزانم (یک جور ِ جالبی نیست میشوم)؛ همیشه معبدِ سوخته (دایناسورهایی که نسلشان منقرض شده/اشیائی که نیست و نابود شدهاند) بقایای جالبی برای باستانشناسان به جا گذاشته است. خدا هم اگر بود همین کار را میکرد، نسل خود را منقرض میکرد تا به دایناسورها بپیوندد؛ با چراغ در روز روشن به دنبالش میگشتند.
(2) بزرگترین و بهترین مجموعههای عالم هم مجموعهی من نمیشود. هیچجا کتابها را آنجور که من چیدهام، با ذوق و تردید نچیدهاند. هرجای دیگری که سراغ بگیرم، یا کتابهایش از مالِ من بیشتر است یا کمتر. «تکتکِ» عناصرش مرا بازنده میکند. انگار به بازیِ ناخواستهای وارد شدهام؛ بازیِ کلکسیونرها. من در همهی بازیهای ناخواسته از پیش بازندهام، ولی آرامشی عجیب دارم، که به من مژدهی داشتن ِ چیزی یکه و یگانه میدهد؛ از دست دادنِ آنچه من دارم، آسانتر از آنی است که حتی فکرش را بکنند.
من ناچارم که از معبدم دل بکنم، حقیقتِ نیستی را زیر دندانهایم بسایم و عذابِ نداشتن را یکسره سر بکشم. به بارگاهِ کلکسیونرها که میروم، انگار پا به زندگی میگذارم، به هیجانِ زیستن پیوند میخورم. راضیام میکند اما خوشحالم نه. غم و اندوهِ پس از ماجرا من را به سمتِ فکری ممتد میسُراند؛
- وای! چقدر کلکسیونتان، شبیه شماست! چقدر بزرگ و فریبنده است! راستراستی همهی اینها مالِ خودتان است؟ خودتان همه را جمع کردهاید؟ ببینم، همهی این کتابها را خواندهاید؟ یا مثلا همهی این صفحهها را گوش دادهاید؟ چه آدم بزرگی! چه انسانِ بیهمتایی!
(3) گاهی اوقات برای چیزهای دور و برم فایدهی عملی دست و پا میکنم. به این ترتیب لابد اطرافم باید پُر از ابزارهای گوناگون باشد که حضورشان مفید است و کارم را راه میاندازد. اما جالب است که اینطور نیست. خیلی وقتها دور و برم پُر است از چیزهایی که به واسطهشان قصد دارم خودم را بیان کنم، زبانِ مناند. مثل ِ سیگار کشیدنِ دخترکان - نوعی آرایش است اضافه به آرایشهای دیگرشان - یکجور سبکِ بیانی. این هم یک فایدهی عملی است البته، اما خُب، که چی؟ من برای اینکه خودم را شرح بدهم چرا باید زندگیام را مملو از اشیاء بکنم؟ از تابلوهای نقاشی، از نوشتههای پراکنده (اینجا یا جاهای دیگر)، از ساز، لباس، کتاب، نوار ... با ضرب و زور غار ِ تنهاییام را بزک میکنم، تا بعدها کسی که به آن راه میدهم را غلغلک بدهم، و در زوایای گوناگونش گیر بیاندازم.
– ایست! دستها بالا! این منم. نه نه نه! این کاملا من نیستم، اصلا بگو ببینم من کیام؟ هان؟ زود باش!
[با لبخندی رذیلانه، و با صدایی نجواگون بخوانید:] با تلاشی خودخواهانه، به شیوهای متواضع خود را در ذهنها تکثیر میکنم، خود را جاودانه میکنم.
درست مانندِ یک معبد، مانندِ یک مسجد، درست مثل ِ کعبه (همین تأثیر را رویتان نمیگذراد؟ خلع سلاح نمیشوید؟). به نویسندهای شبیه میشوم که به بیسوادها سواد یاد میدهد تا برای آثارش خواننده دست و پا کند. «سلام، امروز نوشتهی شما را خواندم، و اقعا عالی بود، امیدوارم در بهشت رستگار شوید.»
خُب لابد، راه را اشتباه رفتهام. سرتاسر ِ عمر راه را اشتباه رفتهام که حالا باید از بهشت سر در بیاورم! اشتباه رفتن، همهی راه است. عوضیها فکر میکنند حالِ عادیِ زندگی، درست رفتن است! تباهی دارد از سر و کولم بالا میرود. در ِ معبدم را میبندم، و قبل از آنکه خلوتش آلوده شود آن را میسوزانم (یک جور ِ جالبی نیست میشوم)؛ همیشه معبدِ سوخته (دایناسورهایی که نسلشان منقرض شده/اشیائی که نیست و نابود شدهاند) بقایای جالبی برای باستانشناسان به جا گذاشته است. خدا هم اگر بود همین کار را میکرد، نسل خود را منقرض میکرد تا به دایناسورها بپیوندد؛ با چراغ در روز روشن به دنبالش میگشتند.
۱۳۸۵/۵/۱۵
فلسفه به زبانِ ساده
مولانا، تو کتابِ «فیه ما فیه» میگه:
«آدمی را خیالِ هرچیز با آن چیز میبرد؛ خیالِ باغ به باغ میبرد و خیالِ دُکان به دُکان. اما در این خیالات تزویر پنهان است. نمیبینی که فلان جایگاه میروی پشیمان میشوی و میگویی؛ «پنداشتم که خیر باشد، آن خود نبود»؟ پس این خیالات بر مثالْ چادرند، و در چادر کسی پنهان است. هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایندْ بیچادر ِ خیال، قیامت باشد. آنجا که حال چنین شود، پشیمانی نماند. هر حقیقت که تو را جذب میکند، چیز ِ دیگر غیر ِ آن نباشد؛ همان حقیقت باشد که تو را جذب کرد: «یوم تُبلَی السَرائِر.» چه جای این است که میگوییم؟ در حقیقت کِشنده (جذبکننده) یک است، اما متعدد مینماید. نمیبینی که آدمی را صد چیز آرزوست گوناگون؟ میگوید: تُتْماج (آش دوغ) خواهم، بورک (آش ماست) خواهم، حلوا خواهم، قلیه (خوراکِ گوشت بریان) خواهم، میوه خواهم، خرما خواهم. این اعداد مینماید و به گفت میآورد، اما اصلش یکی است: اصلش گرسنگی است، و آن یکی است. نمیبینی چون از یک چیز سیر شد، میگوید هیچ از اینها نمیباید؟ پس معلوم شد که ده و صد نبود، بلکه یک بود. »
***
• خوانندهی عزیز، از شما دعوت میشه که در بازخوانی ِ متن ِ بالا، یه بار هم از معادلهای فلسفی ِ زیر استفاده کنید:
- خیال = ذهنیت (subjectivity)
- تزویر = مکر عقل / فریبِ نهفته در ذهنیت
- پشیمانی = بیگانگی (alienation) : پشیمان = بیگانه
- چادر = نقص عقل / حجاب / عامل ِ جدایی ِ ذهن و عین / عامل ِ تقویتِ تخیّل و وَهم
- قیامت = پایانِ تاریخ / زمانِ یگانگی ِ عین و ذهن (وحدتِ سوژه-ابژه)
- اصل = وجود / محتوا
- گرسنگی = عامل ِ تکثّر / نماد نقصپذیری
- سیری = عامل ِ وحدتبخش / نمادِ کمالپذیری
***
- (کاملا بیربط:) اگه ممکنه میشه یکی به من بگه چرا این فیلم ِ مزخرفِ «آتش بس» رو از پردههای سینما بر نمیدارن؟
«آدمی را خیالِ هرچیز با آن چیز میبرد؛ خیالِ باغ به باغ میبرد و خیالِ دُکان به دُکان. اما در این خیالات تزویر پنهان است. نمیبینی که فلان جایگاه میروی پشیمان میشوی و میگویی؛ «پنداشتم که خیر باشد، آن خود نبود»؟ پس این خیالات بر مثالْ چادرند، و در چادر کسی پنهان است. هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایندْ بیچادر ِ خیال، قیامت باشد. آنجا که حال چنین شود، پشیمانی نماند. هر حقیقت که تو را جذب میکند، چیز ِ دیگر غیر ِ آن نباشد؛ همان حقیقت باشد که تو را جذب کرد: «یوم تُبلَی السَرائِر.» چه جای این است که میگوییم؟ در حقیقت کِشنده (جذبکننده) یک است، اما متعدد مینماید. نمیبینی که آدمی را صد چیز آرزوست گوناگون؟ میگوید: تُتْماج (آش دوغ) خواهم، بورک (آش ماست) خواهم، حلوا خواهم، قلیه (خوراکِ گوشت بریان) خواهم، میوه خواهم، خرما خواهم. این اعداد مینماید و به گفت میآورد، اما اصلش یکی است: اصلش گرسنگی است، و آن یکی است. نمیبینی چون از یک چیز سیر شد، میگوید هیچ از اینها نمیباید؟ پس معلوم شد که ده و صد نبود، بلکه یک بود. »
***
• خوانندهی عزیز، از شما دعوت میشه که در بازخوانی ِ متن ِ بالا، یه بار هم از معادلهای فلسفی ِ زیر استفاده کنید:
- خیال = ذهنیت (subjectivity)
- تزویر = مکر عقل / فریبِ نهفته در ذهنیت
- پشیمانی = بیگانگی (alienation) : پشیمان = بیگانه
- چادر = نقص عقل / حجاب / عامل ِ جدایی ِ ذهن و عین / عامل ِ تقویتِ تخیّل و وَهم
- قیامت = پایانِ تاریخ / زمانِ یگانگی ِ عین و ذهن (وحدتِ سوژه-ابژه)
- اصل = وجود / محتوا
- گرسنگی = عامل ِ تکثّر / نماد نقصپذیری
- سیری = عامل ِ وحدتبخش / نمادِ کمالپذیری
***
- (کاملا بیربط:) اگه ممکنه میشه یکی به من بگه چرا این فیلم ِ مزخرفِ «آتش بس» رو از پردههای سینما بر نمیدارن؟
اشتراک در:
پستها (Atom)