۱۳۸۶/۴/۹

گدای ِ خیابان ِ گلبرگ

"آن که مقیّد به آدابِ معاشرت و مخالفِ دروغ گفتن است،
مانندِ کسی است که از مُد پیروی می‌کند، اما جلیقه نمی‌پوشد."
والتر بنیامین

کلمات برایِ او خیلی جدّی اَند. هر وقت احتیاج پیدا می‌کند که کلمات را برایِ بیانِ دقیق ِ ایده‌ها و احساسات‌اش به خدمت بگیرد، وسواس ِ زیادی در انتخابِ لغات و کنار ِ هم نشاندن‌شان به کار می‌اندازد. این‌ها همگی البته تلاشی ست ناموفق. کمتر پیش می‌آید که او بتواند حس کند که کلام‌اش تأثیر ِ واقعی ِ خودش را گذاشته و مخاطب‌اش را متوجهِ وضعیتِ فکری‌اش کرده (به شرطی که فکر کنیم موفقیت همان برانگیختن ِ دیگری است). اما زمانی که موفق می‌شود و در مخاطب تأثیری عمیق می‌گذارد، شک می‌کند که نکند نه به خاطر ِ غنایِ افکارش، بلکه به دلیل ِ جلوه‌یِ تلاش ِ معصومانه‌اش در به کارگیریِ کلمات، مستحق ِ توجه و تصدیق تشخیص داده شده. اینجا ست که هم از معصومیت فرار می‌کند و هم از استحقاق ِ چیزی را داشتن. اینجا ست که سعی می‌کند مقادیر ِ قابل ِ توجهی بی‌مبالاتی و کثیف‌کاری، که اصلاً در قاموس‌اش جایی ندارد، واردِ بازی کند، تا اتهام ِ عصمت را از دامن‌اش بپیراید. و هم اینجا ست که او بیشتر و بیشتر در باتلاق ِ عصمت فرو می‌رود؛ یعنی درست زمانی که فکر کرده حرف‌اش را خوب زده و دارد با دست گرد و خاک‌هایِ بدفهمی را از رویِ پیکره‌یِ تراش‌خورده‌یِ فهم ِ دیگران پاک می‌کند. دست می‌کند در جیب‌اش، یک سکه‌یِ پنج تومانی درمی‌آورد و مانندِ شوالیه‌ها و جنگجوهایِ پُرافتخار، کنار ِ خیابان زانو می‌زند، سکه را مقابل ِ خود، کفِ دست می‌گیرد و در حالی که دارد به تک‌تکِ رهگذران احترام می‌گذارد، رویِ سنگ‌هایِ خیابان می‌نویسد؛ «نشناسندت بهتر است از اینکه متجاوزانه فکر کنند که خوب تو را درک کرده‌اند.»

۱۳۸۶/۳/۳۱

چندین برگ یادداشتِ پراکنده از او دارم که هر وقت حوصله‌ام سر برود به‌شان سر می‌زنم. یادداشت‌هایی که تا حالا چندین بار خوانده‌ام‌شان، اما گذشتِ زمان و رجوع ِ دوباره‌یِ تفنّنی، گاهی از آن‌ها چیزهایِ عجیب و زنده‌ای پدید می‌آورد. اغلبِ یادداشت‌ها با متانت و بازی‌هایِ نوشتاری شروع می‌شوند و به پختگی و سرزندگی و عجله برایِ بیانِ مطلب ختم. اغلب خوش‌خط شروع می‌شوند و رفته‌رفته سرعت در بیانِ مطلب به دقت در ترسیم ِ حروف می‌چربد. حدس می‌زنم که زمانِ فراغت، که قلم و کاغذی به هم رسانده، بازی-بازی خواسته چیزی بگوید، اما کارش به بیانِ دقایق کشیده. و من در میانِ خطوط، مثل ِ مسافری اَم که از شهرهایِ باستانی دیدن می‌کند، هر بار، بار ِ قبل به تصویری دور در عکس‌ها و نوشته‌هایِ دیگران تبدیل می‌شود، و انگار این اولین نوبتی است که تن‌ام کوچه‌هایِ این شهر را پیاده و کنجکاو و از سر ِ دیدنِ واقعی سیر می‌کند. با اینکه می‌توانم خطِ بعد را حدس بزنم، با اینکه منطق ِ نوشته را خوب بلد اَم، با اینکه حتّا بویِ کاغذش برایم آشنا و دوست‌داشتنی ست، ولی هر بار که از اول شروع می‌کنم، انگار واقعاً از اول شروع کرده باشم. اما این بار، برای اولین دفعه، تجربه‌ای جدید داشتم. با مداد و کاغذ خواستم عین ِ همان نوشته‌ها را رونویسی کنم. خواستم دست‌خط همان باشد، و فاصله‌یِ خطوط و تاخوردگی ِ کاغذ و سوراخ ِ بامزه‌ای که رویِ این نسخه‌یِ منتخبِ من برای بازنویسی جا خوش کرده، خواستم همه را همان‌طور از آب در بیاورم. برای این کار به مهارت‌هایِ گوناگونی احتیاج است؛ یک استادِ مشابه‌ساز ِ ماهر، معمولا چندین و چند هنر ِ مختلف را فوتِ آب است. مثلا من واقعا با درآوردنِ آن سوراخ مشکل داشتم. سوراخی که لبه‌هایِ قهوه‌ای و نیم‌سوخته‌اش کار را برای مشابه‌سازی مشکل می‌کرد. اشتباهِ من این بود که اول شروع به کپی‌برداری از متن کرده بودم و بعد سعی داشتم خطوطِ تاخوردگی و آن سوراخ را شبیه‌سازی کنم. حالا اگر تلاشم برایِ شبیه کردنِ سوراخ به نتیجه نمی‌رسید مجبور می‌شدم کار را کنار بگذارم. اما خُب، فهمیدم که در کارم باید اول محیط و زمینه‌یِ کاغذها را به تناسب مرتب کنم و بعد بروم سراغ ِ ترسیم و طراحی ِ نوشته‌ها. تقریبا رویِ 10 ورق ِ متفاوت آزمایش کردم. سوراخ ِ سوخته‌یِ هیچ‌کدام شبیه درنمی‌آمد. اما در این بین داستان‌هایِ زیادی به کلّه‌ام می‌زد، و مهارت‌هایِ تازه‌تری پیدا می‌کردم. سوراخ فُرمی عجیب و غیرهندسی داشت، و همین‌کار را برایِ من ِ شبیه‌ساز دشوار می‌کرد. از طرفی همه‌یِ آن اتفاقاتِ عجیب و ناهندسی در محوطه‌ای بسیار کوچک و جمع-و-جور رُخ داده بود. به نظرم رسید با کاغذِ متفاوتی روبرو هستم، که نشانه‌هایِ متفاوتی رویش نقش بسته. متن را دوباره از اول خواندم. در بازنویسی ِ اخیر متوجه شده بودم که می‌شود بین ِ ساختار ِ جملات و تعبیراتی که اولِ کاغذ بود و آن‌هایی که در قسمتِ پایین ِ کاغذ جا داشت، مشابهت‌هایی دید. انگار که نویسنده یادش رفته این حرف‌ها را قبلا درستْ چند خط بالاتر، جور ِ دیگری زده و داشت دوباره آن پایین می‌زد، و انگار من، تا قبل از بازنویسی از این ماجرا مطلع نبودم. این را هم فهمیدم که چیزهایی که من کپی کرده بودم تا اندازه‌ای پُررنگ‌تر شده بود و فکر کردم این وضوح ِ رنگی شاید ربطی داشته باشد به وضوح ِ محتوایی که سر-و-کله‌اش تازه پیدا شده بود. پس تصمیم گرفتم دوباره، و پُررنگ‌تر نوشته را بازنویسی کنم. یکی از آن کاغذهایی که رویش سوراخ ِ نیم‌سوخته را شبیه‌سازی کرده بودم برداشتم و مشغولِ طراحی و تقلید شدم. عجیب بود، چون سه بار جمله‌یِ «دوست‌اش دارم» در صفحه تواتر داشت و من فقط همان بار ِ اول را جدّی خوانده بودم. و این اتفاق، که حالا دیگر برایم کاملا فرخنده بود، در سه گوشه‌یِ متفاوت از کاغذ، سه رویدادِ روحی ِ غیرتکراری و البته خوشایند را در ذهنم تداعی می‌کرد. نقطه‌ی پایانِ بندِ آخر را با فشار هرچه تمام‌تر که گذاشتم، تازه فهمیدم که چقدر نویسنده‌یِ آن سطور را دوست دارم.

۱۳۸۶/۳/۲۸

هزارتویِ خواب و مطلبِ من در کنار چندین نوشتهی بسیار خوبِ دیگر.

۱۳۸۶/۳/۲۴

برهنگی

چشم میگرداند و میگردد تا ببیند از نظر ِ معشوقاش در او چه نقطهیِ جذابِ نمایانی هست (نشانهیِ جذابیتاش کجا بیرون زده است؟)، سرسختانه همان را حذف میکند و به جنگِ آن نقطه میرود تا بیازماید باز هم خواستنی هست یا نه. معادلهیِ عجیبی شکل میگیرد. اگر باز هم خواستنی بود که خرم و خوش به حذفِ خود ادامه میدهد، اما اگر دیگر موردِ توجه قرار نگرفت، محض ِ خودارضایی، در حالی که دارد رخت و لباسی که از تن درآورده را دوباره به تن میکند، سطحی بودنِ معشوق را یادآور میشود و با حالتی پُرتوقع و حسرتبار میگوید؛ «ابله! آنچه هستم بسیار دوستداشتنیتر است از آنچه مینمایم.» اما این دروغ ِ بزرگی است که خودش هم به سختی باور میکند.

۱۳۸۶/۳/۲۲

مُدل‌اش را اگر بخواهم توضیخ بدهم، خُب، کج و کمی هم تلخ (این دو تا کلمه به خوبی می‌تواند او را در ذهن ِ شما تداعی کند). اما آن جنبه‌ای که من اصرار دارم روی‌اش توقف کنید و حسابی درگیرش شوید، آن است که این آدم اصرار ِ عجیبی دارد که علمی به نظر برسد. می‌دانم این هم خودش یک مدل است و شما هم خوب ازش سر درمی‌آورید، ولی مسئله این‌جا ست که او نوع ِ خاصی از علم-اِصراران است. یعنی چه عرض کنم! از آن‌هاش که لج ِ من را در می‌آورند، از آن‌هاش که ژست و فیگور زیاد بلد اَند و دوزار که به‌شان شک می‌کنی از دستِ خودت شاکی می‌شوی که بی‌جنبه ای و حالِ دیدنِ یک آدم ِ موفق ِ واقعا-علمی را نداری و از سر ِ حسادت و بدطینتی به در-و-دیوار گیر می‌دهی، و بعد باز برمیگردی و از-خر ِ-شیطان-پیاده-نشده، دوباره به علمی بودنِ این یارو شک میکنی و این بار زخمیتر از همیشه، احساست را دستمایهیِ دروننگریات میکنی و الخ ... بعله! خوب فهمیده‌اید، او از این دست آدم‌ها ست. بعد هم که در این دور-و-زمانه (و اصلا الان دلم خواست بگویم تو همه‌یِ دور-و-زمانه‌ها)، هر کس کمی معقول، ادعایِ چیزی را داشته باشد، سیندرلا و آناستازیا و دِرزیلا کم نیستند که بروند و تویِ بازی‌اش شرکت کنند و مثل ِ خودش یه‌وَری و کج، عقل از سر ِ من بپرانند و «من هم بازی - من هم بازی»کُنان راهِ معقولیت پیش گیرند و آه از نهاد و دود از گوش‌ام درآورند که؛ «البته، خودتان می‌دانید! سیستم ِ نظریه‌سازیِ لاپلامِنتوز، اساسا با آزمایش رویِ موش‌ها توانسته عدم ِ وجودِ خدا را تا فقط 300 سالِ دیگر تضمین کند، و این سیستم هنوز نیازمندِ بالا بردنِ دقت است.» و ما را می‌گویی، باز ویرمان می‌گیرد که «نه! هر که را می‌خواهید این وسط وکیل، ما کلا سر ِ کار ایم یا آن‌ها؟» و اگر بخواهیم یک کَمی خوب و معقول و دور از حاشیه، صاف و پوست‌کنده، یک تحلیل ِ منطقی از این شرایطِ واقعا گندیده ارائه بدهیم، یک بخش از وجدانِ بی‌پدر ِ خودمان، سریع دست به دامن ِ روح ِ زمانه و نظریه‌یِ نسبیتی می‌شود که حتّا ننه‌یِ حاج‌اصغر هم امروزه خوب در آن کارکُشته است، و وقتی این شاخه‌یِ پاراسمپاتیکِ درون‌مان اَه-و-اوه‌اش بالا می‌گیرد و ماجرایِ فهمیدن را در هر حالتی، به خودمان برگردانده و به حال-و-حولمان ربط می‌دهد، باور بفرمایید چاره‌ای نمی‌ماند جز این‌که هوس ِ یک فقره مشتِ محکم بکنیم که راست بخورد وسطِ ملاج‌مان و تصادفا همه‌یِ این بساطِ گندیده را لااقل آن تویِ مخ ِ گندگرفته‌یِ ما به هم بپیچد و این‌طوری تقاص ِ یک مجموعه-فکر را فقط با یک مُشت بدهیم، و صاف و پوست‌کنده، زل‌زده به چشم و بی‌خیالِ تمام ِ اَداهایِ اصولی ِ عالم، فقط بتوانیم بگوییم؛ «خفه شو!»

سالیانِ سال باید بگذرد تا وقتی رنگریزههایِ احساس لایههایِ عمیقتر ِ وجود را فراگرفت، بدونِ درنگ، دروننگریِ بیرنگ‌‌ات را پیدا کنی، یا بتوانی همه‌یِ آن لایه‌هایِ رنگین را با خنده‌ای بی‌خیال یا گریهای گسسته از زمینه، بیرون بریزی.

۱۳۸۶/۳/۱۸

نوعی آگاهی، نوعی انتظار، نوعی مترصّدِ تأثیر ِ چیزی بودن، تمام ِ تأثیر ِ آن چیز را خنثی میکند، درست، اما ما هنوز نمیدانیم سهم ِ گرسنگی در این بین چقدر است.