به بهانهی این لیست افتخارات
1. فرض کنیم وبلاگستان اجتماع ِ کوچک و تازهپایی از آدمها باشد.
2. اجتماع ِ وبلاگی ِ آدمها این قابلیت را دارد که کوچکترین وقایع و اتفاقاتش را از همان ابتدا ثبت و نگهداری کند. به همین دلیل مطالعهاشْ سهلتر و تاریخاشْ معتبرتر است.
3. اِعمالِ قدرتها، مقاومتها، دستهبندیها، پاداشها، مجازاتها، مراسم و تشریفات، آداب و رسوم و ... (همهی آن چیزهایی که در دنیای واقعی وجود دارند و چارچوب و ساختار ِ رفتاریِ آدمها را شکل میدهند) همه را میشود در اجتماع ِ وبلاگها هم دید؛ وبلاگها از دستِ هم ناراحت میشوند، همدیگر را مسخره میکنند، از هم تعریف میکنند، به هم لینک میدهند، برای دیگران تبلیغ میکنند، جایزه میدهند، سالگردها، تولدها، ایام ِ ویژه را به خاطر میسپرند و برجسته میکنند ... خلاصه؛ چیزی را مهم، و چیزی را بیارزش و کمقدر جلوه میدهند.
4. بگذارید فرضیهای دیگر، فرضیهای که اندکی نیاز به حس کردن و تأئیدِ درونی دارد را مطرح کنیم؛
زبانِ طنز، نوع ِ بیآزار و دوستداشتنی ِ آن نوع مسخره کردنی است که اگر به شکل ِ عریان و آشکار ظاهر شود، زهرآگین و تلخ به نظر میرسد. در جامعه، هیچ چیز به شکل و شمایل عریانْ اجازهی ظهور نمییابد، همهچیز میبایست ابتدا تصفیه شود، جامعهپذیر شود، فرهیخته و پالوده شود، و پس از آنْ میانِ دیگران ظاهر گردد.
مثلا اگر از دستِ کسی ناراحت و عصبانی هستی و رفتارش به نظرت مسخره و پرت-و-پلا میرسد، خیلی «جواد» (از-مُد-افتاده) و ضایع است که همینطور ساده و «مردانه» مقابلش بایستی و رو-در-رو، با کلماتِ صریح و شفاف، که اشارهی مستقیم به ناراحتیات میکنند، حرفهایت را بزنی. باید مطلب را بپیچانی، باید از شیوههای فرهنگیتر! استفاده کنی، که هم ذائقهها را خوش بیاید و هم تخلیهی تو به روشی انسانیتر انجام گیرد. شاید البته مجبور بشوی، بنشینی و یک رُمان بنویسی و دردها و شکایتهایت را تخلیه کنی. شاید به یک داستانِ کوتاه، یک قطعهی طنز، یا یک مقالهی پژوهشی اکتفا کنی و از شر ِ ناراحتیات خلاص بشوی. شاید دوره بیافتی و پشتِ سر ِ طرفات هِی حرف بزنی و به قول معروف غیبت و سِعایت کنی. شاید هم اصلا منتظر ِ یک برخوردِ ساده بمانی تا فحش را به خیکِ طرف ببندی و با مشت و لگد حالیاش کنی که دنیا دستِ کیست، و او چقدر مسخره به نظر میرسد.
5. خیلی گویا خواهد بود، اگر از ماجراهایی که در وبلاگستان رخ میدهد سوال کنیم. مثلا از ماجرای اخیر بپرسیم؛ من از چه چیز ِ فلان آدم اینقدر عصبانی و ناراحتام؟ ناراحتیای که قادر است زیباترین و خندهآورترین طنزها و مسخرهکردنها را به وجود بیاورد. (اگر مسخره کردن هیچگاه زیبا بوده باشد.) و پس از این سوال، به روشی «مردانه» و ساده، با جملاتی صریح و شفاف، نه به دیگری، بلکه به خودمان بفهمانیم که؛ «ماجرا چیست؟ من چرا زبان به طعنه و طرد باز کردهام؟»
نظر ِ من این است که با پاسخ ِ به سوالِ بالا (و نمونههای مشابه فراوانش)، و ردیابی ِ واکنش و عکسالعملهایی که این قبیل سوالات در اجتماع ِ وبلاگستان پدید آورده است، پژوهشی کوچک (و البته مفید) در رفتار و احساس ِ انسانی انجام دادهایم که میتواند ما را به ریشههای رفتار ِ اجتماعی و معانی و انواع ِ متکثرش راهنمایی کند. میتواند به ما بفهماند که انگیزهی مردم ِ یک جامعه از به سخره گرفتنها، نیشخند زدنها، بیاعتناییها، طردها و ... چیست. میتواند به ما بگوید که خوبی و بدی، کِی و کجا، تعریف میشوند و مردم چگونه به استقبالِ خوبی میروند و چگونه بدی را میرانند.
6. سند پژوهشی ِ اولی که در ادامه میآورم، بازسازیِ این پستِ وبلاگِ شرح است. شرح به جای اینکه مستقیم و مردانه با مخاطبش (کوروش) حرف بزند، و جوابِ ایمیلاش را همانقدر خصوصی بدهد، کودکانه، زبانِ طنز ِ جماعتپسند را برگزیده. با مخاطبش حرف زده، اما جوری که ما (دیگریِ بزرگ، جامعهی تماشاچیان) خوشمان بیاید، و خوشمان آمد. من نوشتهی وبلاگِ شرح را بازنویسی کردهام، جوری که فکر میکنم و احساس میکنم، اگر میخواست از ظواهر ِ طنزگونهاش خلاص شود، اینگونه میبود:
از تو –که به نظر ِ من نه بهترینی و نه جوانترین- میخوام که دیگه به من میل نزنی. وبلاگت رو هم خوندم، خیلی آشغال و به-درد-نخوره، برای همین هم بهاش لینک نداده و نخواهم داد، پس دیگه تقاضای تبادلِ لینک نکن.
لازم نیست اینقدر خایهمالی ِ من رو بکنی، من به این قبیلچیزها احتیاجی ندارم. چون از خودت و وبلاگت و سلیقه و ذائقهات خوشم نمیآد، چندشم میشه اسم و لینکام تو وبلاگت باشه. اون قسمت از نوشتههات که تو ذوقام زد، اینهاس:
من از اینکه کسی اینقدر خودشیفته باشه، مثل تو، که بی هیچ تواضع و رعایت، و خیلی کودکانه و ناشیانه، لیستِ افتخارات و سرمایههاش رو بکنه تو چش ِ بقیه، حالم به هم میخوره. من اصلا مثل تو نیستم، با اینکه واسه خودم کُلی افتخارات دارم که به نظرم خیلی از افتخاراتِ تو سَرتره، حاضر نیستم هیچ کدومشون رو اینجوری که تو، به شیوهای احمقانه بروز دادی، بروز بدم.
چیزهایی که تو رکورد و ارزش به حساب میآری، واقعا برای من مشمئزکننده و بیمصرفان. تکیهی تو به این چیزها واقعا سطحی و بچگانه است. تو هنوز بزرگ نشدی.
...
تو واقعا آدم ِ مشنگی هستی. من این رو نه از سر ِ حسادت و نه از سر ِ بدطینتی میگم. ولی تو عُرفِ من به آدمی مثل تو که خودش و موفقیتهای مسخرهی الکی ِ کورکورانه و ایدئولوژیکاش رو زیاد جدی میگیره، میگن مشنگ. افتخار واسه تو، حرف زدن تو تلویزیونیه که مجالِ حرف زدن رو از همهی ایرانیها گرفته، و به امثالِ تو، آدم ِ مشنگِ بیآزار ِ الَکیخوش، میدون میده.
...
[من سعی کردم تا این بازسازی ساده و گویا باشد. شما هر جور که میپسندید و میفهمید، پیام ِ نویسندهی شرح را نقل ِ مجدد کنید و صراحت بخشید.]
7. همهی ما به لیستِ افتخاراتمان فکر میکنیم. همهی ما لیستِ افتخارات داریم، که به موقع و بهجا آن را رو میکنیم. (چه خوب گفته: آدم تو تنهاييش، رکورد زياد جابهجا ميکنه. رکوردای الکی، که واسه هيشکی مهم نيس، حتی واسه دوس دخترش.) سرمایههای ما هستند، در برخوردهای هر-روزهمان.
یک بار دیگر به لیستهای افتخاری که اینجا لینک شده نگاه کنید. مطالبِ چندتاشان را بخوانید. حتما خواهید خندید. واقعا بامزه و نوآورانهاند. تعمد داشتهاند که با نگاهِ طنزآمیز به ماجرای «لیستِ افتخارات» نگاه کنند. تعمد داشتهاند که زودتر خودشان را لو بدهند، بهانه میخواستند که گویا وبلاگستان رسانده است. اما یک سوال (مسألةٌ)؛
- هنگام خواندنِ این لیستها، چه چیز ما را میخنداند؟
- غیرواقعی بودن / شوخی بودنشان.
- ابدا.
بیائید به این قاعدهی رندانه (و بسیار رندانه) متوسل بشویم: «همیشه نسبت به نخستین احساس، بدگمان باشیم.» با این حساب، این دقیقا واقعی بودن و ملموس بودنِ لیستِ افتخارات، و شباهتیابی ِ غریبشان با ما و تازگی ِ بیانیشان است که به خنده دعوتمان میکند. ما به این چیزها میخندیم، چون به این چیزها فکر میکنیم، ما از این چیزها (از همین چیزهای کوچک و بیارزش) خوشحال میشویم، اما هرگز در حالتِ عادی آنها را بازگو نمیکنیم. کاملا برایمان جدی هستند. خندهی ما بخاطر زرنگیای است که در بیانِ این چیزها به کار رفته است؛ این حرفها، با لحنی شوخی، و در زمان-مکانِ نشاطآور گفته شدهاند، عجیب آنکه کاملا واقعی و جدّیاند، ولی جوری گفته شدهاند که ما را به خنده بیاندازند. آدم مگر به حرفِ جدی میخندد؟ خندهی ما به این دلیل است؛ دیدنِ چیزهای مهم و واقعی، در موقعیتی مسخره و تصنعی. من شرط میبندم هر کسی مثل ِ جلال (جلال را میگویم، چون طنازان معمولا ظرفیتهای بالایی دارند)، اگر 4 بار در مقام ِ معشوقی (برابر ِ هر کسی) قرار بگیرد، احساس ِ افتخار بکند و در تنهاییاش به خود ببالد. فقط مشکلش این است که این افتخار را نمیشود همهجا به عنوانِ «رکورد و افتخار» مطرح کرد، ممکن است منجر به بَدبیاری بشود! شرط میبندم جلال واقعا از ِ اینکه پرینتر ِ [گرانقیمتِ] لیزری در خانه دارد احساس افتخار میکند، فقط مشکلش این است که اگر این را به لیستِ افتخاراتِ بیان-کردنیاش اضافه کند، ممکن است شائبهی خرده-بورژوا و مرفهِ بیدرد بودنْ یقهی احساساش را بچسبد. (شاید اینها را از روی قیاس به نفس گفته باشم، اما به تجربه، باز شرط میبندم، خیلیها مثل من فکر میکنند.) فاش شنیدنِ این مسائل ِ اساسی، جدی و مهم، حتما لذتبخش و خندهدار خواهد بود. همان خندهای که وقتی حقیقتی قلنبه-سلنبه را از دهانِ یک کودک میشنویم، بر لبانمان نقش میبندد.
8. گفتن باقی ِ قضایا اندکی پردهدری میخواهد که من از داشتناش محرومم. حس ِ اینکه عدهای هستند که بیگفتن هم میفهمند کفایتام میکند.
۱۳۸۵/۶/۳۰
۱۳۸۵/۶/۲۷
زبان معمّا
(1)
بی انگیزه، بی هیجان، بی جوهر ِ لازم برای فهمیدن و دانستن، هیچ چیز نخواهیم فهمید، هیچ چیز نخواهیم دانست. تا گمان نکنی و مشکوک نباشی که مبادا آنجا -آن پُشت- چیزی پنهان شده، و غلغلک نشوی که آن وجودِِ پنهان را بیابی و کشف کنی، چیزی به دست نخواهی آورد. گویا این حقیقتی جاودان در موردِ انسان است؛ او شیفتهی کشف و کنار زدن است، و هرچه (دقیقا هرچه) به دست آورده، محصولِ همین میل ِ او بوده. کارهایی که لذتبخش نیستند، از کشف، از انگیزه و هیجانِ یافتن و تسخیر کردن، عاریاند. ما انسانها مواقع ِ شورانگیز ِ زیستنمان، دائما مشغولِ بازی هستیم؛ شاید قشنگترین بازیِ کودکیمان: قایمباشک.
(2)
گاهی با خودم فکر میکنم، حرفِ حسابِ فلان کتاب چی بود؟ چه چیز مرا به حرفها، سخنها، کتابها و چیزهایی وصل میکند که میتوانم زندگیشان کنم و در حضورشان بال درآورم، لذت ببرم؟ پیامشان؟ از خودم میپرسم؛ اگر بخواهم حرفهای فلان فیلسوف، فلان جامعهشناس، فلان هنرمند را خلاصه کنم و در یک یا چند جملهی کوتاه بگنجانم، چه باقی میماند؟ فیلسوفِ ما چرا این همه زحمت کشیده و حرفهایش را در لفافِ گوناگون، با ترفندها و ابتکاراتِ مختلفِ ذهنی، ادبی و هنری بیان کرده؟ حاصل ِ کارش که یک جمله بیشتر نیست!
پاسخ این است: تا با پیچیدن و مخفی کردنِ یک حقیقتِ ساده، یک جملهی کوچک و بیارزش و هر-روزی، یک امر ِ عادی و روزمره، و کشفِ دوبارهاش، آن را در نظر ِ ما مهم جلوه بدهد و به هیجانِ یافتن، لذتِ تسخیر کردن و سَرَک کشیدن به «آن پُشت» پیوندمان بدهد. یک نوشتهی خوب (جدا از حرف و مفهومی که درست یا نادرست در دل دارد)، یک نوشتهی جذاب و هیجانانگیز است، نوشتهای که پیامش را پُشتِ معمّاها، دیوارها، پیچ-و-تابِ کوچه-پس-کوچهها، مخفی میکند، و لذتِ دیدن و کنار زدن، لذتِ شهودِ آنچه «آن پُشت» است را به کام ِ مخاطب مینشاند.
(3)
یک نوشتهی خوب (خوب از هر جهت)، پیش و بیش از آنکه به دنبالِ جوابها باشد، به دنبالِ سؤالهاست. سؤال-داشتنْ هیجانزده شدن است، گرم شدن است، سؤال روح است، آدم را به زیستن وصل میکند. چیز ِ لذتبخش (نوشته، خطابه، فیلم، رُمان، ...)، در ابتدا سعی میکند پنهان-کاری کند؛ وانمود کند که ماجرایی در حالِ مخفی زیستن است. قبلترها فکر میکردم که دغدغههای درونی و سؤالاتِ وجودیام مرا به درگیری با یک چیز، و فهمیدنش، ترغیب میکنند، اما حالا حس میکنم، بازیِ خارجی ِ یک ذهن ِ خلاق، که معمارانه (همچون دایدالوس) هزارتویی از مفاهیم ِ پنهانشده را بر زمینهی علائق و دغدغههایم سوار میکند، در کار است، تا من تشنهی گَشتن، جستجو کردن، در-راه-بودن، و لذت بردن بشوم. مکانیزم ِ لذت بردن از زیستن، پنهان کردنِ چیزی در انتهای یک مسیر است. مکانیزم ِ لذت بردن، برای همیشه، پنهان کردن است.
(برای آزمونِ این نظر، کافی است تا بزرگترین و جذابترین رُمانی که خواندهاید را به شیوهای کاملا خلاصه برای دیگری تعریف کنید؛ چه چیز باقی میماند؟)
(4)
آکادمی (تا آنجا که مقابل ِ آگورا و پلازا –دانشسَرای میدان و بازار- قرار دارد)، چیزی صریح، صاف، شفاف و معمّازُدایی شده است. برای همین است که هیچ دانستنی ِ شادیبخش و مفرحی تولید نمیکند و زبانِ نویسندگانِ خود را، بیمعمّا و عبث (بیمایه و خنثی) میپسندد.
(5)
جامعه، جامعه چه چیز را از چشمانِ مردمان دور نگاه میدارد، تا درگیر ِ زیستن ِ لذتبخششان کند؟
روانکاو ِ دانای حال-به-هم-زن میگوید؛ آلاتِ تناسلی را، لذتِ جنسی ِ سهل و همهگیر را. نشانهشناس ِ متواضع و راحتطلب میگوید؛ خیلی چیزها را، که البته نماد و نمایندهی همهشان سائق ِ جنسی است. سِکْسْ چادر ِ استعارهای است، بر همهی چیزهایی که پنهان میشوند، تا انسان را به یافتن و جستجو کردن و تسخیر کردن وادارند. آن روی سکهی جامعه، یک مُشتْ مردِ حَشَری است؛ مردانی به غایت جستجوگر!
اما خندهی مکار ِ پیر ِ ما، حکایت از پاسخی شنیدنیتر دارد: جامعه، همیشه و همواره، تلاشی زوال-نیافتنی برای خلق ِ معما و حل ِ آن است. دیگر بشر به جامعه نیاز دارد، چراکه برای زیستن، به هیجان، به معمّا، به دیگری، وابسته است.
(6)
- «هدف» چیست؟
- کشفِ چیزی پنهان، بارها و بارها، در بستری از لذتِ حل ِ معمّا.
(7)
در ستایش ِ یک گفتار، یک نوشته و یک متن (متن با همهی وسعتِ معنایی ِ گوناگونش)، هیچ جملهای لذیذتر از این نیست که بگویند؛ متن ِ هیجانانگیزی بود، لبریز از پرسشام، لبریز از شور ِ زیستنام، گیجام، گرم ِ گرمام.
بی انگیزه، بی هیجان، بی جوهر ِ لازم برای فهمیدن و دانستن، هیچ چیز نخواهیم فهمید، هیچ چیز نخواهیم دانست. تا گمان نکنی و مشکوک نباشی که مبادا آنجا -آن پُشت- چیزی پنهان شده، و غلغلک نشوی که آن وجودِِ پنهان را بیابی و کشف کنی، چیزی به دست نخواهی آورد. گویا این حقیقتی جاودان در موردِ انسان است؛ او شیفتهی کشف و کنار زدن است، و هرچه (دقیقا هرچه) به دست آورده، محصولِ همین میل ِ او بوده. کارهایی که لذتبخش نیستند، از کشف، از انگیزه و هیجانِ یافتن و تسخیر کردن، عاریاند. ما انسانها مواقع ِ شورانگیز ِ زیستنمان، دائما مشغولِ بازی هستیم؛ شاید قشنگترین بازیِ کودکیمان: قایمباشک.
(2)
گاهی با خودم فکر میکنم، حرفِ حسابِ فلان کتاب چی بود؟ چه چیز مرا به حرفها، سخنها، کتابها و چیزهایی وصل میکند که میتوانم زندگیشان کنم و در حضورشان بال درآورم، لذت ببرم؟ پیامشان؟ از خودم میپرسم؛ اگر بخواهم حرفهای فلان فیلسوف، فلان جامعهشناس، فلان هنرمند را خلاصه کنم و در یک یا چند جملهی کوتاه بگنجانم، چه باقی میماند؟ فیلسوفِ ما چرا این همه زحمت کشیده و حرفهایش را در لفافِ گوناگون، با ترفندها و ابتکاراتِ مختلفِ ذهنی، ادبی و هنری بیان کرده؟ حاصل ِ کارش که یک جمله بیشتر نیست!
پاسخ این است: تا با پیچیدن و مخفی کردنِ یک حقیقتِ ساده، یک جملهی کوچک و بیارزش و هر-روزی، یک امر ِ عادی و روزمره، و کشفِ دوبارهاش، آن را در نظر ِ ما مهم جلوه بدهد و به هیجانِ یافتن، لذتِ تسخیر کردن و سَرَک کشیدن به «آن پُشت» پیوندمان بدهد. یک نوشتهی خوب (جدا از حرف و مفهومی که درست یا نادرست در دل دارد)، یک نوشتهی جذاب و هیجانانگیز است، نوشتهای که پیامش را پُشتِ معمّاها، دیوارها، پیچ-و-تابِ کوچه-پس-کوچهها، مخفی میکند، و لذتِ دیدن و کنار زدن، لذتِ شهودِ آنچه «آن پُشت» است را به کام ِ مخاطب مینشاند.
(3)
یک نوشتهی خوب (خوب از هر جهت)، پیش و بیش از آنکه به دنبالِ جوابها باشد، به دنبالِ سؤالهاست. سؤال-داشتنْ هیجانزده شدن است، گرم شدن است، سؤال روح است، آدم را به زیستن وصل میکند. چیز ِ لذتبخش (نوشته، خطابه، فیلم، رُمان، ...)، در ابتدا سعی میکند پنهان-کاری کند؛ وانمود کند که ماجرایی در حالِ مخفی زیستن است. قبلترها فکر میکردم که دغدغههای درونی و سؤالاتِ وجودیام مرا به درگیری با یک چیز، و فهمیدنش، ترغیب میکنند، اما حالا حس میکنم، بازیِ خارجی ِ یک ذهن ِ خلاق، که معمارانه (همچون دایدالوس) هزارتویی از مفاهیم ِ پنهانشده را بر زمینهی علائق و دغدغههایم سوار میکند، در کار است، تا من تشنهی گَشتن، جستجو کردن، در-راه-بودن، و لذت بردن بشوم. مکانیزم ِ لذت بردن از زیستن، پنهان کردنِ چیزی در انتهای یک مسیر است. مکانیزم ِ لذت بردن، برای همیشه، پنهان کردن است.
(برای آزمونِ این نظر، کافی است تا بزرگترین و جذابترین رُمانی که خواندهاید را به شیوهای کاملا خلاصه برای دیگری تعریف کنید؛ چه چیز باقی میماند؟)
(4)
آکادمی (تا آنجا که مقابل ِ آگورا و پلازا –دانشسَرای میدان و بازار- قرار دارد)، چیزی صریح، صاف، شفاف و معمّازُدایی شده است. برای همین است که هیچ دانستنی ِ شادیبخش و مفرحی تولید نمیکند و زبانِ نویسندگانِ خود را، بیمعمّا و عبث (بیمایه و خنثی) میپسندد.
(5)
جامعه، جامعه چه چیز را از چشمانِ مردمان دور نگاه میدارد، تا درگیر ِ زیستن ِ لذتبخششان کند؟
روانکاو ِ دانای حال-به-هم-زن میگوید؛ آلاتِ تناسلی را، لذتِ جنسی ِ سهل و همهگیر را. نشانهشناس ِ متواضع و راحتطلب میگوید؛ خیلی چیزها را، که البته نماد و نمایندهی همهشان سائق ِ جنسی است. سِکْسْ چادر ِ استعارهای است، بر همهی چیزهایی که پنهان میشوند، تا انسان را به یافتن و جستجو کردن و تسخیر کردن وادارند. آن روی سکهی جامعه، یک مُشتْ مردِ حَشَری است؛ مردانی به غایت جستجوگر!
اما خندهی مکار ِ پیر ِ ما، حکایت از پاسخی شنیدنیتر دارد: جامعه، همیشه و همواره، تلاشی زوال-نیافتنی برای خلق ِ معما و حل ِ آن است. دیگر بشر به جامعه نیاز دارد، چراکه برای زیستن، به هیجان، به معمّا، به دیگری، وابسته است.
(6)
- «هدف» چیست؟
- کشفِ چیزی پنهان، بارها و بارها، در بستری از لذتِ حل ِ معمّا.
(7)
در ستایش ِ یک گفتار، یک نوشته و یک متن (متن با همهی وسعتِ معنایی ِ گوناگونش)، هیچ جملهای لذیذتر از این نیست که بگویند؛ متن ِ هیجانانگیزی بود، لبریز از پرسشام، لبریز از شور ِ زیستنام، گیجام، گرم ِ گرمام.
اشتراک در:
پستها (Atom)