جلسهی جالبی بود. من که لذت بردم. شخصیت ِ شیردل مثل یک مشت محکم است که ناگهان به سرت بخورد. برای لحظاتی منگ میمانی و وارفته. هم باهوش است و هم مبتکر. خیلی شمرده و گنگ حرف میزند. سخت میتوانی حدس بزنی که دارد حرف مهمی میزند یا صرفا یک اظهار نظر عادی میکند.
آدمهای آنجا القاب زیادی نثارش کردند؛ خودشیفته، متکبر، بیتعهد، معمار کاغذی و ... اما به گمانم همهشان بازی خورده بودند. او همه را بازی میداد. از بازی با مردم لذت میبرد. شخصیتش را جوری طراحی کرده که یک بخش بزرگ فکر را آناً تحت تاثیر قرار میدهد و کار را از همان ابتدا سخت میکند. این را تقریبا هر کس به نحوی در سؤالش عنوان میکرد. یکی میگفت، شما خیلی شیرین صحبت میکنید! و همین شیرینسخنی کار را برای برقراری رابطهی آسان با شما دشوار میکند!
نمیدانم چرا ولی شیردل، گویی از فرهنگ دیگری آمده بود که اصلا نمیشد رفتارش را حدس زد، کارهایش را فهمید و ذهن در ذهن او دوخت. ایرانیان ِ زیادی را دیدهام که مدت زیادی خارج بودهاند و زندگی کردهاند و تقریبا با فرهنگ مردم ایران غریبه بودهاند اما رفتارشان با مردم چندان عجیب و سؤالبرانگیز نبوده. تازه او به گفتهی خودش 9 سال است که ایران کار میکند و این زمان خوبی برای بومی کردن رفتار است. اما او خواسته یا ناخواسته (که البته من فکر میکنم خواسته) این کار را نکرده است. او دوست دارد غریبه و ناشناس بماند. اهلی کردنش سخت است. تن به آشنایی نمیدهد. (ما واهمهی فروریختن داریم)
خودش البته این را قبول ندارد. در عکسالعمل به عبارتی که آقای کاتوزیان به قصد ستایش او بکار برد و او را هنرمندی ژرفبین و خیالپرداز (Visionary) خواند، شیردل این واژه را نپذیرفت و برعکس خود را فردی با دغدغههای واقعی دانست. دغدغههایی که درست بعد از ساخته شدن کار به سراغ انسان میآیند.
شاید اینها که گفتم، دلیل خوبی باشد برای فهم اینکه، چرا کار ِ ساخته شده از او به ندرت وجود دارد. خودش میگفت کارفرمایی که برای ساختن ایدههای معماریاش لازم دارد، پیدا نکرده است. البته میگفت سعی زیادی هم در این راه از خود نشان نداده. این مرا بیشتر به ایدهام باز میگرداند:
او یک روح است، یک وجود، که از عینیت هراس دارد، و این همان ابهام اصلی است که مانند یک مشت محکم همه را گیج کرده بود. شیردل سراغ حرفهای رفته که تجسد و کالبد جزء جداییناپذیر آن است، اما مایل است تا درون این فضای کالبدی، به شکلی روحانی زیست کند. در پاسخ به سؤالات نیز جنبهی وجودی و متافیزیکی را بیشتر از سایر جنبهها رعایت میکند.
یکی از اساتید دانشگاه (به قول شیردل «دکتر»)، به عنوان نقد، ادعا کرد، کارهای شیردل هیچکدام اصیل (Original) نیست و صرفا یک مونتاژ از کارهای دیگران است. بار اول، شیردل در پاسخ به این نقد واضح و شفاف گفت، «سؤال شما را متوجه نمیشوم.» آن استاد بار دیگر سؤالش را مطرح کرد و این بار شیردل با تامل گفت، «به سؤالتان پی میبرم اما به نیتتان نه.» گویی آنکه میپرسد بیش از آنچه میپرسد اهمیت دارد. شخص بیش از سوال و وجود بیش از قالب معتبر و قابل اعتنا است.
این قضیه هم تراژیک است و هم حماسی. از طرفی جریان یک مبارزه است برای و به نفع اعتلا و فراروی، و از طرف دیگر دست و پا زدنی نمادین است در بازیابی روحانیتی تباه.
او هیچ جوابی را با عبارات صریح و گزیده نمیدهد. با یک مقدمهی کاملا بیربط شروع به سخن میکند و در ناکجایی تاریک رشتهی کلام را میگسلد.
وقتی یکی از حضار با طعنه و بهرهگیری از هنر نمایش و البته کمی شبیه شدن به خود شیردل، گفت «آقای شیردل شما جواب نمیدهید، بلکه فقط صورت مسئله را پاک میکنید، که البته این هم بد نیست و ...» سایرین با خنده و دست زدن به استقبال سخنانش رفتند.
شیردل اهل جواب دادن نبود. حرفهایش هم بیربط به نظر میرسید. نمیتوانست آنچه در دل دارد را با کلمات بزایاند (که اگر میتوانست که هنرمند نمیشد). میگفت «جلسهی معماری جلسهی عجیبی است. در اینجا نمیتوانم کاری بکنم که یک تجربهی فضایی بوجود بیاید.» راست میگفت این اساسیترین مشکل یک معمار است. او نمیتواند با حرف، متافیزیک ِ وجودش را که در آثارش انعکاس مییابد در اذهان القا کند، و این همواره برای دیگران جریانی ابهامزاست. برای کسانی که آمده بودند تا به قول خودشان، صحبتهای بزرگترین و پرآوازهترین معمار ایرانی را بشنوند، اینها مناظری غیرمنتظره بود.
راه حلهایش هم عجیب بود. مثلا او راهحل شهر تهران را، ترک این شهر میدانست. اصلا میگفت تهران، شهر نیست. جایی که بیشتر از شش میلیون جمعیت دارد و هیچ کدام از ساکنانش نمیتوانند به طور کامل تجربهای از تمام نقاطش داشته باشند، شهر به حساب نمیآید. به عقیدهی او کار برای تهران تمام شده است. باید خرابش کرد و از تراکمش کاست.
با شیردل نمیتوان شرط بست. این را خودش میگفت. میگفت زمانی که در هاروارد تدریس میکرده، پیتر آیزنمن به همه میگفته، «با شیردل دو کار را اصلا نباید انجام داد؛ یکی شرطبندی است و دیگری بحث راجع به معماری.» او با مخاطبانش دائم شرطبندی میکرد. حرف زدن ِ او نوعی شرطبندی بود. میخواست بگوید کارها و زندگیاش مانند همه، یک زندگی عادی است. خودش را معمار خاصی نمیدانست. به عقیدهاش، سبک و فرایند طراحی و این قبیل حرفها همه بهانهایست برای اینکه خود را در زندگی جریان بدهد. او مشغول سُرایش ِ خود است. میگفت هرکس باید بتواند وجود خودش را از طریق کارش ارائه کند، و او با مشقت تمام و با سعی و تلاش بسیار دارد تلاش میکند تا کارش را به وجودش پیوند بزند. به همه توصیه کرد که از هیچ کس الگو نگیرند، خودشان باشند. الگو و سبک و همهی اینها در فرایند طراحی ناخواسته بازتولید میشود، این خود بودن است که همیشه جریان خواهد یافت.
نمیتوانم بگویم که دیدار با شیردل برایم مفید بود یا نه. اما میتوانم بفهمم که انسانی که همهی ارزشهای مدرن و پست مدرن را با تمام وجود درک کرده، اگر بخواهد شفاف و بیپیرایه باشد چیزی میشود شبیه او؛ سرگردان، گزنده و در پی خود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر