باز دل از هر چه غیر توست بُریده و مرا بیتاب کرده که متنی سرخوشانه به یادت بنویسم. بیتاب کرده که متنی سرخوشانه به یادت بنویسم و تودهی هیجانی که در قلب و سَرَم آماسیده را در تهِ مدادم نیشتر بزنم. بنویسم تا چیزی شبیهِ تو پیش ِ چشمام باشد، که چیزی شبیهِ تو بشوم، آنگاه که خودت را به من تحمیل میکنی، که پیش ِ چشمام باشی. آخر، تقریبا یاد گرفتهام که خوب نیست خودم را به کسی تحمیل کنم، یعنی زیاد حالِ کسی را بپرسم، زیاد به کسی نگاه کنم، زیاد از کسی خوشم بیاید، زیاد به چیزی فکر کنم، و لعنت به تو! که همهی این قاعدهها را به هم میزنی، که زیاد حالِ دیگران را میپرسی و به دیگران نگاه میکنی و از آنها خوشت میآید و به آنها فکر میکنی، و در همهی این حالات، خوبی. لعنت به تو! که با بر هم زدنِ قاعدهام، به ذهنام رسوخ میکنی، انگار که بدانی، چطور میشود با بر هم زدنِ قواعد به ذهنها رسوخ کرد. اصلا ول کن اینها را. من اکنون لولِ لول اَم از این سیاهی که به کاغذ میدمد، چنان که روح به پیکره، یا آب به برکه، یا چشم ِ تو به نقطهای دور، که سریع آدم را به این فکر میبرد که «دور خوب است.»
۱۳۸۵/۱۱/۱۰
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
!خوش به حال تو
پاسخحذفلطفن شعری که تو وبلاگم گذاشتم رو بشنو.
پاسخحذفtozihe tahmil kardan kheili jaleb bod .
پاسخحذفزیبا..
پاسخحذفاگه قاعده برعکس بشه!تو بیشتر اذیت می شی یا اون؟
پاسخحذف