صمٌ بکمٌ عمیٌ، فهم لا یعقلون.
مثل ِ لحظهای که بخواهم حرفِ خوبی را دوباره از دهانت بشنوم،خود را به نشنیدن میزنم،
به نشنیدن،
تا آنجا که دیگر نمیشنوم.
لبانت را در حرکاتِ دهانت خوش دارم،
پس به سفیدیِ دندان و سرخی ِ کامت خیره میشوم،
خیرهتر،
تا آنجا که دیگر نمیبینم،
نمیشنوم
نمیبینم
نمیشنوم
نمیبینم
نمیشنوم
نمیبینم
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر