چون به نحوی به کارم مربوط است، چند باری سعی کردم داستانی بنویسم در این باره که چطور نوعی از خصیصه و رفتار هست که به عصبیت (شک دارم عصبیت واژهیِ خوبی باشد) در طرفِ مقابل منجر میشود. داستان ماجرایِ یک قاضی بود که نحوهیِ قضاوتاش در ظاهر خیلی عادلانه و شیک و تر و تمیز میزد، یعنی سعی میکرد کاملاً بیطرف و منصف و بیقصد به نظر برسد، ولی علارغم ِ این شمایل، درصدی از مراجعیناش واردِ یک فضایِ تقابل با او میشدند و همه چیز ِ قاضی به نظرشان ساختگی و جلف و سرکوبگر میرسید. قاضی میل ِ زیادی داشت که این درصد را هم بفهمد و در خودش جا بدهد و خلاصه بهشان حالی کند که شما اشتباه میکنید و من ساختگی نیستم؛ من خودم ام؛ قصدم سرکوب نیست؛ شما آدمهایِ متعصبی هستید؛ آن چیزی که در برابرش کوتاه نمیآیید حقیقتی است که پذیرفتناش برایتان سخت است و من ِ قاضی با بیطرفی آن حقیقت را دست و پا کردهام.
در خلالِ داستان و از دلِ یک ماجرایِ شخصی، قاضی برایِ یک لحظه دلاش میخواهد که خودش را در وضعیتِ یک متعصب بفهمد، یعنی در وضعیتِ کسی که نه تنها قضاوتی که در جهانِ اطرافاش وجود دارد را منصفانه نمیداند، بلکه حتا همهیِ قاضیهایی که در آن وضعیتِ دور از انصاف داوری میکنند را دروغگو و خودفریب و ساختگی، و در بهترین حالت، ابله به حساب میآورد. در لابهلایِ این تجربه ست که قاضی حس میکند موقع ِ بعضی از قضاوتها میتواند پیشبینی کند که این نحوهیِ داوریاش به عصبیت در طرفِ مقابل منجر خواهد شد. در واقع، جایی که میخواهد شروع کند چیزی یا کسی را لِه کند، حسی مبهم میگیردش و میفهمد که آن نوع داوری ممکن است که به تقابل منجر شود. خلاصه این که، قاضی به جایِ گفتن ِ «به تخمام»، از طریق ِ پیگیریِ زیادِ این حس به چند قابلیتِ بامزه میرسد:
1. گاهی اوقات که از سر ِ بیحوصلگی و شلختگی دارد قضاوت میکند، میفهمد که به لِه کردنِ طرفِ مقابلاش مشغول است. این فهم را چند لحظه قبل از لِه کردن به صورتِ مبهم دارد و در حین ِ لِه کردن به تدریج وضوح پیدا میکند و در پایانِ عمل، بار ِ سنگیناش را به خوبی احساس میکند.
2. بر اساس ِ مکانیزم ِ قبلی، میتواند قضاوتهایی که منجر به تقابل میشوند را پیشبینی کند. یعنی میتواند حدس بزند که این قضاوتاش احتمالاً این حس را در طرفِ مقابلاش به وجود میآورد که دارد سرکوب میشود و بنابراین به طور ِ طبیعی در مقابلاش واکنش نشان میدهد. منتها داشتن ِ این قدرت به این معنی نیست که همیشه هر وقت قاضی چنین حسی داشته باشد، عصبیت حتماً در آن ور ِ قضیه ظاهر خواهد شد. در واقع، خیلی وقتها آنها که دارند سرکوب میشوند واکنشی نشان نمیدهند - یا متوجه نمیشوند، یا با قدرت ندید میگیرند - یا شاید هم قاضی زیادی مته به خشخاش گذاشته و سرکوباش چیز ِ شایانِ توجهی نبوده.
3. موقعیت همیشه آن جوری نیست که قاضی بتواند از عهدهیِ جبرانِ چیزی بربیاید. یعنی تنها گاهی موفق میشود و مناسبت دارد که از زشتی ِ قضاوت و عملاش حرف بزند و قضاوتاش را پس بگیرد و خیلی از اوقات بیرحمی ِ عبور از کنار ِ چنین منظرهای برایاش دم ِ دستتر است.
4. و در نهایت این که، قاضی میفهمد آن میلی که به شکل ِ شلختگی و ولنگارانه قضاوت کردن یکدفعهای در او ظاهر میشود، یا در اصل یک جور عجز و نابلد بودن است، یا این که یک جور ناامیدی ست. در حالتِ اول (عجز و نابلدی) قاضی با یک موقعیتِ بغرنج مواجه است که هیچ راهی برایاش بلد نیست و نمیداند که قضاوتِ درست چی ست، و فقط برایِ این که کار ِ مردم راه بیافتد مجبور است وانمود کنه که بلد است (یعنی پیش ِ خودش این جور ماستمالی میکند ماجرا را). در حالتِ دوم (ناامیدی) قاضی از قبل مطمئن است اگر چیزی بگوید که درست میداند، طرفِ مقابلاش هرگز زیر ِ بار نمیرود و از آن طرف، چون از سر ِ این ناامیدی چیزی گفته، حرفاش به غلط جانبدارانه و زمخت به نظر میرسد.
و اما چند سطری هم بگویم از سرانجام ِ داستان (این بخش مثل ِ همیشه و به پیروی از ذائقهیِ داستانخوانِ فهمیدهیِ امروزی، میخواهد غیرمترقبه و تأثیرگذار باشد، اما کیست که نداند این تا حدِ زیادی یعنی تأییدِ نوعی سرسری بودن و بیقدرتی در انسان): قاضی انرژیِ زیادی صرفِ این میکند که معیارها و قوانیناش را گسترش بدهد تا بیطرفیاش ضمانتِ اجرایی داشته باشد. بعد از مدتی متوجه میشود که با هیچ واسطه و سختگیری و منطقی نمیتواند در وضعیت بیطرفی و دامن نزدن به عصبیت دوام بیاورد. در این مرحله دیگر به قدر ِ کافی پیر شده و پیری به مشغلهیِ فکریِ جدیدش تبدیل میشود.
تصورم این است که قاضیان در انتزاع قضاوت میکنند و با حالات طرف مقابل هیچ گونه درگیری فکری و احساسی ندارند. اینرا که در عمل چنین انتزاعی بدست نمیاید مگر به بهای استحاله یافتن به چیزی جدا از آدمیزاد قبول میکنم اما خرده ای که به قاضی داستان می گیرم اینست که ناامیدی یک واکنش است و قاضی نباید واکنش نشان بدهد.
پاسخحذفقضاوت (در همه ی حوزه ها)، همیشه، امر پسینی یِ یک وضعیت ساختاری کلی ست. در یک وضعیت ساختاراً «نادرست»، قضاوت «درست» محال است. قاضی داستان تا آستانه ی این فهم پیش رفته (یا به این فهم رسیده) اما، با فکر کردن به یک ابژه ی دیگر («پیری»: که با پیش فرضِ نزدیکی مرگ، به نوعی رواداری یا سرسری گرفتنِ افکار مشروعیت می دهد) یا از پذیرفتن دستاورد فکری تکان دهنده اش طفره می رود و یا با فکر به پیری (نزدیک شمردن مرگ)، برون رفتی برای وضعیت تراژیک خود (در دلِ وضعیت ساختاری موجود)، یعنی مرگ را جستجو می کند. در هر دو صورت، او از فهم امکان تغییر ساختاری وضعیت عاجز می ماند و مشاهدات قبلی اش در مورد وضعیت تراژی کمیکِ «قربانیان» (در قبول یا حتی مباهات به سرکوب و یا عدم فهم قربانی بودگی) به توجیه نوعی بی عملی یا امکان ناپذیری هر نوع عملی (که وضعیت موجود را به طور بنیادین دگرگون کند) منجر می شود.
پاسخحذفیعنی قاضی همیشه باید همه را له می کرد؟ خوب شاید بهترین راه برای قاضیی که نمی خواهد دیگران را له کند تلاش برای قضاوت نکردن باشد. شاید این قاضی باید استعفا میداد. مثلا آخر داستان
پاسخحذفقاضی بودن همیشه مستلزمِ نادیده گرفتنه
یکجور قضاوت کردن دیگه هم می شه براش دست و پا کرد: باز گذاشتن همه ی پرونده ها!
این هم می تواند برای آخر داستانت بد نباشد. و فکر کن که چه جهان خوشگلی می شه وقتی هیچکس بطور قطع گناهکار اعلام نشه یا حکمی قطعی دریافت نکنه.
به آنانیموس: من قید ِ «همیشه» به کار نبردم، گفتم «درصدی از...». خوشگلی ِ جهان هم به من ربطی نداره.
پاسخحذف