۱۴۰۰/۴/۹

پس از مرگ


«اگر پوسیده گردد استخوان‌ام،
نگردد مهرت از جان‌ام فراموش.»
 
پوسیدگیِ استخوان موضوعی نیست که آدم خیلی به آن فکر کند. منظورم این است که این مسئله هم‌ردیفِ مثلاً پوکیِ استخوان یا پوسیدگیِ دندان یا این قبیل موارد نیست که موقعِ زنده بودن به سراغِ آدم می‌آیند. استخوان که پوسیده باشد، سال‌ها از مرگ گذشته است. وقتی مرگ فرا برسد، دیگر چیزی از انسان تداوم پیدا نمی‌کند. دیگر نمی‌تواند فکر کند، دیگر نمی‌تواند راه برود، نمی‌تواند بخوابد، قادر نیست سخن بگوید، و نمی‌تواند کسی را دوست داشته باشد. مُرده نمی‌تواند مِهرِ کسی را در جان‌اش حمل کند. مُرده جان ندارد.
 
در میانِ مطالبِ یکی از دایرة‌المعارف‌هایِ آنلاین نوشته بود که پوسیدگیِ بدن و استخوانِ مُرده، مسئله‌ای ست که کاملاً به آب‌وهوا بستگی دارد. در آب‌وهوایِ معتدلِ ایران، این فرایند می‌تواند ظرفِ چند هفته به تغییرِ شکل و تجزیه‌یِ بافتِ نرم، و از آن پس، به جدا شدنِ موها و ناخن‌ها بیانجامد. اسکلت آخرین چیزی ست که به تدریج می‌پوسد و تجزیه می‌شود و از بین رفتن‌اش می‌تواند سال‌ها طول بکشد. چند سال؟ پاسخ‌ها روشن نیست، اما می‌توان فرض کرد که زمانِ زیادی لازم است تا استخوان در طبیعت بپوسد و به زمین برگردد، جوری که دیگر نشود آن را از خاک یا محیطِ پیرامون به راحتی متمایز کرد. با این حساب، کسی که پوسیدگیِ استخوان‌اش را به عنوانِ مقدمه‌یِ شرط، یا به عنوانِ قیدِ زمان، یا حتا در مقامِ نوعی تأکیدِ شاعرانه به کار می‌برد، دارد به دورانِ نسبتاً کشدار، ملال‌آور، و طولانیِ بعد از مرگ‌اش اشاره می‌کند. به آن دوره‌ای که مدت‌ها ست از نابودی‌اش گذشته. به این که نیست شده و جهان را ترک کرده و حتا از استخوان‌اش هم دیگر چیزی به جا نمانده. دارد با عمق و زور و شدت نیستی‌اش را سرمایه‌یِ آن می‌کند که جمله‌ای بسازد درباره‌یِ موضوعِ بسیار معدود و ویژه‌ای که حدس می‌زند پس از او تداوم خواهد داشت. چرا این طور فکر می‌کند؟ چرا فکر می‌کند که حتا با مرگ‌اش مهرِ آن که دلسپرده‌یِ او ست از جان‌اش بیرون نخواهد رفت؟
 
مرگ در مقامِ نوعی تسکین، نوعی قرار، که می‌تواند همه‌یِ مسائل را به یکباره از میان بردارد، در واقع نوعی از توقف و سکون است، سکونِ محض؛ لحظه‌ای که هر جنبشی در من از کار می‌افتد، لحظه‌ای که دیگر نمی‌جنبم، که دیگر نمی‌توانم بجنبم، که دیگر نمی‌خواهم، نمی‌بینم، ادامه نمی‌دهم. مرگ آن قدر قوی ست که همه چیز را از کار می‌اندازد، و به محضِ فرارسیدن قاطعانه‌ترین پاسخ را پیشِ رویِ من می‌گذارد. لازم نیست که ماجراها تا زمانِ پوسیدنِ استخوان‌های‌ام کِش بیایند. حتا نوعی زیاده‌رویِ سرخوشانه است اگر که من لحظاتِ پس از نیست شدن‌ام را در خاطرم بازسازی کنم. من می‌میرم، و با مرگ آرام خواهم شد. با مرگ همه چیز در من متوقف خواهد شد. هر حرکتی در من، هر حرکتی، در آخرین شکلی که آن را به یاد بیاورم، نیست خواهد شد. من خواهم مُرد و از جوش و خروشِ درون‌ام رها خواهم شد. اما اگر از مرگ هم کاری برنیاید چه؟ اگر مرگ هم آن آرامشی که از دور به نظر می‌رسد را در چنته نداشته باشد چه؟ من اکنون سال‌ها ست که در رنج ام. سال‌ها ست که از «سودایِ عشق‌اش» مانندِ «دیگ» در حالِ «جوش» زدن ام. من بی‌قرار بوده ام و تجربه‌ام می‌گوید که گذرِ زمان این بی‌قراری را در من متوقف نکرده. حالا پیر شده ام. بیمار ام. دستان‌ام می‌لرزد. چشمان‌ام دیگر آن قدرها که باید نمی‌بیند. من فرسوده و فرتوت ام. روان‌ام پوسیده و از هم گسسته. من همه چیز را یکی یکی فراموش کرده و از دست داده ام. در حافظه‌ام چیزِ چندانی نمانده. در آستانه‌یِ مرگ ام و زمان بر همه چیزم چیره شده. ولی هنوز «آسوده‌خاطر» نیستم. هنوز او را فراموش نکرده ام. بی‌قراری‌ام رو به افول نگذاشته و اوضاع چنان است و شواهد به این وسوسه هدایت‌ام می‌کنند که شاید حتا مرگ هم نتواند خواستِ او را از سرم بیرون کند.

۴ نظر:

  1. من تشنه تحلیل‌هاتم چرا نمی‌نویسی

    پاسخحذف
  2. لطف نوشته‌های توست
    از وقتی این وبلاگو کشف کردم اینقدر این نوشته‌ها رو خوندم و حتی نوشتم که از حفظ شدم
    از این اندیشه ناب و مستقل همراه با این قلم منحصربه‌فرد کلی آموختم و حظ کردم
    روزی چندبار اینجا میام به امید اینکه پست جدیدی ببینم
    هر اتفاق و بحران فردی و اجتماعی که پیش میاد رو از لنز اندیشه تو یکبار نگاه می‌کنم
    من یک محظوظِ محرومم الان....

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خیلی ممنون ام. حتماً لطف دارید وگرنه که خودم این حس رو ندارم.

      حذف