۱۴۰۲/۱۱/۱۷

خام‌ترین تجربه

هرازگاهی درباره‌ی برخی شکل و شمایل‌های عمومی می‌نویسم. قبلاً هم این کار را کرده ام. می‌خواهم گمنام و صریح باشم. یک جور هم‌آوردخواهی و رسواگری را می‌خواهم توأمان جار بزنم. راست‌اش باورِ چندان قاطعی ندارم به مدارا با جهل، مدارا با دکان‌ـ‌دستگاه، مدارا با حماقتِ پیچیده‌شده در زرورق، از مدارا با اشکالِ متنوعِ سخنورانِ کت و شلواری یا استادانِ متظاهری که در حالِ ادا درآوردن اند. اینجا قصد دارم دو مثال بزنم.

امیررضا بُرشی از دو گفت‌وگو برای‌ام فرستاده و زیرشان لبخند گذاشته بود. چون امیررضا فرستاده بود و احتمالاً به سابقه‌ای در گفت‌وگوهای‌مان ارجاع می‌داد، دیدم.

در اولی، یکی از غلامحسین دینانی پرسید که «استاد! مردم می‌پرسند که فلسفه کجایِ زندگیِ من اه؟ فلسفه آیا برای مردم باید جایگاهی داشته باشه یا نه؟» استاد دینانی در جواب گفت که «فلسفه به شما می‌گوید که معنیِ زندگیِ شما چیست». بعد، عمیقاً در نقشِ استادی‌اش فرو رفت و از نفرِ مقابل‌اش پرسید: «صادقانه بگو... می‌دانی برایِ چی زندگی می‌کنی یا نمی‌دانی»؟ مخاطبِ استاد دینانی گفت: «فکر می‌کنم در این مورد نادانسته‌های‌ام از دانسته‌های‌ام بیشتر است». استاد دینانی گفتند که از پاسخ راضی نیستند و تمایل دارند پاسخِ روشن‌تر و واضح‌تری بشوند در این باره که «ای مرد! چرا زندگی می‌کنی؟ معنی زندگی چیست؟ زندگی معنی دارد یا ندارد؟» و بعد چند پرده از نمایش‌هایِ متداولِ استادانِ اهلِ فن را بازی کرد. مخاطبِ استاد در نهایت برایِ این که هم پیشِ خودش صادق باشد و هم مشارکتی در پیش بردنِ گفت‌وگو کرده باشد، گفت که: «قطعاً هیچ کس نمی‌تواند پاسخِ قطعی به این سؤال بدهد». و در اینجا استاد آخرین ضربه را، با هرچه در توان‌اش بود زد: «اگر کسی نداند که معنیِ زندگی چیست، حیوانی زندگی می‌کند». ضربه‌ای که می‌خواهد قطعیتی شبیهِ «محکم‌ترین استدلال» را داشته باشد، اما در واقع، با شرمسار کردنِ مخاطبی پیش می‌رود که احتمالاً بخواهد بگوید که «نمی‌داند معنیِ زندگی‌اش چیست» یا شاید بخواهد بگوید که در زندگی‌اش معنی‌هایی دارد، اما نمی‌تواند در لحظه آن‌ها را صورت‌بندی کند. اینجا و اکنون، از شرمسار کردنِ آن که صادق است اگر بگذریم، با استادی مواجه ایم که در جهالتِ خودش غرق است و هنوز ـ بعد از این همه مساعیِ اهلِ فلسفه ـ فکر می‌کند با مرز کشیدن میانِ انسان و حیوان و حیوان دانستنِ آن که معنایی برایِ زندگی ندارد، استدلالی محکم و مَدرَسی در لزومِ وجودِ فلسفه ارائه کرده است. چه کسی گفته بود «شرمسار کردنِ انسان‌ها از سلامتِ نفس به دور است»؟

دومی، گفت‌وگوی زیباکلام با یک شارلاتانِ دیگر بود. شارلاتان ازش پرسید مردم می‌گویند چرا صادق زیباکلام را بابت حرف‌های‌اش دستگیر نمی‌کنند؟ و حدس‌هایی را در این باره مطرح کرد. و زیباکلام با تمامِ آن جوهره‌یِ نابِ خرفتی ــ خرفتیِ محض ــ که در وجودش جمع شده و از آن چشمانِ خوشگلِ پیشامُدرنِ مژه‌بلند و صدایِ توگلوییِ مشمئزکننده و تُپُق‌دارش بیرون می‌زند گفت که دلیل‌اش این است که نظام می‌داند که او دلسوز است و حتا اگر گوشتِ نظام را بخورد، استخوان‌اش را دور نمی‌اندازد و از جانبِ اون احساسِ تهدید نمی‌کند. تپق برخی اوقات نشانه‌یِ خوبی از شورِ درونی و صداقت است. دارنده‌اش را می‌شود تحسین کرد. اما زیباکلام از معدود نقاطی ست که تپقِ حقیقت‌جویانه را در خدمتِ خرفتی به کار می‌گیرد (می‌شود حتا گفت که مثلِ عبدالکریمی، شوری عمیق دارد متمایل به خرفتی) و نمایشی از جهل و عوام‌فریبی را با هم به صحنه می‌برد. از آگاهیِ نظام حرف زد و به این اشاره کرد که نقدهایِ او دلسوزانه و بی‌چشمداشت است و به همین خاطر «نمی‌گیرندش». خودفریبی بود. اما در عینِ حال، پاسخی بود که چیزهایِ زیادی را برملا می‌کرد. اولی‌اش جهلِ گوینده نسبت به مقام و موضع و گفتارش. و دومی‌اش، بی‌خبری از محیطِ پیرامون، و سیر و سیاحت در دنیایی تخیلی که در آن، مأمورانِ خدوم و زحمت‌کش در جمهوریِ اسلامی نیتِ پاک و خداییِ او در نقدِ نظام را خالصانه و مخلصانه، با چشمِ دل، می‌بینند و چون از صمیمیتِ درونی و شورِ صادقانه‌اش باخبر اند و می‌دانند «چیزی در دل‌اش نیست» و او و امثالِ او نظام را دوست دارند، کاری به کارش ندارند. بلاهت، آن هم در جایی که می‌شود تلنگری برایِ بیداری باشد.

یک چیز اگر باشد که دستگاهِ سرکوبِ جمهوریِ اسلامی را راضی به این کند که امثالِ زیباکلام در این کشور بتوانند به آسانی و بی هیچ دغدغه‌ای حرف بزنند، اطمینان از بی‌خاصیت بودنِ گفتارشان است. اطمینان از عبث بودن‌شان. بی‌خاصیت یعنی چه؟ یعنی این گفتار نمی‌تواند هیچ نیرویی را حولِ خودش متحد کند. هیچ اثرِ سیاسیِ واضحی ندارد، جز این که به همگان این نشانه‌یِ دروغین را می‌دهد که یکی هست که حرف‌هایی که مردم به شکلِ روزمره می‌گویند را بلند بلند و جلویِ همه تکرار می‌کند (بیا این هم آزادیِ بیان). این نشانه‌یِ دروغین که حرفِ مردم بالاخره دارد زده می‌شود، بی آن که حرفی زده شود، بی آن که مردم حتا قادر باشند پای حرف‌شان بایستند یا جبهه و جناحی را سامان بدهند. اگر امثالِ زیباکلام در این مملکت می‌توانند حرف بزنند و خیلی‌های دیگر نمی‌توانند، دلیلی روشن است از این که حرف‌شان خاصیتی ندارد که بتواند اجتماعِ سیاسیِ بوگرفته‌یِ موجود را تکان بدهد. 

جایی می‌خواندم که کسی در موردِ رقیب‌اش حرف‌های درشت می‌زد و نوشته بود که «من باکی از این ندارم که از خارکنندگانِ» حقیقت «با الفاظِ تند سخن بگویم». این‌هایی که درباره‌ی‌شان می‌نویسم رقیبِ من نیستند. حرف‌های‌ام هم درشت نیست. سعیِ زیادی می‌کنم که توصیف کنم. این آدم‌ها برایِ من موضوعیت ندارند. نه از سرِ تفرعن، بلکه با پیگیریِ علائق‌ام به آن‌ها برمی‌خورم و می‌بینم که فضای پیرامونِ ما را پُر کرده اند از توضیحاتی که در بهترین حالت، محصولِ مواجهه‌یِ اولیه‌ی خام‌ترین تجربه‌ورزان با جهان است. مثلِ کسی که در آب پریده و به این نتیجه‌یِ شگرف رسیده که آب خیس می‌کند و حالا این را باید به همه بگوید. یا کسی که همه جا داستانِ افتادنِ سیب بر سرِ نیوتن را به عنوانِ حقیقتِ شگرفِ کشفِ جاذبه نقل می‌کند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر