۱۴۰۳/۴/۲۳

مثلِ تتلو

 در کلمات، در نوشتن، در گفتن، چیزی خانه دارد که شبیهِ یک جور آزردگی مدام است. شامه‌ای قوی دارم در لمس و فهمِ بویِ تظاهر. بیزاری‌ام از تظاهر باعث نشده تا از این خصلت به دور باشم. درگیریِ عمیقی با تظاهر دارم، جوری که مثلاً وقتی می‌نویسم احساس می‌کنم در حالِ پنهان کردنِ همه‌یِ آن وجوهِ شروری ام که در بدن‌ام تلنبار شده و این واژه‌آراییِ مسخره تلاشی ست برایِ پنهان کردن و سرپوش گذاشتن بر عمقِ چرک و نکبتی که من را فرا گرفته. کلمات مسیرِ خودشان را می‌روند، مثلِ یک بازی. اگر تصمیم بگیرم درباره‌یِ وجهِ فلاکت‌بارِ وجودم بنویسم، کلمات‌ام به دنبالِ تشابهات و تصاویر و مضامینی می‌افتند که از این فلاکت منظره‌ای روایت‌شدنی و قابل‌فهم بسازند. ابزاری هست که بشود با آن فلاکت‌بارترین حالاتِ روحی را منتقل کرد؟ حتا عالی‌ترین شکل‌هایِ بیانی، عالی‌ترین هنرها، اگر در موردِ فلاکت باشند، قرار است چیزی ارزیدنی را بازتاب بدهند. قرار است نمایش‌دهنده‌یِ شکلی از ابرازِ وجود باشند که فلاکت را موضوع و مضمونِ خودش کرده. من مفلوک ام. حقیر ام. عصبی و زودرنج و بی‌صبر و هوس‌باز و لجوج ام. اما این‌ها را وقتی که به متن تبدیل می‌کنم، یا درباره‌ی‌شان چیزی می‌نویسم، شبکه‌ای از معانی این فلاکت و رذالت را درونِ خود جا می‌دهند تا مخفی‌اش کنند. نوشتن از رذالت از رذالت دورت می‌کند، مانندی برهنه‌ای که می‌رقصد، پس دیگر نمی‌تواند برهنه باشد. هر افزونه‌ای بر برهنگیِ رذالت حواس را از اصلِ آنچه که هست پرت می‌کند و آن را به چیزی روایت‌کردنی بدل می‌کند. مثلِ تتلو، که هرزه است، اما وقتی با آن مهارت از هرزگی‌اش می‌گوید، آن را از خودش می‌تکاند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر