آنگاه كه مينويسم نقابي از حرير ادبيات بر تناقضاتم مينهم، سيماي فريبكار خويش را ميپوشانم.
نميتوان به حقيقت رسيد و جهان را بر شالودههاي بسيط عشق، رهايي، و شعور بنا نهاد.
تنها شعر اين گسترة تكاثف نيافته است كه تودة انبوه بيخويشي را در متني آزاد سرايش ميدهد.
تنها شعر اين هماورد ديرين تجربه و حقيقت است كه خاك برخاسته از كژنهادي را به دامان لذتي تعاليبخش فرو مينشاند،
تا چشم ببيند و گوش بشنود و احساس رها شود.
و استعاره، همانكه همة فهمها را در خود ميگنجاند و مذاق هر زيستني را تاب نوازش ميآورد، آري تنها به مدد استعاره است كه ميتوان از رنج بودن و هرزهانديشي كاست.
اگر ميكوشم كلامم را به شعر نزديك كنم از آنروست كه تراوشات جان بيمارم را به يقين بر باد رفتهام داغ كنم،
تا مگر فريبي و از پس هر فهمي نفعي نهفته نباشد.
دارم از رستن ميگويم، از خويش ميسرايم.
بي هيچ انگ غرور و بي هيچ شرم تفاخر. جز اين نميدانم.
و اينك قربانيان را نگر. هوش از كف داده، بنديِ مصنوعات خويش.
و از اين گريزي نيست، از اين گريزي نيست.
در پس كدام كلام نهفتهاي كه فريادت زنم، نه تاب سكوتم است نه لذت فريادم.
مگر تو را به ياري فرياد يا بغضي فروهشته به اشكي چند زار زنم
كه تو را در آن دور، در آن بعد تقليل نيافته، در آنجا كه كلام نخواهد رسيد و چگالي زمخت و ريايياش را برهنه نخواهد كرد، تو تنها در آنجا ظاهر ميشوي، در آنجاست كه به فهم ميآيي و به زبان نه.
و اينك، اين خيل گنگان همنوا و همزبانان عاري از هم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر