۱۳۸۳/۱۰/۲۴

نقدی بر فيلم مسیر سبز (Green Mile)

مسیر سبز (آمریکا، 1999) فیلمی بود از فرانک دارابونت، که دو هفته‌ی متوالی از سینما یک پخش شد. صرفنظر از همه‌ی محاسن چنین کار ِ انسانی و بزرگی، چند سؤال و گیر ِ بزرگ و نچسب در بابِ فیلم ذهنم را به خودش مشغول کرده.

فیلم در ساختاری نامتعارف با سینمای آمریکا سخن‌پردازی می‌کند، و همین ما را به عنوان مخاطبانِ شرقی (به معنای متافیزیک‌باور) به وجد می‌آورد. در جایی که اصلا انتظار نداری، اعتقادی کاملا تاریخی و سنتی نسبت به معجزه و عنایات خدا به آدمی و قدرت‌‎های دربرگیرنده‌ی انسان وجود داشته باشد، ناگهان به گونه‌ای جریان‌گریز (چه در کل روندِ فیلم‌سازی آمریکایی و چه در جزئیاتِ الهام‌بخش فیلم)، اثری مطرح می‌شود که آشکارا تعریفی عقل‌نامحور (ناظر به عقل نظریِ مدرن) از انسان دارد. و همین ما را به خود مشغول کرده و دهان‌مان را به تمجید و تحسین گشوده، و چنین وانمود می‌کنیم که ناگهان اثری عظیم و بسیار بزرگ و انسانی پیش رو داریم، و این اثر را به نفع هویت شرقی و شهودی‌مسلک‌مان مصادره می‌کنیم، و احتمالا (با تفاسیر خود) قانونی کلی در بابِ انسان ارائه می دهیم که: «آری انسانیت بالاخره خود را نشان می‌دهد و اصولا انسانیت یعنی همین، همین که ما سالیان دراز، پیشتر گفته بودیم و ...» به گمانم یک بخش عمده‌ی حس زیبایی‌یابی ما در فیلم، تحت تأثیر چنین هویت القاشده‌ای از شرق است.

اما سؤال اصلی من نه به معصومیتِ ساده‌لوحانه‌ی جان کافی (John Coffey)، و نه حماقت بیش از اندازه‌ی زندانبانان در فهم معجزه، و نه روحیه‌ی پاک و بچگانه‌شان بعد از اعدام کُلّی انسان، بلکه به شخصیتِ خوش تراشیده‌ی فیلم، یعنی آقای پرسی (Percy Wetmore-همان زندان بان منفور) باز می‌گردد. گویا خداوند نیرویی عظیم و ماورایی را به یک غولِ عظیم‌الجثه داده. انسانی که همه‌ی ویژگی‌های صوری‌اش، دستگاهِ شناخت ابتر و نارسای انسان را به سمتِ متهم کردنش می‌کشاند. چهره‌ی سیاه، هیکل ِ نخراشیده و تکلم عاری از بلاغت و فنون زیبایی، همه‌ی چیزهایی است که بخواهی نخواهی اگر در تو جمع شوند، محکوم همیشه‌ی ذهن انسان‌هایی. حال در فیلم، چنین آدمی، با چنان نیروی حیات‌بخشی، غمخوار بشریت است و دردهای جسم او را درمان می‌کند، اما معلوم نیست برای چه و برای که. معجزه‌اش انسانهای پیرامونش را به هیچ چیز دلالت نمی‌کند. آنهایی که معجزه‌اش را می‌بینند همه خود، انسان‌های خوبی تصویر شده‌اند؛ انسان‌هایی معتقد به عیسی مسیح، معتقد به خیر، به خدا، به انسان. کسانی‌که در زندگی ِ عادی‌شان به معجره نیازی نداشته‌اند، مگر برای التیام زخم‌های بدن‌شان. جان کافی چه چیز غیر از یک توده‌ی داروهای ماورایی برای انسانهای خوب و سر به راه است؟ در دنیای واقعی چنین انسانی احتمالا می‌توانست انقلاب به را بیاندازد، تولیدِ معنا کند، و با نفرتِ واقعی توده‌های نفهم-نگاه-داشته-شده از میان برود. اما در فیلم چطور؟ معجزه‌اش چه معنایی به دنبال داشته؟

کسی که بیشترین نیاز به کمک و معجزه در او موج می‌زند (پرسی)، تا آخر همانطور نیازمند می‌ماند. مگر او را کسانی غیر از انسان‌ها پرورده‌اند؟ تمام رفتارهای آقای پرسی نشان می‌دهد که خاطرات خوشایندی از انسان‌ها و گذشته‌ی خود ندارد. او دائما تحقیر شده و با او مثل ِ یک شیء یا یک حیوان رفتار شده است. حتی اگر عقلانیتِ فهم ِ متقابل و یا احساس ِ ناحق بودن نیز در او وجود نداشته باشد، به هر حال او دست پرورده‌ی فرهنگ انسانی است. در فیلم، او را ناتوان در دفاع از خود نشان می‌دهند. انسانی ترسو که در مقابل شُکهای ناگهانی دنیای پیرامونش، حتی قادر به کف نفس و کثیف نکردن خود هم نیست. در مقابل ِ هر تهدیدی واکنش منفی از خود نشان می‌دهد، و حتی از کشتن انسان‌های ديگر، تردید و لذتی همراه با اضطراب دارد. او نمی‌داند کیست. تردید در چشمانش موج می‌زند. درکِ واقعی از انسان‌ها و خواسته‌هاشان ندارد. از سقوط انسان‌ها لذت می‌برد، و دهان به تمسخرشان می‌گشاید و عقده‌ها و مسخره‌شدن‌ها و تحقیرشدن‌های طولانی‌اش را باز پس می‌دهد. او حقیقتِ ناگفته‌ی جهان را منعکس می‌کند. او به سرگرمی‌های حقیر و زیستن ِ سگی ِ انسان‌ها دستِ رد می‌زند. انصاف دهید، چه کسی بیش از او نیازمند ترحمی کریمانه است؟ باشد، انسان نیازمندِ ترحم است، ولی خدایی اگر هست، جز او چه کسی را باید دریابد؟ اما مسیح فیلم ما، همو که سمبل رحم و فهمیدن است نیز، او را نمی‌فهمد و معجزه‌ای در حق ِ فهم پایمال شده و غرور در-هم-ریخته‌اش نمی‌کند. انتظار معجزه که نه، حتی از دیدن معجزاتش هم سهمی نمی‌برد.

در فیلم به یک موش (آقای جینگلز) هویت داده می‌شود و علی‌رغم ظاهر و باطن ناشناخته‌اش مورد تفقد انسان‌ها قرار می‌گیرد، تربیت می‌شود، حتی حس‌های انسانی به او منتقل می‌شود. گویی می‌فهمد و می‌تواند به طور عالی احساس کند. و یا شاید هم، این نقش ِ اوست که باید باشد، تا زیستن ِ حقیرانه‌ی انسان‌ها را یادآورد شود. هرچه حقارت است باید تا انتهای زیستن ِ بشری باقی بماند (آقای جینگلز و زندان‌بان می‌مانند). انسان‌ها نیز باید با عمری طولانی باقی بمانند و از دیدنِ این همه ملال، دل‌زده شوند. در مقابل ِ یک موش اما، با یک انسان چنین نمی‌شود. نه حتی از طرف انسان‌های عادی دیگر، بلکه از طرفِ یک مسیح ِ دیگرگونه، یک پیامبر صاحب معجزه. حتی جان کافی نیز پرسی را به سزای اعمالش تنبیه می‌کند و با اختلال مشاعر، روانه‌ی تیمارستان می‌سازد. تیمارستان، تیمارگاهِ حقیقت است.

جایی از فیلم جان کافی با شرمساری می‌گوید: «از آنچه هستم متأسفم.» اما به گمانم این سخن بیشتر برازنده‌ی دهانِ پرسی بود. او بود که به عنوان نماینده‌ی گونه‌ای که میان انسان‌ها شبیه کم ندارد، با سوء تفاهم و سوء نیت به دنیا آمد و با همین خاصیت از دنیا خواهد رفت. فیلم بیش از آنکه انسانیت را نشانه گیرد با رویکردی تکامل‌گرایانه، همه‌ی ضعیفان و متفاوتان را محکوم به نیستی و فنا می‌داند. و مسیح فیلم ما نیز تنها یک کاتالیزور در تسریع ِ فرایند پست‌زُدایی است.
ما نه به خاطر مرگ جان کافی، که بیشتر به خاطر پدید آمدنِ پرسی‌ها مستحق معجزه و هدایتیم. و فیلم (در ساحتِ گفته‌هایش) در سطحی‌ترین رگه‌های انسانیت، چنین فهمی را از انسان دریغ می‌کند.

۱ نظر:

  1. vaghean ke...shoma ke khodetoon racist tashrif darin.ghiyafeye natarashideo nakharashide...
    injoor adama masoomtaran ta sefidaye moo zard...

    پاسخحذف