۱۳۸۳/۱۱/۲۱

دنیای اندیشه دنیای فراخی است. هیچ کس جا را برای دیگری تنگ نمی کند.
آزادی مطلق آنجا معنی می یابد. دیگر هراسی نیست. آنچه می گویی مخاطبان خود را خواهد یافت.

تو در نظر من سراپا یاوه و دروغی و من در نظر تو نیز هم. اما تو را دوست دارم، چون مرا فربه تر می کنی و بر غنایم می افزایی.

من تماماً منطقم، سراسر برهان و استدلال ام، وجودم سرشار از درستی و حقیقت است، اما تو مرا نمی فهمی و اندیشه ام را سزاوار نمی یابی.

من چه کنم؟

ساخته ای لطیف تر از کلام ندارم که نثارت کنم. دستم بر آسمانها نمی رسد. اهل معجزه نیستم. اهل هیچ چیز نیستم. انسانی ام مانند تو که با تمام جانم آنچه درست می پندارم را سرِ تسلیم می نهم.

اما نفهمیدنِ تو دردِ من نیست. تو نیز مانند منی. شاید روزی جانهامان یکی شود و معناهامان پیوند یابد. تو در پسِ پیچیدگیهای من خود را یابی و من هم خود را در پس تو.

اما کنون چه کنیم؟ بکشیم و کشته شویم؟ حقیقتِ ما این است؟

با من مهربان باش. مهربانی ات را می ستایم. دروغ هایمان دیگر بوی گند نمی دهد. بیا زیستنمان را پیچیده در تفاله ای سوی آسمان نشانه گیریم، مگر آن بالا کسی را وحشتِ دردِ جانکاه مان بگیرد و بر مهربانی من و تو خنده کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر