همیشه یه کارِ معنادار هست که بکنی، مگه نه؟
الان داری پخته میشی واسه اون کار معنادار، واسه اون کاری که یه دفعه همهی لحظههای دیگهی زندگیات رو به چشم میآره.
نباید خسته بشی. درجا زدن تو کار نیست. تو داری پیش میری. یه کاری هست که نکردی و فقط از عهدهی تو برمیآد. فقط کافیه بری. نمیدونم یه روز، یه ماه، یه سال، یه قرن، واقعا نمیدونم چقدر مونده، اما اون کار فقط از عهدهی تو برمیآد.
اون کار زندگیات رو عوض میکنه. به همهی کارهایی که تا حالا کردی معنی میده. باعث میشه کشف بشی، ثبت بشی، و ازت عبور بشه، کهنه و عتیقه به نظر برسی.
میدونی، اگه پرت بچرخی، هرز میری. زندگیات بیحس میشه. خُرد میشی و تیکهتیکه تو جشن بزرگیِ بقیه، به سلامتی دیگران باده میخوری.
اگر خوانندهای، یه آهنگ بزرگ؛ اگه نقاشی، یه تابلوی بینظیر؛ اگه شاعری، یه شعر سُکرآور؛ اگه فیلسوفی، یه شرح رهاییبخش؛ هر چی هستی یه روز گل میکنی. یه روز به اوج میرسی و همهی زندگیات به نظر تمرینی برای به اوج رسیدن میآد. دیگه تا مدتها اون بالای بالایی، تا اینکه کمکم از اون اوج لذت، از اون ارگاسمِ بیهمتا، پس زده میشی و میفهمی بعد از هر اوجی درلذت، باید رنج به اوج رسیدن رو هم متحمل بشی.
تو این اتفاقها، تو دیگه نیستی. تو سالهاست که مُردی. اما شرح تو و اون کار معناداری که کردی، از طریق خاک به ساقهی گیاه میره و از ساقهی گیاه به تن یک حیوان و از گوشت یه حیوان، مثل یه سلول سرطانی تو بافت همهی جانوران زمین تکثیر میشه.
ای کهنهی به اوج رسیده، تو جاودانه شدی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر