با غریبهها راحتتر میشود حرف زد. یک توهم ِ ساختگی وجود دارد که آنها تو را بهتر میفهمند. تو برای غریبه بکری و دستنخورده. برای او هیجان یک کشف تازهای. آرام آرام خودت را در قلبش جا میکنی و به پیش میروی. حتی گاهی اوقات عاشق هم میشوید و از قدرت فهمی که بین شما در جریان است شگفتزده میمانید. همهی حرفهایتان تازگی دارد. او غریبه است و پیشبینی ناپذیر.
بعد از مدتی کار و بار از سکه میافتد. حرفها احمقانه به نظر میرسند. تحمل عاقلانهترین و فیلسوفانهترین واگویهها را هم نداری. سدّ آن غریبه برایت شکسته است. به چم و خم گفتههایش آگاهی. حتی میتوانی آنچه میگوید را پیشبینی کنی. او دیگر غریبه نیست. یک دوست است. یک آدم، مثل تو. دیگر اما حرفی برای گفتن ندارد. او تمام شده است. غریبهای که دوست شد، تمام میشود.
غریبه باکره است. مُهری است ناگشوده. پنجرهایست غبارگرفته. آسمانی است به ابر نشسته. با او میشود تا انتها رفت. با او میشود عاشق شد و عاشق ماند. صدایش میتواند آکنده از جذبهی عشق باشد. دوست موجودی تحملانگیز است. آشناست و هر آشنایی محکوم به فروریختن.
قواعد احساس و انسانیت اما مایل است چیز دیگری بگوید؛ باید دوستان را حفظ کرد و غریبهها را راند. انسانیت، دوستی را توصیه میکند، وفا را میستاید، از غریبهها بیزار است و عشق را به تحملی ناچیز فرو میکاهد.
غریبه بودن توهم ِ جاودانه بودن است و دوستی واقعیت ِ فروریختن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر