۱۳۸۴/۷/۱۶

کاش‌ها و شایدها


کاش حافظه‌ام پاک می‌شد، پاک پاک. آنگاه با هویتی تازه، در هیأت انسانی جستجوگر، به این وبلاگ برمی‌خوردم و آن را می‌خواندم. بعد می‌فهمیدم که غرق چه شده‌ام. چه لذتی است که من آنرا درک نکرده‌ام. (می‌دانم برای این مقایسه نیازمند یک «کاش» ِ دیگر نیز هستم؛ کاش به هویت قبلی‌ام دسترسی داشتم.) می‌توانستم عاشق ِ خود شوم یا از خود متنفر گردم، خویش را بفهمم یا در برانداختن ِ نسل خود بکوشم.
کاش این واقعه بارهای بار اتفاق می‌افتاد. حافطه‌ام هر بار پاک پاک می‌شد و من به صورت انسانی تازه دنیا را کشف می‌کردم. هر بار وبلاگی نو می‌زدم و معترضانه یا مماشاتگر می‌نوشتم، و باز از نو به دشمنی یا دوستی ِ خود برمی‌خاستم.
من همین‌ام؟
تو شاید منی باشی که حافظه‌ات را در فراخنای تاریخ از دست داده‌ای. شاید مرگ تنها پاک شدن ِ حافظه‌هاست. شاید اگر حافظه‌ها پاک شود مرگ هم از میان برود. شاید در توقف ِ طولانی در یک حافظه است که انتظار مرگ را می‌کشی. شاید همینکه می‌فهمی چیستی و کجایی از مرگ اسطوره می‌سازی.
ای فراموشی ِ جاودان، تنها تویی که می‌دانی «من» می‌توانم، هزاران نفر باشم و هر بار نیز همانی باشم که بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر