همهی کوهها نزد من یک کوهاند. من شجاعتِ نامیدنِ کوهها را ندارم. همهی رودها نزد من یک رودند که به یک دریا میریزند. من توانِ شمردنِ رودها و دریاها را ندارم. پیش هرکدامشان که بایستم، گویی پیش ِ آن دیگری است.
اینگونه است که من همیشه گم میشوم و طول میکشد تا پیدا شوم، چراکه جوهر لازم برای خواندنِ تمایزها را از دست دادهام. جهانْ نزدِ من یک چیز است و خواندنِ آن هربار، خواندنِ همان متن؛ دلزدهام میکند. مانندِ گناهکاران و شرمساران، از یافتن ِ تفاوتها خجالتزده و معذب میشوم، گویا وظیفهی آسمانی من وحدت دادن به جهان است. من همیشه گم میشوم، گم و گور.
«هگل»
che vazifeie asemanie kesalatbari!
پاسخحذف