استاد ما، دکتر پیران، که خدا سلامت بداردش، نظری دارد که شنیدنی است. ایشان معتقدند که چرخهی عظیم سرمایهداریِ غربی در اجزایش منطقی است. منطق ِ جزءِ سرمایهداری این است که در هر لحظه کاری کنیم که سود بیشتری ببریم. و چنین حالتی (بردنِ سود بیشتر) است که در روابطِ خُردِ بین اجزا جریان دارد. اما در نگاهی کلان به کل نظام و سیستم ِ سرمایهمحور، هیچ دلیل منطقی و عقلانیای را سراغ نداریم. یعنی این نظام، در اجزایش هدفمند و منطقی است، اما برای کلیتاش دلیلی وجود ندارد. این حالت، چرخهی نظام سرمایهداری را به کار سیزیف[1] شبیه کرده است، که در اسطورههای یونانی سنبل فردی است که محکوم به کار بیهوده است. نظام سرمایهداری برای غلبه بر این رنج ِ سیزیفی، هر دوره به ایدهای خاص متوسل میشود. یک بار به پروتستانتیزم[2]، بار دیگر به اگزیستانسیالیسم[3]، دیگر بار به اندیویدوئالیسم[4] و بارهای بعد به مکاتبِ محتوابخش ِ دیگر.
چندی پیش در اینترنت، یک مقالهی عامهپسند (یعنی انگار از ظاهرش عامهپسند بودن میبارید. خودتان ملاحظه کنید دیگر. ؛) را مرور کردم از فردی به نام پرادیپ ماخرجی[5] (یا یک همچنین چیزی). او در مطلباش به این نکته اشاره میکند که تصویر ما از زندگی، دو صورت میتواند داشته باشد؛ یکی خودِ «زندگی» (life)، و آن دیگری «زندگی ِ من» (my life). «زندگی ِ من» -منطق ِ جزئی- سرشار از معانی است. پر است از تعابیر ِ زیبا و هدفمندی همچون خانواده، آزادی، هدف و ... اما زندگی در کلیتاش از معنا تهی است. اینجا خلاء بیمعنایی است (این مطلب را مقایسه کنید با نظر دکتر پیران دربارهی منطق ِ جزءِ سرمایهداری و کلیتِ بیسرانجاماش).
پس از اشاره به این نکته، ماخرجی دنیای معنادار (دنیای فردی) را در مقابل ِ دنیای بیمعنا (کلیتِ جهان) قرار میدهد و با ذکر پنج مرحله، از شور و معنا (مرحلهی اول) به بیمعنایی و سرگشتگی (مرحلهی پنجم) میرسد. او سطوح آگاهی ِ انسانی را در این پنج مرحله، با پنج گزاره طبقهبندی میکند. این پنج گزاره حاویِ خصائصی است که میزانِ مسئولیتِ فرد را نسبت به جهانِ اطرافش میسنجند:
1) اولین سطح با این گزاره شاخص میگردد: «تو مسئولی.»
«وقتی تو در قبال عشق و عقیدهات مسئول باشی، برای نجات آنها حاضری که تن به جنگ بدهی.» در این مرحله عشق و نفرت معناهای عمیق مییابند و جهان باید بر اساس عقیدهی ما اصلاح شود. در این حالت، زندگی شورانگیز است و فرد با حل مشکلاتِ جهان، سعی در اثباتِ بزرگی خود دارد.
2) گزارهی مشخصهی سطح دوم این است: «ما مسئولیم.»
در این مرحله، فرد آگاه میشود که ذهنی دارد و جسمی. میفهمد که انسان صاحبِ آزادی و اختیار است و متمایل میشود که با آزادی و اختیارش جهان را به انقیادِ خویش درآورد. در مییابد که تجربیات هستند که ذهنیاتِ افراد را شکل میدهند و انسان خود، به نقطهی محوریِ همهچیز بدل گشته است. او حالا مرکز ِ زمین است و این مسئولیتاش را افزوده است. باید به نجاتِ یکدیگر همت گماریم.
3) در حیطهی سوم فرد با این شعار متمایز میشود: «من مسئولم.»
در اینجا، فرد دنیایی را در مییابد که بیرون از او در حالِ «شدن» است. مردمان کنشهای متفاوتی دارند که مختص به خودشان است. اگر جهانی هست که به ذهنیتِ من شکل میدهد، تفکر ِ من نیز دنیا را دگرگون میکند. جهان، آئینهی ذهن ِ من است. من یگانهام، منفردم، مختارم و آزاد، و باید خود را به دنیای بیرون از خود بقبولانم. باید دنیا را آنچنان که میپسندم، بچرخانم. هر کنشی، سفری است از نخواستنیها به خواستنیها. من فریدِ دهرم.
پس از مرحلهی سوم سوالی بروز میکند: من که هستم؟ بدنام؟ یا ذهنام؟ شاید بدنی بسیط ام! یا شاید ذهنی زمخت. اگر من هیچ چیز نیستم، و فقط یک مجموعه ارگانیسم ِ غیرارادیام، که شکل گرفتهام و حتی فکرم نیز، خارج از اراده و خواستِ من شکل میگیرد (روند محیطی و ژنتیکی ِ رشد فکری)، پس من برای چه باید در مقابل ِ زندگی و مظاهرش پاسخگو باشم؟ اینجاست که گزارهای دیگر سر برمیآورد:
4) «هیچ کس مسئول نیست.»
در اینجا هیچ انتخابی وجود ندارد، به این خاطر که جفتهای تقابلی همهجا با هم حضور دارند. هیچگاه زیبایی از زشتی تهی نیست. هیچ انسانِ معصوم و بیگناهی وجود ندارد. روشنی و تاریکی، خوب و بد با هماند. درست زمانی که در حال انتخابِ زیبایی هستی، زشتی را نیز انتخاب کردهای. همیشه یک چیز پیش ِ صحنه است و باقی ِ چیزها پس صحنه. عشق ملموسترین شاهدِ این حالت است. هر عشقی به زوال میانجامد، چراکه روح ِ مطلقطلب، هیچ چیز را خالص نخواهد یافت. زندگی بازیِ حقیری است، که دیگران بر سر روح ما به راه انداختهاند.
وقتی از همهچیز سلبِ اراده شود و دنیا عاری از اختیار و آزادی باشد، 4 چیز از میان میرود: گناه، افتخار، تنفر و حسد. زندگی ساده میشود. دم غنیمت است. دنیا همچون خواب است یا بیداری؟ مرز روشنی ندارد. با خواب رفتن، بیدار میشویم و در بیداری به خواب میرویم. و این هدایتگر به این گزاره است که؛
5) «هیچ چیز، هیچگاه واقع نشده است.»هیچچیز حقیقی نیست. همهچیز سایه است. اگر سایه وجود دارد، جهان هم وجود دارد. همهچیز تعینیافته است. اگر بناست اینگونه فکر کنی که جهان بر اساس ِ ارادهی آزاد شکل گرفته است، آنگونه فکر خواهی کرد. سراب است جهان، سراب.
---
پانوشتها:
[1] Sisyphus: فردی که خدایان به کار بیهوده گماردندش. او فرمان زئوس را سرپیچید و محکوم شد تا سنگی را به نوک کوه برساند. همینکه سنگ به بالای کوه میرسید، میغلتید و به پایین برمیگشت و او مجبور بود دوباره سنگ را بالا ببرد، و این کار تمامی نداشت.
[2] protestantism
[3] existentialism
[4] individualism
[5] Pradip Mukherji
ببین نشد دیگه!
پاسخحذفاصلا وقت مخاطبت بیچاره رو در نظر نمی گیری:(
خب یه ذره انقد دراز ننویس!