۱۳۸۵/۱/۳۱

شهری به نام اینترنت

برای بابک


اینترنت جایی خارج از خانه است، جایی برای هواخوری، برای گشت و گذار، سرک کشیدن به دوستان و آشنایان، با محله‌ها و آدم‌های گوناگون، با وبلاگ‌هایی که هر کدام یک آدم‌اند. آدم‌هایی که همیشه هستند، همیشه حضور دارند و همیشه حرفی برای گفتن مهیا کرده‌اند. در خانه که باشم و حوصله‌ام سر برود و هم‌صحبت بخواهم، هوای آزاد بخواهم، دوست و مخاطب بخواهم، با چند کلیکِ ساده لباس می‌پوشم و بیرون می‌زنم. بیرون پر است از فروشگاه‌های بزرگ و لوکس (هفتان، بلاگ‌نیوز، دودردو و ...)، تابلو‌های اعلاناتِ شهری (ایرنا، ایسنا، ایلنا، بی‌بی‌سی، بازتاب و ...) محله‌ها (ائتلافی از وبلاگ‌های متقابلا آشنا)، آدم‌ها (وبلاگ‌ها)، انجمن‌هایی با سلایق گوناگون (دوات، نیلگون، دیباچه، جن و پری و ...)، خیابان‌ها و کوچه‌ها (مسیرهایی که باید طی کنی تا به یک مکانِ جدید یا یک آدم ِ جدید برسی)، با پیچ و خم‌هایی که از پشتِ خیلی‌هاشان خبر نداری. جذابند و تو را برای ساعت‌ها پیاده می‌برند، تا منظره‌‎های جدید را ببینی، آدم‌های جدید را بچشی، کلاه‌هایی که به هواداریِ دوستان به هوا می‌رود را نظاره کنی و همه‌ی این‌ها را جوری طی کنی که انگار نیستی، انگار حضورت هیچ سنگینی و ثقلی ندارد، محو شده‌ای و فقط دو چشمی، که می‌نگرد و فقط دو پایی، که می‌رود. در این کهکشان، سایه‌ای می‌شوی که جسم ندارد، و جسمی می‌شوی که فقط سایه است.

اینجا همه‌ی محله‌ها اعیان‌نشین‌اند. نغمه‌ی پرنده‌هایش ترانه‌های رنگارنگ است و بوی خوش ِ مطبخ ِ خانه‌هایش فردیت و طنّازی. همه فرهیخته‌اند. اینجا شهر فرهیختگان است. شهر آن‌ها که چت می‌کنند (پس لاجرم می‌نویسند)، آن‌ها که از هم اطلاعات می‌گیرند (پس لاجرم می‌خوانند)، آن‌ها که به کوچه‌ها و خیابان‌ها رنگ و لعاب می‌دهند (پس لاجرم تکنیک‌اش را خوب می‌‎شناسند). اینجا شهر آن‌هاست که «دیدن»شان، اغلب «خواندن» است. کم پیش می‌آید در دنیای واقعی، همانجا که می‌بینی، بخوانی. سوادش را نداری، یا اگر هم داری اغلب آنقدر عادی و تکراری مانده است که حوصله‌اش از سرت پریده است. اما در اینجا، در این شهر، در و دیوار را هر روز یک رنگ می‌زنند و این رنگ‌ها تجسم ایده‌هایت می‌شود. اینترنت ایده‌‎آلیستی‌ترین رویای بشریت است. رویای آنکه می‌خواهد باشد و در عین حال نباشد. رویای آنکه می‌خواهد خوانده شود و در عین حال خوانده شدن را تمنا نکند. در اینجا استغنا حاکم است، مرز لطیفِ بودن.

به زوایای این شهر دقیق شوید. به سوسیالیسم ِ حاکم بر آن چشم بدوزید. به جشنواره‌ها و رویدادهای بزرگ‌اش دل بدهید. آدم‌ها، طرحی از جامعه‌ی کمونیستی‌شان را اینجا علم کرده‌اند. اینجا، عرصه‌ای است که جا کم نمی‌آید. می‌توانی در آن هرچقدر که می‌طلبد، باشی و خودت را خلق کنی. عقل‌شان نرسیده است، آن‌ها که اینترنت را در خدمتِ اهدافِ نظامی آفریدند. اینترنت را برای ما، برای ما بی‌قیدانِ سلحشور، مایی که هنوز تا تکامل طبقه‌مان در دنیای واقعی فاصله‌ی زیادی داریم، علم کرده‌اند. ما که کام‌مان برآمده است و شهروندانِ شهری به نام اینترنت گشته‌ایم.

---
*افزوده:
نوشته‌ی پویان [اینجا] در این باره. هرچند من معتقدم، ما برای ورود به اینترنت نه تنها لباس می‌پوشیم، بلکه نقاب هم می‌زنیم. تا چه تیپی را بپسندید. ؛)

بهار هم در این باره نوشته است [اینجا].

۷ نظر:

  1. نگاه خیلی جالبیه به اینترنت . خیلی برام تازگی داشت . به بعضی از نکات اشاره کرده بودید که اصلا بهشون دقت نکرده بودم . مثلا " اینجا شهر آن‌هاست که «دیدن»شان، اغلب «خواندن» است ... " خیلی قشنگه

    پاسخحذف
  2. خيلي قشنگ بود، و چه نگاه ظريف و زيبايي

    پاسخحذف
  3. نوشته هایی که درباره ی چیستی وبلاگ در وبلاگ ها نوشته می شوند یک احساس ناخوش آیندی به من می دهند که البته اهمیتی هم ندارد ( برای دیگران البته ) ...اما وقتی می خواهم تحلیلش کنم می بینم دلیلش این است که به وبلاگ بعنوان عرصه ای برای گفتگو امیدوارم و وقتی وبلاگ به خودش می پردازد انگار دارد تمام می شود و امیدهای من را بر باد می دهد ! این استقرا است و استدلالی پشت اش نیست اما معمولا آخرین سئوال در هر هنری این است که "این هنر چیست " اصلا هرچیزی که می خواهد به ته خودش برسد این سئوال را از خودش می پرسد .ممکن است از این ته کشیدن تا رسیدن به پایان واقعی سالها طول بکشد ( مثل سقوط فلسفه که از زمان افلاطون تا حالا طول کشیده )اما از چیز تازه نفسی مثل وبلاگ توقع این است که متوجه خودش نباشد . نگاهش به بیرون باشد ...از خودش نپرسد که چیست . اصلا سعی نکند به چیستی خودش پاسخ بدهد ....در هرحال نوشتن این کامنت هم خودش پرداختن به چیستی وبلاگ بودو من هم به مطح کنندگان سئوال پایانی پیوستم . ظاهرا چاره ای از آن نیست !

    پاسخحذف
  4. احساس می کنم یک حادثه ای.......یا چند تا پشت سر هم...خواندن یه چیزی توی یه سایت یا وبلاگ یا یه چیزی تو این مایه ها باعث شده که احساس هایت این جوری کلیک بخورن و این جوری نهایتا نتیجه بگیری........دلم می خواد بدونم چه اتفاقی افتاده.........چون حس می کنم این حالت انگار برای منم قبلا اتفاق افتاده و خیلی آشناست!

    پاسخحذف
  5. راستی یادم رفت بگم:
    که باز هم این نوشتت مثل چیزای دیگه ای که ازت دیدم منو به شدت به یاد بابک انداخت!

    پاسخحذف
  6. حاجی سری به ما بزن می خوام شروع کنم از نو

    پاسخحذف