۱۳۸۵/۲/۵

شاعر «شهر نو»، مرد عامی «شهر نو»


برای پویان

1. من، تو، ابراهیم

ابراهیم ادهم، «تشخص و وقار» را به کناری می‌نهد، «هاله»ی اشرافیت را از سر برمی‌گیرد، حکومت بلخ وامی‌نهد، شیفته‌ی حقیقتِ خویش می‌شود. کوچه‌ها را مانند دیگر انسان‌ها گز می‌کند. حالا او همه چیزش را داده است تا تبدیل به چیزی دیگر – یک انسانِ عادی- شود (انسانِ عادی به خدا نزدیک‌تر است). می‌خواهد طعم رستگاری را بچشد. مانند چه کسی؟ مانند همه‌ی آن‌ها که همه چیزشان را رها کردند تا طعم رستگاری را بچشند. من، قبا و دستارم را رها می‌کنم، تو، خانه و زندگی‌ات را رها می‌کنی، و ابراهیم، تخت و امارت‌اش را رها کرد. رها کردیم تا مثل هم شویم (حالا هر سه مثل هم‌ایم-هیچ نداریم)، تا به دور از پاره‌های بی‌اصالتِ وجود، وجودی اصیل را جستجو کنیم. اما نشد. من، آس و پاسی ماندم سرگردان، که حقارتِ بودن را به سطحی دیگر منتقل کرد، تو خوش‌نشینی ماندی معطر، که جاذبه‌های میان‌مایگی‌ات را در جای دیگر یافتی، و ابراهیم اما، شریف‌زاده‌ی بلندآوازه‌ای شد که ثروت از کف داد، تا آن را به دست بیاورد. همه‌ی ما (به یک میزان) آنچه داشتیم دادیم (در دادن و بی‌چیز شدن مسامحه نکردیم)، تا افقی بیابیم یکتا و برابر، در آنچه هستیم. «هاله» را از خود پاک کردیم، اما «هاله» خود را از ما پاک نکرد. ما هر سه به حقیقتی فراتر از خود اشاره کردیم، همه با پای خود آمدیم و پاک باختیم تا در عرصه‌ای برابر، از نو آغاز کنیم، تا صلاحیت‌مان را در افقی تازه باز یابیم، اما از همان اول من «آس و پاس»ی بودم، تو «میان‌مایه»ای، و ابراهیم «اشراف‌زاده»ای پاک‌باز. برای خودمان فروریختیم، همه را دادیم، تا با هم یکی شویم، اما ذهن ِ دیگران که ما را خواند، از ما سه نفر، سه چیز ساخت؛ همان که بودیم. تاریخ باید هر سه‌ی ما را جاودانه می‌کرد، چه بسا من، بیش از شما شایسته‌‎ی جاودانگی ِ نام بودم. اما پدر ِ تاریخ (عرصه‌ی بازنمایی ِ مجازی)، از ما سه تن، تنها ابراهیم را در صفحاتِ خود گنجاند؛ چراکه او اشراف‌زاده بود و پس از «ما» شدن نیز (علیرغم خواست خود) اشراف‌زاده ماند (به یاد بیاور که در وبلاگستان ما هنوز روشن‌فکر و روزنامه‌نگار و استاد و ... هستیم).

بگذار من نیز به پیروی از هانتکه بدیهی ببافم:
پادشاه بلخ ِ پاک‌باز، پادشاهِ بلخ ِ پاک‌باز است، و مردِ عامی ِ پاک‌باز، مردِ عامی ِ پاک‌باز.
شاعر ِ شهر نو، شاعر شهر نو است، و مردِ عامی ِ شهر نو، مردِ عامی شهر نو.

حالا من –شخص معمولی- تمام تلاشم آن است که داد بزنم «من معمولی‌ام، من معمولی‌ام»، تا همه‌ی آن‌ها –روشنفکران، نویسندگان، استادان- با مقامی که از دنیای واقعی به دنیای مجازی آورده‌اند، قواعدِ جدید این دنیا (دنیای مجازی) را، قواعدِ جدیدِ بازیِ خویش کنند. هویت‌ها جای دیگری ساخته شده‌اند، نه در اینجا. من، جای دیگری معمولی هستم، جایی که از معمولی بودن ناگزیرم. ولی حالا در این دنیای جدید، من از همه‌‎ی آنچه داشته‌ام (معمولی بودنم) هجرت کرده‌ام، و استادِ دانشگاهم نیز از همه‌‎ی آنچه داشته است (استاد بودنش) هجرت کرده، تا سرانجام، او استادی باشد «هاله»زدایی شده و من آدمی سراسر معمولی. یک جای کار می‌لنگد. گویا رمیدن از «هاله»ی نخستین، خود واجدِ «هاله»ای جدید است، به بزرگی «هاله»ی اولیه. هرچه بزرگتر باشی و جایگاهت را پر سر و صداتر ترک کنی، در عرصه‌ی جدیدت، مقام ِ معمولی ِ بزرگتری خواهی یافت. کماکان این قاعده بر ذهن‌ها حاکم است که، «بعضی‌ها برابرترند.» ما، همکار شاید، اما «همانند نیستیم.»

2. نقاب، برهنگی، فرهنگ

ابراهیم نقاب (/هاله) از صورت (/سر) برداشت. چنین حس می‌کرد که بودنش در امارت بلخ، نقابی است که او را از چهره‌ی حقیقی ِ خویش محروم ساخته است. او خود را برهنه کرد. چیز زیادی برای کندن داشت. برهنه شدنِ او زمانِ بیشتری طول کشیده، و همین زمانِ به نسبت زیاد، او را مستعدِ نگاهِ عابران کرده است. عابران که به چیزی یا کسی نگاه می‌کنند، بخصوص اگر آن چیز در حال برهنه شدن باشد، خود را می‌یابند، در هیأتِ یک قهرمان، یا در سیمای یک فرد عادی. چشم ناظران، برهنه شدنِ او را خیره شده است. حالا که گویی، دیگر همه‌ی نقاب‌ها را کنده است، و واضح و حقیقی (البته به قول خودت با نقابی همیشگی) درونِ خانه‌ی وبلاگی‌اش نشسته، جهانی که خلق می‌کند، جهانِ برهنگی است، جهانِ در صحنه بودن، جهانِ آنکه به چیزی که هست وقوف دارد. شعور به آنچه هستی، نقابی بزرگتر است. تو مخیّری میانِ انتخابِ نقابِ هستی ِ شرمگین ِ آغازین، یا پوشش ِ با وقار ِ واپسین.

حتی همین متن نیز با همین شگرد خلق شده است. کت و شلواری است که بر قامتِ هیاهویی درونی کرده‌ام. تا خوش‌پوش و خوش‌دوخت مغز و حواس ِ ناظران را نوازش دهد. تا فاصله‌ای باشد خودخواسته، میانِ من (به عنوانِ مؤلف) و دیگری (به عنوان خواننده). حتی همین اعتراف به کت و شلوار ِ این متن، خود لباسی است که از برهنگی (نه از سر ِ برهنگی، لباسی از خودِ برهنگی) به تن کرده‌ام. نوعی سلاح به دست گرفتن است، در عین سلاح از کف دادن. فرهنگ، این لایه‌های تو در تو را برای‌مان فراهم آورده، تا درونش بخزیم و احساس ِ آرامش کنیم. تا علیرغم آنکه می‌دانیم در مقابل دوربین ِ ناظرانیم و پخش ِ مستقیم داریم، از آب‌نکشیده صحبت کردن‌مان دلسرد نشویم. فرهنگ را وارونه کرده‌ایم در وبلاگستان، تا بر او چیره شویم. اما خوب است که هشیاریم و میدانیم که فرهنگ در لحظه‌ی کنش ِ ما خود را بازتولید می‌کند. آنچه نقاب است را ما در دم، در لحظه می‌آفرینیم.


---
*مرتبط از وبلاگ پویان:

پرسه‌گردی شاعر هایپررمانتیک در کوچه‌های «شهرِ نو»
پیاده‌روی‌های بی‌پایانِ پرسه‌گردِ خیابان‌های اینترنت

*مرتبط از وبلاگ بهار:

بازنمایی تقدس و رابطه‌های همانی

---
**سوابق:

شهری به نام اینترنت


۲ نظر:

  1. salam.khondam ama na badeghat.sar forsat baid daghigh bekhonam.rasti to ham davati ta byiai be khoneie kochoolooie man va mano kheili kheili khoshhal koni.ghorbanat:zeinab hassanpour

    پاسخحذف
  2. فکرش را هم نمی کردم استدلالی بتواند آن‌قدر جذاب باشد که ذات‌باور بودنش را نبینم. اما در اصل ذات‌باوری‌ئی نبود. بهتر است بگویم که این روایت از ذاتی اکتسابی بسیار درخشان بود. (بلافاصله بعد از خواندن متن پویان گرامی، خواندن این یادداشت لذت مکرر بود از خواندن.) کاملا با شما موافقم در اینکه ابراهیم هر کاری بکند، ابراهیم کرده است. همفری بوگارت جنتلمن هم حتی اگر جلوی دوربین خودش را لجن‌مال می‌کرد، باز همفری بوگارت جنتلمن این کار را کرده بود. (امروز به دوستی می‌گفتم که فقط وارهول می‌تواسنت قوطی‌ سوپ روی هم بچیند و شاهکار خلق کند. من اگر چنین کنم خودم را مسخره کرده‌ام) هاله‌ی من و ابراهیم و شما و همه، بر "نام" نشسته. نام به مثابه‌ی شخصیت و حتی دور ریختن این نام هم نمی‌تواند به طور قطع دور انداختن هاله باشد. من چیزی شده‌ام مثل یک شی‌ء مقدس (و میزان قداست‌ها متفاوت است. ادهم مقدس‌تر است در این متن به هر حال) هر چقدر هم نام من تغییر کند، حتی اگر نابود هم بشوم، سایه‌ی تقدس من باقی می‌ماند. (مثالی که در "راز" آوردم. مسیح پای حوایرون را می‌شوید و با این‌کار فقط خود را مقدس‌تر می‌کند) هر چه من قربانی‌تر، مقدس‌تر! / دست‌مریزاد.سرخوش باشید و پیروز.

    پاسخحذف