تو نیستی و من دلتنگت که میشوم سراغت را از وبلاگت میگیرم، که قرص و محکم آنجا نشسته و اندوهِ من را در نبودِ تو با چشمانی بیخیال نظاره میکند. این وبلاگت است که آنجاست یا خود توئی؟ چرا حرف تازهای نمیزنی؟ چرا میخواهم باور کنم که خود توئی؟ کاری کن. چیزی بگو. خودت هم اینقدر مکرّری؟ دیر به دیر تازه میشوی؟
تلاش میکنم که به عمق کلماتت نفوذ کنم، به عمق ِ تنات. گاه یک کلمه چنان میگیردم که سراسر شوق میشوم، از دوباره خواندنت. چه سرّی هست در دوباره خواندنت؟ چه رازی را پنهان کردهای که من مسخّر ِ کشفِ اویم؟ چرا برملا نمیشود؟ چرا برملا نمیکنیام؟ مرا در کلماتت نمییابم. مرا در کلماتت لمس نمیکنم. حروف اسمت را هجی میکنم. یک بار دیگر، از نو، تمام زوایای وبلاگت را میکنم، میکاوم، شاید چیزی بیابم، که تو را مقابل چشمانم برقصاند، یا ببخش، مرا مقابل چشمانت به رقص آورد.
رنگ وبلاگت را با دستانم لیس میزنم، تو را نمییابم. تو نیستی. حالا خودِ واقعیات کجاست؟ حدس میزنم. تو را در خودِ واقعیات حدس میزنم. در خوشبینانهترین حالت از من تهی است. ولی مگر خودِ واقعیات را تا کنون دیدهام؟ تو همیشه برای من تصویری بودی، ردّ نوشتهای، صدایی، وبلاگی ...
دستاي تو زبون داره؟؟؟!!!چه طوري با دستات ليس مي زني :))
پاسخحذفبه تو كه شعر هايت را من نوشتم
پاسخحذفحرفی ندارم بزنم جز اینکه بگم: اوهوم آره........همین طوره که میگی!
پاسخحذفey kash man o migofti :(
پاسخحذفها ؟
پاسخحذف