البته برایتان بگویم که این اولین باری نبود که او را میدیدم. قبلا هم یک چند باری، دورادور دیده بودمش، اما این بار تصمیم جدی گرفتم که بروم تو نخاش و ته-توش را درآورم. راستش همیشه احساس ِ عجیبی با دیدنِ او بهم دست میدهد. من هم خب، الان دارم سعی میکنم که از یک سوراخ و روزنهای، که قرار است تو این متن پیدا کنم، بفهمم که این احساس ِ عجیبم چی است. به گمانم اسمش «سپهر» است. آخر میدانید! من تا حالا فقط یک بار باهاش صحبت کردهام. من تو یک جمعی ایستاده بودم که دیدم دارد میآید جلو. بعد دستش را دراز کرد و درست با بغلدستی ِ من –یعنی سامی- دست داد. نمیدانم چی شد که یکهو به من هم لبخندی زد و سلام کرد و با من دست داد. همین. باور کنید بیشتر از این اصلا هیچ وقت باهاش حرف نزدم. فکر میکنم، سامی صداش کرد «سپهر»، شاید هم «سهیل». نمیدانم. اسمش که اهمیتی ندارد. ولی خب، باید بگویم که درست برعکس! یعنی در این موردِ بخصوص، اسم خیلی بهش میآمد. یعنی میدانید! اگر مثلا اسمش اصغر، یا هادی بود، اصلا من اینجوری که الان دارم دربارهاش فکر میکنم، دربارهاش فکر نمیکردم. «سپهر» بودنش باعث میشد که نگاه من بهش رازآلودتر و سربهزیرتر بشود. زیاد مطمئن نیستم. میدانید! فکر کنم «سپهر» یکی از آن اسمهای خاص است که من اصلا ذهنیتی دربارهاش ندارم. اما فرض بفرمائید؛ «جعفر». من پر از ذهنیتام دربارهی «جعفر». احساس میکنم همینکه یکی اسمش «جعفر» شد، من تقریبا میشناسماش. چون تمام جعفرها یک جورهایی عین هماند. هِی بقیه صداش میزنند؛ جعفر! جعفر! و قبل از آن به صدتا جعفر ِ دیگر هم گفتهاند «جعفر». خب، میدانید که؟ اینها همه اگر قرار بود چندتا آدم باشند که نباید به همه میگفتند «جعفر». خلاصه میخواهم بگویم، یک نیرویی پشتِ اسم جعفر، تو ذهنام جمع شده، که فکر کنم برایند شخصیت و روانِ همهی جعفرهاست. برای همین، همیشه فکر میکنم که با همهی جعفرها از دور یک آشناییای دارم. اما عجیب است که برای اسم «سپهر» هیچ نیرویی تو ذهنام احساس نمیکردم. برای همین بود که دوست داشتم اسم رفیق ِ ناشناسام سپهر باشد. اگر سپهر بود –که من هنوز فکر میکنم بود- من باید شروع میکردم به خلق ِ یک نیرو تو ذهنم. نیرویی که تا حالا خلق نشده، و او اولین آدمی است که میتواند این نیرو را شکل بدهد. مرحلهی مهمی تو زندگی ِ «سپهر»ها دارد شکل میگیرد. چون اولین سپهر احتمالا آخرین سپهر را هم تحت تأثیر قرار میدهد، و این برای من لااقل اجتنابناپذیر است. دوست داشتم حالا که او «سپهر» است و ناشناس، شروع کنم تو ذهنم بهش شکل دادن. سپهر اغلب یک کولهپشتی به چه بزرگی رو شانههاش بود. شلوار لی ِ خیلی گشاد میپوشید با کفشهای مارکِ تیمبرلند. یک موبایل گرانقیمت داشت و موهاش را یک جور وصفناپذیری آشفته میگذاشت. من البته به شخصه نمیتوانم به آن حالتِ مو غبطه نخورم. اگر بخواهم برایتان مثال بزنم، میتوانم مدل موهای ساموئل بکت را یادآوری کنم. بله. خودش است. این سپهر، من را بدجوری یاد بکت میانداخت. حالتِ نگاهش، یک نهیلیسم ِ عجیبی داشت که من را از همان اول یاد بکت میانداخت. انگار دارم خودِ گودو را میبینم. باور کنید احساس میکردم، اگر سپهر بخواهد قلم به دست بگیرد و داستان بنویسد یک چیزی تو مایههای گودو همیشه شخص اول داستانهاش باشد. البته از شما چه پنهان داستان هم مینوشت. خب البته داستان که نه. یعنی من آن مزخرفاتی که مینوشت را اصلا داستان به حساب نمیآوردم. ولی تو آن حال و هوای دانشکدهی معماری و هنر و برو بیایی که بچهمعمارها و بچههنریها داشتند، این و رفقاش، یک مجله در میآوردند به اسم زغال (میبینید تو را خدا! اسم مجلهشان هم هیچ نیرویی پشتش ندارد). مجلهشان تشکلیل شده بود از یک سری صفحاتِ سیاه که توش با جوهر سفید طرحها و نوشتهها را چاپ کرده بودند و البته از نظر من پر بود از مزخرف. از موسیقی ِ هیپیها توش مطلب بود تا شعرها و داستانهای سپیدِ همین سپهر خودمان، و همه هم سطحی و مزخرف. راستش باید متوجه شده باشید که من سپهر را یک جورهایی دوست داشتم. دلم نمیخواست اینقدر مزخرف بنویسد. میخواستم بروم سر صحبت را راجع به یکی از داستانهاش باهاش باز کنم، بلکه نظرم برگشت و از نوشتههاش خوشم آمد، اما هیچ وقت این کار را نکردم. آخر، تقریبا مطمئن بودم اصلا آمادگی صحبت با او را ندارم. این را هم بگویم که سپهر با نام ِ مستعار داستان مینوشت؛ «سپهر. س». حتما دارید با خودتان میگوئید: «این چه اسم مستعاری است که با اسم واقعیاش هیچ فرقی ندارد؟» هان؟ بله، میدانم. ولی باور کنید «سپهر» اسم مستعارش هم بود. یعنی در این موردِ خاص هم اسم واقعیاش سپهر بود، هم اسم مستعارش. اسمهای مستعار ِ دیگر اصلا بهش نمیآمد. فکر کنم برای همین تصمیم گرفته بود که از اسم خودش به عنوان اسم مستعار استفاده کند. این البته یک خوبی هم داشت و آن اینکه میتوانستی به همه بگویی آن داستانِ مزخرف را تو ننوشتهای و یک کسی با نام مستعار ِ سپهر برداشته نوشته. بعد تازه کلی هم شاکی شوی که؛ «ای بابا! میبینی چه آدمهایی پیدا میشوند؟ اسم ِ آدم را هم به گند میکشند، با آن داستانهای مزخرفشان.» راستش من فکر میکنم، سپهر میدانست چه مزخرفاتی دارد میگوید. یعنی از قصد مزخرف میگفت. اصلا آن اوایل یک تئوری داشتم دربارهی او؛ «سپهر پیامبری بود که آمده بود تا سلیقهی مزخرف را از دست مردم ِ عادی، و در نتیجه از انحطاط نجات بدهد.» باور کنید او یک همچنین آدمی بود. یعنی حتی اگر مبتذلترین کارها را میکرد هم، کار جالبی از آب درمیآمد. باور کنید سپهر پیامبر بود و معجزهاش هم نجاتِ مزخرفات. بله خلاصه، بگذریم. سپهر هیچوقت نتوانست یک گودوی درست و حسابی برای من خلق کند، البته غیر از خودش.
من تو این مدتی که چشم از سپهر برنمیداشتم، هیچوقت ندیدم سیگار از دستش بیافتد. راستش این نامرد، سیگار را هم یک جور ِ خاصی میکشید. یک بار که به پُکهای عمیقش دقیق شدم، همان شب پنج تا سیگار پشت سر هم کشیدم. دیگر نفسم داشت بند میآمد. حالم از هرچی سیگار بود به هم میخورد. نمیفهمیدم این سپهر چه جوری از این سیگار ِ کوفتی کام میگیرد. همان یک باری که صداش را شنیدم، یادِ صدای آدمهای سیگاری افتادم. یک زنگِ مطبوعی تو صداشان مینشیند. «جیز» میشود صداشان. صدای سپهر بم بود و جیزدار. پسر! این صدا محشر بود. همیشه با خودم میگفتم این مشخصاتِ سپهر کافی است تا هر دختری را جلوش به زانو درآورد. دخترها که میدانی؟ معمولا نگاه نمیکنند چی داری میگویی، بلکه بیشتر به زنگ صدا و موهای آشفته و چشمهای نهیلیستات متوجه میشوند. حیف از سپهر که مجبور است همیشه جذب دخترها بشود، حیف. میدانی! سپهر را باید حتما یکی مثل من تماشا کند. اصلا این موجود طراحی شده تا تماشا بشود. این آدم حتی اگر آشغال و دریوری هم بگوید مطمئنا یک آدم بزرگ است، برای اینکه میدانی پشتاش یک فلسفهی بزرگ خوابیده (چشمهایش این طور میگویند). سختی ِ کار سپهر این است که هیچوقت نمیتواند این فلسفهی بزرگ را رو بکند. همیشه باید یک آدمی مثل من، سپهر را بزرگ بخواند. همهی اهمیتِ سپهر به چیزی است که من ازش میدانم. به آن چشمهای نهیلیست، که هیچ کی تا حالا به عمقاش نرفته. به آن ژستِ متحیر، که هیچ کی تا حالا شبیهاش ندیده. به آن قلم ِ آش و لاش و مبتذل، که هیچ کی تا حالا از خواندنش به ارگاسم نرسیده.
تو یک آشغالِ واقعی هستی سپهر، یک پارچه مزخرف، یک هیپی ِ تمام عیار، کسی که من با تمام وجودم مجذوب و دیوانهاشام.
اعتراف می کنم اول فقط داستان داشتم میخواندم و آرام آرام فهمیدم سپهر جدای از شوخیها و بازیهای کلامی دارد دچار چه فرآیندی می شود. جالب و جذاب بود. با تقریبا اغلب آنچه برای سپهر شدن نیاز بود./ راستش دارم فکر میکنم مدل موهای بکتی هستند که اینهمه آدم را در هاله فرو میبرند یا مدل موهای بکت. این حس را همین حالا دربارهی موهای جارموش هم پیدا کردم (بیچاره یونسکو که مو نداشت و تپلو بودناش هم مثل جعفر بودن است و هیچکس را نمیتواند در هاله فرو ببرد) / سیگار و نوستالژی بوگارتی! هیپیسم و نوستالژی رهائی...بله! فکر کنم امور نوستالژیک هم هالهسازهای نیرومندی هستند./ سرخوش باشید و پیروز.
پاسخحذفاز این سپهر شما هیچ خوشم نیامد.یعنی واقعا شما هم گول چشمهای نهیلیستیشو خوردید؟
پاسخحذف:0
این که گفتم شوخی بود!متن کشش عجیبی داشت.از خواندنش لذت بردم...ولی داشتم می گفتم کاش نویسنده اش دختر بود
!
میثم تو را به خدا یواش ....باورم منشه ...می خوام زودتر ببینمت پسر
پاسخحذف