به چهرهی من میخندی و صدایت را کودکانه میکنی؛ «شلام، خوفی؟ …»
به چهرهات نگاه میکنم. تو همچنان با اصرار لبخند به لب داری و این بار گردنت را هم کمی کج میکنی. حالا خیال میکنم که انگار با گردنی کج و لبانی خندان، داری به من، با لحنی جدی و غدّار میگویی؛ «تو هرگز مرا نخواهی یافت. من هرگز از آنِ تو نبودهام.» و من شبیه کسی که ناگهان چراغها را برایش روشن کرده باشند، و خود را در همآغوشی ِ جهنمی سوزان بیابد، میشوم. یخ میزنم. جهنمات مرا یخ میزند. کاری کردهای که همچون موجودی خوار و ضعیف، با خود بگویم؛ «چقدر بزرگوار است که مرا تحمل میکند. چه صبری دارد که به رویم میخندد.» خندهات برایم نماد صبر است. حالم از صبرت به هم میخورد.
خون به رگهایم میدمد. فریبخوردهی چشمانات میشوم. اینجا درست لحظهای است که گمان میکنم تو را یافتهام. کف به کف میزنم و لب به لب میسایم، حضور تو را جشن میگیرم، با تو همآوا میشوم؛ «آله، خوفم. تو شطوری؟ …» به لعنت خدا هم نمیارزم. آیا «بوف کور» را من ننوشتهام؟
اهه! پس چرا کامنت نداره؟
پاسخ دادنحذفبيجيىطي رابءه هاست كه أىم رو اؤ با ميةلىاؤه
پاسخ دادنحذفسلام.حالم از صبر به هم میخوره.کی این قلمو رو از سرم بر میداری.تا کجا میخوای منو بکشی...3تا نقطه تموم شدا!اینم معجزه ای که هیچ وقت منو پیامبر نکرد...
پاسخ دادنحذفخیلی برام جالبه نوشته هات میثم!
پاسخ دادنحذفیعنی راستشو بخوای خیلی احساس نزدیکی میکنم...انگار خیلی ازین مطالبو تو اگه تو نمی نوشتی من می نوشتم.......
سلام. روز خوش.
پاسخ دادنحذفدرخشاني نوشته تان هوش از سر ميبرد.
كوتاه و سهمناك نوشته ايد.
آنقدر به نوشته تان حسوديم شد كه با خود گفتم ايكلش نويسنده ي آن من بودم.
سر خوشم كرد. متشكر. بسيار.
کجایی آخه پس خب که؟
پاسخ دادنحذفاین نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخ دادنحذف