نمیدانم این حالتی که در مردانِ نسلهای پیش جُستهام را، چگونه توصیف کنم. حتما خودتان هم دیدهاید و یک اشارهی من کار ِ مثنوی را برایتان بکند. زندگی ِ آنها معنایی شورانگیز دارد. حتی اگر با خیلی از چیزهاشان موافق نباشی، باز حس میکنی چیزی دارند که کهربای وجود است، میربایدت. به سطحی دیگر از تفکر جریانت میدهند. در برخوردِ با آنها همواره باید مواظب باشم که حواسم پرت نشود. حواسم را پرت میکنند. به چیزی غیر از کلامشان دلالت میکنند. بوی خوب میدهند. نوای دلانگیز دارند. تأمل و احساس دارند. هرچند خیلی جاها هم توی ذوق میزنند.
دکتر منوچهر آشتیانی اینگونه بود. دیروز که صحبت میکرد، تصویری از یک مارکسیستِ عمیق نشان میداد. من دائم تلاش میکردم که حواسم پرت نشود؛ به موهای سپیدِ بلندش که گوشهایش را پوشانده بود، و سبیل ِ مردانه و قجریاش منعطف نشوم. لبخندهای سوزدار و تمرکز ِ مردمدارش را از نظر دور کنم، و فقط به آنچه میگوید بیاندیشم، تا در علاقهمان با او شریک شوم؛ با مارکس ِ او بیامیزم، و احتمالا در جایی که توی ذوقام میخورد، به روی خودم نیاورم.
از همان اول که آغاز کرد، یک خطکش برداشت و دنیا را خیلی سریع و صریح به دو قسمت تقسیم کرد؛ بورژوایی و مارکسیستی. و البته این کارش آنقدر برایم جالب بود که همان موقع اصلا نفهیمدم که چه کلاه گشادی سرم رفته است. اصلا نفهمیدم که قرار گذاشته بودم کسی دنیا را مقابلم به دو قسمت تقسیم نکند، ولی او کرد. شمشیر را هم از رو، و به روی خود بست. گفت اگر مارکس اینجا بود و حرفهایم را دربارهی خود میشنید، با همین دو دستش محکم به کلهی من میزد. ؛) مارکس به اینکه او را اقتصاددان، جامعهشناس و یا فیلسوف بنامند اعتراض داشت. او خود را هیچیک از اینها نمیدانست. برای او، اندیشه بازیِ فکری نبود، ابزار ِ مبارزاتی برای پیروزیِ پرولتاریای جهانی بود.
جهان دو دسته شده است؛ زحمتکشان و بورژواها. بورژواها علمشان پوزیتیویستی است؛ از همان ابتدای دانش ِ خردمندانه تا همین پراگماتیسم ِ آمریکائی، خردِ بورژوازی بیکار ننشسته است. ولی اما، مارکسیسم دانش ِ زحمتکشان است. این دو با هم متفاوتاند، آنچنانکه شب با روز.
جامعهشناسی ِِ بورژوایی در ابتدا پرخاشگر بود؛ پرخاش به جامعهی پیرامونش. بعد از مدتی، کمکم وضعیتِ دفاعی به خودش گرفت. برای بقای بورژوازی دست و پا زد. از طرفِ دیگر با اتخاذِ رویکردی خُرد، و با فرار از کلیت، همسو با گروههای کوچک، به دفاع از جامعهی سرمایهداری پرداخت. اینگونه از دانش ِ جامعهشناختی، به تکامل اعتقادی ندارد، و به عنوانِ یک اصل به رسمیت نمیشناسدش، و آن را منبع ِ وثیقی برای تحلیل نمیداند. در نزد آنها، تکامل جایش را به تطور داده است؛ دگرگونی از پس ِ دگرگونی، بیهیچ سویه و بیهیچ جهت، عاری از ارزش (آنچنانکه نزدِ وبر، زیمل و ...). از سوی دیگر، خصایص فوق سبب میشود که جامعهشناسی ِ بورژوایی فاقد شناسنامه باشد. یعنی به خودش آگاه نباشد که چه میخواهد، و در نهایت به نفعطلبی و مصلحتطلبی ِ فردی بیانجامد، به اضمحلالِ جمع، به مردنِ آنچه حرکتش را از آنجا آغاز کرده است. ولی اگر از جامعهشناسی مارکسیستی بپرسید «اسم شما چیست؟»، پاسخ خواهد داد «شناختِ تضادِ طبقاتی بین مجموعهی نیروهای تولید در جامعه و مناسباتِ تولیدی» و اگر پرسیدید «فامیلت چیست؟»، حتما خواهد گفت «سرمایهی مُرده و کار ِ زنده.» این بود شناسنامهی جامعهشناسی مارکسیستی؛ «بودن، زنده بودن، کار کردن.»
یک مارکسیست وقتی با کسی صحبت میکند، اولین چیزی که از او میپرسد این است؛ «آیا شما به واقعیتِ خارجی، باور دارید؟ و آیا در بحثتان بدان ملتزم هستید یا نه؟» در واقع، مارکسیستها یک ویژگی ِ اساسی دارند و آن این است که به واقعیتِ خارجی (واقعیتی مستقل از ذهن) اعتقاد دارند و آن را در اساس، شناختنی میدانند. به تعبیر ِ لنین؛ جنبهی مثبت و مترقی ِ تفکر کانت، این است که، به واقعیتِ خارجی اشاره میکند، اما اشکالش اینجاست که به شیوهای آگنوستیک (لاادریگرایانه) آن را به کناری مینهد.
مارکسیسم بر شانهی دوتاییها بنا شده است. یکیشان، politiconomy / socioconomy است، یعنی اقتصاد سیاسی و اقتصاد اجتماعی. و دیگری دوگانهی دیامات / هیستومات است، یعنی dialectical materialism و historical materialism. مارکس یک دیالکتیسین است. در همهچیز دیالکتیک برایش مهم است، نه ماتریالیسم. به عبارتی؛ مارکس، ماتریالیسم را از دموکریتوس تا فوئرباخ، دیالکتیکی کرده است. اما لفظِ ماتریالیسم، حاویِ این ویژگی است که؛ جهانِ فیزیکی بر جهانِ ذهنی تقدم دارد. انسان باشد یا نباشد، جهان هست، واقعیتِ تاریخی و اجتماعی هست، و این بودنها نیز از جنس ِ واقعیتاند، از جنس ِ عمل، کار، پراکسیس. در واقع، گاهِ اندیشیدن و پرسیدن از احوالِ اجتماعاتِ بشری، سوالها را باید از تاریخ و جامعهی بشری پرسید. اگر ساختاری هست، باید از جامعه پرسید که؛ «ساختارت چیست؟» به همین دلیل هیچچیز نزدِ مارکس، مقدستر از تاریخ نیست.
---
برای من، اندیشهی انتقادی و رمانتیک، این خاصیتِ عشق را دارد که حافظ میگوید؛ که یک قصه بیش نیست، ولی از هر زبانی نامکرر است. عشق و رمانتیسیزم و انتقاد، یکی از کارهایشان این است که شور برمیانگیزند، و شور چیز خوبی است برای آدمی ...
دیگه حالشو ندارم. :) همین.
علاوه بر آنها که گفته اید و درست هم گفته اید "شکست خورده" اند این مردان قدیمی ...به نظرم رمز اصلی جذابیت فعلی شان این است .مگر نه اینکه ما بازنده ها را بیشتر دوست داریم؟ یاد ترانه ی حضرت لئونارد کوهن می افتم
پاسخحذفyou loved me as a loser but know you worried that I just might win....
خوب اگر مال کس دیگری بود اشکالی نداشت ...اما نمی شود ترانه ی حضرت کوهن را غلط نوشت ...
پاسخحذفbut now you worried ...
عالی نوشته اید به مطلبتان لینک میدهم.
پاسخحذف