۱۳۸۵/۷/۱۵

شنبه

روز ِ کاریِ من از شنبه شروع می‌شود. شنبه روزی است که فکر می‌کنم، او از تعطیلاتش برگشته باشد. روزی که یک‌جایی از آگاهی‌ام، وجودِ او را این اطراف گوشزد می‌کند.

حالا برنامه‌ی من این‌هاست:

- آرام و امیدوار از خواب بلند می‌شوم. (دقت داری که؟ از خوابی که اینقدر دوستش دارم.)
- تن‌ام را کش و قوس می‌دهم.
- شادیِ درونم را مهار می‌کنم. (مثلا انگار که اصلا آگاهی ِ طربناکی در کار نیست، یک روز ِ عادی است.)
- کار می‌کنم.
- می‌خوابم. (انگار که مشتاقانه، منتظر ِ آگاهی ِ فردایم باشم که او را در اطرافم گوشزد می‌کند.)

[برنامه تا آخر هفته همین است.]

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر