۱۳۸۵/۸/۱۱

شمس تبریز

1

شمس و مولانا، نه خودشان، که زبان و اندیشه‌شان، و یعنی خودم (خودِ هر کس) در آئینه‌ی آنکه می‌خوانم‌‌اش، همیشه اشتیاق ِ من را برانگیخته‌اند. جدید اند. اصلا نمی‌توان به‌شان گفت «سنتی». زنده اند. چیز ِ زنده، سنتی نیست. در زندگی جریان دارد. مرور می‌شود. خوانده می‌شود. فهمیده می‌شود. چونانکه هر کتابِ دیگری فهم و خوانده می‌شود. با زبانی بدیع، درونی، و جستجوگر. (آیا ادبیاتِ مدرن چیزی غیر از اینهاست؟) به نظر ِ من، دغدغه‌های همیشگی ِ انسان را، وقتی کسی آرام و شورانگیز زمزمه می‌کند، به ابدیت می‌پیوندد، به انسان، به جایی که زمان نمی‌شناسد. سوالاتِ بشر از همان ابتدا، همین‌هایی بود که هنوز هم هست، هیچ تغییر ِ شگرفِ بیرونی‌ای رخ نداده (و به گمانم رخ نخواهد داد). آنچه به راستی تغییر ِ شگرف است، آنچه به راستی جان‌ها را می‌لرزاند، بسی ساکت‌تر و متواضع‌‌تر از آنی است که دنیای بیرون را به دگرگونی وادارد. روزی هزار زلزله رخ می‌دهد (بلکه هم بیشتر)، هزار تغییر ِ ژرف، در اعماق، در درونِ جستجوگران، هر یک به رنگی و به گونه‌ای، بی‌آنکه جهانی در خبر باشد. این بیرون، همه‌چیز بی‌خبری است، همه‌چیز پوشیده در غوغاست، سر و صدا، هیاهو، منتظر، و به همین میزان، پَرت، دور، خراب، دروغین. به همین دلیل مایلم با دکتر موحد موافق نباشم، آنجا که می‌گفت؛ بدونِ تسلط به معارفِ اسلامی، تنها از آهنگِ کتابِ شمس می‌توان لذت برد. به گمانم، معارفِ بشری، که نه، سوالِ بشری داشتن هم کفایت می‌کند.

پیرمردی مؤدب، آذری لهجه، با شور و حالِ خاص ِ تُرک‌ها وقتی سر ِ چیزی به هیجان می‌آیند (اینگونه می‌شوند؛ معصوم، گسسته از دنیا، جدّی)، دانشمند و چیزدان، می‌شود محمدعلی موحّد. دیروز بعد از ظهر، در شهر ِ کتابِ زرتشت، درباره‌ی مقالات شمس سخن گفت. برنامه‌ای که قرار است دو چهارشنبه‌ی دیگر هم در همان مکان برگزار شود (جا کم است، اگر خواستید بروید، زودتر بروید. زودتر از چند؟ از پنج ِ عصر).

2

دکتر موحد توضیح می‌داد که در آن زمان (قرنِ هفتم هجری) مناقب‌نویسی رواج داشته. هر مریدی، شرح ِ حالِ مرادش را هر طور که می‌پسندیده می‌نوشته، و در این نوشتن از انتسابِ هیچ کرامتی، که به شأن و عظمتِ مُراد بیافزاید، کوتاه نمی‌آمده. و البته این کاری عادی بوده و کسی مریدان را بخاطر ِ این جور حرف‌زدن مؤاخذه نمی‌کرده، که مثلا؛ «برو بابا، دری-وری نگو. این چرندیات چیه که به یه آدم نسبت می‌دی؟ ...» و خلاصه گویا این شرح‌‌حال‌های عجیب-غریبی که ما امروز در کتاب‌های سیره و مناقب می‌خوانیم، و فراواقعی بودن‌شان تو ذوق‌مان می‌زند، در زمانِ خودش به عنوانِ تعارفاتِ مرید و مرادی فهم می‌شده و رسم بوده و رایج. (دقت دارید که همان‌موقع چقدر روشنفکرانه با این ماجرا برخورد می‌کردند؟ مثل ِ یک عادت، یک رسم؛ از مُرید توقع داشتند که در کار ِ مُراد مبالغه کند. مرید و مبالغه هم‌‎وزن بودند.) بعد فکرش را بکنید در این هیس و بیس، یکی همچون شمس پیدا بشود که برای بیانِ خودش زبان اختراع کند. به آنچه مریدان می‌گویند راضی نشود، حقیقتِ خودش را طلب کند، اگر اغراقی در کار می‌آورَد آن را از زبانِ خودش بازگو می‌کند، با همه در می‌افتد. اغراقی که نه از دهانِ یک مرید، که از دهانِ خودت جاری بشود، صورتِ «دعوی» به خود می‌گیرد. تو می‌شوی یک «مدعی»، کسی که مناقب‌اش را، خودش می‌گوید. حتی خودِ شمس هم در این امر صراحت داشته، و از «دعوی» به عنوانِ «وجهِ کبریایی ِ سخن» نام برده. اما فکرش را بکنید که کار را به همین‌جا رها نکرده. اگر جایی، از سر ِ اغراق، یا حقیقت، خود را به خورشید و مولانا را به ماه تشبیه کرده، جایی دیگر نیز از بدی‌‎ها و تلخی‌ها و تاریکی‌های وجودش سخن گفته، و توجه را به آن سویه‌ها نیز جلب کرده. همین کارش است که امروزین و لذیذ جلوه می‌کند؛ بازی با خود (نه خودارضایی)، خودگویی ِ اغراق‌آمیز (مانندِ خدا)، و کشفِ اینکه چنین گفتنی، سخن را رازآلود و معماوار می‌کند، و در همان حال، سقوط از آن اوج ِ خودبینی؛ از ضعف و نیستی گفتن، بر هم زدنِ خود، خودشکنی.

3

یکی از مفاهیمی که دکتر موحد توضیح داد و به دلم نشست و معانی ِ مختلفی را برایم تداعی کرد، مفهوم ِ «استشهاد» (شاهد آوردن / طلبِ شاهد کردن) بود. وقتی اندیشه عقیم و سترون می‌شود، انسان رو به شرح و تعلیق و حاشیه‌نویسی می‌آورد. دائم کتاب‌های مختلف را زیر-و-رو می‌کند و کارش می‌شود توضیح ِ افعال و کلماتِ این و آن. مثلا از معراج ِ پیغمبر می‌گوید و کُلی شرح و تفسیر می‌دهد که پیامبر چگونه این کار را کرده و این کار یعنی چه و در شبِ معراج با چی رفته و کی را دیده و اینکه اول فلان کار را کرده یعنی چه و هزار حرفِ باربط و بی‌ربطِ دیگر را به هم می‌پیچاند. شمس می‌گوید؛ پیغمبر به معراج رفته؟ بسیارخُب، رفته باشد. این برای شاهد آوردن و «استشهاد» خوب است، که مثلا کسی هم بوده که به معراج رفته. حالا اما، تو کجا رفته‌ای؟ تو چه می‌گویی؟ حرفِ خودت چیست؟ ذوق ِ تو کو؟

4

طریق ِ حقیقی «عشق» است، نه عقل، نه استدلال و نه هیچ چیز ِ دیگر. ما با استدلال که به سراغ ِ چیزی می‌‎رویم، اگر بیابیم‌اش، آن چیز را تسخیر می‌کنیم و به زیر می‌کشیم. حقیقت از آن رو با استدلال نارسیدنی است که به-زیر-ناکشیدنی است.

5

باقی چیزها درباره‌ی خدا و نیاز و سبزک و آئینه و آیاتِ الهی و انبیاء و اینها بود که با عرض ِ پوزش از خوانندگان به علتِ اتمام باطری! با چشمی خواب‌آلود و قلبی [کاملا] نامطمئن، از حضور ِ همه‌ی برادران و خواهران مرخص شده، حرفِ شمس را هم خودش بهتر از همه زده، و رحمة الله و برکاته.

۱ نظر:

  1. حقیقتا حسودی مان شد به چهارشنبه ها ساعت پنج عصر این شهر کتاب، که نمی دانیم چهارشنبه ها چرا چهارشنبه اتفاق می افتند که ما تا خود 6 جایی گیریم و نمی شود که نمی شود...
    ممنون از گزارش خواب آلوده اما مبسوط..

    پاسخحذف